رمان پسرخاله پارت 121

4
(43)

 

از سر ناچاری به سمت در رفتم و بازش کردم و بعدهم یکی دو قدم عقب رفتم.
خیلی آروم درو کنار زد و اومد داخل.
اونقدر از دستش عصبانی و دلخور بودم که
واسه اینکه چشم تو چشم نشیم سرمو چرخوندم و سمت دیگه ای رونگاه انداختم.
درو بست و با کشیدن یه نفس عمیق پرسید:

-قهر کردی با من !؟

جوابی ندادم و فقط بغض کردم.
یه خودم گفته بودم اگه ببینمش و باهاش تنها بشم هرچی از دهنم دربیاد بهش میگم اما الان که باهم رودرو شده بودیم هیچ حرفی برام نیومد که بزنم.
اصلا چی داشتم که بگم!؟
اون منو مسخره ی خودش کرده بود.
بهم گفت دوستم داره…
منو وابسته ی خودش کرد و بعدهم به راحتی با کس دیگه ای قرار ازدواج گذاشت.
حالا با وجود همچین چیزایی چطور میتونستم آروم و خونسرد باشم !؟
چطور میتونستم حتی نسبت یه یاسین و حقیقی و واقعی بودن احساسش حس خوبی داشته باشم آخه چطور !؟
اومد سمتم و گفت:

-سوفیاااا…

خواست لمسم بکنه اما قبل از اینکار خودمو کشیدم عقب و خیلی سریع و عصبی گفتم:

-قرار عقد و عروسیت رو گذاشتی شاه دوما هاااان !؟به سلامتی کی …

حرفمو قطع کرد و گفت:

-بس کن دیگه سوفیا!

با بغض پرسیدم:

-چی رو بس کنم هاااان !؟ چی رو؟ تو داری ازدواج میکنی.داری با مائده ازدواج میکنی همچی بین ما رسیده به ته خط…

اومد سمتم.بازوهام رو گرفت و گفت:

-هیچی بین من و تو به ته خط نرسیده.من جز تو هیچ دختر دیگه ای رو نمیخوام…میفهمی!؟ فقط تو…

دستهاش رو از روی شونه هام کنار زدم و عقب عقب به سمت تخت رفتم.روش نشستم و عین ماتم زده ها زل زدم به پاهام و تند تند و عصبی گفتم:

-هه! فقط من! تو منو خر فرض کردی…یه خر خیلی شوت

با اخم بهم چشم دوخت و گقت:

-سوفیاااااا….این حرفها چیه!؟چی داری میگی…من اینجام و دارم بهت میگم بشنو اما باور نکن…هیچ اتفاقی بین من و کسی که واسه من مثل خواهرمه نمیفته! هیچ اتفاقی!

اگه خودم شاهد همچی نبودم حرفهاش رو باور میکردم اما الان…الان چی رو میشد انکار کرد!؟
اتفاقها و حرفهایی که خودم شاهدش بودم!؟
اومد و کنارم نشست.دستشو دور شونه ام انداخت و گفت:

-هیچوقت اون چیزی که توداری بهش فکر میکنی و الان بخاطرش ناراحتی اتفاق نمیفته اینو بهت قول میدم!

پوزخند زدم و پرسیدم:

-هه !؟ چطوری؟تو نمیتونی جلوی پدرت رو بگیری!اون تورو وادار میکنه با مائده ازدواج کنی …

بغض کرده بودم.من واقعا دوستش داشتم.
حسی رو باهاش تجربه کرده بودم که هیچوقت با هیچکس دیگه ای تجربه نکردم.
من عاشقش بودم.
اونقدر زیاد که فکر اینکه بخواد مال مائده بشه برام دیوونه کننده بود.
تو اوج نگرانی من شروع کرد خندیدن و بعد هم با دراز کردنم روی تخت به آرومی خیمه زد روی تنم.
با دست راستش موهام رو بالا جمع کرد و یه بوسه رو پیشونیم کاشت و گفت:

-مگه من بچه ننه ام که وادارم کنن به زور پای سفره ی عقد بشینم!؟ باهاشون صحبت میکنم اول با پدرم و بعدهم با مائده…باید بدونه مثل خواهرم می مونه نه کسی که بتونم برای ازدواج بهش فکر کنم!

