رمان ویلان پارت آخر

4.4
(5)

بیتا مسخره گفت: چه شنبه یکشنبه ای شدی ! بد نیست .
با صدای زنگ بیتا از اتاق بیرون رفت .
از در حیاط امیرعلی و فرشته را دید ؛ با دیدن کالسکه ، لبخند عمیقی زد .
دستی به بلوز ساده ی راه راه مشکی انداخت و تا اخرین دگمه اش را بست ؛ با شلوارش نمی امد اما بنیامین این را بیشتر دوست داشت .
با صدایش که از پشت در اتاق اسمش را میگفت ؛ به ارامی وارد هال شد .
بعد از سلام و علیک ، لنگان به سمت درین رفت که غرق خواب بود .
لپ های صورتی و لبهای برجسته اش خوردنی بود .
فرشته درین را به اتاق بنیامین برد .
آنا به اشپزخانه رفت. مصطفی خان در سالن نشست . بردیا و بچه ها هم از پله ها پایین امدند .
بیتا سینی چای را می گرداند که بنیامین رو به آنا گفت: یه لحظه بیا …
کشان کشان خودش را جلوی بنیامین رساند .
بنیامین دست انا را گرفت و رو به مرتضی گفت: پاش پیچ خورده . بنظرت شکسته ؟!
مرتضی به مبل اشاره کرد و آنا رویش نشست .
امیرعلی کنجکاو گفت: چی شده ؟!
بنیامین جوابش را نداد و آنا گفت: بخدا خوبم . چرا انقدر شورش میکنی !
مصطفی خان با ارامش گفت: حالا که خوبی بذار مرتضی ببینه دخترم !
. مرتضی مقابلش خم شد قوزک و مچ پایش را با سر انگشت فشار داد و چرخاند .
انا اخ خفیفی از دهانش درامد . امیرعلی و بردیا حواسشان به پای انا رفت .
امیرعلی با خنده گفت: چه بلایی سر خودت اوردی؟
انا به لبخندی اکتفا کرد و بنیامین رو به مرتضی گفت: چی فکر میکنی ؟!
مرتضی با عذرخواهی کوتاهی کمی شلوار انا را بالا فرستاد و گفت : ورم کرده !
بنیامین با تک سرفه ای گفت :برید تو اتاق .
مرتضی سری تکان داد و گفت : نشکسته . ولی بهتره ببندیمش . تو کیفم باند هست . اجازه بدید برم بیارمش.
بنیامین با تشر گفت: برو تو اتاق !
انا لنگان به سمت اتاق رفت.
امیرعلی وارد سرویس بهداشتی شد . مرتضی از خانه بیرون رفت تا کیفش را از صندوق ماشین بیاورد.
مصطفی خان نگاهی به بنیامین انداخت و اهسته گفت: غیرتت برنمیداره زنت پاچه ی شلوارشو تو جمع بده بالا ! ولی انقدر غیرت نداری که ببری عقدش کنی دهن مردم رو ببندی !
بنیامین سکوت کرده بود.
مصطفی خان با تاسف گفت : هرچی بهت هیچی نمیگم میگم خودت عاقلی …. خودت به فکری… باز می بینم نه ! هیچ کاری نمیکنی !
بنیامین خسته گفت: چه کار کنم !
-عقدش کن ! خودش خانمی میکنه هیچی نمیگه ! هرجور دلت میخواد باهاش رفتار میکنی لااقل عقدش کن بگیم زنته ! ازعده اتون هم گذشته … خیلی وقته گذشته … با هم تو یه اتاق خوابیدید حرفی نزدم. گفتم به پسرم اعتماد دارم . شب و صبح کنار هم نشستید حرفی نزدم ! رفتید ، امدید … حرفی نزدم. ولی دیگه بسه بنیامین ! دیگه نمیتونم هیچی بهت نگم ! من که تو رو اینطوری بار نیاوردم برات مهم نباشه ! پس چرا الان برات مهم نیست ؟!
بنیامین کنارش نشست و گفت: اقا جون باور کنید وقت نبود ! یعنی هر بار یه مسئله ای یه مشکلی…
-دیگه این حرف و به من نزن ! دیگه بهانه نیار … کم اذیتش کن ! کم حرصش بده … کم ازش سواری بگیر !
مات گفت: من ازش سواری گرفتم ؟! اقا جون این چه حرفیه … !
-مثل یه زن … یه همسر واست قدم از قدم برمیداره بدون اینکه هیچ نسبتی باهات داشته باشه ! صبوری کردم چون خودت عاقل بودی . اما انگار فشارو هیاهو عقلتو داره کم کم زایل میکنه !
بنیامین نفسش را بیرون فرستاد و گفت: نگران نباشید اقاجون.زودتراقدام میکنیم ! خیالتون راحت .
مصطفی خان خشک گفت: امشب که گذشت ! دفعه ی بعدی که دستشو میگیری میاریش اینجا یا زن عقدیته یا هم که کلا تصمیم نگیرید بیاید اینجا !
بنیامین زیر لب چشمی گفت .
مرتضی با کیفش وارد خانه شد , خاتون با کاسه ای جلو امد و رو به بنیامین گفت: مادر اینو بمال بپاش .ارد و تخم مرغ و زردچوبه است . قبل از اینکه ببندی اینو بزن بهش !
مصطفی خان تند گفت: مرتضی جان خودت انجام بده من با این پسر یه کاری دارم !
-حتما . مرسی خاتون . این جواب میده !
خاتون لبخندی زد و مرتضی وارد اتاق شد .
بنیامین خواست به اتاق برود که مصطفی خان دستش را گرفت و گفت: دکتر محرمشه ! تو نه ! با بردیا و امیرعلی هیچ توفیری نداری !
و دستش را کشید و کنار خودش نشاند گفت: میوه بخور !!!
بنیامین با حرص سکوت کرد ! چیزی برای توجیه و توضیح نداشت ! مصطفی خان درست میگفت ! باید میپذیرفت ! بعد از جواب ازمایش آنا را عقد میکرد .

برای اخرین بار تا سه شمرد و اخرین عکس را هم گرفت .
نگاهی به عکسی که گرفته شده بود انداخت و گفت: من اینا رو با فیلم محضر ادیت میکنم . یه فایل کامل بهتون میدم.
مسعود لبخندی زد و گفت: مرسی بنیامین . واقعا امروز شما و خانمت خیلی زحمت کشیدید .
بیتا فنجانش را توی نعلبکی گذاشت و گفت : رها جون بنیامین اهل فیلم عقد و عروسی درست کردن نیستا . ببین خاطر شما چقدر براش عزیزه !
رها لبخندی زد وگفت: ممنون از همتون .امروز اگر شما رو نداشتیم واقعا نمیدونیم چطوری میگذروندیم !
بنیامین رو به روی رها نشست و گفت: شما خوشبخت بشید جبران میشه !
مصطفی خان با ارامش گفت: همه ی جوون ها خوشبخت بشن . ارزوی هر پدرمادری همینه .
جمع الهی امینی گفت و بیتا با غصه لب زد: ما که تو فامیل دیگه هیچی عقد و عروسی نداریم !
بنیامین حینی که بادوربینش ور میرفت گفت: پس بردیا چی ؟! یادت رفت!
بردیا با تاسف سری برای بیتا تکان داد و بیتا با خنده گفت: وای یه جایی نشستی اصلا ندیدمت . شرمنده …
رها لبخندی زد وگفت: حالا فرد خاصی مورد نظر هست ؟!
بنیامین جوابش را داد و گفت : هست هست … ولی بعد از سربازیش اقدام میکنیم !
خاتون قربان صدقه ای رفت وگفت: یعنی زنده م اون روز و ببینم !
رها اخمی کرد وگفت: وای چه حرفیه . معلومه . خدا به شما عمر طولانی بده .
خاتون انگار تازه سر درد و دلش باز شده باشد ؛ گفت : دخترمو جابه جا کردم خدا رو شکر. بنیامین هم خودش روپای خودشه . این پسرمم زندگیشو ببینم. خوشی و خنده اشو ببینم برام بسه . عمر طولانی میخوام چه کنم !
رها با خنده گفت: وای نگید این حرفو… من که دلم میخواد عروسی رهام هم ببینم …
بنیامین به خودش گرفت و پرسید : من ؟!
رهام با دهان پر از شیرینی گفت : منظورش منم !
جمع با صدای بلند خندید و بنیامین با اخم گفت: منظورش چیه … بگو منظورشون ! بعدم بیا اینجا لب و لوچه اتو پاک کنم !
رهام جلو امد وبنیامین با دستمال سر و صورت خامه ای اش را پاک کرد ؛ دوباره پیش رها برگشت.
رها موهای رهام را بوسید و گفت : بعداز رهام عروسی نوه های بنیامین ! وای فکرشو بکنید …!
بردیا اهی کشید وگفت: چی بکشن اونا از دست این !
بنیامین نیشخندی زد و گفت: تو رو هم می بینیم داداش !
فرشته پتوی دورین را روی زمین کنار مبلش گذاشت وگفت: راستی آنا کجا رفت ؟! نیستش …
امیرعلی قندی از قندان برداشت و گفت: فکر کنم رفت تو حیاط.
بیتا کش و قوسی امد و گفت: با اون پاش طفلک امروز همش سر پا بود .
مصطفی خان نگاهی به بنیامین انداخت که فکری شده بود و گفت: چرا نمیری ببینی کجا مونده ؟!
فقط منتظر همین اجازه بود. از سرشب از ترس تذکر و نیش وکنایه ی مصطفی خان سعی میکرد دور باشد … فاصله بگیرد.
خاتون لبخندی زد وگفت: دخترا پاشیم سفره بندازیم هان ؟!
بیتا بلند شد و گفت : بریم من اماده ام.
بنیامین وارد حیاط شد ؛ انا لبه ی حوض نشسته بود . خم و مچاله …
با هول جلو رفت.
متوجه حضورش شد . سرش را بالا گرفت و از جایش بلند شد . تمام صورتش خیس اشک بود . گوشی را دست به دست کرد و گفت: خاتون میخواد سفره بندازه ؟! برم کمک …
قبل از اینکه برود دستش را گرفت وپرسید: با کی حرف زدی ؟!
جوابش را نداد.
بنیامین دستش را زیر چانه اش فرستاد و با شست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: با پدرت حرف زدی ؟!
اهی کشید وسکوت کرد.

