رمان وارث دل پارت ۷۳

4.3
(14)

 

 

 

-اها خوب الان چک کردی!؟

-اره..

-پس بیا بخواب خستگی داره از سر و روت می باره..

لبخند زوری زدم و گفتم : باشه..

بچه ها رو ببینم خوابن یا نه..

-باشه..

زیر نگاه سنگینش قدم برداشتم

رفتم سمت بچه ها

هر سه تاشون خوابیده بودن روشون رو پوشیدم..استرس داشتم..

 

امیر سالار عجیب بد بهم خیره شده بود..

از بچه ها فاصله گرفتم

عادت نداشتم توی این لباس ها

بخوابم

باید حتما لباس عوض می کردم

بهش گفتم :

میشه برگردی لباس عوض کنم

با چشم های گرد شده

گفت :برای چی!؟

-چون لباس هام گرمه بااینام

نمیشه بخوابم.

-اهان باشه..

بعد به پهلو شد و کامل برگشت..

-تا نگفتم برنگردی

-باشه..

 

اروم رفتم سمت صندوق چه که اونجا بود..

درش رو باز کردم یه تاپ و شلوارک

بیرون اوردم

در همون حال گفتم :

برنگردی ها!

– با شه گفتم که لباس بپوش

وایسادم این اتاق یه جوری بود که

پرده نداشت که بریم لباس

عوض کنیم..

لباسم رو هر کار کردم نمیشد

زیپش رو باز کرد..

حالت زاری به خودم دادم

ای داد بی داد چه گیری کرده بودم ها

انگار مجبور بودم بگم امیر بیاد

 

اب دهنم رو قورت دادم و برگشتم

سمتش….

گفتم : امیر سالار

بدون اینکه برگرده گفت : بخدا برنگشتم لباس بپوش دیگه..

-نه ببین کمک می خوام میشه بیای

زیپ لباسمو باز کنی..

تعجب کرد برگشت : چی..

با دست به پشت سرم اشاره کردم..

 

-زیپ لباسم رو باز کنی..

لباش رو فرستاد تو هم و گفت :

باشه ‌.

بعد از جاش بلند شد و اومد سمتم..

پشت سرم قرار گرفت..

استرس به دلم چنگ انداخته بود..

دستش رو جلو اورد

اروم زیپ لباسم رو کشید

پایین..

 

نفس های گرمش که پشت سرم

قرار می گرفت

استرسم بیشتر شده بود…

تا اینکه لباس شل شد فقط لباس زیر داشتم

لباس رو بالا تنه ام نگه داشتم

سریع برگشتم

سمتش و نگهش، داشتم

با حال خراب شده گفتم : بسه

دیگه…

 

 

 

خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه کرد

و منو به خودش فشار داد..

از پشت بهم چسبید قلبم عین چی

توی سینه کوبید

نمی فهمیدم که باید چکار کنم..

 

-امیر سالار..

-هیس یه لحظه یه حس متفاوت دارم..

فقط چند دقیقه تحمل کن

انگار این صحنه رو قبلا یه جا دیدم..

سرم رو پایین انداختم..

درست فکر می کرد پس کم کم داشت یادش می اومد..

 

نفس،های گرمش به گردنم خورد

ترسم این

بود اتفاقی بینمون بیوفته…

اروم بوسه ای پشت گردنم زد که لرزیدم…

 

-تو کی هستی که این همه

منو به جنون می رسونی!.

خواستم بگم هیچکس ولم کن..

ولی نمیشد نمی تونستم..

یه حس مانع میشد انگار منم دلم می خواست ادامه بده

این دلتنگی رفع بشه…

 

برم گردوند همین که برگشتم لباس افتاد روی زمین..

تاپ نداشتم و سینه هام نمایان شد…

نگاهش خورد روی سوتینم

اب دهنم رو قورت داد ای داد بر این شانس..

 

دستش رو جلو اورد و نوازش بار

از گردنم سمت پایین کشید‌

تکون ارومی خوردم..

بعد یهو خودم رو عقب کشیدم

دستش خشک

شده تو هوا موند..

 

-قرار شد نگاه نکنی برو بخواب

منم لباس عوض کنم بخوابم در غیرصورت

نمی تونستم کاری انجام بدم…

اصلا روی انجام کار نداشتم

امیر سالار به خودش اومد

 

دستش رو پس کشید

و خیلی اروم گفت : ببخشید…

بعد برگشت و این بار

از اتاق رفت بیرون منم به

مسیر رفتنش خیره شدم

 

چشم هام رو گذاشتم روی هم و قدمی عقب برداشتم‌.

لباس پوشیدم و رفتم با فاصله از جای

امیر سالار خوابیدم

نمی دونم چرا اما حس عذاب وجدان داشتم..

