رمان ورطه دل پارت ۴۰

4.8
(8)

کیارش….اولین کاری که می کند یقه تیرداد را می گیرد

مشتی در صورتش می زند که با هین من همراه

است:کیارش دیوونه ولش کن..کیارشششششش بلند

می شود بازویم را محکم می گیرد ناخودآگاه آخی از بین

لبانم بیرون می آید:چته؟اینجا چکار می کنی؟ مرا به

قسمت کم تردد می کشاند:خانمو…اینجا اومدی هرزگی؟

اینجا داری چه غلطی می کنی؟هاااااا؟جواب بده…از

دادش در خودم جمع می شوم:به توچه ول کن….بازویم

را می گیرد و مرا مماس صورتش می کند از بین دندان

هایش می غرد:همین الان وسایلتوجمع می کنی از این

جهنم می ریم منم نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم

کارای عروسی آمادست…به تیرداد نگاهی می اندازم از

بینی اش خون می آید می خواهم به کمکش بروم اما

اول باید تکلیف کیارش را روشن کنم برای یکبارهم که

شده می خواهم قوی باشم:نمیام….

*2022-آیدا-شمال*

سرم سنگین است باکرخی بلندمی شوم دم غروب است

در خانه کوچک لب دریا کیارش هستیم این را از پنجره

ای که روبه دریاست می فهمم وای از دیشب یعنی یک

روز تمام خواب بودم؟ به لباس خواب سانت روی تنم

نگاه می کنم کیارش روی کاناپه روبه پنجره لش

کرده:آخ…دستم را روی سرم می گذارم کیارش نیم

نگاهی می اندازد دوباره نگاهش را می گیرد:به خودت

فشار نیار استراحت کن…بلند می شود لباس هایش را

عوض می کندبه طرف میز کوچک می رود:لازمه که بگم

گوشیامون رو خاموش کردم یکم دندون روجگر بذارسراغ

گوشی نرو اگه برات سخته بگو برشون دارم…زیرلب بی

مزه ای می گویم :دوباره آتناروتنها گذاشتی؟به حرفم

توجهی نمی کند حوله اش را برمی دارد و به طرف حمام

می رود از جایم باسختی بلندمی شوم:می گم باز بچمو

تنها گذاشتی؟تو اصلامی فهمی که پدری؟می فهمی که

خانواده داری؟آرام به طرفم برمی گردد:تومی دونی

مادری نباید با این و اون بپری؟می دوی وظیفه داری؟با

عصبانت می گویم:اگه نمی دونستم که اصلا آتنایی نبود

اگه نمی دونستم اصلا کنارتونبودم…از کوره در می رود

داد می زند:دلعنتی پنج ساله اینو می کوبی توسرم پنج

ساله داری سرزنشم می کنی بسه بخداکه بسهه یکم

همون حسی روکه من به تو دارم داشته باش یکم فقط

یکم برات مهم باشم..پوزخند دردناکی می زند:نه به فکر

این و اون…می رود به طرف تخت می روم به تاج تخت

تکیه می دهم و می نشینم سکوت خانه را صدای دوش

و آهنگی که باصدای کم پخش می شد می شکست:این

تخت آره ، همین تختِ دو نفره میتونه بهت مهلت نده

یهو خفتِتو میچسبه سرِ شب پس فکر نکن که مُردن بده

یهو دیدی موندی یه جایِ دور تنها هنوز غربت زده هی

میره از یادم هفته هی میگم اون واقعا رفته میشینم

بیخودی با خودم میزنم بازم حرف هی انگاری یه خُل

بیخودم توهمی فیریکی بی اعصاب هی کارامو دوره

میکنم رفقا پیچیدن به بازی ولی خب دیگه بُر نمیخورم

من یه جوری منگ و گیج انگار از حشی* و کدئین پُرم

تازه ویسک* نخورده اینطورم ولی میگذره خیالی نی منم

میرسم به تهش بالاخره نمیخوام اون الآن یهو بیاد توو

اتاق به منِ نعشه بپره پس همون خفه شد بهتره تا

خودم تنهایی برسم اون بیاد فقط کفشو بزنه این راهو

تووش پول دیدم دزدِ مسئول دیدم من توو این راه

باتوم دیدم من دیگه یه گرگ بارون دیده ام عوضیا با

خون میرن بی بته ها قانون میدن ما شدیم ناخن

انگشت این نامردا ناخن میرن خلاصه بگذرد این نیز با

اینکه حقِ خب منم این نیست ولی یه روز هم نوبتِ ما

میشه میچینم یه بزرگ تر از این میزنگاهی به گوشی

هایی که روی میز اند می اندازم بلندمی شوم گوشی ام

را روشن می کنم باسیل پیام ها و تماس ها روبه رومی

شوم به هیچکدام توجه نمی کنم روی شماره

ناشناس(کیهان)ضربه می زنم سیو می کنم’مهندس

معینی’برایش تند تند تایپ می کنم:۵سال پیش یکی یه

حرف خوب بهم زد گفت کاری که نکردی می شه کردولی

کاری که بکنی دیگه کاریش نمی شه کرد..حالا می خوام

کاری که اون شخص ۵سال پیش ازم خواست رو انجام

بدم فقط دیگه نمی دونم اون شخص چقدر

مصممه…سندمی زنم سریع پاکش می کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

آرمیتا عزیزم عالیییی بودند❤️❤️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x