بنیامین نگاهی به صورت مغمومش انداخت وپرسید : چی بهت گفت؟!
انا گرفته گفت: نه گذاشت … نه برداشت … یه جمله گفت دیگه دختری به اسم تو ندارم ! هرچی زنگ میزنم دیگه جوابمو نمیده ! میگه تو انتخابتو کردی !
با گله نگاهی به چشمهای بنیامین انداخت و گفت: چرا من نمیتونم هم تو رو داشته باشم هم پدرمو ؟! چرا بنیامین ؟! اینجوری خیلی غریبه ام! هم اینجا … هم خونه ی تو… هم خونه ی پدرم ! انگار هیچ جا رو ندارم برم … ! یه ادم سرگردون و ویلون و آواره ! هرجایی باشم یکی ناراحته !
بنیامین با اخم پرسید: اینجا کی ناراحته ؟! کسی بهت حرفی زده ؟!
-نه. ولی نگاه هاشون … بچه که نیستم ! همه یجوری نگام میکنن که انگار من اشتباهی اینجام ! چشمشون رو روی نه سال زندگی بستن !
-کسی جور خاصی نگاهت نمیکنه انا. این فکر توئه !
انا بی جان روی زانوهایش خم شد . دوباره لب حوض نشست و گفت: دلم نمیخواست بابامو هم ازدست بدم !
بنیامین سخت خم شد؛ به ارامی کنارش نشست و گفت: از دست ندادی آنا . نگران نباش . دوباره آشتی میکنید .
-بهش گفتم هفته نامه ی تورو برگردونه ! اصلا انگار نه انگار من ازش چیزی خواستم… در ازاش میخواستم همه چیزهایی که دارم و بهش بدم … دیگه اونم مهم نیست واسش ! دیگه این دفعه هیچی درست نمیشه بنیامین !
دستش را دراز کرد و پنجه ی آنا را گرفت و گفت : غصه نخور … چند وقت بگذره … همه چیز درست میشه ! تابستون که تموم بشه … پدر سینوزیتی تو از مهر ماه سرما خورده است ! دو تا قابلمه ی سوپ و نون تازه حالشو جا میاره …
آنا نگاهش کرد و پرسید: تو اینطوری فکر میکنی ؟!
-اره . اون که نمیتونه از تنها داراییش که تویی بگذره ! منم که نمیتونه مجبور کنه از تو که مادر بچه ی منی بگذرم ! مجبوره کنار بیاد !
آنا مستقیم در چشمهایش خیره شد و پرسید : تو با پدرم کنار میای ؟!
-اره … دیگه نه هفته نامه ای هست … نه قلمی… نه حقیقتی ! میشم یه داماد سر به راه !
آنا پنجه هایش را لای پنجه های بنیامین فرو کرد وگفت: کاش هیچ وقت جدا نمیشدیم !
-ولش کن . فکر کردن بهش هیچ کمکی بهت نمیکنه ! گذشته تموم شده رفته ! نه برمیگرده که درستش کنی … نه خودش درست میشه ! یه دورانی بود تموم شد !
آنا زیر لب پرسید: دیگه ازم دلخور نیستی ؟!
بنیامین نفسش را بیرون فرستاد وگفت: چرا . ولی چیکار میتونم بکنم ؟! بزنمت اون بچه برمیگرده ! چشممو روت ببندم برمیگرده ؟!یه چیزی نگفتی … فقط امیدوارم من بعد بگی … چون این اخرین باره که سعی میکنم همه چیز و فراموش کنم ! چون معمولا هیچی از یادم نمیره !
انا رک گفت: نه ! یه جور دیگه برمیگرده ولی !
بنیامین لبخندی زد و از جایش بلند شد ؛ انا هم ایستاد .
نگاهی به سر وظاهر آنا انداخت و گفت: دیگه نمیخوام به گذشته فکر کنم ! هرچی بوده هرچی هست … هر چقدر خودمو مقصر بدونم کمکی بهم نمیکنه !
انا لنگان جلو امد و پرسید: مقصر ؟ چرا مقصر ؟
-فکر بچه دار نشدن رها واسم عذاب اوره !
-تقصیر تو که نبود بنیامین ! تقصیر هیچکس نیست ! این موضوع … بنیامین بهش فکر نکن !
-نمیتونم !
آنا نگران گفت: اخه چرا . این همه برای خودت دغدغه درست نکن بنیامین !
-میدونی آنا حالا میفهمم چرا هی میگفت وارث تویی ! وارث رهامه … حالا میفهمم چرا عموش انقدر از من بدش میومد ؛ حالا میفهمم چقدر تنها بوده ! من خوشحال زندگی میکردم و اونا ! همش درگیر مریضی … درگیر یه غصه… یه فقدان ! یه وقتا با خودم میگم کاش برعکس بود … رها جای من بود!
انا نگاهش کرد و گفت: بنیامین تو که نمیتونی چیزی رو عوض کنی ! این فکرا از کجا اومده ؟!
-میترسم آنا !

انا با لحن آرامی گفت:
-از جواب ازمایش … !
خشک گفت:
-جواب یه مسئله است ! من از بعدش میترسم آنا ! اگر منفی باشه یه درده … سرگردونی .. گشتن … پیگیری… ! همیشه یه طرف مغزم سواله ! اگرم مثبت باشه … بازم درده ! تماشای سرگردونی خانواده ی واقعیت … تماشای پیگیریشون … تماشای چهره های شکسته اشون … صورت های پیرشون… مریضیشون ! اینکه یکی پدرته که بزرگت کرده… یکی هم پدرته که همخونته ولی نمیشناستت ! یه طرف زندگیم خاتونه… یه طرف مادری که اصلا ندیدیش … حتی باهاش حرف نزدی ! از مواجهه شدن باهاش میترسی ! اصلا نمیدونی چطوری صداش کنی… چی بهت بگه ! چی بهش بگی ! یه طرف بیتاست … یه طرف رها … ! میترسم آنا … مسئولیت هام کم نبود … زیاد شده … ! قبلا غصه ام یه پدر و مادر بود … حالا شدن چهار تاادم ! آنا من فکر میکنم اگر هر کدومشون رو از دست بدم … !
نگاهش کرد … چشمهای سبزش پر اب شده بود.
پوفی کرد وگفت: یه وقتا با خودم میگم … مگه تیمسار یا مادر رها ….
پوزخندی زد وگفت: حتی نمیتونم مادر خودم صداش کنم ! نمیدونم … مگه چند سال دیگه زنده ان … تو همین مدت کم یه وابستگی … یه کشش بهشون پیدا کردم… آنا شاید باورت نشه ولی فکر اینکه چهار نفر که هر چهار تاشون یه جوری واست عزیزن رو از دست بدی …
نفسش را فوت کرد و گفت: خدایی نکرده به فوت تیمسار فکر میکنم … مراسمش… خاکسپاریش… خیلی حالش خوب نیست ! یعنی عمر دست خداست ولی…
مکث کوتاهی کرد و گفت: از اون طرف رها میگه مادرش مریضه … بیماریش … ضعفش… ! میترسم بشناسمش بعد از دستش بدم ! بعد افسوس بخورم چرا اصلا گم شدم ! چرا پیدا شدم !
آنا خفه صدایش زد : بنیامین…
از ته چاه گفت: یه وقتا با خودم میگم کاش من زودتر برم !
انا جیغ خفیفی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و بنیامین خسته گفت: بعد با خودم میگم پس رهام چی ! بعد میگم کاش اصلا مرگ وجود نداشت ! این فکر لعنتی انا …
آنا جلو امد وگفت: چرا به این چیزا فکر میکنی بنیامین ؟! این فکرا کشنده است … حتی یک دقیقه هم بهش ادم فکر کنه پیر میشه ! دق میکنه … تو از الان داری غصه میخوری که بعدا … انشاالله بعد از صد و بیست سال … از دستشون دادی چی میشه ؟! بنیامین تو رو خدا به خودت مسلط باش… چرا انقدر خودتو تحت فشار میذاری !
-دلم میخواد ببخشمت واسه ی اون وقتا … چون اون موقع بدجوری لازمت دارم آنا !
یک قطره ی سمج پایین امد. انا دستش را روی گونه اش کشید وگفت: من هستم. من همیشه هستم بنیامین . چرا این فکرا رو میکنی ! چرا انقدر خودتو درگیر میکنی … بنیامین ما یه بچه داریم… !
با صدای گرفته ای گفت : اگر اون یکی رو نگه میداشتی … الان دو تا بودن ! احتمالا هم تا اخر تابستون دنیا میومد ! میشد هم بازی دُرین !
آنا شرمنده سرش را پایین انداخت و بنیامین گفت: میتونیم یه جوری برنامه ریزی کنیم که متولد بهار باشه !
لبخندی روی لبش نشست و بنیامین دستش را جلو برد ؛ زنجیر به موهای آانا گیر کرده بود.
با ملایمت تارهای مویش را از قفل زنجیر بیرون اورد ؛ قفل را باز کرد و حلقه را بیرون کشید . نگاهی به زنجیر انداخت و گفت: توش چند تا از موهاتو کشیده . باید یکی دیگه برات بخرم …
آنا لبخندی زد و گفت: ولی قشنگه !

