پلک های پروانه با ناامیدی روی هم افتاد . اینهمه سال زندگی زیر سایه ی ترس … مغز احد رو از کار انداخته بود انگار !
– تو همخونِ من هستی بابا !
– حالا یک همخون دیگه هم داری ! … اون دختر !
برای لحظه ای، چیزی انگار در قلب پروانه تکون خورد . نگاهش رو تا چشم های پدرش بالا کشید … و دست هاشو بی اختیار رها کرد .
– رها !
– اون چه شکلیه ؟
– دیگران میگن بیشتر شبیه منه !
احد گفت :
– خیلی دوست دارم ببینمش !
با حس عجیبی خندید … انگار علاقه ی احتیاط آمیزی به اون بچه در قلبش احساس می کرد و نمی خواست این رو بروز بده .
– من یک عکس از بچگی های تو دارم … همیشه همراهمه !
دست برد و از جیب لباسش کیف پول کهنه و پوسته شده ای در آورد . ادامه داد :
– توی این هیچوقت پول نیست ! اما به خاطر عکس تو، همیشه توی جیبم دارمش !
کیف رو باز کرد و مقابل پروانه گرفت . پروانه با شگفتی نگاه کرد به تصویر سیاه و سفید نوزادی قندان پیچ که در آغوش مادر بزرگ بود … .
گرمایی از کانون قلبش آغاز شد و زیر پوستش ریخت . فکر نمی کرد پدرش عکسی از بچگی هاشو داشته باشه !
۷۷۴
احد با انگشت سبابه روی تصویر رو نوازش کرد .
– هیچوقت یادم نمیره روز اولی که تو رو بغلم گرفتم ! یه موجود کوچیک و بی دفاع … با پوست سفید و موهای مشکی ! اینقدر ظریف بودی که می ترسیدم بهت دست بزنم !
بعد ناگهان سر بالا گرفت و نگاه آرزومندش رو به پروانه دوخت :
– بچه ات رو میاری که ببینم ؟ بعدش قول میدم از این شهر میرم ! … ولی میخوام بچه ات رو ببینم ! … حداقل عکسش رو ببینم !
پروانه می خواست بهش بگه که اجازه نمیده اون شهر رو ترک کنه … اما میترسید با اصرار بیش از حد باعث وحشتش بشه . شاید اگر در ملاقات بعدی با رها می رفت ، قلبش نرم می شد … یا عمه ها رو هم می برد … و بچه های جواهر رو !
شاید اگر احد خانواده ای دور و برش حس می کرد، دیگه نمی ترسید .
– میارمش بابا ! نوه ات رو میارم ببینی !
احد نفسی کشید و با اشتیاق و عشق بیش از حدی پروانه رو در آغوش کشید … فقط برای لحظه ای … بعد به سرعت اونو رها کرد .
– چی شده ؟
– تو اونو خبر کردی ؟
نگاه ترسیده ی احد به نقطه ای پشت سرش بود :
– تو بهش گفتی من اینجام ؟
پروانه به سرعت به عقب چرخید … سلمان رو دید که چند متر دورتر ایستاده بود و اونها رو تماشا می کرد .
برای لحظه ای خودش هم ترسید … انگار جرم بزرگی مرتکب شده بود ! … اما با یادآوری اینکه پدرش کاملاً بی گناهه …تمام جراتش رو جمع کرد :
– نترس ! باهات کاری نداره ! آوش خان دنبالت نمی گرده !
اما احد یک قدم به عقب رفت … و یک قدم دیگه . نگاه رمیده اش به سلمان بود . پروانه سعی کرد آرومش کنه :
– بابا !
اما احد ناگهان پا به فرار گذاشت . کیف پول خالی و عکس قدیمیش توی دست های پروانه جا موند .
در ابتدا خشمی غیر قابل کنترل تمام بدن پروانه رو لرزوند . از همون فاصله نگاه پر زهر و بیزارش رو به سلمان دوخت … اما بعد نفس عمیقی کشید .
این سلمان بیچاره هم تقصیری نداشت ! مامور بود و معذور ! به اون هم لابد دستور داده بودن مدام دنبال پروانه باشه !
پروانه کیف پول رو بین انگشتانش فشرد و شونه هاش رو صاف گرفت … و راه افتاد به سمت سلمان .
بهش که رسید، مکث کوتاهی کرد :
– چیزی به آوش خان نگید ! میخوام از دهان خودم بشنون !
فکرش رو هم نمی کرد … اما سلمان پاسخ داد :
– من چیزی بهشون نمیگم ! خاطرتون جمع باشه !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد و اجازه نداد جا خوردگی در چهره اش نمایان بشه . تنها سری تکون داد … و بعد از کنار سلمان عبور کرد .