اینکه بد رفتار کردم و اونم

رفته..

سرم رو انداختم پایین و نفس عمیق شده ای

بیرون دادم نمی دونستم که

باید چکار کنم…

منتظرش شدم تا یک ساعت

نیومد..

دیدم نمی یاد چشم هام رو گذاشتم روی هم و به خواب

عمیقی فرو رفتم

 

 

 

 

امیرسالار

 

حس متفاوتی داشتم از نزدیکی به

ماهرخ

حس می کردم قبلا این حس

رو تجربه کردم سفیدی پوستش و سینه هاش رو که دیدم فهمیدم..

رو که دیدم اختیار از کف دادم فهمیدم نمیشه…

تا اینکه اون حرف رو زد نمی خواستم

پا بذارم

روی چیزهایی که دارم…

نمی خواستم در موردم فکر بد کنه..

 

اومدم بیرون الان هم چندین ساعت

اینجا…

نشسته بودم و داشتم به اون اتفاق فکر می کردم…که چی شد یهو یه این جا رسیدیم

واقعا برام عجیب و گیج کننده بود..

هرچی فکر می کردم

هیچی یادم نمی اومد حتی حاج قمبر

هم

تعریف کرده بود ولی هیچی

یادم نمی اومد..

 

فقط حس داشتم که این اتفاق افتاده….همین…

همینطور توی فکر بودم که سایه ای

بالا سرم

حس کردم….باعث شد که برگردم..

با چشم های زوم شده

بهش نگاه کردم.

 

ارش بود بازم خلوتم رو بهم ریخته بود

چشم هام رو گذاشتم روی هم

و با شدت فشار دادم…

 

-ای بابا ارش باز اومدی خلوتم رو خراب کردی..

برگشت سمتم و نگاه چپ چپی بهم

انداخت…

 

-توام خوبی بهت نمی یاد ها

اومدم باهات بشینم

به حرفات گوش کنم این بده!؟

اروم شروع کرد به خندید..

رک گفتم :

اره می خوام تنها باشم می خوام تنها باشم وبه همه چی

فکر کنم..

اینکه من چی شدم و به کجا رسیدم

چرا هیچی از زندگیم

یادم نمی یاد!.

با گفتن گذشته کن من بیشتر توی

فکر فرو رفتم

درگیر تر شدم پیگیر تر شدم..

فکرم درگیره هیچی درک نمی کنم

 

-واقعا خسته ام

منم اینکه این زندگی رو دارم

 

 

ارش نفس عمیقی کشید

با دست چند باز زد رو کمرم و گفت :

بیخیال داداش

گذر عمر است می گذرد

سخت بگیری می گذره اسون هم بگیری می گذره توام این همه به خودت

سخت نگیر بهر حال می گذره..

توام حافظه ات رو هم بدست می یاری

نترس…

الان هم پاشو برو بخواب..

هرچی فکر کنی به خودت سخت می گیری..

نمی خوام باز اتفاقی برات بیوفته

کیان..

 

نگاهی بهش کردم

خندید : تو برام کیانی امیر سالار برام

غریبه اس..

منم لبخند تلخی زدم :

توام هرچی دوست داری صدام

کن..

باشه!؟

-باشه داداشم حالا پاشو باید

بریم بخوابیم..

لبام رو به حالت خنده کش دادم

و گفتم :باشه..

ازجام بلند شدم و با قدم های

اروم باهم رفتیم سمت خونه

 

ارش سمت اتاقی که باهم می خوابیدیم

منم رفتم سمت اتاق ماهرخ

اروم در رو باز کردم

همینکه در رو باز کردم همه جا تو تاریکی فرو رفته بود..

 

در رو اروم بستم و سمت ماهرخ رفتم

زیر پتو بود قلبم بد تو سینه می کوبید

بالا سرش نشستم

صورتش نمایان بود با دیدنش

لبخندی زدم و اروم

شروع کردم به نوازش کردنش‌..

 

تا اینکه خم شدم و اروم موهاش رو بوسیدم

در اخر هم بلند شدم

و رفتم توی جام دراز کشیدم

و منم خیلی زود به خواب رفتم

 

 

****

مریم

 

کنار بابا نشسته بودم و داشتم

بهش نگاه می کردم

که حس می کردم تکون خورد

خودم رو با سرعت کشیدم جلو

و با چشم های مشتاق شده بهش

نگاه کردم :

بابا حالتون خوبه!؟

 

بابا سرش رو به چپ و راست تکون

می داد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلی رحیمی
1 سال قبل

خان بازی تایادمه تموم شده این خان مال چه سالیه که مبایلم داشتن؟🤔🤔

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلی رحیمی
1 سال قبل

راس میگی ها🤔

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x