آنا لبخندی زد و گفت: ولی قشنگه !
بنیامین حلقه را در انگشت انگشتری دست چپش فرو کرد و با تعجب گفت: اندازه شده ! باید این وزن و حفظ کنم ! دوباره چاق بشم مصیبته .
نگاهی به چشمهای آنا انداخت که برق میزد.
لبخندی زد و گفت: کنارم بشین نذار زیاد بخورم ! میدونی که نسبت به ماهیچه و باقالی پلو سیری ندارم ! انقدر میخورم تا تموم بشه خیالم راحت باشه !
آنا خندید . چشمهایش چین خورد دو تا قطره ی کوچک روی گونه اش نشستند .
بنیامین دستش را به صورتش کشید و آنا پنجه اش را روی پشت دست بنیامین گذاشت و گفت: فکر نمیکردم دوباره دستت کنی !
دستش را توی جیبش فرستاد و جعبه ی کوچک و کهنه ای بیرون کشید و گفت: بیا تو هم دستت کن !
آنا مات گفت: رفتی خونه حلقه ی منو اوردی ؟!
جعبه را چنگ زد و توی مشتش فشار داد … خودش را بالا کشید و سرش را توی گودی سرشانه و گردن بنیامین فرو کرد . ادکلن تلخش را نفس کشید و دستهایش را پشت گردن بنیامین حلقه کرد و گفت: باورم نمیشه بنیامین ! باورم نمیشه حلقه امو داری بهم پس میدی… باورم نمیشه حلقه اتو دستت کردی … باورم نمیشه … انگار دارم خواب می بینم !
بنیامین دستش را روی کمر آنا کشید وگفت: دیگه نمیذارم دوباره سرخود تصمیمی بگیری و بعدش پشیمون بشی !
انا از بغلش بیرون امد و گفت: دستم میکنی ؟
بنیامین درب جعبه را باز کردو حلقه ی ظریف ست حلقه اش را بیرون کشید .
آنا دستش را جلوی بنیامین نگه داشته بود . چشمهایش دوبرابر برق میزد . تضاد نگاه قهوه ای روشنش… با موهای مشکی و پوست سفیدش را دوست داشت . لبهایش به سرخی محضر نبود … اما هنوز رنگ قرمز را داشت .
چشمهایش ارایش ساده ای داشتند …
دوست داشت .
سادگی چشمها و نگاهش را دوست داشت .
انگار شده بود همان دختر بیست ساله …
شستش را نوازشگر پشت دست آنا کشید و حلقه را توی انگشتش فرو کرد .
اخمی کرد و گفت: این که برات گشاد شده !
آنا با هیجان دستش را عقب کشید و جواب داد : نه اندازمه خوبه ! درش نمیارم !
دستش را به پایین گرفت و گفت: همین که در نمیاد کافیه ! بعدا بهش چسب میزنم !
بیتا در چهارچوب ایستاد و بلند گفت: تشریف نمیارید برای شام ؟! ما همه ی سفره رو هم چیدیم !
آنا لبخندی زد و بیتا داخل شد.
بنیامین با صدای ارامی گفت: خوبه هنوز به من گوش میدی !
خندید و جواب داد : خوبه که تو هنوز با من حرف میزنی !
و نگاهی به سالن انداخت . درب ایوان را بسته بودند و پرده ها را هم بیتا کشیده بود . انگار دوزاری اش افتاده بود .
از اینکه دیدی به داخل نداشت لبخندی زد.
بنیامین نگاهش میکرد . از چشمهایش برق و شیطنت می بارید . نگاه قهوه ای اش روشن و گرم بود …
روی پنجه اش بلند شد . لبهای بنیامین را نشانه گرفت … از شدت درد پایش کمی ابروهایش گره خورد اما دستش را پشت گردن بنیامین فرستاد قبل از اینکه با سر پنجه هایش فشاری به او وارد کند خودش خم شد …
منتظر دستهایش بود …
دستهایش هم امد ؛ پنجه های مردانه اش پشت کمرش قفل شد … خودش را رها کرد روی پنجه های سنگین بنیامین .
آنا سبک شده بود.
شروع شده بود …
دیگر شروعش را نیمه کار رها نمیکرد … !
بوسه اش را ول نکرد … میخواست تا صبح ادامه اش دهد … میخواست تا صبح مزه ی لبهای آنا را زیر زبانش بچشد …
شیرین بود !
با طعم پاستیلی که از صبح مانده بود و ناپلئونی !

سر سفره که نشستند ؛ رهام خودش را میان آنا و بنیامین جا کرد و با تعجب گفت: چرا لبت قرمزه ؟! چی خوردی ؟!
بنیامین با هول لبش را پاک کرد وآنا ریز خندید .
خاتون با بفرما بفرما تعارف میکرد .
امیرعلی با کیف گفت: دستتون درد نکنه خاتون . واقعا شرمنده کردید .
مسعود برای رها کشید .
بنیامین با خنده رو به رها گفت: سعی کن امشب از همه چی بخوری … فسنجون کار بیتاست … باقالی پلو و ماهیچه ی خاتون هم که تو فامیل ما یدونه است … الویه و ژله و سالادم کار آناست . دیگه خودت کلاهتو قاضی کن که همه چی رو باید بخوری !
رها خندید وگفت: با کمال میل…
خاتون برای فرشته کشید و گفت: مادر ماهیچه بخور برات خوبه !
فرشته با خجالت تشکری کرد و رو به رها پرسید: رو زمین نشستید جاتون ناراحته نه ؟!
به جای رها مسعود گفت: عالیه حاج خانم. اینطوری دور هم هستیم بیشتر میچسبه ! خیلی زحمت دادیم به شما .
خاتون لبخندی زد وگفت: نوش جان پسرم , چه حرفیه … !
مرتضی نگاهی به صورت مسعود انداخت و گفت: شما با بنیامین از لحاظ ظاهری خیلی شباهت دارید .
امیرعلی هم تایید کرد و گفت: واقعا از روز اول که تو شرکت دیدمتون هم به ذهنم رسید.
مسعود بادی به غبغبش انداخت و گفت: نه بابا . من یکم بهترم !
جمع خندید و بنیامین خورشت فسنجان را به سمتش گرفت وگفت: اومدی و نسازی پسرعمو !
مسعود با خنده بشقاب را گرفت و گفت: دیگه باید یه چیزی بگم در دفاع خودم ! وگرنه همه یه جفت چشم دارن حقیقت و دارن می بینن !
بنیامین لبخندی زد و گفت: ما کوچیکتیم !
مسعود سری تکان داد وگفت: من مخلصتم.
رها با اخمی مصنوعی گفت: یذره منم تحویل بگیرید تو رو خدا ! هی بهم نون قرض میدن !
بنیامین لیوان رها را از دوغ پر کرد و گفت: اینم برای شما …
فرهود از ان سمت سفره گفت: دایی منم میخوام .
تک تک لیوان ها را پر کرد و توی هر کدام یخ انداخت.
لیوان پر یخی به دست امیرعلی داد وامیرعلی با تشکر گفت: خودتم بخور.
خاتون با نگرانی گفت: مادر شروع کن . خودم میریزم. تو نهارم نخوردی پسرم !
رها نگران پرسید: چرا ؟!
بیتا جواب داد: هیچی بنیامین از اوناست که هرجا شام و نهار بره روز قبلش هیچی نمیخوره !
رها سری تکان داد و گفت: ولی واقعا خاتون جان دستتون درد نکنه خیلی لذیذه . لطف کردید .
-نوش جانت مادر. تو رو خدا بفرمایید… اقا مرتضی . فرشته جان تعارف نکن…. امیرعلی شما که هنوز شروع نکردی … !
رها لیوان دوغش را بالا اورد و گفت: تو رو خدا خودتون هم بفرمایید .
خاتون لبخندی زدو بنیامین کنار خودش را نشان داد و گفت: بیا اینجا خاتون .
خاتون با ذوق کنارش نشست و بنیامین برایش کمی برنج و فسنجان ریخت .
رها خودش را عقب کشید و گفت: واقعا همه چیز عالی بود دست همگی درد نکنه .
خاتون دلخور گفت: مادر تو که چیزی نخوردی !
رها خندید و گفت: بخدا تو عمرم انقدر غذا نخورده بودم دستتون درد نکنه … سالها بود باقالی پلو نخورده بودم واقعا خوشمزه بود دستتون درد نکنه.
انا اخمی کرد و گفت: الویه و ژله هم نخوردی…
رها به بشقابش اشاره ای کرد وگفت: از همه چیز خوردم …مگه میشه از دستپخت عروسم نخورم اصلا ؟
انا خندید و بیتا با حسودی گفت: اوا منم دلم خواست خب. …
رها لبخندی زد و گفت: تو که خواهرمی بیتا جان . دوتایی باید بشینیم پشت سر آنا حرف بزنیم .
فرشته دخالت کرد وگفت: سه تایی !
جمع خندید و بنیامین گفت: چرا تو باید مثل گنجشک غذا بخوری ؟!
رها نگاهش کرد وگفت: بخدا خیلی خوردم . شما اومدید من وسط غذام بودم …
بنیامین اخم کرد و گفت: خوب نیست چاق نیستی !
مسعود لبخندی زد وگفت: چاق میشه پسرعمو . نگران نباش .
بنیامین رو به مسعود گفت: قول دادی ها …
-اره بابا خاطرت جمع . سال دیگه یه صد کیلویی تحویل بگیر .
جمع باز خندید و بعد از صرف شام ؛ بیتا و خاتون مشغول شستن ظرفها شدند . فرشته با درین به اتاقی رفت .

