رمان پروانه ام پارت 168

4.2
(97)

 

اطلس غر غری کرد :

– با این حالتون آخه ؟

با این حال بازوی خورشید رو گرفت تا در راه رفتن کمکش کنه … .

قدم های خورشید لرزان و ناتوان بود . هنوز چهل و چند سال بیشتر نداشت … اما چنان تحلیل رفته بود که به پیرزنی شباهت داشت . انگار فکری، غصه ای … اون رو از درون مثل موریانه جویده بود .

اطلس می دونست این فکرِ موریانه وار … تصور حضور پروانه در کنار آوشه !

با هم از اتاق خارج شدند و چند پله ای پایین رفتند . اما بیش از اون لازم نبود دنبال آوش بگردند … .

صدای خنده هاشون از پشت در کتابخونه می اومد … صدای خنده های آوش و پروانه !

اطلس انقباض گوشت تن خورشید رو زیر انگشتانش احساس کرد . با نگرانی گفت :

– خانوم … بهتره برگردیم !

– نه !

خورشید باز هم پیش رفت . عذاب باعث شده بود صورتش مچاله بشه . صدای خنده لحظاتی قطع شد … و بعد باز هم … .

خورشید نیمه نفس شده بود . تحمل دیدن خوشی پروانه رو کنار آوش نداشت ! آوش … آوش عزیزش … پسرکِ ارزشمند و لوسِ خودش !

اما باز هم قدم به جلو برداشت … چون باید با چشم خودش می دید ! … براش شکنجه آور بود ، اما باید باهاش رو در رو می شد !

اطلس باز هم با نگرانی خواست منصرفش کنه :

– خانوم جون …

– هیشش !

انگشتِ اشاره اش به نشانه ی سکوت بالا رفت .‌.. و بعد دو سه قدم باقیمانده رو تنهایی برداشت … و بعد بلاخره اون ها در معرض دیدش قرار گرفتند … ‌.

 

 

مثل اینکه ضربه ی مهلکی خورده باشه … کسی خنجری تا دسته در قلبش فرو کرده باشه … نفسش بند اومد و چشم هاش از هم درید … .

آوش و پروانه کنار همدیگه روی کاناپه نشسته بودند … درست شونه به شونه ی هم ! پیش پاهاشون دسته ای کاغذِ باطله افتاده بود و کمی دورتر … سطل زباله ی کتابخونه .

پروانه یکی از کاغذها رو مچاله کرد و از همون جایی که نشسته بود، پرتاب کرد به سمت سطل زباله . کاغذ گلوله شده کنار سطل افتاد … و بعد خنده ی پروانه … .

– وای نشد ! بازم نشد !

اون طوری که در دنیای خودشون غرق بودند … محال بود متوجه خورشید بشن !

خورشید دردی غیر قابل توصیف در وجودش احساس کرد . دردی که از رگ های گردنش شروع شد … و پایین تر رفت … تا بازوی چپش … و سینه اش !

آوش کاغذی مچاله شده پرتاپ کرد و این یکی افتاد داخل سطل زباله . خنده ی پیروزمندانه اش بعد از این حرکت … و بعد غرغر پروانه :

– این تقلبه آوش ! دستای تو بلندتره… معلومه که … ! … وای نخند ! آوش من اعتراض دارم !

و بعد خودش هم به خنده افتاد ! درد در بدن خورشید بیشتر شد و دهانش مزه ی عجیبی گرفت … .

آوش گفت :

– اعتراض نداریم پروانه خانم ! تو میخوای از زیر بوس در بری !

پروانه خندید و خورشید دید که سر پسرش روی صورت اون زن خم شد … . دید و دیگه درد به اوج خودش رسید که نتونست تحمل کنه .

– اطلس ! … وای …

سر پروانه و آوش به سرعت به طرف در برگشت … و خورشید که دنبال دستاویزی بود تا از سقوط نجات پیدا کنه … .

دستش بی هدف چرخی خورد و بعد … تمام مقاومتش در هم شکست ! احساس دردی درست در کانون قلبش … و بعد میون جیغ های اطلس پخش زمین شد !

سکته کرده بود !

*

 

_۷۶۶

*

از دور آوش رو دید که نشسته بود روی نیمکتی … با شانه هایی صاف و نگاهی رو به مقابل … پاهای بلندش رو روی هم انداخته بود و مچ پای راستش رو با ریتمِ خاصی تکون می داد .

عمیقاً در فکر بود … اینقدر زیاد که تا پروانه کاملاً بهش نرسید، متوجه حضورش نشد .

– سلام !

نگاه آوش چرخید به طرفش … و بعد لبخندی خسته روی صورتش نشست. پاسخ داد :

– سلام به روی ماهت !

انگشتانِ پروانه رو گرفت … و پروانه کنارش روی نیمکت نشست .

– خوبی ؟

آوش باز لبخند خسته اش رو تکرار کرد .

– آره ، تو خوبی ؟ با کی اومدی ؟

پروانه کوتاه پاسخ داد :

– انور !

و دستش رو روی بازوی آوش گذاشت . مثل اینکه می خواست اونو نوازش کنه … هر چند خجالت می کشید !

– می خواستم بیام ملاقات مادرت … اما می دونم از دیدنم خوشحال نمیشه !

صداش محزون و گرفته بود … گوشه ی لبش لرزید … باز گفت :

– حالا حالش چطوره ؟

– تعریفی نداره … هنوز بخش مراقبتای ویژه است !

– نگران نباش ! من مطمئنم حالش خیلی زود خوب میشه … مادرت هنوز خیلی جوونه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x