رمان پروانه ام پارت ۲۹

 

 

دست سالومه رو گرفت … بعد هر دو به سمت مهمانخانه دویدند … .

 

هوای سرد و منجمدِ پاییزی به گونه های پروانه سیلی می زد و نفسش رو می سوزوند .

 

ارسی های رنگارنگِ مهمانخانه چفت و بست شده بودند . یادش اومد که یک زمانی توی این مهمونخونه هیچ صدایی به غیر از صدای خنده و شادی و پیانو نواختن آهو به گوش نمی رسید … ولی حالا …

 

هر دو وارد عمارت شدند . سالومه به خاطر مسافتی که دویده بود ، نفس نفس می زد … برای اینکه صداش به داخل مهمونخونه نرسه … گوشه ی روسریشو جلوی دهانش گرفت .

 

پروانه با قدم های آهسته و سبک پشت در رفت … در به اندازه ی کف دستی باز بود . می تونست از اون زاویه مردی رو ببینه که کت و شلوار خاکستری و موقری به تن داشت و حرف می زد … صداش اندکی نامفهوم بود .

 

کلافه پلکاشو روی هم فشرد … چرخید سمت سالومه و پچ زد :

 

– هیچ کسی نیست که صداش کنی ؟ خانم بزرگ ؟ هاله خانم ؟ … حتی آهو !

 

– آهو خانم نیست … خونه ی توران خانم رفتن ! هاله خانم هم یک ساعت پیش قرص خوردن و خوابیدن !

 

– برو بیدارش کن ! برو !

 

سالومه دوید از پله ها بالا تا خودش رو به اتاق هاله برسونه … . پروانه باز برگشت سمت در … گوش خوابوند و تلاش کرد بشنوه صداهاشون رو .

 

 

 

صدای خورشید خانم خیلی واضح بود … صاف ، مغرور و محکم :

 

– البته … آوش خان خیلی زود برمی گردن به ایران ! همه چی رو دست می گیرن … و این ماجرا رو !

 

بعد فرخ چیزی گفت … پروانه نفهمید چی ! … و بعد صدای مردی غریبه ، بازپرس پرونده :

 

– حتما ! حتما ! … ضرورتِ کشف این معما و پیدا کردن قاتل … چیزی هست که حتی به پایتخت رسیده ! مطمئن باشید خیلی زود …

 

باز صداش از حرارت افتاد … کلماتش ناواضح شد .

 

قلب پروانه درست بیخ گلوش می تپید ! … حس ناخوشی داشت ! … بازپرس گفت :

 

– خارج از شهر بوده ! … طبق نظر کارشناسامون ، ماشین با جبر و تهدید متوقف نشده ! گلوله هایی که به بدنشون اصابت کرده ، متعلق به سه اسلحه بوده … یعنی قتل به صورت گروهی اتفاق افتاده !

 

باز جملاتی ناواضح … و بعد فرخ با لحنی ملال آور و بی حوصله گفت :

 

– کار هر کسی می تونه باشه ! هر کسی که سیاوش خان رو می شناخت … انگیزه ی قتلش رو داره ! متاسفانه ایشون سبک زندگی عجیبی داشتن !

 

پروانه چیزی رو که می شنید ، باور نمی کرد ! این لحن فرخ و خورشید … کلماتی که به کار می بردند … اینکه اینطور بی اهمیت جلوه می دادند قتل سیاوش خان رو …

 

قتل یک امیر افشار !

 

این درست نبود ! پروانه می فهمید که درست نیست ! هیچ دل خوشی از شوهرِ مرده اش نداشت … ولی فکر می کرد اینکه کاری نکنه ، بی معناست !

 

نگاهی به پلکان انداخت و ناامید از اومدن هاله … نفس عمیقی کشید و در دو لته ی مهمونخونه رو باز کرد … .

 

با ورودِ ناگهانیش … هر سه نفر ، خورشید خانم و فرخ و بازپرس ، به سمتش سر چرخوندند … .

 

پروانه ناباوری و بهت رو توی چشمای خورشید دید … انگار داشت از خودش می پرسید ، این حشره ی بی ارزش ایتجا چی میخواد ! … ولی اعتنا نکرد .