جمع باز خندید و بعد از صرف شام ؛ بیتا و خاتون مشغول شستن ظرفها شدند . فرشته با درین به اتاقی رفت .
رها کنار بنیامین نشست . رهام روی پای بنیامین از توی پیش دستی که بنیامین برایش نگه داشته بود ؛ انگور میخورد .
امیرعلی از زحمت های درین میگفت و لذتش …
انا پوست میوه ی پیش دستی ها را در سطلی خالی میکرد .
رهام به صورت بنیامین نگاه کرد وگفت : منم درین میخوام!
انا چشمهایش گرد شد .
امیرعلی حرفش را قطع کرد و با خنده به رهام زل زد .
بنیامین پوفی کرد و گفت: تو فروشگاه پیدا کردی درین میفروخت من برات یکی میخرم !
-نه درین واقعی . زنده !
مصطفی خان زیر لب گفت: پدر صلواتی الان چه وقت این حرفهاست !
رهام با اخم گفت: بابام هنوز بهم کادوی تولد نداده ! یه درین بهم بده !
بنیامین لبخند کجی زد و گفت: کاپیتان انگورتو بخور !
-بگو باشه . من درین میخوام ! خیلی خوشگله !
مسعود و مرتضی و امیرعلی و بردیا بلند خندیدند و مصطفی خان نیشخندی زد و گفت: انشاالله رهام جان . انشاالله .
انا از خجالت سرخ شده بود .
رهام رو به بنیامین گفت : انشاالله یعنی برام درین میخری ؟!
بنیامین اخمی کرد و میان لبخندش گفت: خریدنی نیست پسر خوب !
-پس چطوریه ؟
آنا پیش دستی ها را به حال خودشان گذاشت و لنگ لنگان به سمت اشپزخانه رفت.
امیرعلی از خنده کبود شده بود . با کف دست به پایش میکوبید و میخندید .
اگر مصطفی خان ننشسته بود مسعود و مرتضی و بردیا دست میگرفتند .
بنیامین چپ چپ به خنده های مسخره ی چهار نفرشان انداخت وگفت: بعدا برات توضیح میدم . الان شما دیگه هیچی نگو باشه ؟
رهام ساکت شد .
رها که از خنده سیر شد .
دستش را لای موهای نرم رهام کشید و گفت: فردا جواب ازمایش و میگیرم ! جواب و نمیخونم تا بیام پیش تو… با هم بخونیم . موافقی؟!
بنیامین بدون اینکه نگاهش کند سری به علامت مثبت تکان داد.
رها نفسش راحبس کرد وگفت: خاطره های خوبی این مدت برام رقم زدی بنیامین … ! خاطره هایی که هیچ وقت نداشتم… همیشه حسرتشو داشتم!همیشه به ادم هایی که صاحب کلی خاطره بودند حسادت میکردم …
بنیامین نفس عمیقی کشید و رها با لبخندی گفت: جواب هرچی باشه… میخوام بدونی که برام تو هر شرایطی عزیزی … هرکمکی … چه مالی… چه هرچیز دیگه ای … باید روم حساب کنی باشه ؟ چون من روت حساب کردم .
بنیامین چانه اش را روی سر رهام گذاشت و گفت: حتما همینطوره .
لپ رهام را کشید و بنیامین گفت: انگورتو تعارف نمیکنی رهام ؟!
رهام پیش دستی انگورش را جلوی رها گرفت و گفت: بفرمایید.
بنیامین زیر گوشش چیزی گفت و رها با عشق دو تا انگور برداشت و گفت: مرسی عزیز دلم .
رهام با تعجب به بنیامین خیره شد وبنیامین گفت: بگو دیگه …
-اخه من خودم دارم.
-اینم هست . شدن دو تا ! دوست نداری دو تا باشن ؟!
رهام چانه اش را به گردنش چسباند و نگاهی به زنجیر توی گردنش انداخت . سرش را تکان داد و گفت: چرا دوست دارم .
پیش دستی را جلوی رها گرفت و با لحن کودکانه ای گفت: بفرمایید عمه رها !
رها ماتش برد .

بنیامین لبخندی زد و زیر گوش رهام چیزی گفت و رهام باز گفت: بفرمایید انگور عمه رها .
لبش را زیر دندان هایش فشار میداد …
میترسید جیغ بزند … میترسید از خوشی زار بزند … می ترسید از هوش برود … بغضش بترکد و شب همه را خراب کند … خشکش زده بود …
مثل مجسمه به صورت کوچک و نخودی اش نگاه میکرد که با چشمهای درشت قهوه ای به او زل زده بود .
از ذوق نمی دانست چه بگوید .
صورتش را بوسید و گفت: عمه قربونت بره … عزیز دلم … مرسی پسر خوشگل .
دو تا حبه برداشت و گفت : ممنونم شیرینم …
و مستقیم در چشمهای بنیامین خیره شد و گفت: مرسی ! ممنونم … ! واقعا ممنونم…
قبل از اینکه بغضش بترکد خاتون ارام گفت: رها جان مادر…
رها به سمتش چرخید …
خاتون روی کاناپه ی دونفره ای نشسته بود ؛ دستش را روی جای خالی کشید و گفت: بیا اینجا مادر.
رها تلفنش را روی صندلی کنار بنیامین گذاشت و با خجالت جلو رفت ؛ کنار دست خاتون نشست و گفت: جانم خاتون جان ؟! ما به شما امشب خیلی زحمت دادیم …
خاتون لبخند مهربانی زد و گفت: چه حرفیه . تو دختر گل منی …
خاتون دستش را گرفت و گفت: انشاالله خوشبخت باشید … این یه هدیه ی ناقابله …
و جعبه را به ارامی کف دست رها گذاشت و گفت: خیلی ناچیز و کوچیکه . یادگار مادر خدا بیامرزمه . الهی همه ی جوون ها خوشبخت بشن مادر. عاقبت بخیر بشن .
رها مات گفت: این چه کاریه … برای چی ! شما به اندازه ی کافی به من این مدت لطف داشتید . خواهش میکنم… من اینطوری بیشتر شرمنده میشم… تو رو خدا خاتون جان همین امشب برای من یه دنیا هدیه بود … یه دنیا با ارزش بود … من کم به شما زحمت ندادم !
مصطفی خان عوض خاتون گفت: دخترم ناقابله . تو مثل دخترمایی … زحمت نیست رحمته . انشاالله خوشبخت باشید.
رها با خجالت جعبه را باز کرد با دیدن انگشتر لبش را زیر دندان هایش فرستاد و گفت: این خیلی قدیمی و با ارزشه … خواهش میکنم خاتون جان این برازنده ی دست شماست … اخه چرا من … وای من نمیتونم قبولش کنم …
خاتون با هول گفت: خوشت نیومده ؟
-نه این چه حرفیه. این خیلی قشنگه . خیلی سنگینه … اصلا من قبولش نمیکنم.
خاتون انگشتر را توی دست راست رها کرد و گفت: چه اندازه است … چقدر به دستت میاد دخترم. مبارکت باشه . این حرفها چیه . رسمه . من دخترمو پاگشا کردم…
و با خجالت رو به مسعود گفت: انقدر هول شدم دامادمو یادم رفت.
مسعود خندید و گفت: بخدا همون از سرمون هم زیاده . شما امشب انقدر زحمت کشیدید که واقعا همه چیز عالی و بینظیر بود .ممنون از همتون. قدم بنیامین برای من و زندگیم فوق العاده بود . همین رها رو هم از صدقه سری شما و خانواده ی شما دارم .همین که قبول کرده با من باشه برام هدیه است . نفرمایید .
خاتون لبخندی زد و رها رویش را بوسید ؛ سفت و محکم بغلش کرد و گفت: واقعا ازتون ممنونم … واقعا لطف کردید .
خم شد دست خاتون را خواست ببوسد که مانع شد و گفت: نکن دخترم نکن . الهی زنده باشی… خوشبخت باشی…
بنیامین رهام را از روی پایش پایین اوردو گوشی رها را برداشت و گفت: رها گوشیت داره زنگ میخوره … !
رها با دیدن عکس مادرش ، هول شد و گفت: وای مامانه …
بنیامین با تعجب گفت: واقعا ؟
رها تصمیم آنی اش را به زبان اورد وگفت: میخوای تو باهاش حرف بزنی؟!
گوشی زنگ میخورد … صدای اهنگ و لرزشش کل فضا را گرفته بود .
رها از جایش بلند شد وگفت: لازم نیست خودتو معرفی کنی … فقط باهاش حرف بزن . بگو رها دم دست نیست … هان ؟! میخوای ؟!
بنیامین گنگ به چشمهای سبز زن در صفحه ی گوشی نگاه میکرد …
چشمها و نگاه غمگینش با لبخند سرد روی لبش تضاد داشت .
رها خفه گفت: الان قطع میشه … جوابشو بده … صداشو بشنو … هان ؟!
شستش میلرزید… با این حال صفحه را لمس کرد و گوشی را به سمت گوشش برد … !
صدا از دور می امد .
صدای زنی ازدور می امد …
-الو … رها جان !
خفه گفت : سلام …

صدایی نیامد.
ترسید که قطع شده باشد … ترسید که زن رفته باشد… ترسید که صدایش نرسیده باشد …
قبل از اینکه حال و هوای دگرگونش به لحنش چیره شود لب زد: الو …
-ببخشید انگار اشتباه گرفتم !
-نه. رها …
رها دستهایش را از روی صورتش برداشت و با لبخند با چشمهای خیسش با صدای اهسته ای گفت :بگو رفته تو حیاط …
حرف رها را تکرار کرد:
-رها تو حیاطه ! گوشیش همراهش نبود …
زن صدایش ارام شد وگفت: که اینطور. ممکنه صداش کنید ؟!
-بله . الان میاد …
فرهود و فرهاد باهم بحث میکردند. کمی از بچه ها فاصله گرفت .
رها ارام گفت : باهاش حرف بزن … بگو به یه دوستی گفتم بره صداش کنه !
نفسش را حبس کرد و زمزمه کرد : به دوستی گفتم رفته صداش کنه !
-ممنونم پسرم… !
“میم” پسرم گفتنش باعث شد نتواند بایستد … دنبال جایی میگشت تن خسته اش را رها کند . قامتش خم شده بود … هوا هم کم بود …
صدای زن کش دار وظریف بود … کمی ظریف تر از صدای رها …
کمی بی جان تر…
کمی سن دار تر…
کمی خسته تر …
بچه ها سر و صدا میکردند. بیتا و آنا نمی توانستند ساکتشان کنند …
به ارامی خودش را به سمت پله ها کشید و روی پله ای نشست . نگاه نگران خاتون را حس میکرد … نگاه مضطرب مصطفی خان هم رویش سنگینی میکرد !
دستی به پیشانی اش کشید .
زن سرفه ای کرد وگفت: من برام سخته دوباره شماره رو بگیرم . تا رها بیاد با شما حرف میزنم !
از ته چاه لب زد : با کمال میل .
صدایش لرزید :باعث افتخار منه .
زن خنده ای کرد.
خنده اش شیرین بود . به دل مینشست . سنگین بود .
با همان صدای ارام و پر از ارامشش گفت : شما از دوستانش هستید ؟!
-بله …
نمیخواست تک کلمه ای جوابش را بدهد . توی ذهنش دنبال جمله ای گشت… کلمه ها بالا و پایین می شدند …
به زور جور کرد : امشب دور هم جمع شدیم !
زن برعکس خودش روان و راحت حرف میزد . بدون اینکه زور بزند … بدون اینکه بشناسد … خیالش راحت تر بود ! برعکس خودش ! که در درونش می تپید !
-چقدر خوب . امیدوارم همیشه خوش باشید .
حرف دلش را به زبان اورد :
-جای شما خالیه !
زن باز خندید و گفت: ممنونم . دوستان به جای ما …
توی سرش نبض میزد … قلبش محکم و دیوانه وار در سینه اش می کوبید .

