رمان ورطه دل پارت ۳۹

4.6
(5)

نگاهش می کنم:حالا چی شده منو از خوابم زدی؟در را

می بندم روی لحاف می نشینم:باهم حرف بزنم؟تا صبح

بیدارباشیم؟چشمانش گرد می شود:چی زدی؟ساقیت

موتوریه؟نه که بین راه جواب سربسته می دادی حرف

نزنم نه به الان که می خوای حرف بزنی…شانه ای بالا

می اندازم:اگه خسته ای بخواب…سری تکان می دهم

خودش را روی بالشت پرت می کند چشمانش را می

بندد دوباره ادامه می دهم:می رم با سبحان حرف می

زنم..بلند می شود ناغافل از جایش می پرد به دیوار

پشت سرش تکیه می دهد اخم هایش را درهم می

کشد:دیوونه شدی؟بشین ببینم هرحرفی داری باخودم

بزن…دوباره به سرجایم برمی گردم:چی شد با حلما

آشناشدی و چی شد که کات کردین؟ ساعد دستش را

روی پیشانی اش می گذارد باصدای آرام پاسخ می

دهد:مامانم…اصرار کردن یه مدت رفت و آمد کنیم و

بعدش عقد بعد از یه مدت فهمیدم این خانم تک

پرنیست با هرکی رسید تیک و تاک می زنه اصلا براش

مهم نبودم شاید پولم…تای ابرویم بالا می پرد:فقط

همین؟خمیازه ای می کشد:فقط همین…چرا گوشیت رو

نیوردی؟بی خیال شانه ای بالا می اندازم:توهتل جاش

گذاشتم..تیرداد:نگرانت نشن..سری به نشانه نه تکان

می دهم .دوباره خمیازه می کشد من هم خوابم می

گیرد:صبح برنامه چیه؟چشمانش روی هم است:با

سبحان می ریم این نزدیکی یه روستا هست مکانیکی

چیزی پیدا می شه یا درستش می کنه یا به یکی زنگ

می زنم بیاد…نفس هایش منظم می شود همانگونه که

نشسته خوابش برده بلند می شود پتو را برمی دارم و

رویش می اندازم کتش را برمی دارم روی خودم می

کشم  آرام پچ می زنم:شب بخیر…سرم را روی بالشت

می گذارم بوی خوش عطرش زیر بینی ام می

پیچد…..مثل معتادها خواب می روم سرم به پایین می

افتد و باعث خنده تیردادمی شوم :عاقبت اینکه شب

هوس حرف زدن می کنی…زیرلب حرف می زنم ماشین

درست شد و خداراشکر درحال برگشتن به تهران

بودیم:سرت رو تکیه بده راحت بخواب…نق می

زنم:دیشب بیدارنگهت داشتم می ترسم به جای تهران

ببریمون اون دنیا…می خندد:نترس حواسم هست…نمی

دانم چرا با این حرفش چشمانم گرم می

شود..آیدا…آیداخانم…آیداجان…گیج بلندمی

شود:هوممم…توگلویی می خندد:رسیدیم

سرکارخانم…زیرلب آرام می گویم:مرسی…پیاده که می

شود سرم گیج می رود می خواهم به وسط خیابان

سقوط کنم که دستی روی بازوهایم می نشیند:الحق که

لجبازی چرا اونجا صبحانه نخوردی؟جوابش را نمی دهم

باهم وارد هتل می شویم هنوز زیر بازویم را گرفته به

سمت پذیرش می رویم زن پذیرش بادیدن من به حرف

می آید:خانم سهرابی کجابودید؟آقای ت…بقیه حرفش با

کشیده شدن ناگهانی بازوی دیگرم توسط شخصی

قدرتمند نیمه تمام می ماند اخم می کنم به صورت

شخص نگاه می کنم با دیدنش حرف در هانم می ماسد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

🤍🤍🤍😍😍😍😍عالیییییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x