رمان پروانه ام پارت ۳۰

 

 

– چی شده پروانه ؟ چی می گفتن بهم ؟!

 

پروانه کاملا مقابل سالومه ایستاد … در حالیکه تلاش می کرد وحشت صداشو پنهان کنه ، گفت :

 

– باید یه کاری برام بکنی !

 

– چی ؟

 

– می دونی به خاطر شرایطی که پیش اومده … فعلا نمی تونم از چهار برجی خارج بشم ! … ولی من … احتیاج دارم که عمه جواهرم رو ببینم !

 

سالومه با دهانی نیمه باز نگاه دوخته بود بهش … انگار متوجه نشده بود چی شنیده ! پروانه کلافه پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– باید بری ملک افشاریه … عمه ام رو پیدا کنی ، بهش بگی بیاد به دیدنم !

 

– ولی … پروانه … نمیشه !

 

– چرا نمیشه ؟!

 

– اون نمی تونه بیاد اینجا … قدغنه ! سیاوش خان قدغن کردن که …

 

پروانه با لحنی خشن میون کلامش دوید :

 

– سیاوش خان حالا مرده !

 

بلافاصله از چیزی که گفته بود ، پشیمون شد . نگاهش رو از چشم های مبهوت سالومه گرفت و سرش رو پایین انداخت . بعد سعی کرد توضیحی بده :

 

– تو متوجه نیستی سالومه ! من اگه مجبور نبودم … هیچوقت …

 

با صدای باز شدن در مهمونخونه … حرفش رو نیمه تمام رها کرد . هر دو سر چرخوندن به عقب … .

 

 

 

خورشید از مهمونخونه بیرون اومد و به سمتشون رفت . با اون قامت صاف و بلند و لباس مشکیِ پولک دوزی شده … و دست هایی که خیلی با وقار روی هم قرار گرفته بودند … پروانه رو به یاد کلئوپاترای افسانه ای می انداخت !

 

همون اندازه خطرناک و قدرتمند !

 

در سه قدمی پروانه ایستاد … نگاه متکبرش رو به چشم های اون دوخت … بعد لبخند زد .

 

پروانه بلافاصله فهمید که قراره چیزهای بدی بشنوه !

 

– درست متوجه نشدم پروانه جان ! … شما … توی مهمونخونه … به من طعنه زدی ؟!

 

قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت … دستش بی اختیار مشت شد .

 

– چه طعنه ای خانوم ؟!

 

– اینکه به آقای حکمتی گفتی باید با کسانی حرف بزنن که به سیاوش نزدیک تر بودن …

 

باز لبخندی زد … بعد انگشت اشاره اش رو روی تخت سینه اش فرود آورد .

 

– من … به سیاوش خان نزدیک نبودم ؟! … من مادرش بودم !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … بعد تمام دل و جراتش رو جمع کرد و گفت :

 

– متوجهم ! … به همون اندازه که من همسرشون بودم !

 

خورشید برای لحظاتی چیزی نگفت … ولی نگاهش حالتی گرفت ، انگار می خواست به پروانه حمله کنه ! نفسی کشید … و نفس دیگه ای … ! … و بعد یک قدم جلوتر رفت .

 

– مثل اینکه اشتباهی رخ داده ! فقط برای اینکه سیاوش خان یک بار افتخار داده و باهات خوابیده … دلیل نمیشه که تو جایگاهت رو از یاد ببری و پاتو از گلیمت درازتر کنی !

 

پروانه موجی از حالت تهوع و نفرت رو در درون خودش احساس می کرد ! دوست داشت صداش رو بالا ببره و داد بزنه که از سیاوش متنفره ! از خورشید متنفره ! اصلا از همه ی امیر افشارها متنفره … و در برابرشون به دنبال هیچ جایگاهی نیست ! …

 

– من …

 

– هیس !

 

انگشت اشاره ی خورشید … با اون انگشترِ یاقوتِ بزرگش … به نشونه ی سکوت در هوا معلق موند . باز یک قدم دیگه جلو اومد :

 

– هیچی نگو ! … تا وقتی که بهت اجازه ندادم … حرف نزن !

