#پارت_۵۹۶
نگاه درد آلودِ آوش از پای هاله بالا کشیده شد چشم های خیسش … .
داغی عذاب آوری درست از کانون قلبش آغاز شد و در تمام بدنش پخش شد و از یقه ی لباسش زد بیرون . این چیزی نبود که انتظارش رو داشت … این پوستِ مچاله شده و تیره … می دونست سیاوش آدم عجیبی بود ،ولی نه در این حد …
با تمام وجود تکون خورده بود …
هاله ادامه داد :
– بازم هست ! … میخوای نشونت بدم ؟ … اگه به چشمای مقدست بر نمی خوره …
– هاله …
– روی تنِ همخوابه هاش سیگار خاموش می کرد ! … لذت می برد از این کار ! هر چند این کار نسبتاً محترمانه ای بود در قبال خیلی از حرکاتش … مثل شلاق زدنش یا دستش رو تا آرنج فرو بردن توی بدن زنا ! … من که به این سیگار خاموش کردن راضی بودم … حقارت کمتری داشت !
آوش باز خواست چیزی بگه :
– دیگه بس کن … من …
صدای خنده ی خشک و دیوانه ی هاله … حرف رو در دهانش منجمد کرد !
هاله باز گفت :
– اگه بگردی می بینی تمامِ فاحشه های ملک افشاریه یه جای تنشون سوخته ! … حتی پروانه هم …
آوش پلک هاشو روی هم فشرد … این چیزی بود که ابداً نمی خواست بشنوه !
به نفس نفس افتاده بود … داشت خفه می شد …
– دیگه کافیه !
هاله با اشتیاق به آوش نگاه می کرد … از اینکه نقطه ضعف اون رو پیدا کرده بود ، با تمام وجود لذت می برد . با لحنی شمرده و پر حرارت پرسید :
– دلت می خواد بهت بگم کجای تنِ پروانه رو سوزونده ؟!
#پارت_۵۹۷
دست آوش تکیه گاهِ صندلی لهستانی رو به چنگ گرفت … انگار داشت له می شد ! داغی عذاب آوری پوستش رو می سوزوند … .
نوک انگشت هاله نشست روی سینه اش … با لحنِ ماری که می خواست سمّش رو توی صورت دیگری تف کنه … گفت :
– اینجا رو ! … نوکِ سینه اش !
سکوت آوش … هاله با نفرت ادامه داد :
– و حالا قراره با همون سینه ی سوخته به بچه ی سیاوش شیر بده ! … اینه عدالت شما امیر افشارا !
در یک لحظه صدای فریاد بلندِ آوش … تمام در و دیوار اتاق رو لرزوند :
– گفتم خفه شوو !
و بعد با تنها دست سالمش صندلی رو بلند کرد و کوبید توی پنجره … .
صدای درهم شکستن شیشه بود … و بعد هینِ بلند هاله … .
هاله انگار از کابوس دیوانه واری خارج شده بود … ناگهان تمام تنش به لرز افتاد . کف دست هاشو به بازوهاش چسبوند و بدنش رو خم کرد … بعد ناگهان جیغ زد … .
از ته دلش … پی در پی … سوزناک و جگر خراش … .
در ناگهان باز شد و هجوم چند نفر به داخل اتاق و جانب هاله … . فخار سر جا ایستاد و هاج و واج نگاه کرد به آوش … .
آوش بدون اینکه چیزی بگه از کنارش عبور کرد و از اتاق خارج شد . جشن رو بهم ریخته بود . موسیقی قطع شده بود و حالا صدای جیغ های هیستریک هاله همه جا پر می کشید .
آوش از بین جمعیت مهمانان عبور کرد و از خونه خارج شد .
#پارت_۵۹۸
هوای سرد زمستانی به صورتِ داغش شلاق می زد . تلو تلو خوران از حیاط عبور کرد و از در خارج شد .
رستم تکیه زده به بدنه ی اتوموبیل سیگار می کشید … با دیدنش صاف ایستاد و فیلتر سیگار رو روی کپه ای از برف های کثیف انداخت .