 

– خیلی خوش اومدین ، آقا !

 

فرخ به خودش اومد و اونو معرفی کرد :

 

– ایشون بیوه ی ارباب زاده هستن !

 

خورشید نیشخندی پر تحقیر و خشن زد :

 

– در واقع … صیغه ی چند روزه شون !

 

 

 

 

پروانه حالتی به خودش گرفت ، انگار که این طعنه براش پشیزی اهمیت نداشته … و برای بازپرس هم مهم نبود .‌.. چون به احترام پروانه سر جا ایستاد و گفت :

 

– تسلیت میگم خانم ! بنده حکمتی ، مامور پیگیری پرونده ی قتل جناب امیر افشار هستم !

 

پروانه لبخند ضعیفی زد :

 

– بفرمایید … راحت باشید لطفا !

 

و خودش هم رفت و روی مبلی نشست … سعی می کرد توجهی به نگاه ناباور و در عین حال خشمگینِ خورشید نکنه .

 

– خبر تازه ای شده در مورد قتل ؟

 

– خب … متاسفانه خیر ! فقط نظر کارشناسان در مورد صحنه ی وقوع جرم که …

 

خورشید با تمسخر میون کلامش دوید :

 

– که قطعا پروانه جان اون نظرات رو از پشت در شنیدن !

 

پروانه نگاه مطلقا بی اعتنایی به خورشید انداخت … .

این زن سعی داشت چی رو نابود کنه ؟ غرورش رو ؟ … چیزی که دیگه وجود نداشت !

 

حکمتی گفت :

 

– در واقع امیدوار بودم بتونم سر نخ هایی از خانواده ی مرحوم امیر افشار به دست بیارم !

 

– در مورد چی ؟

 

– قاتل ! … اینکه به نظرتون چه کسی یا کسانی انگیزه ی این کار رو داشتن …

 

– متوجهم ! ولی به نظرم اگر با افرادی صحبت کنید که به مرحوم امیر افشار بیشتر نزدیک بودند ، بهتر به نتیجه برسید ! منظورم ارباب ادریس … یا مادرشون … یا همسرشون …

 

پلک هاشو یک لحظه ی کوتاه روی هم فشرد و به سرعت تصحیح کرد :

 

– همسر اولشون !

 

 

 

حکمتی گفت :

 

– نظر خودِ شما چیه ، خانم ؟ این اواخر ازشون نشنیدین که با کسی درگیری داشته باشن ؟ … یا … هر مدل اختلافی !

 

پروانه چند ثانیه ای فکر کرد … . به نظرش حرف فرخ در مورد سیاوش درست بود ! سیاوش اینقدر مغرور و متکی به قدرت خانوادگیش بود که از له کردن هیچ کسی ابا نداشت … حتی از این کار لذت می برد ! آدم ها برای قتل چنین شخصی هزار دلیل داشتند ! …

 

ولی بعد … ناگهان فکری در سرش درخشید ، مثل لبه ی تیز و برّنده ی خنجری … بندی رو در دلش پاره کرد … ! …

 

پدرش ، احد ! چند ماه قبل عمه جواهر گفته بود شایعاتی در مورد برگشتنش هست … و حالا …

 

از فکر این اتفاق به نفس نفس افتاد … صورتش داغ شد . نگاه هراس آلودی به حکمتی انداخت … انگار می ترسید اون افکارش رو از پشت جمجمه اش ببینه !

 

– نمی دونم ! … خورشید خانم درست گفتن … من فقط چند روز همسرشون بودم !

 

با باز شدن در … و ورود هاله به مهمونخونه … پروانه از خدا خواسته از جا پرید . فکر کرد حالا می تونه اونجا رو ترک کنه !

 

هاله مشغول احوالپرسی با حکمتی شده بود … که پروانه آهسته و بدون جلب توجه از مهمونخونه خارج شد .

 

سالومه پشت در ایستاده بود. … انتظارش رو می کشید .

 

– نگفته بودی خودت میری داخل ! …

 

پروانه مچ دست اون رو گرفت و گفت :

 

– سالومه … بیا !

 

و اونو کشید دنبال خودش … و از در مهمونخونه فاصله داد .

 

4.4/5 - (34 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x