 

 

پروانه لبهاشو روی هم فشرد … خورشید ادامه داد :

 

– بدون اجازه … وارد هیچ اتاقی نشو ! … در مورد هیچ مسئله ای که به خانواده ی امیر افشار مربوطه ، دخالت نکن ! … اصلا بدون اجازه ی من نفس نکش !

 

پروانه خیلی به سختی می تونست نفس بکشه . از روی شونه های صاف و لاغر خورشید ‌… سالومه رو می دید که بغض کرده بود و عین بید می لرزید !

 

خورشید باز هم یک قدم جلو اومد … و اینبار رخ به رخ پروانه ایستاد … گفت :

 

– دیگه هم هیچوقت … هیچوقت جرات نکن توی چشمام نگاه کنی ! … واگرنه میدم از کاسه درشون بیا…

 

نتونست جمله اش رو تکمیل کنه … پروانه ناگهان چشم هاشو دوخت بهش … .

 

خورشید لال شد !

 

نگاه پروانه … رک و لجوج و پر خشم … خیره موند توی چشم های ناباور خورشید !

 

اثر نگاهش مثل صاعقه ای بود که خورشید رو در جا خشک کرد !

 

انتظار این نگاه رو نداشت ! قدرت مقابله باهاش رو نداشت ! مستاصل به تمام معنا بود !

 

پروانه بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ، چرخید و به سمت در رفت و از اونجا خارج شد … . پشت سرش سالومه تقریبا دوید و فرار کرد .

 

خورشید نفس عمیقی کشید … انگار تازه تونسته بود سرش رو از توی آب در بیاره !

 

باز نفس عمیق دیگه ای … و بعد به لبه ی کنسولِ چوبی تکیه زد و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت .

 

***

 

خانم بزرگ باز هم حالش بد شده بود !

 

بعد از مرگ سیاوش ، تبدیل شده بود به یک جسدِ به تمام معنا ! بیشتر ساعات روز رو توی تختش می گذروند … به سختی غذا می خورد . تا جایی که می تونست حرف نمی زد .

 

بعد ناگهان از جا می پرید … شروع می کرد به جیغ زدن ! چنگ می زد به تخت سینه اش و گردنش … مثل آدمی که در حال خفه شدن باشه و برای جرعه ای نفس التماس کنه … .

 

صدای جیغ هاش باز هم توی تمام چهار برجی پیچیده بود :

 

– سیاوش ! سیاوش ! سیاوش !

 

پروانه هراسون از پله ها بالا دوید . می دونست همیشه دو سه نفری هستند تا خانم بزرگ رو مهار کنند … ولی وقتی این حملات عصبی بهش دست می داد ، هر چی آدمای بیشتری دور و برش می بودند ، بهتر بود !

 

خودش رو به اتاق خانم بزرگ رسوند … .

 

اون رو دید که وسط بسترش نشسته بود و شیون می کرد . هاله و اطلس شونه هاش رو گرفته بودند … سعی می کردند کنترلش کنند .

 

هاله اونو دید :

 

– پروانه ! … لیوان آب رو برام بیار ! زود باش !

 

پروانه لیوان آب خنک رو از روی میز برداشت و به سرعت به هاله سپرد . هاله سعی کرد خانم بزرگ رو وادار کنه تا کمی آب بنوشه … خانم بزرگ با خشم کوبید زیر دستش .

 

– دستت رو بکش ! لعنتی ها ! شماها خوشحالید که سیاوش مرده !

 

نگاهش بین هاله و پروانه چرخید … باز صبعانه داد کشید :

 

– شماها همه تون خوشحالید ! عزا دار نیستید ! همه تون توی دلتون می خندین !

 

این اولین باری نبود که خانم بزرگ اونها رو به شاد بودن متهم می کرد … گوش های پروانه دیگه عادت کرده بود !

 

به سمت پنجره رفت و بازش کرد … هوای سرد و مرطوب داخل وزید و هوای گرفته ی اتاق رو که بوی شمع و دوا و بخور می داد رو کمی تغییر داد .

 

4.5/5 - (37 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x