– اینجا کارتون تموم شد آقا ؟ … بریم کلانتری ؟!
آوش گیج بود … مات بود ! … مثل آدم هایی که به گیجگاهشون ضربه خورده … تعادل نداشت . به تندی پاسخ داد :
– نمی ریم ! … نه ، نمی ریم !
نفسی کشید … با سردرگمی به رستم نگاه کرد :
– می ریم چهار برجی ! همین حالا ! … همین حالا راه میفتیم !
لازم داشت که همون لحظه به عمارت برگرده … براش مثل احتیاج به نفس کشیدن ، اجباری بود ! باید همون لحظه می رفت … باید پروانه رو می دید ! … واگرنه می مرد !
رستم به حالتی سر در گم پلک زد :
– این وقت شب ؟!
آوش حتی صداشو نشنید . به طرف ماشین راه افتاد و دستگیره ی درب عقب رو کشید … یک بار ، دو بار ! … در قفل بود … .
– لعنت بهت !
رستم تکونی خورد :
– الان درو باز می کنم !
ولی آوش باز تکرار کرد :
– لعنت بهت !
و بعد مشت کوبید به سقف ماشین … باز مشت کوبید … باز مشت کوبید … .
– لعنت بهت سیا ! … لعنت بهت !
رستم وحشت زده خودش رو به آوش رسوند و دستش رو در هوا گرفت . آوش نفس نفس می زد … از خشم ، بغض … نفرت !
– آقا چیکار می کنید … نوکرتم ! بریم ! همین امشب بزنیم جاده !
در رو باز کرد … و آوش روی صندلی ماشین تقریباً آوار شد … .
#پارت_۵۹۹
در تمامِ مسیر حتی یک کلمه حرف نزد … . گاهی از شیشه نگاه می کرد به بیرون … گاهی پیشونیش رو می چسبوند به تکیه گاهِ صندلی جلو و با چشم های بسته … برای دقایق طولانی بی حرکت باقی می موند .
رستم از آینه با نگرانی نگاهش می کرد … می ترسید آوش چیزیش شده باشه ! … حتی در فکر بود که از دستور سرپیچی کنه و به بیمارستان بره … ولی از انفجار دوباره ی خشم آوش واهمه داشت … .
ساعت ها اتومبیل تاریکیِ شب رو شکافت و زوزه کشان پیش رفت … .
وقتی به چهار برجی رسیدند … ساعت دوی نیمه شب بود . نور چراغ های ماشین از نرده ها رد شده و باغ رو روشن کرده بود . خواجه رسول با دسته کلید بزرگش از اتاق خارج شد :
– ارباب زاده … امشب انتظار برگشتنتون رو نداشتم !
آوش بدون اینکه چیزی بگه از بین در رد شد و داخل باغ رفت .
تمامِ چهار برجی در ظلماتِ مطلق بود … همه ی اهالی در خواب بودند . آوش مستقیم به طرف اتاق پروانه می رفت … .
هیچ چیزی نمی فهمید … مغزش زیر فشار اندوه و خشم از کار افتاده بود . اصلاً به این فکر نمی کرد که کارش تا چه حد درسته ! … اون فقط می خواست پروانه رو ببینه … برای دیدنش بی تاب بود !
از حیاط سنگی عبور کرد … از پلکانِ کوشک بالا رفت … پشت در اتاق رسید .
نفس توی سینه اش پر پر می زد ! انگشتانش رو گذاشت رو سطح در دو لته و با فشار اندکی … در رو باز کرد … .
بوی عطر پروانه … رایحه ی گرم و جادویی حضورش …
آوش وارد اتاق شد و عمیق نفس کشید … .
نگاهش در تاریکی خطوط بدن پروانه رو جستجو می کرد … که روی خوشخوابه دراز کشیده بود و در خوابی عمیق … .
آوش جلو رفت … جلوتر … و بعد کنار تختخواب به زانو افتاد … .
– عزیزم ! … عزیز دلم !
پارت_۶۰۰
توی همین اتاق بود لابد ! … توی همین اتاق بود که وادارش کرده بودند با سیاوش همخواب بشه … روی همین تخت حتماً !
