پروانه خواست دستش رو رها کنه، اما آوش کاملاً مقابلش ایستاد و حتی دست دیگه اش رو هم گرفت .
قلب پروانه درون سینه اش تند و دردناک می تپید . کف دست هاش عرق کرده بود . گفت :
– این کارو نکن ! ممکنه خواهرت ببینه …
داشت بهانه می آورد . خودش هم می دونست اون قسمتی که ایستادن، از چشم همه پنهانه . آوش سخت و جستجو گر نگاهش می کرد … و بلاخره پروانه وا داد .
– آوش … تو متوجه کارایی که می کنی نیستی ! …
نفس عمیقی کشید … باز گفت :
– تو میخوای ازدواج کنی !
آوش با جدی ترین لحن ممکن پاسخ داد :
– بله، ما قراره ازدواج کنیم !
روی “ما” تاکید کرد . پروانه پلک هاشو روی هم فشرد .
– کدوم ما ؟ … اینقدر راحت می گی که …
و بعد به خنده افتاد . یک خنده ی کوتاه و بی سرانجام و گیج … .
فشار انگشتان آوش دور بازوهاش کم شده بود که ازش فاصله گرفت و گفت :
– آوش گفتنش اینقدر آسونه ؟! … ولی این هیچوقت اتفاق نمی افته ! ما نمی تونیم که …
– تو دیشب به من گفتی دوستم داری ! اجازه نمی دم حرفت رو پس بگیری !
– ولی این درست نیست ! خودت هم می دونی ! … من پروانه ام ! من … من …
به خودش اشاره می کرد . امیدوار بود آوش از این خواب عجیب بیدار بشه و بتونه فاصله ی بینشون رو ببینه ! نفس تب داری کشید :
– می دونی آوش … من باکره نیستم !
حرارت از یقه ی پیراهنش بالا زد . صداش از شرم سست شده بود … ولی باید می گفت ! چطور یک زنِ بیوه می تونست عروسِ آوش امیر افشار بشه ؟ این شدنی نبود !
اما آوش خیلی راحت شونه ای بالا انداخت :
– خب منم نیستم !
پروانه پلک هاشو روی هم فشرد … چرخی دور خودش زد . به شدت احساس آشفتگی می کرد .
– به همین راحتی میگی ؟ اما مادرت هیچوقت اجازه نمی ده با من ازدواج کنی ! … خانم بزرگ هم …
حالت نگاه آوش سخت و بی انعطاف شد .
– مادرم برام مهم نیست . هیچ کسی مهم نیست !
– یه روز با مادرت آشتی می کنی . اون وقت نظرش برات مهم میشه ! … اصلاً …
مکثی کرد و کف دستش رو مقابل صورت آوش گرفت … .
– اصلاً دلیل اینهمه اصرارت چیه ؟ … نکنه این یه اعلان جنگ با مادرته ؟! آره ؟ … برای اینکه اونو عصبانی کنی اومدی طرف من !
نگاهی لجوج و خصمانه در چشم هاش سوسو می زد . آوش پلک هاشو روی هم فشرد و نفس خسته ای کشید .
– عجب بچه ی نفهمی هستی تو !
و تا قبل از اینکه پروانه واکنشی نشون بده … دستش رو گرفت و اونو بین بازوهاش قفل کرد .
پروانه سرش رو با شدت عقب کشید، اما تا خواست اعتراضی بکنه … لب های آوش روی دهانش قرار گرفت … و تمام فریادش رو خاموش کرد !
پلک های پروانه بی اختیار روی هم افتاد … بین دست های آوش احساس ضعف کرد .
آوش بدن پروانه رو به خودش فشرد و یک دستش میون موهای اون برد … و لب هاشو عمیق بوسید . تمام گلایه هاشو … تمامِ خشم و عصیانش رو … انگار تمام احساسش رو بوسید !
وسه اش اینقدر گرم و طولانی بود که همه چیز رو از مغز پروانه پروند ! یک لحظه ی کوتاه لب هاشو رها کرد . پلک پروانه لرزید … خواست چیزی بگه :
– آوش …
اما باز هم بوسه ی آوش …
سر انجام وقتی لب های پروانه رو رها کرد … که هر دو کاملاً از نفس افتاده بودند !
آوش پیشونیش رو به پیشونی گرم و عرق کرده ی پروانه چسبوند و موهای سیاهِ کنار شقیقه اش رو لمس کرد . پروانه هنوز هم سست از خلسه ی این عشقبازی بود … .
– حالا اگه من بهت ظن ببرم که از لج مادرم میخوای زن من بشی، یه چیزی ! … آخه من چرا باید این کارو بکنم پروانه خانم ؟!
پروانه به زور لای پلک هاشو از هم باز کرد و نگاه سست و خمارش رو به چشم های آوش دوخت .
– چون که …
حالا اینقدر خمار اون بوسه بود … که دیگه بهانه هاشو حتی به یاد نمی آورد !
آوش انگشت شصتش رو روی لب های مرطوب اون کشید و تو گلویی خندید .
– تو بازم بوس می خوای پروانه ! اصلاً این زبونِ رمزی ماست ! هر وقت غر غر کردی یعنی دلت می خواد ببوسمت !
پروانه آهسته خندید . آوش بدن کوچکش رو بیشتر به خودش فشرد … چونه اش رو گذاشت روی موهاش … و گفت :
– چی می خوند دیشب گوگوش ؟ … قد آغوش منی ! نه زیادی نه کمی ! حکایت ما دو نفره !
پروانه نوکِ بینیشو به گردنِ قویِ مرد مقابلش چسبوند … چقدر بوی تنش رو دوست داشت ! حالا که توی دست های آوش بود … می تونست بفهمه حضور یک مرد توی زندگی چقدر می تونه لذت بخش باشه !
– آوش …
– جانِ آوش ؟
بوسه ی اون رو روی موهای حس کرد … قلبش تندتر و تندتر تپید !
– واقعاً منو دوست داری ؟!
– خب معلومه ! تو چی ؟
پروانه تو گلویی خندید … به تقلید از آوش پاسخ داد :
– خب معلومه !
آوش دست کشید بین موهای مجعد و مشکی پروانه … گفت :
– من با تو زندگیم خوبه ! حالم خوبه ! … ببین من آدم پر حرفی نبودم هیچوقت … اما پیش تو زیاد حرف می زنم ! … اصلاً تو رو می بینم، استرسم کم میشه ! تو خودِ خودِ نوری واسه من !
این کلماتش … این کلمات جادویی و قدرتمند که تاثیرشون از بوسه بیشتر بود ! …
– ببین چون تو گفتی، من عذرا و قربانعلی رو از اینجا بیرون نکردم ! تو باعث میشی من آدم بهتری باشم ! تو روی من تاثیر داری ! بعد میگی به خاطر عصبانی کردن مادرم … ؟ …
ادامه ی حرفش رو نگرفت … .
نفس عمیقی کشید و بعد پروانه رو از خودش جدا کرد .
– حالا برو آماده شو … ببرمت بیرون ! آهو باید یک سر دیگه به بیمارستان بزنه … من و تو هم میریم خرید ! هر چی میخوای برای خودت و رها بخر ! … فردا برمی گردیم چهار برجی !
پروانه خواست چیزی بگه :
– نمیشه امشب …
اما آوش دو طرف صورتش رو گرفت و بوسه ی محکمی به لب هاش زد . پروانه به خنده افتاد .
– غر غر نکن ! کار دستمون میدی ها !
– فقط خواستم بگم امشب برگردیم ! دلم برای رها تنگ شده !