رمان پسرخاله پارت 144

4.5
(22)

 

 

بی مقدمه و با بی پاسخ گذاشتن سوالش گفتم:

 

 

-من باید برم…خداحافظ یاسین!

 

 

بلند شد و دنبالم اومد.اینجا به اینکه دختر و پسری خلوت بکنن گیر میدادن.

ولی اون انگار دیگه نمیخواست به همچین موضوعی اهمیت بده…منو چرخوند سمت خودش.

زل زد تو چشمهام و پرسید:

 

 

-پای کس دیگه ای در میونه ؟ هان !؟ اگه هست بگو…

رک بگو این بهتر از اینکه واسه من ناز و غمزه ی بیخودی بیای!

 

 

اگه گفتن همچین چیزی باعث میشد اون دست از سرم برداره و بیخیال بشه تا همچی به خیر بشه چرا نباید میگفتم !؟

در هر صورت من و یاسین دیگه هیچوقت نمیتونستیم باهم و کنار هم بمونیم و این رابطه و عشق رو ادامه بدیم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-آره…

 

 

بهت زده پرسید:

 

 

-آره ؟

 

 

سرمو تکون دادم و تند تند جواب دادم:

 

 

-آره…آره پای کس دیگه ای درمیونه! حالا دیگه بیخیال شوووو…

 

 

وا رفته و شکست خورده نگاهم کرد.

دستمو رها کرد و بعد لیوان کوچیک رو محکم زد زمین و گفت:

 

 

-آهاااان !پس من از چشمت افتادم و یکی دیگه به دلت نشسته!

 

 

با گفتن حرف بعدیم به همچی خاتمه دادم و گفتم:

 

 

-آره…دقیقا موضوع همینه!

 

 

-حالم ازت بهم میخوره سوفیا!

حالم ازت بهم میخوره…تو همون گهی بودی که بقیه میگفتن هستی و من باور نداشتم! ولی هستی!

 

 

تنه ی محکمی به شونه ام زد و از کنارم رد شد و رفت.

چشم دوختم به لیوان یکبار مصرف مچاله شده و قهوه ی ریخته شده ی روی زمین.

اشک تو چشمهام جمع شده بود.

من چاره ای نداشتم.

چاره ای جز اینکه تن بدم به قولی که داده بودم !

به قول و قراری که باید عملی میشد!

اشکهای جاری شده از چشمهام رو کنار زدم.

نمیخواستم کسی این بغض و این قطره های اشک رو ببینه…

بغضمو فرو خوردم و قدم زنان به سمت سلف رفتم.

رفتم که غذا بگیرم.

خواستم کارتمو بکشم که متصدی آشپزخونه گفت:

 

 

-نکش! تموم شد!

 

 

دستمو پایین آوردم و با قیافه ای زار پرسیدم:

 

 

-نیست!؟

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-آره…دیر اومدی! یه نگاه به ساعتت بنداز؟

الان فقط ته دیگ داریم…میخوای بهت بدم !؟

 

 

بی حوصله و خسته سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! آب که دارین؟لااقل یه بطری آب معدنی بدین!

 

 

خوشبختانه آب معدنی داشت و بهم داد.

ازش گرفتمش و قدم زنان یه جای خالی پیدا کردم و همونجا رفتم.

شلوغ بود و خیلی از بچه ها حتی با وجود اینکه غذاشون رو خورده بودن اما بازهم اونجا نشسته بودن و حرف میزدن و بگو بخند میکردن.

کیفمو گذاشتم روی میز و سر بطری رو باز کردم و چند جرعه آب خوردم.

چنددقیقه ای نگذشته بود که بهراد با یه ظرف غذا اومد سمتم.

رو به روم نشست و ظرف غذای توی دستش رو پیش روم گذاشت و گفت:

 

 

-دیدم غذا گیرت نیومد…بیا! اینو بخور گشنه نمونی!

 

 

غذارو پس زدم و گفتم:

 

 

-ممنون! میرم بیرون یه چیزی میخورم! لازم نیست از خود گذشتگی بکنی !

 

 

دوباره غذارو سر داد سمتم و گفت:

 

 

-از خود گذشتگی چیه؟ من با بچه ها ساندویچ خوردم.

سهمیه غذارو دیگه نتونستم بخورم.مال تو !

 

 

اهسته و زیر لب ازش تشکر کردم و گفتم:

 

 

-باشه ممنون !

 

 

قاشق رو برداشتم و تو ظرف غذا چرخوندم.

با اینکه گشنه ام بود اما حالم اونقدر خراب بود که میلی به خوردن نداشتم.یعنی ضعف داشتم اما دست و دلم به خوردن نمی رفت!

سنگینی نگاه های بهراد رو روی خودم احساس میکردم.

خیلی آروم پرسید:

 

 

-میخوای من برم راحت غذاتو بخوری !؟

 

 

تو فکر یاسین بودم و اون چون اینو گفت از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:

 

 

-نه بابا…من راحتم!

 

 

اینو گفتم و یه لقمه غذا خوردم.سرد بود ولی به اجبار چند لقمه ای رو خوردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x