زل زدم تو چشمهاش …مطمئن نبودم و هنوز هم ترس داشتم.
ترس از اینکه شاید همه ی اینها فقط حرف باشن.
حرفهایی برای آروم کردن من!
آهسته پرسیدم:

-تو فقط میخوای منو آروم بکنی درسته!؟

بازم خندید.شاید میخواست حال و هوای منو عوض بکنه.دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و همونطور که آروم آروم بالا میاوردش گفت:

-مگه تو بچه ای که من بخوام گولت بزنم آروم بشی ونگ ونگ راه نندازی !؟من تعارف ندارم واسه همچین چیزی…با هیچکس!من تورو میخوام سوفیا!قسم میخورم

نمیدونم چرا اما دلم با شنیدن حرفهاش آرومتر شد.
آخه واقعا تا چنددقیقه پیش احساس میکردم از دستش دادم و کلا از زندگی مایوس شده بودم.
لبخند آروم و ملیحی زدم.
دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و پرسیدم:

-راس میگی!؟

بالاخره دستش رو رسوند به سینه ام.با پای راستش لنگهامو از هم فاصله داد و بعد سرش رو بیشتر خم کرد.بدون بستن چشمهاش لبهامو بوسید و بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و جواب داد:

-معلومه که اینکارو میکنم…مگه من ماست و شلغمم همینطور بمونم تا زنم بدن!؟ میگم…مطمئن باش!

چشمهاش رو بست و دوباره با خم کردن سرش لبهاش رو گذاشت روی لبهام.
حالا دیگه آرومتر شده بودم و اون ترس و دلهره و پریشونی افکار جاش رو به آرامش و حتی لذت داد…
پلکهامو روی هم گذاشتم و شروع کردم همراهی کردنش…
سینه ام رو به آرومی می مالوند و لبهاش رو پر اشتها و آبدار و همیق میک میزد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

ای تف تو روح نویسنده.
بابا نفهم بفهم الان بازم س ک س
اخه واقعا چقدر شوتی قرار ازدواج گذاشته.
واقعا واقعا دیگه نمیدونم چی بگم.

نیوشا
2 سال قبل

با ناشناس موافقم من هم الان خوندم برگهام ریخت😐😑😯🤐😳😵😨😱•• چه خبره مگه جلو خوده سوفیا یاسین با تته پته کم نیاورده بود جلوو خانواده و فامیل🤔 بعد دوباره سوفیا با دوتا دوستدارم عاشقتم خر شوود😡😠
کاش دیگه سوفیا نمیزاشت میگفت هروقت عقدوعروسی بهم زدی اومدی رسمن منوعقد کردی بعدن•••••• ببنیم چی میشه یاسین رفته بود با مهراد• بهراد دوستش دعواا کرد الان خودش از اون بدترشوده بهراد راست میگفت یاسین چون سوفیا رو برای خودش میخواست احساس مالکیت داشت دادوبیداد راه انداخت نه چیزه دیگه ای

نیوشا
2 سال قبل

از اول قصه داستان بعضی دوستان از بهراد بدشون میومد و برای یاسین هی به به چَه چَه میکردن که یاسین چقدر دوستداشتنی من برعکس میگفتم اگر میگید مهراد یا بهراد بده من میگم یاسین هم بده و چندش یعنی خییییییییییلی بدتر از بهراد😐😑😳😵 یکی از دوستان هم قسمت پیش گفت ایشالا یاسینو مائده ازدواج کنن سوفیا تنها بمونه ( با حوضش ) دلم خنک بشه•••
به نظره من همونطور که از اول رمان گفته شود یاسین همین۲تاخاطرخواه که نداره همکلاس سوفیاهم هست فکرکنم سوگل بودیا سوگند{دقیق یادم نیست)که بهراداولادوسش داشت یاسین بهش میگفت دختره مغروروتحویلش نمیگرفت اونم عاشق یاسین بود•••••

رعنا
رعنا
2 سال قبل

بیخود بود بیخود تر شد

paria
paria
2 سال قبل

الان نویسنده داره میگه عشق ادمو کور میکنه ولی خدایی نه اینکه خر کنه عرعر کنه. هروقت این دوتا تنها میشن کار به رخت خواب میکشه و بعدش…. خو بلاخره که باید تموم شه نویسنده جان زودتر تکلیف مارو مشخص کن داستانم مسخره نکن مخاطبات کم شه. اوایلش خیلی خوب بود الان داره مزخرف میشه.

ب تو چ😐🖕
ب تو چ😐🖕
2 سال قبل

بابا دیگه چی بگم آخه بهتون خراب کردین رومان 😏🙄همش درمورد استغفرالله 😗🥲 رومان به عن (معذرت میخوام) کشیدین اصلا دیگه رومان بدرد نمیخوره نویسنده محترم لطفا به نظرات اهمیت بده اگه زحمتت نمیشه گلم 😐🖐🙄

H.A.K
H.A.K
2 سال قبل

چقدر کاور قسمت۳ داف هه کیه؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x