رمان وارث دل پارت ۷۱

4.1
(15)

 

 

 

نگاه عمیق شده ای به کرد..

دستش رو جلو اورد و دست منو گرفت

به دستش فشار داد و گفت : ببین کیان..

کیان نه امیر سالار اسم واقعیت اینه..

هرچی حاجی تعریف کرد

حقیقت همینه تو شوهر ماهرخی

پدر دلارام مهرداد و مهرزاد هستی…

گذشته ات اون بود که ماهرخ گفت

حاجی گفت

مریم اسم زن اولته یادته می گفتی مریم کیه!؟

زن اولت… سه تا دختر از زن اولت داری…

اسماشون رو گفت…

ارش برگشت سمت ماهرخ و گفت :

خوب اسمشون چیه بگو..

یادم رفت..

 

حس کردم ماهرخ حالش خوب نیست..

خودش رو تکون داد و گفت :

هلنا…ازینا تیدا..

تیدا این اسم چقدر برام اشنا بود..

-تیدا…تیدا…

ارش با هیجان گفت : یادت اومد!؟

-نه فقط برام اشناست..

-اه لعنت به این شانس….

 

یه چیز رو درک نمی کردم ماهرخ اگه زن منه

چرا باید اینجا باشه.

این سوال رو پرسیدم : تو اگه زن منی

چرا اینجایی!؟

پیش حاجی و گلی خانم چیکار می کنی!؟

جای ماهرخ حاجی جواب داد…

 

-خوب پسرم من که گفتم ماهرخ فرار کرد و به ما پناه اورد..

اخم کردم فرار کرد!؟

دلیل فرار چی بود!؟

-دلیل فرار کردنت چی بود..

-اذیت کردنات تو خیلی منو اذیت کردی…

منم فرار کردم وقتی حامله بودم فرار کردم..

تو منو اذیت کردی هلنا هم منو اذیت کرد

منم فرار کردم تا شناسنامه گرفتم

برای بچه ها

خیلی اذیت شدم…

 

-به اسم کی شناسنامه گرفتی!؟

 

 

 

 

نگاه عمیق شده ای به کرد..

دستش رو جلو اورد و دست منو گرفت

به دستش فشار داد و گفت : ببین کیان..

کیان نه امیر سالار اسم واقعیت اینه..

هرچی حاجی تعریف کرد

حقیقت همینه تو شوهر ماهرخی

پدر دلارام مهرداد و مهرزاد هستی…

گذشته ات اون بود که ماهرخ گفت

حاجی گفت

مریم اسم زن اولته یادته می گفتی مریم کیه!؟

زن اولت… سه تا دختر از زن اولت داری…

اسماشون رو گفت…

ارش برگشت سمت ماهرخ و گفت :

خوب اسمشون چیه بگو..

یادم رفت..

 

حس کردم ماهرخ حالش خوب نیست..

خودش رو تکون داد و گفت :

هلنا…ازینا تیدا..

تیدا این اسم چقدر برام اشنا بود..

-تیدا…تیدا…

ارش با هیجان گفت : یادت اومد!؟

-نه فقط برام اشناست..

-اه لعنت به این شانس….

 

یه چیز رو درک نمی کردم ماهرخ اگه زن منه

چرا باید اینجا باشه.

این سوال رو پرسیدم : تو اگه زن منی

چرا اینجایی!؟

پیش حاجی و گلی خانم چیکار می کنی!؟

جای ماهرخ حاجی جواب داد…

 

-خوب پسرم من که گفتم ماهرخ فرار کرد و به ما پناه اورد..

اخم کردم فرار کرد!؟

دلیل فرار چی بود!؟

-دلیل فرار کردنت چی بود..

-اذیت کردنات تو خیلی منو اذیت کردی…

منم فرار کردم وقتی حامله بودم فرار کردم..

تو منو اذیت کردی هلنا هم منو اذیت کرد

منم فرار کردم تا شناسنامه گرفتم

برای بچه ها

خیلی اذیت شدم…

 

-به اسم کی شناسنامه گرفتی!؟

 

 

 

 

ارش با حرص گفت : به اسم عمت

پسره ی خنگ خوب معلومه به اسم

تو دیگه

پدرشون تو هستی

چه انتظاری داری برن به اسم کی

شناسنامه بگیرن!؟

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و با نفس عمیق شده ای

گفتم :

بذار ماهرخ جواب بده خوب بااینکه گذشته یادم نمی یاد

اما اینا رو خوب می دونم که

بدون هیچی به یه بچه شناسنامه نمی دن

باید پدر…

به وسط حرفم پرید و ماهرخ سریع گفت : به اسم ‌خودت ‌‌

با حالت گنگی گفتم : اما چطوری من درک نمی کنم..

