پروانه با قدم هایی سبک از در بیمارستان بیرون رفت و روی بالاترین پله ایستاد . هوای لطیف فروردین ماهی صورتش رو نوازش می کرد . نفس عمیقی کشید و بوی گلهای بهاری رو درون ریه هاش حبس کرد .
انور خارج از محوطه ی بیمارستان انتظارش رو می کشید .
پروانه از پله ها پایین رفت و در مسیر سنگفرش شده آهسته قدم برداشت . اینقدر هوا خوب بود که دوست داشت این مسیر کوتاهِ پیاده روی کش پیدا می کرد و طولانی تر می شد … .
هنوز در نیمه های مسیر بود … که صدایی از پشت سر شنید :
– پروانه !
بی حواس به سمت صدا برگشت … و بعد مثل اینکه زمین زیر پاهاش خالی بشه، هین بلندی از حنجره اش خارج شد … .
دست های احد در هوا معلق موند :
– آروم باش !
پروانه کف دستش رو روی دهانش می فشرد … به احد که چند قدم دورتر ایستاده بود، نگاه می کرد و قلبش مدام از احساس مجهولی پر و خالی میشد .
دوست داشت گریه کنه ! نگاهش لحظه ای با وحشت دور و اطراف چرخید . یکی دو نفر با کنجکاوی شاید نگاهشون می کردند … اما خدا رو شکر کرد که کسی از نزدیکان آوش اون اطراف نبود !
احد باز گفت :
– دلم برات تنگ شده بود پروانه ! حالت خوبه ؟!
پروانه تنها سری تکون داد . راه نفسش مسدود شده بود … بعد به سختی گفت :
– بریم یه جای خلوت !
عقب گرد کرد و راه اومده رو برگشت . صدای پاهای احد رو می شنید که پشت سرش می اومد . ساختمان بیمارستان رو دور زد و به محوطه ی پشتی رفت . جایی پرت و بی رفت و آمد … که دم پنجره های کوچیکش با کولرهای آبیِ سفید رنگ مسدود شده بود .
محلی دلگیر و نازیبا … اما حداقل خیالش راحت بود کسی اونها رو با هم نمی دید .
نفس تندی کشید و چرخید به طرف احد :
– چرا بی احتیاطی می کنی ؟ اگر کسی تو رو ببینه …
نتونست حرفش رو کامل کنه … نفسش حبس شد در سینه اش ! احد اون رو کشید به طرف خودش و در آغوش کشید … سفتِ سفت ! … با چنان احساسی که هرگز پروانه رو در آغوش نگرفته بود … .
زبون پروانه بند اومده بود … و نفسش … و وقتی احد رهاش کرد، فهمید حتی زانوهاش رو حس نمی کنه .
– بابا !
– من دلم تنگ شده بود برات ! هر شب خوابت رو می دیدم ! … مدام از خودم می پرسیدم بچه ات چه شکلیه ! … دلم می خواست پیشت می بودم … مثل همه ی پدرا ! ولی …
مکثی میون کلماتش افتاد . بغض داشت، اما خندید و سرش پایین افتاد .
– من وقتی خودت هم نوزاد بودی، کنارت نبودم ! … من همه ی این سالها کجا بودم پروانه ؟ … چطور زندگی می کردم ؟ …
پروانه پلک زد … انگار جادو شده بود ! قطره اشک احد که از چشمش فرو ریخت و درون ریشِ جوگندمیش فرو رفت … جادو رو بیشتر کرد .
– حتی یک خاطره ی خوش ندارم از زندگیم !
– گریه نکن !
پروانه گفت … بعد کف دستش نرم نشست روی گونه ی احد .
دلش می سوخت برای احد … پدرش ! تا دنیا دنیا بود … این مرد پدرش بود ! این مرد با ریش نامرتب و سیاه سفید … و خط های عمیق و کهنه پای چشم هاش … .
این مرد پیر شده بود و زندگی نکرده بود ! هیچوقت خونه ای از خودش نداشت … خانواده ای … زنی که عاشقش باشه … و بچه ای که قد کشیدنش رو ببینه ! … تمام عمر شکنجه شد … به تاوان چه گناهی ؟ …
یک روز می خواست ارباب رو بکشه … این مگه چقدر مجازات داشت ؟!
دنیا جلوی چشماش می لرزید … و بعد وقتی به خودش اومد که داشت هق هق می کرد !
احد میون گریه اش، لبخندی زد .
– به من می گی گریه نکن ! اما خودت …
– من می دونم تو بی گناهی ! آوش هم می دونه !
سفت شدن انگشتان احد رو روی پهلوهاش احساس کرد .
– از کجا ؟ …
– نمی دونم ! … اما تو تبرئه شدی ! دیگه لازم نیست فرار کنی !
دست های احد از دو طرف بدن پروانه فرو افتاد و صورتش رو برگردوند . پروانه دنبالش رفت .
– فقط بهم فرصت بده باهاش حرف بزنم … در مورد تو بگم ! همه چی درست میشه !
احد به حالتی عصبی پاسخ داد :
– میخوای منو تحویل بدی به اون امیر افشار ؟! میخوای منو به کشتن بدی !
۷۷۲
پروانه گفت :
– نه ! … نه !
متحیر بود از این واکنش تند پدرش … باز خودش را به اون رسوند و دست های لاغر و رگدارش رو به دست گرفت .
– نمیخوام تو رو تحویل کسی بدم ! میخوام ازت محافظت کنم !
– با فروختنم به امیر افشار …
– گوش بده بابا ! … خوب گوش بده !
دست های احد رو سفت تر گرفت . شاید می تونست ترسِ پدرش رو درک کنه . اون همه ی عمر از امیر افشارها ترسیده بود … به خاطرشون خونه به دوشی کشیده بود ! این ترس انگار تا مغز استخونش رسوخ کرده بود !… حالا حتی از سایه ی خودش می ترسید ! …
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد آرامشش رو حفظ کنه :
– تا کِی می خوای به فرار ادامه بدی ؟ دلت یک زندگی عادی نمی خواد ؟ دوست نداری یک خونه داشته باشی ؟ … که آخر هفته دخترت و نوه ات بیان دیدنت ! … یا شاید خواهرات ! … یا دوستای قدیمیت ! … همه ی آدمایی که از بچگی می شناختی …
– برای همه ی اونا من مُردم ! از همون ده سال قبل که اون اشتباه رو مرتکب شدم …
احد گفت … صداش از بغض می لرزید . پروانه پاسخ داد :
– تو زنده ای بابا ! … ببین من بخشیدمت ! … و اگه من تونستم این کارو بکنم … بقیه هم می تونن !
احد به تلخی پوزخند زد :
– تو منو نبخشیدی ! اینو از چشمات می خونم … ! فقط دلت می سوزه !