راه افتاد به سمت در خروجی … .
*
آوش دیشب برگشته بود به عمارت ! پروانه متوجه نشده بود !
با خوشحالی بی حد و حصری قهوه ی سر صبحش رو دم کرد و با وسواس درون سینی گذاشت . مسیر حیاط سنگی رو تقریباً دوید .
وقتی به اتاق آوش رسید … اون رو دید که دراز کشیده بود روی تختخوابش … با دکمه هایی باز شده تا روی سینه و موهای بهم ریخته … غرق در خوابی عمیق !
پروانه وارد اتاق شد و در رو بست . با احتیاطی مخصوص برای اینکه اون رو از خواب بیدار نکنه … سینی رو روی پاتختی گذاشت . و بعد روی لبه ی تختخواب نشست .
N M, [۱۴.۱۲.۲۴ ۰۷:۵۲] آوش در خواب خیلی دوست داشتنی می شد ! کاملاً بدون گارد … مثل یک پسر بچه ی معصوم و عزیز ! نه موهاش مثل همیشه مرتب و شانه خورده بود … و نه استخوان فکش اون حالت سرسختی و غرور همیشگیش رو داشت .
اینطوری کمتر شبیه سیاوش خان بود ! …
پروانه بی اختیار خندید . به یاد آورد که اون اوایل از خیره شدن در چشم های این مرد می ترسید ! اما حالا …
نفس عمیقی کشید … بعد روی خوشخوابه خودش رو به آوش نزدیک تر کرد . انتهای موهای بافته اش رو در دست گرفت … آهسته روی صورت آوش کشید … !
صورت آوش در هم فرو رفت … با چشم های بسته تکونی خورد .
پروانه سخت جلوی خودش رو گرفته بود تا به خنده نیفته . یک لحظه مکث کرد … و باز هم …
اینبار دست آوش تکونی خورد … مثل اینکه می خواست موهای پروانه رو از روی صورتش پس بزنه … و بعد با همون چشم های بسته در بستر جابجا شد … .
چرخید به شونه ی چپش و درست وقتی پروانه حتی فکرش رو هم نمی کرد … دست راست آوش دور پهلوش گره خورد و اون رو با حرکتی سریع به آغوشش کشید .
پروانه جیغ بی اختیاری کشید !
آوش انگشتانش رو فرو کرد میون موهای اون و سرش رو به شونه اش فشرد !
– هیش !
۷۷۷
صدای دویدن شخصی پشت در به گوش رسید … . پروانه بی اختیار چنگ زد به پارچه ی لباس آوش … اگر کسی اون رو در این وضعیت با آوش در یک تخت می دید …
دست های آوش اما خونسرد و پر آرامش بود ! طره ی موی ریخته شده روی صورت پروانه رو با نوک انگشتانش پس زد … و بعد استخوان شونه اش رو لمس کرد .
– قراره هر روز منو اینطوری بیدار کنی، پروانه جانم ؟ … راههای بهتری هم هست که به مرور یادت میدم !
صداش دو رگه از خواب بود . چند لحظه ای طول کشید تا پروانه جرات کرد پلک هاشو از هم باز کنه :
– بذار بلند شم !
آوش پاش رو روی پاهای اون انداخت ! … پروانه با التماس زمزمه کرد :
– اگه کسی من رو اینطوری ببینه …
– هیچ کسی به غیر از تو جراتش رو نداره که بدون در زدن بیاد اینجا … مطمئن باش !
آوش اجازه ی نگرانی به پروانه نمی داد . چیزهای که برای پروانه اهمیت داشت … برای اون مهم نبود !
شقیقه ی پروانه رو بوسید و با حرکتی بدنِ لاغرِ زن رو کاملاً زیر بدنش کشید … و بعد به همون سرعت رهاش کرد .
پروانه از خدا خواسته روی خوشخوابه نشست و دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد . با نفس راحتی … گفت :
– بهرحال … معذرت میخوام که بیدارت کردم ! دیشب دیر وقت برگشتی ! نه ؟!
آوش با حرکات سریع انگشتانش، موهاش رو مرتب کرد .
– اتفاقاً خیلی هم به موقع بیدارم کردی ! باید برگردم بیمارستان ! امروز مادر رو مرخص می کنن !
و فنجون قهوه رو از روی پاتختی برداشت و با یک حرکت … محتویات تلخش رو سر کشید .
ممنون بابت پارتای امشب قاصدکی🙏😍