همین تختخوابی که حالا اینطور آروم و معصومانه درونش به خواب رفته بود … و اینقدر لطیف و فرشته آسا نفس می کشید … .
نفس های نازنینش …! … آوش گرمای نفسش رو حس می کرد … و چقدر دوست داشت این نفس ها رو ببوسه !
چشم های آوش می سوخت … حس می کرد تب داره ! نگاهش چرخید روی صورت پروانه … .
سیا بدنش رو سوزونده بود … بدن لطیفی که آوش آرزو داشت با حریر و بوسه بپوشونه … .
دستش مشت شد … پلک زد … و بعد قطره اشکی داغ از گوشه ی چشمش جوشید و روی صورتش پایین لغزید … .
باور نمی کرد … ولی برای پروانه به گریه افتاده بود ! …
برای پروانه اگر جونش رو می داد هم حال خوشی داشت !
– بی شرف ! … بی شرفِ بی همه چیز !
پلک هاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید … بعد سرش رو پایین انداخت . پیشونی داغش رو گذاشت روی خوشخوابه ، درست نزدیک دست پروانه … .
انگشتانش ملحفه ی خنک رو آهسته آهسته نوازش می کرد … جرات نداشت پروانه رو لمس کنه ، اما انگشتانش عطش آلود و پر نیاز … ملافه ی زیر تن زن رو لمس می کرد … .
ای کاش می تونست کاری براش انجام بده … ای کاش مرهمی برای دردهاش داشت !
چقدر دیر به زندگیش پا گذاشته بود !
و بعد متوجه حرکت انگشتان پروانه شد … نظم نفس هاش بهم خورد …
آوش سر بلند کرد و چشم هاشو دوخت به چشم های بسته ی اون … .
جدالِ شیرینش برای بیداری … و بعد پلک باز کرد ….
#پارت_۶۰۱
تمام تن آوش تبدیل به ضربان شده … اون رو تماشا می کرد …
وقتی پروانه نگاه خواب زده اش رو توی اون تاریکی به آوش دوخت … برای چند ثانیه بدون هیچ عکس العملی … انگار ذهنش هنوز خواب بود … .
و بعد ناگهان صدای هینِ ترسیده و بلندش … .
آوش به سرعت گفت :
– نترسی ها ! منم ! … آوشم !
تنها دست سالمش رو به علامت تسلیم بالا گرفت . تن پروانه روی تخت به عقب کشیده شد … . آوش باز تکرار کرد :
– نمی خوام بترسونمت … کاریت ندارم ! آروم باش !
پروانه تند نفس می کشید … چطور می تونست نترسه ؟ … حضور بی سر و صدای آوش کنار خوابگاهش … اون وقت شب ! با اون حالِ عجیبی که داشت … .
سوسوی قدرتمند چشماش توی تاریکی … قلب پروانه رو حتی وحشت زده تر می کرد !
– آ… آقا ! شما … اینجا چیکار می کنید ؟!
صدای لرزانش از وحشت تحلیل رفته بود . دست آوش مجدد پایین افتاد روی خوشخوابه … و اینبار در جستجوی دست های پروانه … .
– هیچ راهی نداشتم … هیچ راهی ! … باید … می دیدمت … من …
تکه پاره حرف می زد و نفس می کشید … حالش خراب بود !
– من متاسفم !
پروانه گیج و منگ پلک زد :
– آوش خان ؟
دست آوش بلاخره ساق دست اون رو پیدا کرد … .
– می خوام بدونی که … اگه من ایران بودم … هیچوقت اجازه نمی دادم این اتفاق بیفته ! هیچوقت … تو رو به سیاوش نمی دادم ! … مراقبت می کردم ازت ! … به جون خودت قسم …
و بوسه ی داغ و پر التماسش روی انگشتانِ لرزان پروانه … .
سلام. خیلیییی عالی . ممنون از اینکه مرتب پارت می گذاری .🌹🌹🌹ولی امر به من باشه که دوست دارم خیلی نماند تند پارت بگذاری 🤭🤭🤭🤭☺️☺️😅😅😅 . ولی بازم مرسی