رمان پروانه ام پارت 170

4.3
(93)

 

 

پروانه با قدم هایی سبک از در بیمارستان بیرون رفت و روی بالاترین پله ایستاد . هوای لطیف فروردین ماهی صورتش رو نوازش می کرد . نفس عمیقی کشید و بوی گلهای بهاری رو درون ریه هاش حبس کرد .

 

انور خارج از محوطه ی بیمارستان انتظارش رو می کشید .

 

پروانه از پله ها پایین رفت و در مسیر سنگفرش شده آهسته قدم برداشت . اینقدر هوا خوب بود که دوست داشت این مسیر کوتاهِ پیاده روی کش پیدا می کرد و طولانی تر می شد … .

 

هنوز در نیمه های مسیر بود … که صدایی از پشت سر شنید :

 

– پروانه !

 

بی حواس به سمت صدا برگشت … و بعد مثل اینکه زمین زیر پاهاش خالی بشه، هین بلندی از حنجره اش خارج شد … .

 

دست های احد در هوا معلق موند :

 

– آروم باش !

 

پروانه کف دستش رو روی دهانش می فشرد … به احد که چند قدم دورتر ایستاده بود، نگاه می کرد و قلبش مدام از احساس مجهولی پر و خالی میشد .

 

دوست داشت گریه کنه ! نگاهش لحظه ای با وحشت دور و اطراف چرخید . یکی دو نفر با کنجکاوی شاید نگاهشون می کردند … اما خدا رو شکر کرد که کسی از نزدیکان آوش اون اطراف نبود !

 

احد باز گفت :

 

– دلم برات تنگ شده بود پروانه ! حالت خوبه ؟!

 

پروانه تنها سری تکون داد . راه نفسش مسدود شده بود … بعد به سختی گفت :

 

– بریم یه جای خلوت !

 

 

 

 

 

عقب گرد کرد و راه اومده رو برگشت . صدای پاهای احد رو می شنید که پشت سرش می اومد . ساختمان بیمارستان رو دور زد و به محوطه ی پشتی رفت . جایی پرت و بی رفت و آمد … که دم پنجره های کوچیکش با کولرهای آبیِ سفید رنگ مسدود شده بود .

 

محلی دلگیر و نازیبا … اما حداقل خیالش راحت بود کسی اونها رو با هم نمی دید .

 

نفس تندی کشید و چرخید به طرف احد :

 

– چرا بی احتیاطی می کنی ؟ اگر کسی تو رو ببینه …

 

نتونست حرفش رو کامل کنه … نفسش حبس شد در سینه اش ! احد اون رو کشید به طرف خودش و در آغوش کشید … سفتِ سفت ! … با چنان احساسی که هرگز پروانه رو در آغوش نگرفته بود … .

 

زبون پروانه بند اومده بود … و نفسش … و وقتی احد رهاش کرد، فهمید حتی زانوهاش رو حس نمی کنه .

 

– بابا !

 

– من دلم تنگ شده بود برات ! هر شب خوابت رو می دیدم ! … مدام از خودم می پرسیدم بچه ات چه شکلیه ! … دلم می خواست پیشت می بودم … مثل همه ی پدرا ! ولی …

 

مکثی میون کلماتش افتاد . بغض داشت، اما خندید و سرش پایین افتاد .

 

– من وقتی خودت هم نوزاد بودی، کنارت نبودم ! … من همه ی این سالها کجا بودم پروانه ؟ … چطور زندگی می کردم ؟ …

 

پروانه پلک زد … انگار جادو شده بود ! قطره اشک احد که از چشمش فرو ریخت و درون ریشِ جوگندمیش فرو رفت … جادو رو بیشتر کرد .

 

– حتی یک خاطره ی خوش ندارم از زندگیم !

 

 

 

 

– گریه نکن !

 

پروانه گفت … بعد کف دستش نرم نشست روی گونه ی احد .

 

دلش می سوخت برای احد … پدرش ! تا دنیا دنیا بود ‌… این مرد پدرش بود ! این مرد با ریش نامرتب و سیاه سفید … و خط های عمیق و کهنه پای چشم هاش … .

 

این مرد پیر شده بود و زندگی نکرده بود ! هیچوقت خونه ای از خودش نداشت … خانواده ای … زنی که عاشقش باشه … و بچه ای که قد کشیدنش رو ببینه ! … تمام عمر شکنجه شد … به تاوان چه گناهی ؟ …

 

یک روز می خواست ارباب رو بکشه … این مگه چقدر مجازات داشت ؟!

 

دنیا جلوی چشماش می لرزید … و بعد وقتی به خودش اومد که داشت هق هق می کرد !

 

احد میون گریه اش، لبخندی زد .

 

– به من می گی گریه نکن ! اما خودت …

 

– من می دونم تو بی گناهی ! آوش هم می دونه !

 

سفت شدن انگشتان احد رو روی پهلوهاش احساس کرد .

 

– از کجا ؟ …

 

– نمی دونم ! … اما تو تبرئه شدی ! دیگه لازم نیست فرار کنی !

 

دست های احد از دو طرف بدن پروانه فرو افتاد و صورتش رو برگردوند . پروانه دنبالش رفت .

 

– فقط بهم فرصت بده باهاش حرف بزنم … در مورد تو بگم ! همه چی درست میشه !

 

احد به حالتی عصبی پاسخ داد :

 

– میخوای منو تحویل بدی به اون امیر افشار ؟! میخوای منو به کشتن بدی !

 

 

۷۷۲

 

 

پروانه گفت :

 

– نه ! … نه !

 

متحیر بود از این واکنش تند پدرش … باز خودش را به اون رسوند و دست های لاغر و رگدارش رو به دست گرفت .

 

– نمیخوام تو رو تحویل کسی بدم ! میخوام ازت محافظت کنم !

 

– با فروختنم به امیر افشار …

 

– گوش بده بابا ! … خوب گوش بده !

 

دست های احد رو سفت تر گرفت . شاید می تونست ترسِ پدرش رو درک کنه . اون همه ی عمر از امیر افشارها ترسیده بود … به خاطرشون خونه به دوشی کشیده بود ! این ترس انگار تا مغز استخونش رسوخ کرده بود !… حالا حتی از سایه ی خودش می ترسید ! …

 

نفس عمیقی کشید و تلاش کرد آرامشش رو حفظ کنه :

 

– تا کِی می خوای به فرار ادامه بدی ؟ دلت یک زندگی عادی نمی خواد ؟ دوست نداری یک خونه داشته باشی ؟ … که آخر هفته دخترت و نوه ات بیان دیدنت ! … یا شاید خواهرات ! … یا دوستای قدیمیت ! … همه ی آدمایی که از بچگی می شناختی …

 

– برای همه ی اونا من مُردم ! از همون ده سال قبل که اون اشتباه رو مرتکب شدم …

 

احد گفت … صداش از بغض می لرزید . پروانه پاسخ داد :

 

– تو زنده ای بابا ! … ببین من بخشیدمت ! … و اگه من تونستم این کارو بکنم … بقیه هم می تونن !

 

احد به تلخی پوزخند زد :

 

– تو منو نبخشیدی ! اینو از چشمات می خونم … ! فقط دلت می سوزه !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x