رمان پسرخاله پارت 145

4.4
(29)

 

بعداز مدتها برای اولینبار با بهراد همقدم شده بودم.
با بهرادی که خیلی ناجور ازش جدا شده بودم اونم بخاطر دروغهای احساسی ای که بهم گفته بود.
از دانشگاه پیاده و دوشادوش هم راه افتاده بودیم و حتی بعد از گذروندن یه مسیر طولانی نه اون و نه من هیچکدوم احساس خستگی نکردیم.
دست کم من یکی که اون احساس رو نداشتم.
در واقع وقتی ذهن خسته ای داشته باشی حتی اگه کیلیومترها راه بری باز نمیتونی خستگی رو احساس بکنی!
دوتا دستمو تو جیب لباسم فرو بروم و پرسیدم:

-با سوگند رابطه ات چطور شده!؟

لگدی به قوطی پپسی جلوی پای خودش زد و جواب داد:

-هیچ طوری!

رو صورتهای نسبتا سرد و غمگین هردومون لبخند کمرنگی نقش بست.
راستش اون اوایل وقتی فهمیدم بیخودی با منه و درواقع کلا در تلاشه تا دل سوگندی که دلش پیش یاسین بود رو به دست بیاره خیلی ازش متنفر شدم.
متنفر و بیزار اما الان واقعا دیگه اون حس بیزاری رو نسبت بهش نداشتم.
واسم یه آدم معمولی بود.
یه دوست قدیمی حتی…
سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:

-چرا!؟ چرا هیچ طوری…خب تلاش کن که به دستش بیاری!

سرش رو با بی میلی به چپ وراست تکون داد و کفت:

-نه! دیگه نمیخوام واسه بدست آوردنش تلاش کنم ! سوگند خیلی وقته که برای من مهم نیست…کاری به کارش ندارم!

پوزخندی زدم و پرسیدم:

-تسلیم شوی؟

سرش رو بالا گرفت و خیره به رو به رو جواب داد:

-تسلیم !؟ نه…نه سوفیا…تو نمیتونی توجه یه دختر که پدرش میلیونر هست رو جذب بکنی وقتی از اول همچی داشته و حالا هم داره
وقتی ماه به ماه ماشین میلیاردی عوض میکنه وقتی کوچیکترین تفریحش قدم زدن تو شانزلیزه اس…
ساده ترین هدیه اش جواهرات و برلیانهای خاصه.
هفته به هفته تو گرونترین مزونها میلیونها تومن پول لباسش میده…

از گوشه چشم نگاهش کردم.خودش هم بچه پولدار بود.
پدرش تو تجارت کیاو بیایی داشت.
مادرش هم اونطور که من فهمیده بودم یه طراح لباس معروف که دفتر کارش حتی خارج از ایران بود!
تماشاش کردم از همون زاویه و گفتم:

-ولی تو خودتم پولداری!

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره…آره …ولی بحث اینکه من نه تنها نمیتوتم سوگند رو با هیچ کار و هیچ هدیه و هیچ چیزی خوشحال بکنم هی باید بدوبدو بجنگم تا واسه چنددقیقه فراموش بکنه خودش کی رو دوست داره و به منم فکر بکنه…
خسته شده بودم از تلاش های یه طرفه واسه بدست آوردنش!
و اتفاقا از وقتی قیدشو زدم حالم بهتره…دیگه دغدغه ای ندارم…
مثل آزادی می مونه!
تو چی !؟ با یاسین خوب پیش میری !

آاااه! حرف از یاسین که میشد آه از نهاد من بلند میشد.
انگار یه تیکه از قلب و وجود خودم رو از دست داده بودم.
طول کشید تا به خودم بیام و جوابش رو بدم:

-ما نمیتونیم باهم باشیم.کات کردیم…

لبخند تلخی روی صورت نشوند و گفت:

-ولی اون تورو خیلی دوست داره.
بخاطرت دیگه محل سگ هم به من نمیزاره…

اینو گفت و شروع کرد خندیدن.
خودمم خنده ام گرفت.آره…
یاسین دیگه با بهراد نچرخید چون فهمیده بود با وجود دوست داشتن یه نفر دیگه یه جورایی داشت من رو هم تلف میکرد در راه یه عشق بی سود!
نگاهمو دوختم به زمین وحین راه رفتن گفتم:

-در هر صورت دیگه هرچی بیتمون بوده تمومه…
یاسین باید با دختر عمه اش ازدواج بکنه!

چشماشو تنگ کرد و پرسید:

-مائده !؟

-آره!

جوابم رو که شنید صورتش رو درهم کرد و گفت:

-پع ! صد شرف به خواهرای سیندرلا!

آهسته و بی رمق و خسته خندیدم و گفتم:

-شده دیگه!

سرش رو به سمتم چرخوند وبا زدن یه لبخند پرسید:

-بقول خودت داری دست از تلاش برمیداری!؟

حق داشت همچین حرفی بزنه چون اون هم مثل خیلی های دیگه از خیلی چیزا بیخبر بود.
حتی مثل خود یاسین….
دستهامو از جیبهای لیاسم بیرون آوردم و گفتم:

-نه ! بحث تلاش نیست…ما دیگه نمیتونستیم بیشتر از این ادامه بدیم!
همچی باید تموم میشد!

گاهی وقتها مثل الان دلم میخواست گریه کنم اما هی جلوی خودمو میگرفتم که احساسات واقعیم واسه بقیه لو نرن.
دستشو گذاشت رو شونه ام آهسته فشردش و چون دید حالم خوب نیست گفت:

-اینم یه چالشه…باید دید تو حلش میکنی یا اون تورو حل!

خندیدم و گفتم:

-فکر کنم اون…

خندید و دستشو از روی شونه ام برداشت و گفت:

-سوفیا من همیشه دلم میخواست یه چیزی رو بهت بگم.قطعا هم نه توی این شرایط اما دلم میخواست بگم

-چی!؟

نفس عمیقی کشید و بعد از یه مکث کوتاه گفت:

– من بابت رفتارم در گذشته متاسفم…

مهم نبود.هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود.هیچ چیز .
خیلی آروم گفتم:

-مهم نیست…گذشته ها گذشته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x