درونش می تپید !
-چقدر خوب . امیدوارم همیشه خوش باشید .
حرف دلش را به زبان اورد :
-جای شما خالیه !
زن باز خندید و گفت: ممنونم . دوستان به جای ما …
توی سرش نبض میزد … قلبش محکم و دیوانه وار در سینه اش می کوبید .
رها جلویش روی زمین نشست .
لبخند پهنش قوت قلب میداد .مردمک چشمهایش روی صورتش می چرخید …
نفسش را سنگین بیرون فرستاد وگفت: انشاالله دفعه ی بعدی شما هم باشید … !
زن ارام خندید . خنده هایش وقار داشت … ملیح بود ….
-امیدوارم . حال پدرش چطوره ؟!
-خوبن شکر.
-خودش چطوره ؟!
-خودشم خوبه الان میاد با خودش حرف میزنید .
-دلم خیلی براش تنگ شده . این سفرش خیلی طولانی شده . معلومه داره بهش خوش میگذره .
جوابی نداد. اوای ارام زن را دوست داشت. دلش میخواست فقط شنونده باشد !
دلش میخواست سکوت کند و دهانش را ببندد و فقط بشنود … باز بشنود ! دوست داشت چشمهایش را ببندد و صوتش را از راه دور ببلعد … حرف بزند و حرفهایش را ذره ذره مزه مزه کند ! لحن و ادای کلمات و نغمه ی اهنگین کلماتش را کم کم بچشد ! دلش میخواست خیال کند این صدا قبلا در گوشش لالایی میگفت و بابت همان لالایی های دور انقدر برایش متین و موقر است … انقدر شیرین و خوش اهنگ است !
دلش میخواست خیال کند : پسرم گفتنش واقعا برای اوست !
دلش میخواست مثل یک پسر بچه هم قد و قواره ی رهام می بود و …
ضربان قلبش تند شد . انقدر تند که حس کرد دیگر دستش قدرت ندارد تا گوشی را نگه دارد .
زن ارام پرسید: رها نیومد ؟!
خفه گفت : چرا گوشی رو میدم بهشون . خوشحال شدم از هم صحبتی با شما . از من خداحافظ.
-خوشحال شدم . ممنونم از لطفت . خداحافظ پسرم .
گوشی را به دست رها داد و با تمام جانی که برایش مانده بود پله ها را دو تا یکی بالا رفت .
خودش را به اتاق بردیا رساند و پنجره را باز کرد … دستهایش را لبه ی پنجره گذاشت و سرش را بیرون فرستاد . چند بار نفس کشید … چند با پشت سر هم …
نگاهش را بالا گرفت…
اسمان الوده نبود … برعکس شبهای دیگر… ستاره ها و ماه قابل دیدن بودند !
صدای جیرجیرک جیغ جیغویی از حیاط می امد .
دهانش خشک شده بود … !
تلاطم قلبش کمی قرار گرفت . نبض سرش هم ساکت شد .
نمیدانست چقدر گذشت … چقدر تنها مانده بود که درب اتاق باز شد .
لیوان اب خنکی لبه ی پنجره قرار گرفت .
دست به سینه کنارش ایستاد و در چشمهای هم رنگ خودش خیره شد .
لبخندش شبیه لبخند عکس زن بود اما گرم تر… چشمهایش هم غمگین نبود . پر از برق و امید بود . ته نگاهش روشن بود …
دستش را روی دست رها گذاشت .
رها لبخندی زد وگفت : مامان گفت یه خواب خوبی دیده … گفت توی خواب من یه لباس سفید پوشیدم… گفت چهار نفری یه جای قشنگی داشتیم نهار میخوردیم !
مستقیم در چشمهای بنیامین خیره شد و گفت: به دلش برات شده بود امشب یه خبرایی هست . ته دلش افتاده بود … حتی ازم پرسید : خبری از مسعود شده ؟! مامانم بدجوری تیزه …
با صدای گرفته ای پرسید: گفتی بهش؟
-چیو؟!
-همه چیزو …
-نه ولی گفتم مسعود ازم خواستگاری کرده و بهش جواب مثبت دادم . بعدم گفتم که قراره با تو برم ازمایش بدم … همه چیز و نصفه نصفه گفتم. تا جایی که نیاز داشت بدونه ! بقیشو…
دستش را روی دست بنیامین گذاشت و گفت: قراره دوتایی بریم بهش بگیم !
بنیامین دو دل پرسید: واقعا ؟!
-من دلم روشنه بنیامین … تو هم دلت و روشن کن . نمیای پایین ؟! مسعود میخواد باهات مچ بندازه ! امیرعلی و مرتضی و بردیا رو برده . دنبال حریف میگرده !
بنیامین پوفی کشید و رها پرسید : خوبی ؟!
جوابش را نداد.
رها قرصی را کنار لیوان اب گذاشت و گفت: آنا اینو داد . فکر کنم بهش نیاز داری .
لبخندی زد و گفت: خدا کنه منم بتونم مثل آنا حواسم به مسعود باشه !
ریز خندید و لیوان اب را یک نفس با یکی از قرص ها سر کشید و گفت : درمورد بچه !
رها لبخندی زد و گفت: همون ششما ؟!
-من متاسفم … من واقعا ناراحت شدم وقتی فهمیدم…
رها خجالت کشید و گفت: چه خوبه تو برام ناراحتی … به فکرمی … خیلی خوبه . همین برام بسه .
نفس راحتی کشید وگفت : من بهش فکر نمیکنم مسعود هم بهش فکر نمیکنه . حالا شاید با مسعود تو لندن یکم بیشتر پیگیری کردیم … حالا تا سال دیگه خدا بزرگه ! بریم من کلی کری خوندم که تو پوز مسعود و به خاک می مالی ! من طرف تو ام ! من و آنا تو تیم توییم !
بنیامین لبخندی زد و رها دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت و گفت: من همیشه تو تیم تو ام !
بنیامین نفسش را فوت کرد و رها گفت: فردا که جواب اومد … بعدش یه بلیط میگیرم و میرم لندن … بعدش تو شرکت و راه میندازی و کارتو شروع میکنی تا من مقدمات سفر مامان رو اماده کنم. بعدش هم که میای ترکیه اواسط تابستون… مامان هم میارم اونجا . برای من و مسعود ماه عسله … برای انا یه شروعه… برای رهام یه تفریح قبل مدرسه … برای تو و مامان هم یه عالمه لحظه ی خوب ! باشه؟! اگر قراره بگی نه … نگو نه ! بگو باشه … بگو الان … بگو دیگه … چرا نمیگی ؟!
لب زد : باشه .
رها لبخند ارامی زد و بنیامین هم جوابش را داد.
رها با ارامش گفت: توکل به خدا ! هرچی خیره … صلاحه … همونه … هر اتفاقی بیفته … شرکت و سفر سرجاشه گفته باشم ! چه من باشم چه نباشم !
بنیامین پلکی زد .
رها گونه اش را بوسید وبنیامین بعد از نفسی که تازه کرد .با لحنی متفاوت و پر انرژی گفت: بریم تا پوز شوهر تو رو به خاک بمالم !

فصل بیست و پنجم : پایانی

مسعود نمایشی حینی که مچ دستش را می مالید صورتش را مچاله کرد وگفت : پسر عمو با مهمون اینطور رفتار نکن … من یه تازه داماد بودم بی انصاف !
بنیامین نیشخندی زد وگفت: تا تو باشی کری نخونی !
-دفعه ی بعدی باهات مچ میندازم ! این دفعه قبول کردم که صلاح نیست !
بنیامین سری تکان داد .
مسعود با بنیامین دست داد و بغلش زد وگفت: مراقب هم باشید .
مسعود محکم و مردانه به خودش فشارش داد و گفت: ممنون از اینکه برگشتی به خونه ات و خانواده ات ! خوشحالم که تو عقد خواهرت بودی رهام!
بنیامین لبخندی زد ورها را گرم و صمیمی بوسید و رها گفت :فردا می بینمت . به امید اینکه بتونیم این چند ساعت و بخوابیم !
بنیامین نگاهی به ساعت مچی اش انداخت وگفت: حدودا هفت ساعت مونده !
رها انگشتش را به حلقه ی بنیامین کشید وگفت: قشنگه ! حلقه به دستت میاد …
بنیامین هومی کشید و رها و مسعود بعد از کلی تشکر و عذرخواهی از خاتون و مصطفی خان سوار اتومبیل مسعود شدند و رفتند .
بنیامین رو به آنا نگاهی انداخت وگفت: تو قصد نداری لباس بپوشی بریم خونه !
آنا خودش را بغل کرد و گفت: چرا یکم ظرف و ظروف رو جمع و جور کنیم … اماده میشم .
رهام لب ایوان نشسته بود . فرهود در خانه خواب بود و فرهاد هم مشغول نق زدن بود !
امیرعلی وفرشته زودتر رفته بودند …
بنیامین کنار رهام نشست و گفت: چرا بق کردی کاپیتان !
رهام سرش را بالا اورد و گفت: من هیچ خواهر و برادری ندارم !
کنارش نشست و گفت : خب…
-فرهود و فرهاد با هم بازی میکنن … هیچکس نیست که فقط با من بازی کنه ! بابا مصطفی میگه تو هم بچه بودی هم با عمه بیتا بازی میکردی هم با عمو بردیا … من هیچکس و ندارم باهاش بازی کنم ! درین که همیشه خونه ی ما نیست !
از حرفهایش ابروهایش را بالا داد و رهام با غصه گفت: هیچکس با من بازی نمیکنه !
-من خودم باهات بازی میکنم .
-تو که همش سرکاری !
روی موهایش را بوسید و گفت: حالا بعدا یه فکری میکنیم باشه کاپیتان . غصه نخور .
رهام نگاهی به صورت بنیامین انداخت وگفت: چرا گفتی به خانمه بگم عمه رها ؟!
-چون عمته رهام … خواهر منه اون خانم .
رهام فکری گفت: مثل عمه بیتا ؟
-اوهوم.
-پس تا الان کجا بود ؟!
نفسش را فوت کرد و گفت: ایران زندگی نمیکرد .خارج از کشور بود .
رهام قانع شده بود شاید هم برایش مهم نبود . دیگر چیزی نپرسید .
اشاره ای به گچ دستش کرد و گفت: کی اینوباز میکنن ؟! خسته شدم …
روی گچ دستش را بوسید و گفت: خیلی زود پسرم . نگران نباش .
-مدرسه با این باید برم ؟
-نه … زودتر از مدرسه . یه کم دیگه تحمل کنی دستتو باز میکنن . خیالت راحت .
-مدرسه سخته ؟!
-نه … کلی دوست های خوب پیدا میکنی !
-مثل پیش دبستانی ؟!
بنیامین هومی کشید و گفت: مثل پیش دبستانی . کلی چیزهای خوب یاد میگیری !
رهام به بنیامین نگاه کرد وگفت: فرهاد میگفت روز اول مدرسه معلمش ازش پرسیده اسمت معنیش چیه …
بنیامین چینی به بینی اش داد و گفت: خب ؟
-بلد نبوده … معنی اسم من چیه ؟
بنیامین لبخندی زد و گفت: رهام… یعنی شکست ناپذیر… یعنی تو هیچ وقت شکست نمیخوری رهام . فهمیدی ؟ اگر معلمت ازت پرسید همینو بگو .
رهام خمیازه ای کشید و بنیامین پیشانی اش را بوسید و گفت: کاپیتان خسته است ؟
خودش را توی بغل بنیامین پرت کرد و خواب الود پرسید: با مامان میریم خونه ؟
از اینکه هنوز نگران جمع سه تایی شان بود حرصش گرفت و گفت :راه رهام .دیگه مامان جایی نمیره …
چشمهایش را بست و گفت: خوبه !
رهام را توی بغلش گرفت .
آنا مانتویش را تن زد و گفت : رهام خوابید ؟