-بابا تونست نمی دونم دیگه..

ابرویی بالا انداختم و گفتم : اهان…

 

بااین حال هنوز برام ابهام وجود داشت

ولی نمی دونم چرا ابهام داشتم چرا من هیچ واکنشی نشون نمی دادم

یعنی این همه برام ساده بود!؟

برام ساده بود که زنم رفتنه و منو تنها گذاشته منو

یکم برام عجیب و غیر قابل درک

بود…

 

ماهرخ صدای گریه ی بچه ها که بلندشد

از جاش بلند شد و با قدم

های بلند شده شروع کرد به حرکت کردن..

 

گلی خانم نفسی بیرون داد

و گفت : مادر شدن سخته

ادم مادر باشه از خیلی چیزا می گذره مثلا خودش..

ماهرخ هم از خودش گذشت و باز هم می گذره…

از جاش بلند شد و اونم راه ماهرخ رو رفت

من موندم با یه عالمه‌ فکر

و درگیری توی ذهنم…نمی فهمیدم که باید چکار کنم

این چه زندگی بود داشتم گیج میشدم..

کاش میشد از گذشته ام یه چیزی درک می کردم و یادم می اومد ‌‌که واقعا گذشته ام چی بوده

درست بود حاج قمبر برام تعریف کرده بود

اما تموم این تعریف ها برام گنگ و بی معنی بود..

 

مگه اینکه حافظه ام رو بدست می اوردم…

 

***

 

مریم

 

مادرجون شکر خدا حالش به مرور

بهتر شده بود

و الان که سراپا شده بود

حال خوبی داشتیم نسبت بهش ‌‌‌….

کلا این زن که بود سراپا بود حس قدرت بهمون دست می داد

 

 

 

مادر جون برگشت سمتم و با نگاه خیره اش گفت :

حالت خوبه دخترم ببخش اذیتت کردم

این چند روزه ‌..

دستش رو گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم

با لبخند عمیق شده پشت دستش رو بوسیدم..

-چه اذیتی خانم بزرگ شما سرپا باشی

انگار من دنیا رو دارم..

شما اگه سرپا نباشید این خونه

صفا نداره تا اومدن امیر سالار باید همه چی درست پیش بره عزیز دل..

نگاهش غمگین شد..

 

-امیر سالار….کی میاد!؟

اگه می اومد که دل من روشن میشد..

اون تموم سرمایه ی من از این زندگیه

کاش می اومد..

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن..

 

اصلا نمی تونستم نبودش رو فراموش کنم….با حال خراب شده گفتم : من باور نمی کنم…

اون سالمه مطمئنم اگه ادمی مرده باشه

باید جنازش پیدا شه..

 

امیر سالار که هیچی ازش دیده نشده.حالش خوبه من مطمئنم..

اون…

نشد که ادامه بدم بغض نذاشت …

مادرجون هم سکوت کرده بود و همراه من گریه می کرد اومده بودم

حالش رو بهتر کنم

ولی گریه اش انداخته بودم..

 

باید خودم رو کنترل کردم امیر سالار

مادرجون رو خیلی دوست داشت..

خودم رو صاف کردم و کشیدم سمتش..

 

اشک هاش رو پاک کردم با حال خراب شده گفتم : هیش

نباید گریه کنی مادرجون باید خوب باشی

امیر سالار خوبه و می یاد ما باید

تا اومدن اون از خودمون و روستا که امانتی هاش هستیم

مراقبت کنیم..

تا گرگ هایی مثل اسلان نخوان ازش سواستفاده کنن…

باید مراقبش باشیم حالا گریه

نکن مادر جون همه چی رفع میشه….

مادرجون ساکت شد و گفت : خدا کنه عزیزم ‌..

خدا کنه من که از خدامه..

 

خواستم حرفی بزنم که هلنا اومد داخل

یهویی در باز شده بود

با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کردم

رنگش پریده بود..

با حالت گنگی گفتم : چی شده!؟

-مامان اقا جون….

انگشت اشاره کرد به پشت سرم..

قلبم تیری کشید..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

بدبخت دکتر شون 😃

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x