بی مقدمه و با بی پاسخ گذاشتن سوالش گفتم:
-من باید برم…خداحافظ یاسین!
بلند شد و دنبالم اومد.اینجا به اینکه دختر و پسری خلوت بکنن گیر میدادن.
ولی اون انگار دیگه نمیخواست به همچین موضوعی اهمیت بده…منو چرخوند سمت خودش.
زل زد تو چشمهام و پرسید:
-پای کس دیگه ای در میونه ؟ هان !؟ اگه هست بگو…
رک بگو این بهتر از اینکه واسه من ناز و غمزه ی بیخودی بیای!
اگه گفتن همچین چیزی باعث میشد اون دست از سرم برداره و بیخیال بشه تا همچی به خیر بشه چرا نباید میگفتم !؟
در هر صورت من و یاسین دیگه هیچوقت نمیتونستیم باهم و کنار هم بمونیم و این رابطه و عشق رو ادامه بدیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آره…
بهت زده پرسید:
-آره ؟
سرمو تکون دادم و تند تند جواب دادم:
-آره…آره پای کس دیگه ای درمیونه! حالا دیگه بیخیال شوووو…
وا رفته و شکست خورده نگاهم کرد.
دستمو رها کرد و بعد لیوان کوچیک رو محکم زد زمین و گفت:
-آهاااان !پس من از چشمت افتادم و یکی دیگه به دلت نشسته!
با گفتن حرف بعدیم به همچی خاتمه دادم و گفتم:
-آره…دقیقا موضوع همینه!
-حالم ازت بهم میخوره سوفیا!
حالم ازت بهم میخوره…تو همون گهی بودی که بقیه میگفتن هستی و من باور نداشتم! ولی هستی!
تنه ی محکمی به شونه ام زد و از کنارم رد شد و رفت.
چشم دوختم به لیوان یکبار مصرف مچاله شده و قهوه ی ریخته شده ی روی زمین.
اشک تو چشمهام جمع شده بود.
من چاره ای نداشتم.
چاره ای جز اینکه تن بدم به قولی که داده بودم !
به قول و قراری که باید عملی میشد!
اشکهای جاری شده از چشمهام رو کنار زدم.
نمیخواستم کسی این بغض و این قطره های اشک رو ببینه…
بغضمو فرو خوردم و قدم زنان به سمت سلف رفتم.
رفتم که غذا بگیرم.
خواستم کارتمو بکشم که متصدی آشپزخونه گفت:
-نکش! تموم شد!
دستمو پایین آوردم و با قیافه ای زار پرسیدم:
-نیست!؟
لبخند زد و گفت:
-آره…دیر اومدی! یه نگاه به ساعتت بنداز؟
الان فقط ته دیگ داریم…میخوای بهت بدم !؟
بی حوصله و خسته سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه! آب که دارین؟لااقل یه بطری آب معدنی بدین!
خوشبختانه آب معدنی داشت و بهم داد.
ازش گرفتمش و قدم زنان یه جای خالی پیدا کردم و همونجا رفتم.
شلوغ بود و خیلی از بچه ها حتی با وجود اینکه غذاشون رو خورده بودن اما بازهم اونجا نشسته بودن و حرف میزدن و بگو بخند میکردن.
کیفمو گذاشتم روی میز و سر بطری رو باز کردم و چند جرعه آب خوردم.
چنددقیقه ای نگذشته بود که بهراد با یه ظرف غذا اومد سمتم.
رو به روم نشست و ظرف غذای توی دستش رو پیش روم گذاشت و گفت:
-دیدم غذا گیرت نیومد…بیا! اینو بخور گشنه نمونی!
غذارو پس زدم و گفتم:
-ممنون! میرم بیرون یه چیزی میخورم! لازم نیست از خود گذشتگی بکنی !
دوباره غذارو سر داد سمتم و گفت:
-از خود گذشتگی چیه؟ من با بچه ها ساندویچ خوردم.
سهمیه غذارو دیگه نتونستم بخورم.مال تو !
اهسته و زیر لب ازش تشکر کردم و گفتم:
-باشه ممنون !
قاشق رو برداشتم و تو ظرف غذا چرخوندم.
با اینکه گشنه ام بود اما حالم اونقدر خراب بود که میلی به خوردن نداشتم.یعنی ضعف داشتم اما دست و دلم به خوردن نمی رفت!
سنگینی نگاه های بهراد رو روی خودم احساس میکردم.
خیلی آروم پرسید:
-میخوای من برم راحت غذاتو بخوری !؟
تو فکر یاسین بودم و اون چون اینو گفت از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
-نه بابا…من راحتم!
اینو گفتم و یه لقمه غذا خوردم.سرد بود ولی به اجبار چند لقمه ای رو خوردم….