رهام را توی بغلش گرفت .
آنا مانتویش را تن زد و گفت : رهام خوابید ؟
بنیامین سری تکان داد وانا خم شد وگفت: برو ماشین و روشن کن من میارمش . تو بهتره به خودت فشار نیاری .
سوئیچ را از داخل خانه زد و گفت: برو تو من میام .
انا باشدی گفت و رهام را به نرمی بغل کرد و از خانه بیرون رفت .
بنیامین خسته روی پایش ایستاد ؛ وارد خانه شد ؛ دوربینش را برداشت و گفت : بابت همه چیز ممنون خاتون .
خاتون بغلش کرد وگفت: میخوام امشب برات نماز بخونم.
-بخون خاتون.
دستش رابالا اورد و پشت دست چروکش را بوسید و گفت: زحمت کشیدی خیلی زیاد زحمت کشیدی .
خاتون شانه اش را بوسید و گفت : برو خدا به همراهت . ما رو بی خبر نذار .
سری تکان داد .
مصطفی خان مردانه بغلش کرد و گفت: من با تو اتمام حجت کردم ها …
بنیامین خندید و گفت: چشم . شبتون بخیر.
رو به بردیا گفت: فردا کلاس داری زیاد بیدار موندی .
بردیا با تعجب گفت: برنامه ام رو حفظی؟
-پس چی… خوب درس بخون .
بردیا اشاره ای به دوربین توی گردنش کرد وگفت: اونی که افتاد تو اب … عکساش قابل برگشت نیست ؟
دست توی جیبش کرد و قوطی کوچیکی بیرون اورد و گفت: چرا میبرم اونا رو هم ادیت کنم.
بردیا لبخندی زد و رو به بیتا گفت :امشب زحمت کشیدی . دستت درد نکنه . اگر امروز ناراحتت کردم معذرت میخوام.
بیتا با عشق صورتش را بوسید وگفت: چه حرفیه . تو عزیز دلمی … مراقب خودت باش . خیلی به ما هم خوش گذشت .
با مرتضی دست داد و گفت: مراقب خواهرم باش … از بچه ها هم خداحافظی کن .
مرتضی رویش را بوسید و گفت: نگران نباش . همه چی درست میشه .
شانه اش را فشرد و گفت :شب خوش همگی . خداحافظ.
و از خانه بیرون رفت .
با گام های بلندی حیاط را طی کرد .
انا پشت فرمان منتظرش بود.
لبخند روی لبش را دوست داشت … لبخندی زد و سوار شد .
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که به خانه رسیدند .
چراغ را روشن کرد ؛ مانتویش را دراورد . مانتو را با لبخند از دستش گرفت و گفت : حالت خوبه ؟
دستی به صورتش کشید وگفت: دارم سکته میکنم… ولی سعی کردم خودمو خوب نشون بدم ! سعی کردم … لبخند بزنم… سعی کردم سرپا باشم !
مسعود دستش را گرفت و وادارش کرد روی مبلی بنشیند …
حینی که شانه هایش را می مالید گفت: تو قوی تر از چیزی هستی که نشون میدی رها .
رها نگاهی به چشمهایش انداخت وگفت: واقعا منو اینطوری میبینی ؟
-معلومه . یه قهوه میخوری ؟
-دلم چیز دیگه ای میخواد … ولی بهش قول دادم !
چشمکی زد و گفت : یه ذره … امشب مجازی ها …
کم کم رام میشد ولی فورا گفت: نه نه … بنیامین منعم کرده . تو هم منعم کن ! هنر که نیست !
مسعود لبخندی زد و گفت: چشم . قهوه میخوری ؟
-اوهوم. از خدامم هست .میخوای من درست کنم.
مسعود دستش را گرفت … بوسه ی نرمی پشت دستش نشاند و گفت: بگو من بیدارم رها ! بگو من خواب نیستم…
لپش را کشید و گفت : تو هم بیداری … هم خواب نیستی … هم تا صبح باید با من بیدار باشی مسعود ! میترسم… از فردا … از نتیجه …! حس میکنم اصلا بخوابم صبح زنده بلند نمیشم !
مسعود با اخم گفت: رها شبمون رو خراب نکن !
لبخندی زد وگفت: نه خراب نمیکنم. پس قهوه چی شد ؟
مسعود فورا از جا بلند شد . رها نگاهی به فضا انداخت . با دیدن چراغ چشمک زن تلفن ؛ بلند گفت: مسعود یه پیام داری…
-بزن ببین کیه …
رها دستش را دراز کرد و دگمه ی پیغام گیر تلفن را زد .
مادرش بود :
-الو مسعود . هیچ معلومه کجایی ؟! چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی … نگرانتم !
پیغام بعدی از پدرش بود :مسعود پیغاممو گرفتی باهام حتما تماس بگیر !

با صدای بوقی که توی فضا پیچید رها اهی کشید وگفت : حالا کی میخواد به پدر و مادر تو توضیح بده .
-من منه کله گنده . . .
رها خندید و وارد اشپزخانه شد ؛ مستقیم در چشمهای مسعود خیره شد وگفت: فردا چی میشه مسعود ؟!
-هیچی …
رها گرفته کمرش را به کانتر تکیه زد وگفت : تا فردا طاقت نمیارم … دلم میخواست ازالان جلوی در ازمایشگاه میموندم !
مسعود دو فنجان روی کانتر گذاشت وگفت: برو لباستو عوض کن . برات رو تخت لباس گذاشتم .
رها لبخندی زد و گفت: چه خوب . من که اصلا حواسم نبود برای خودم لباس بردارم.
مسعود گونه اش را جلو اورد و گفت: تشکر کن !
عوض گونه اش لبش را بوسید وگفت: اینم تشکر !
مسعود هومی کشید و گفت : نه خوشم اومد . برو تو اتاق . منم میام…
با قدم های ارامی به سمت اتاق خواب رفت با دیدن سبد های گل رز … لبش را گزید … بالای تخت گل ارایی شده بود .
با لذت نفس عمیقی کشید …
انگار یک دختر هجده ساله بود …مثل بچه ها ذوق کرد .
لبه ی تخت نشست با دیدن لباس خواب با صدای بلند خندید .مسعود از اشپزخانه داد زد: چی شده ؟ خوشت نیومد !
رها جوابش را نداد . دگمه های مانتویش را بازکرد .
لباس ساتن خنک را جلوی اینه مقابل خودش نگه داشت … با دیدن چشمهایش در آینه لبخندش ماسید …
نفسش را فوت کرد …
از اینه فاصله گرفت … بدون اینه هم میتوانست ان را تنش کند … از اینه خجالت میکشید ! از خودش … شاید از مسعود !
پنجه هایش یخ کرده بود …
لبه ی تخت وا رفت .
مسعود تقه ای به در زد با دو فنجان قهوه وارد اتاق شد .
-خوشت نیومد ؟!
-چراهمه چیز عالیه. مخصوصا این اتاق.
کنارش نشست وگفت: فکر نکن رها … حداقل تاصبح … بیا حرف بزنیم …
-از کجا ؟
-از هرجا …
-فقط حرف بزنیم؟
مسعود با شیطنت نگاهش کرد وگفت: بهت اوانس میدم… امشب فقط حرف بزنیم !
رها سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت : تو بگو…. تو حرف بزن … !
مسعود با لحن ارامش بخشی گفت : میخوای یه ارام بخش بهت بدم بخوابی ؟
-میترسم خواب بمونم.
مسعود دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و گفت: نه نترس . من حواسم هست . بیدارت میکنم .
-ارام بخش و میخوام .
مسعود از جا بلند شد .
رها لباس رانپوشید . به چوب لباسی اویزانش کرد . با همان بلوز و شلوار روی تخت دراز کشید .
مسعود با یک لیوان و یک پیش دستی محتوی قرص کنارش نشست و گفت: اینو بخور … ارومت میکنه .
نگران لب زد: خواب نمونم !
-نه عزیزم.
لیوان را تا نیمه سر کشید وقرص را فرو داد . در چشمهای مسعود خیره شد وسرش را روی بالش گذاشت .
مسعود پایین تخت نشست و دستش را گرفت .
رها زیر لب گفت: ازم دلخور نشی !
-بخواب رها … چشمهاتو ببند … بخواب !
-دلم نمیخواد … میخوام تو رو نگاه کنم .
مسعود اباژورکنار تخت را روشن کرد …
انقدر در چشمهای قهوه ای اش خیره شد که کم کم پلکش سنگین شد …
روی تاب بالا میرفت … پایین می امد …
زنی دنبال پسر بچه ای می دوید و مرد بلند قامتی با خنده هلش میداد …
جیغ میزد : بالاتر … بالاتر…
طناب پاره شد و از تاب پرت شد …
گریه میکرد… مردی جلو امد ؛ زانویش زخمی بود … مقابلش خم شد … دستش را به سمتش دراز کرد .
ترسید و خودش را جمع کرد …
اما مرد میخواست کمکش کند تا دوباره بایستد …
سرش را بالا گرفت با تلاقی نگاهش با نگاه سبزش و لبخند مهربان و صمیمی اش لبخندی زد ؛ دستش را به سمت دست دراز شده ی او گرفت . دیگر درد نداشت . رها شده بود از بند هرچه درد و خستگی بود رها شده بود … !

