رمان پسرخاله پارت 141

4.3
(36)

 

 

اول صدای برخورد انگشتهاش به در رو شنیدم و بعدهم صدای خودش رو که سردرگم و پریشون سعی داشت بیاد داخل و احتمالا دلیل تغییر رفتارمو بفهمه:

 

 

-سوفیا…سوفی منم یاسین.سوفی جان….

 

 

دستهام رو گذاشتم روی گوشهاش!

صداش رو که میشنیدم دلم سست میشد و من خوب میدونستم بد عهدی من برابره با بهم خوردن اون قرار داد شفاهی

خدایااااا…وقتی مجبور میشدم یاسین رو اینطور بی رحمانه از خودم دور کنم میشدم شبیه به اون تشنه لبی که بعداز یه مسافت طولانی و راه رفتن تو کویر بالاخره رسیده به یه چشمه اما دو نفر دستهاشو گرفتن و بهش میگن حق نوشیدن از این آب خنک رو نداره!

زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“برو یاسین!برو خواهش میکنم”

 

 

به هوای باز بودن در،دستگیر رو بالا و پایین کرد اما وقتی متوجه شد در قفله دوباره بهش ضربه زد و گفت:

 

 

-سوفیا…سوفیا این درو وا کن! آخه اصلا تو یهو چت شد!؟ کسی ناراحتت کرده هاااان !؟

سوفی…سوفی…عزیزم

 

 

بغض کردم.مثل دیوونه شروع کردم باخودم پچ پچ وردن و حرف زدن:

 

 

“به من نگو عزیزم…نگو عزیزم…نگو یاسین تورو خدا نگو…”

 

 

صدا و حرفهاش دیگه کم کم داشتن آشوبم میکردن.

ایتجوری من خودم ذره ذره اب میشدم.

لعنت به منوچهر خان ..

لعنت به منصور…

لعنت به مائده…

لعنت به همشون.به همه اونایی که نمیخواستن من به یاسین برسم.

به همه اونایی که چشم نداشتن بودن ما باهم رو ببینن.

لعنت…

با چیزی که اونا از من خواسته بودن فقط یه اتفاق میفتاد اونم این بود که خودم دره ذره میسوختم!

دستهامو از روی گوشهام پایین آوردم و با بلند شدن از روی تخت به سمت در پا تند کردم.

بازش کردم و بهش خیره شدم و با توپ و تشر و لحن گزنده ای پرسیدم:

 

 

-چیه؟ چرا اومدی اینجا!؟

 

 

خیلی زود گفت:

 

 

-اومدم باهم حرف بزنیم…

 

 

به زور صورتم رو عبوس نشون دادن و گفتم:

 

 

-اگه میخواستم یا قصدش زو داشتم که باهات همصحیت بشم خب تو حیاط میتونستم اینکارو بکنم!

وقتی نموندم یعنی نخواستم همصحبت بشیم

 

 

اون جاخورد و من خودم رو هزاران بار بابت این رفتار لعنت و نفرین کردم.

یک گام عقب رفت و بعداز برانداز کردنم پرسید:

 

 

-سوفی!؟ تو خوبی؟

 

 

خیلی سخت…خیلی سخت تونستم خودم رو عصبانی و جدی نشون بدم و بگم:

 

 

-آره خوبم اگه تو راحتم بزاری!

 

 

بیشتر جاخورد.چشمهاش باهمون حالت سراسر تعجب روی صورتم به گردش دراومد و بعد هم که با اشاره به خودش پرسید:

 

 

-اگه من راحتت بزارم!؟

 

 

تند تند و عصبی جواب دادم:

 

 

-آره…اگه تو راحتم بزاری

 

 

اون یه نسخه ی جدید از من رو می دید.

نسخه ای که شاید نه بلکه حتما غمگین و ناراحتش میکرد!

یه نفس عمیق کشید و بعدهم گفت:

 

 

-من فکر میکنم بهتره باهم صحبت بکنیم…آره…لازمه باهم گپ بزنیم.

 

 

من هنوز توی چهارجوب بودم و اجازه ندادم اون پا توی اتاقم بزاره.اینارو فهمید ودیگه یه سمت داخل قدم برنداشت درعوض اخم تندی حواله ام کرد و گفت:

 

 

-سوفیا! بس کن دیگه! این بچه بازیا جیه…از من ناراحتی؟

از من بخاطر بودن تو جمع!؟

باور کن بهش محل سگ هم ندادم و حتی یکبار هم نگاهم به نگاه مائده نیفتاد…

بزار بیام داخل و حرف بزنیم!

باشه!؟

 

 

منتظر و امیدار به چشمهام نگاه کرد.

یاسین…آخ یاسین!

چه جوری و با چه زبون بی زبونی ای باید به تو می فهموندم من محکومم به نپذیرفتن تو…

محکومم به دوست نداشتنت و محکومم به قراموش کردن و پس زدنت!

همچنان سد راهش موندم و بعد جواب دادم:

 

 

-نه!من با تو حرفی ندارم!

 

 

اینبار دیگه واقعا شوکه شد.فکر کنم همچنان گمون میکرد دلیل رفتارای من مائده است.

اینکه اون قاطی جمعشون شده و شروع کرده باهاشون بگو بخند کردن…

عصبانی شد و با بالا بردن صدای خودش پرسید:

 

 

-پس چه مرگته!

 

 

من هم مثل خودش ولوم صدام رو کمی بردم بالا و جواب دادم:

 

 

-هیچ مرگیم نیست اگه تو راحتم بزاری!

 

 

اینیار بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بمونم رفتم داخل و با بستن در از تو قفلش کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی تفاوت تر از شما
بی تفاوت تر از شما
1 سال قبل

😏😒😒

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x