برای اخرین بار ؛ با انگشت خسته ای روی کیبورد لپ تاپ کلیک کرد .
انا خیلی وقت نبود که پلکهایش را بسته بود .
صدایش را تا اخرین حد ممکن پایین اورد … ادیت نهایی را نگاه میکرد . به نظر خودش مشکلی نداشت . فیلم بدی هم در نیامده بود …
ماگ قهوه اش را بالا اورد و کمی نوشید .
کوسن زیر پای ورم کرده ی آنا داشت از لبه ی مبل لیز میخورد ؛ ان را صاف کرد .
پتو را رویش مرتب کرد وبه اشپزخانه رفت .
زیر کتری را روشن کرد. هوا روشن شده بود … میترسید زنگ بزند …
انقدر از پنجره بیرون را تماشا کرد که صدای سوت کتری درامد .چای دم کرد ، میز را چید …
ساعت از نه گذشته بود …
نمیدانست تماس بگیرد یا …
کارد پنیر از دستش افتاد ؛ انا از خواب پرید و پرسید: چی شد ؟! اومدن ؟بنیامین کجایی ؟
-اینجام انا . برو بخواب …
با ترس دستی به صورتش کشید وگفت: فکرکردم طوری شده … نه بیدارم…
پتوی مسافرتی را تا کرد و گفت: اینو تو روم کشیدی؟
جوابش را نداد . خواب الود وارد اشپزخانه شد و گفت: چای دم کردی …
چشمهایش قرمز بود .
لبخندی به صورتش زد وگفت: بدخواب شدی انا . باید بری سرکار ؟
-نه . مرخصی میگیرم . میخوام دوسال مرخصی بدون حقوق بگیرم !
بنیامین نگاهش کرد و گفت: برای زایمان مرخصی میگیری نمیخواد مرخصی بدون حقوق بگیری!
از بی خوابی منگ بود … منظور بنیامین را نفهمید .
کش و قوسی امد و گفت: تموم شد ؟
-اره فیلمشون اماده است.
انا هوشیار شد وگفت: بیارم ببینیم؟
-اوهوم.
برایش چای ریخت و انا قبل از رفتن به سالن ، دست و رویش را در همان سینک ظرفشویی شست .
لپ تاپ بنیامین را برداشت و کنارش در اشپزخانه پشت میز نشست .
بنیامین چایش را هم میزد .
لیوان را مقابلش گذاشت و انا با لبخندی گفت: اون عکس های اون شب که دوربین افتاد تو حوض هم ادیت کردی ؟
از اینکه گفت ” دوربین توی حوض افتاد ” خوشش امد.
لبخندی زد و گفت:
-اره . اسلایده … کار خاصی روش انجام ندادم ! فیلم فایل بدیه …
انا همانطور که نگاه میکرد گفت : من چه خوب افتادم…
بنیامین خندید …
فیلم عقد را کلیک کرد .
انا حینی که چای میخورد گفت: چقدر خوب شده . خیلی خوب دراوردی .
-یه صحنه های اضافی رو حذف کردم.
-اشکالی نداره. فیلم مادر رو که دارن ! ولی این خیلی قشنگ شده … چه اهنگ خوبیه …
بنیامین لب به چایش نزده بود چشمش به ساعت بود و گوشش به زنگ ایفون …
آنا لقمه ای برایش گرفت و گفت: بخور اینو …
دهانش را باز کرد و انا با ذوق لقمه را توی دهانش گذاشت که صدای ایفون درامد .
پرید توی گلویش و به سرفه افتاد.
انا با هول نمیدانست جواب بدهد یا به پشتش بزند .
با چای انا لقمه را فرو داد و گفت: در و باز میکنی ؟
بدون اینکه بپرسد … دگمه را زد .

بدون اینکه بپرسد … دگمه را زد .
بنیامین نشسته بود ؛ انا در واحد را باز گذاشت . با استرس به آسانسور نگاه میکرد … صفحه ی مربعی سیاه کنار درهای فلزی اسانسور روی پی مانده بود و چشمک میزد .
قلب خودش تند میزد وای به حال بنیامین …
طبقه ها را یکی یکی رد میکرد … یک … دو … سه … چهار … پنج …
روی طبقه ی ششم توقف کرد .
نفسش را فوت کرد . در باز شد ، مسعود با چشمهای قرمز و لبخند خسته ای سلام داد.
نفهمید جوابش را گفت یا نه … تمام نگاهش به چشمهای قرمز و خونی رها بود … مسعود دستش را گرفت و او را از کابین بیرون کشید …
رها نمیتوانست تعادلش را نگه دارد .
کفش هایش را مسعود دراورد و پرسید : خوابه ؟
با صدای خش داری گفت: نه …
چشم از رهابرنمیداشت …
ارام ارام رها وارد خانه شد .
پاهایش می لرزید . در خود به خود بسته شد … با دیدن قامت بنیامین که وسط سالن ایستاده بود ، خودش را به دیوار تکیه داد .
رها پاکتی را بالا اورد و گفت : طاقت نیاوردم بازش نکنم !
لبهایش میلرزید …
دستهایش را زیر بغلش زد و گفت: چقدر خونتون سرده !
لرز کرده بود … مسعود کتش را دراورد و روی شانه های رها انداخت و گفت: اروم باش …
بنیامین خشک و ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد …
بدون اینکه چشم از رها بردارد … چشم از چشمهای سبز و قرمزش… چشم از صورت مثل گچش… چشم از لرز چانه و لبش… چشم از قفسه ی سینه اش که پایین میرفت و بالا می امد…
پوشه پاره شده بود و توی دستش مچاله …
قدمی به سمت مسعود برداشت و مسعود کلافه خودش را به تیغه ی دیوار چسباند و گفت: منم نمیدونم بنیامین ! نگفته بهم …. هیچی ! گفتش میخواد به خودت بگه !
رها سرش را تکان داد و گفت: اره … اومدم به خودت بگم… فقط… چقدر… س … سر…سرده !
لبهایش می لرزید …. دندانهایش بهم میخورد !
بنیامین حرکتی نمی کرد … حتی سوال هم نمی پرسید … فقط نگاهش میکرد … ضربان قلبش بالا رفت …
رها مستقیم به نگاهش خیره شد و گفت : خیلی منتظر امروز بودم ! خیلی بنیامین ….
بنیامین حرفی نزد .
رها عنان چشمهایش را از دست داده بود … می باریدند ! جنگل نگاه زنانه اش بارانی شده بود …
با حرص دستش را توی پوشه فرو کرد وکاغذی بیرون کشید و گفت: سی و سه سال منتظرش بودم !
نفسش را فوت کرد …
بنیامین همچنان ساکت بود.
خسته لب زد: چرا هیچی نمیگی ؟ چرا نمی پرسی ؟!
به سکوتش ادامه داد …
صدای هق هق انا امد.
رها با دهان خشکی گفت: خیلی تشنمه … گلوم خشک شده !
لرزش خفه نمیشد …
نفسش را تف کرد بیرون و لب زد : سخته بگم … خیلی سخته بگم بنیامین … فکر نمیکردم انقدر سخت باشه … نمیتونم بگم !
صدایش برای گوشهای خودش هم غریبه بود .
بنیامین فقط نگاهش میکرد .
پنجه هایش را مشت کرده بود.
رها یک قدم جلو رفت … کت مسعود از شانه هایش افتاد …
صدای کلید ها با زمین تنها صدایی بود که سکوت را شکست .
نفسش را سنگین بیرون فرستاد و گفت: نیستیم !

بدنش می لرزید … پاهایش… دستهایش… انقدر که نتواند کاغذ را توی دستش نگه دارد .
بنیامین پلکهایش را بست .
رها باز لب زد: نیستیم….
به چشمهای بسته ی بنیامین خیره شد و زانوهایی که به زمین میخواستند برسند … میخواستند درگیر جاذبه شوند … میخواستند خم شوند …
گریه نمیکرد…
اما دور چشمهایش سرخ بود …
نگاهش خشک بود …
باز گفت: نیستیم…
مردمکش دنبال نگاه سبز میگشت … اما پلکهایش را بسته بود .
از دهان نفس میکشید… لبهایش خشک و سفید بود . پره های بینی اش تند باز و بسته میشد … قفسه ی سینه ی ستبرش هم انگار ایست کرده بود.
از ترس حال و روزش لب زد: نیستیم. ..
همانطور که نگاهش میکرد یک کلمه پشت فعلش گذاشت و این بار گفت : غریبه نیستیم !
پلکهایش را تند باز کرد . از ترس اینکه اشتباه شنیده باشد ….
به گوش هایش اعتماد نداشت .
لرز رها بیشتر شد و با لکنت گفت: غ … غ …. غریبه …. نیس ….تیم …. !
بنیامین جان گرفت و رها جان داد و گفت: تو… تو… برادر … منی ! …. تو … رهامی … ! تو …
از میان لبهایی که می لرزید به زور کلمه ها را مقطع بیرون فرستاد : همه … حتی … این کاغذ … نود و نه درصد … تو … برادرمی … تطبیق … داره !
در چشمهای مات بنیامین خیره شد مثل مرده ای بود که تازه زنده شده و دم از خدا گرفته … ناباور مبهوت نگاهش به رو به رو بود !
رها خودش را بغل کرد و گفت : خیلی…. خونتون …. سرده … دارم … یخ … میزنم !
سرش گیج بود …
دنیای این خانه دور سرش می چرخید …
این نگاه سبز و قهوه ای دور سرش می چرخید …
جاذبه پیکر خسته اش را میخواست ببلعد … میخواست در خودش فرو ببرد …
خودش را تسلیم جاذبه کرد …
انقدر چشمهای سبز و قهوه ای چرخید تا دنیایش سیاه شد و قبل از اینکه فرود بیاید …. قبل از اینکه درگیر جاذبه شود … قبل از اینکه خم شود و روی زمین بیفتد… نقش زمین شود … زمین او را ببلعد …
دستهای بنیامین مانعش شد و او را گرفت .
برای اخرین بار قبل از سنگینی پلک هایش نگاهش را دید ….!
قبل از اینکه از تاب بیفتد …
زانویی زخم شود …
دستی زودتر دراز شد و او را گرفت …
دستهای صاحب دو نگاه سبز … با همان مهربانی و لبخند اجازه نداد بیفتد … ! اجازه نداد روی ان برگه ی مچاله ی تطبیق نود ونه درصدی با اسمی عجیب و غریب سقوط کند …
مانعش شد … جلویش را گرفت . جلوی بلعیدن زمین را گرفت … !
سردش نبود …
سرگشته وسرگردان هم نبود … ویلان و آواره هم نبود …
بیدار نبود …. ولی خواب هم نبود !
دختر نبود … ولی زن هم نبود !
مادر نبود ولی فرزند هم نبود …!
فقط خواهر بود… برادر هم بود …
خواهری بود که دنیایش سیاه شد و افتاد اما برادرش او را میان زمین و هوا گرفت …
معلق نگهش داشت … نگذاشت به زمین بیفتد … نگذاشت سقوط کند … نگذاشت در ان تاریکی سهمگین فرو برود …
بلعیده شود …
برادرش مانعش شده بود …
برادرش ؟!
برادرش … !
برادر ؟!
خواهر ؟!
تا به حال انقدر از نزدیک داشتن را صرف نکرده بود ! داشتن چیزی…. کسی… شوهری… برادری… مادری ! تا به حال نداشت ! نداشتن را از بر بود وحالا نمیدانست چطور داشته باشد ! یاد میگرفت … سخت نبود ! برادر داشت … خواهر بود ! یاد میگرفت ! سخت نیست !

دستش را خوب چفت دسته ی چرمی کیف مشکی بی رنگ ورویش کرد .
به یقه ی کج مانتوی خنک تابستانی اش هم اهمیتی نداد . بالاخره جرات کرد جلوبرود .
بی اراده لبخند میزد .
میخواست تمام نگاه ها و لبخند هایشان را خوب توی ذهنش حفظ کند .
نگاهی به چمدان به دستها انداخت … از اینکه چمدان خودش انقدر کهنه و بی رنگ و رو بود خجالت میکشید !
اگر وسایل محبوبش توی چمدان نبود حتما خودش را مجبور میکرد رنگ چمدان را به کل از یاد ببرد . حیف یک عالم خاطره جمع کرده بود! ان هم با همین چمدان کهنه ی ابرو برش !
با عشق نگاهشان کرد .
دیگر میدانست از کجا شروع کند … به کدام خیابان برود … به کدام کوچه و گذر… خیالش راحت بود . ادم ها رد میشدند و شاید بارها به چمدان هایشان نگاه میکرد و حسرت یک چمدان نو میخورد…
اما در چمدان هیچکس خاطرات ناب او وجود نداشت.
خودش را راضی کرد … هربار فکرش به یکی از خاطره ها میرفت و برمیگشت .
با صدای تلفن همراهش ، به خودش امد .
نرم انگشتش را روی صفحه کشید. با لحنی زوری که وانمود میکرد خونسرد است… درمیان ان همه جمعیت نمیتوانست کل ذوق و خوشی اش را دادبزند… نمیتوانست از تلفن جیغ بزند …. هرچند که ولش میکردند خودش را می باخت و همه چیز را در چند ثانیه پای تلفن میگفت …اندکی صبر خدایا ! با خوشی
لب زد:
-سلام.
-سلام . خوبی ؟ راه نیفتادی هنوز ؟
لب تر کرد و دوباره چشم به صورتهایشان چرخاند و گفت: خوبم مامان. نه نیم ساعت دیگه. دارم چمدون هامو تحویل میدم آره .
-خیلی خب . خدا رو شکر . سپردم یکی از دوستام میاد دنبالت فرودگاه.
باخنده گفت: چه بهتر .باشه .
-عجیبه عصبانی نشدی !
-نه چرا … راحتم هستم…
خندید وگفت: گفتم شاید میخوای تو حال خودت باشی !
-نه اتفاقا اصلا دلم نمیخواد کسی منو به حال خودم رها کنه فریبا خانم .
– خیلی خب . مراقب خودت باش .دلم برات تنگ شده .
-منم مامان. کاری نداری ؟
-نه میبینمت .
رها نفسش را فوت کرد و امیرعلی نگاهی به صورت سرخوشش انداخت وگفت: من حس میکنم نگرانی یا واقعا نگرانی؟
-یکم نگرانم …. میترسم به مامان بگم ! از واکنشش … از …
امیرعلی با خونسردی گفت: باور کن اتفاق خاصی نمیفته … نگران هیچی هم نباش … بسپارش به خدا . من دلم روشنه .
در گیر ودار موعظه های امیر علی بود که دستی روی شانه اش فرود آمد ، گاردی به خودش نگرفت. به پشت سرش چرخید . مسعود ناراحت بود.
بغلش کرد و گفت: زود برمیگردم مسعودی !
مسعود پیشانی اش را بوسید و گفت: تا برگردی من همه چیز و درست میکنم .
رها زیر گوشش گفت: مراقب شرکت و بنیامین باش . خب ؟
-حواسم هست .
-سرمم هوو نیار !
با خنده گفت: قول نمیدم .
رویش را باز بوسید و گفت : باهات تماس میگیرم.
با اعلام پرواز ابروهایش را بالا داد و گفت: پس چرا نیومد .
امیرعلی خمیازه ای کشید و گفت: رفت رهام و ببره دستشویی. الان میاد .
.با دیدن بنیامین ولبخندش ، اهی کشید وگفت :یعنی واقعا باید برم ؟
امیر علی خندید و گفت : خدا به خیر کنه عاقبت همه ی مارو … دختر تو که هنوز هیچی نشده پشیمون شدی !!!
-معلومه . اصلا دلم نمیخواد برم…
رهام و انا و بنیامین دوره اش کردند .
رها دستهایش را دور گردن بنیامین حلقه کرد وگفت: قول بده مراقب خودت باشی … باشه ؟
همانطور که سفت و سخت اورا بغل زده بود گفت : تو خوب باشی منم خوبم !
رها نگاهش کرد و گفت: من خیلی خوبم ! از همیشه بهترم… حتی ازپریروز … هر روز که میگذره بهترم میشم .
با انا روبوسی کرد و برای رهام خم شد … گونه هایش را بوسید و گفت: عمه برات چی بیاره رهام ؟
رهام با خجالت گفت: هیچی …
رها موهایش را بهم ریخت و گفت: نه دیگه . عمه رها برات چی بیاره ؟
بنیامین ارام گفت: هرچی خودتون صلاح میدونید عمه.
رهام عینا حرفش را تکرار کرد و رها با عشق دوباره صورتش را بوسید … گچ دستش را باز کرده بودند .
روی بانداژ دستش را بوسه ی نرمی نشاند و گفت: اگر قول بدی دستت زود خوب بشه … برات یه عالمه وسایل نقاشی میخرم . خوبه ؟
چشمهایش برقی زد و گفت: خیلی . چشم عمه رها.
روی پا امد . نگاهی به صورت انا انداخت وگفت: بازم بهت تبریک میگم …
انا بغلش کرد وگفت: منم به تو تبریک میگم … به مادرت سلام برسون .
رها با صدای بلندی خندید … انقدر که جمعیت چند نفری به سمتش برگردند . با هیجان گفت: حتما …
رویش را بوسید و گفت: مراقب بنیامین باش … به زودی می بینمت.
انا سری تکان داد و رها مقابل بنیامین قرار گرفت .
لبخند پهنی زد و گفت: خب داداشی… مبینمت … برای ماه اینده .
بنیامین سری تکان داد و گفت: مراقب خودت باش .
-برای شرکت و کار مشکلی داشتی مسعود هست . خیلی هم خودتو درگیر بابا نکن بنیامین . باشه ؟
-درگیر شدم رها خانم !
سری تکان داد و رها گفت: خودتو اماده کن. قسمت سخت ماجرا هنوز مونده … یکم از انرژی تو نگه دار واسه مامان ….
در چشمهایش خیره شد و گفت: مامان چه کیفی کنه !
لبخند عمیقی روی لبهایش نشست و گفت:
-منم کیف میکنم !
پیشانی اش را بوسید و رها زیر گوشش گفت: از این به بعد زنگ زدم لطفا جوابم روبدید .
بنیامین خندید و پرواز برای بار دوم اعلام شد .
رها با هول گفت: خب از همگی خداحافظ… میبینمتون به زودی … امیر از فرشته و درین خداحافظی کن…
رو به مسعود گفت: مسعودی عاشقتم… بنیامین مراقبش باش از دستم نره … آنا و بنیامین خوشبخت باشید … خداحافظ …
همانطور که عقب عقب میرفت و دست تکان میداد ، خنده هایشان را توی سرش حفظ کرد … مثل یک عکس … حیف که بنیامین دوربینش را جا گذاشته بود ! اما مهم هم نبود … دفعه ی بعدی … انقدر وقت داشتند عکس بگیرند و البوم پر کنند !
انگار خواب میدید …
انگار روی تاب بود …
انگار کسی هولش میداد …
انگار قرار بود بیفتد …
به پنجه اش نگاه کرد … به حلقه اش … به شروع زندگی ای که در دست چپش نشسته بود …
سرش را چرخاند …نگاهش را به دو چشم سبز نگران دوخت… به برادری که تا اخرین وقتی که در جمعیت گم نشود محو نشود ایستاده بود !
برادرانه پای خواهرش ایستاده بود … !

پایان … ِویلان … 7 مهر 95 ساعت 1:53 به قلم خورشید .ر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x