رمان پسرخاله پارت 159

4
(38)

 

 

با احتیاط دو طرف لباسش رو بلند کرد و بعد هم روی صندلی نشست.دستهاش رو روی میز گذاشت و انگار که خیلی بد موقع مزاحم وق شریف وگرامیش شده باشم گله مندانه گفت:

 

 

-پووووف! یاسین تو الان نباید اینجا باشی…باید بری آرایشگاه.

ناسلامتی عقده هاااا…

آخه الان وقت خلوت کردن !؟

وقت دونفره حرف زدن ؟

 

 

مکث کرد و بعد انگار که تازه مورد بخصوصی رو یادش اومده باشه،با ناز و غمزه به صورت و آرایشش اشاره کرد و پرسید:

 

 

-راستی ! چطورم !؟ خیلی خوشگلم مگه نه !؟ 

خودم میدونم…من مثل و نظیر ندارم…

 

 

نفس عمیق و آرومی کشیدم.

کاری که میخواستم انجام بدم امکان داشت با انجام دادنش بلوا به پا بشه .

کنفیکون و گرد و خاک و …

حتی..

حتی ممکن بود همه ی اهالی این خونه ازم متنفر یشن اما این تنها کاری بود که مصمم به انجام دادنش بودم.

من این رو هم میدونستم که اگه حرفهامو بزنم بابا ممکنه واسه همیشه از عمارت بیرونم کنه یا دیگه اسمم رو نیاره اما دیگه حتی این هم مهم نبود.

فقط یک چیز برای من اهمیت داشت.

اینکه با کسی که مثل خواهر خودم بود ازدواج نکنم.

مسئله ی من فقط سوفی نبود .

مسئله این بود که حتی اگه سوفی هم تو زندگیم نباشہ باز انتخاب من مائده نبود.

یعنی نمیخواستم که انتخابم اون باشه.

حس انزجار بهم دست میداد ازدواج با کسی که مثل خواهرم می مونه.

دوتا دستمو روی میز گذاشتم و انگشتهامو توی هم حلقه کردم.

دقیقا نمیدونستم حرفهامو از کجا شروع کنم.

شاید بیان احساس واقعیم به اون بهترین راه باشه !

شکوت و تعلل من اون رو که بقول خودش کلی کار سرش ریخته بود رو عصبانی و کفریش کرد.

کلافه پرسید:

 

 

-پس چرا ساکتی!؟ خب حرفتو بزن دیگه! ؟ باید خودم برم و بالای سرشون باشم نمیخوام سفره عقد رو بر خلاف سلیقه ام تزئین کنم!

 

 

تلنگر اون منو به خودم آورد ولی همین حرفهای اون که نشون از اشتیاق زیادش واسه عقد میداد باعث میشد تردیدم واسه گفتن یا نگفتن حرفهام بیشتر بشه.

اما تا همیشه که نمیشد سکوت کرد .

میشد !؟

با یه مکث کوتاه پرسیدم:

 

 

-برنامه ات واسه آینده چیه !؟

 

 

ابروهاش رو دا بالا و با حالتی سراسر تعجب پرسید:

 

 

-واااا !؟ 

 

 

خیلی جدی گفنم:

 

 

-جواب بده مائده!

 

 

پوووفی کرد و گله مند پرسید:

 

 

-آخه الان وقت این حرفهاست؟!

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-سوال نپرس و دم از اینکه وقت نداری و فلان و بهمان نزن…سوال من اینکه دلت میخواد آینده ات چه جوری باشه برنامه ات واسش چیه .جواب میخوام فقط نه حرف نامربوط!

 

 

یکم فکر کرد و گفت:  

 

 

-خب معلوم ازدواج با تو…سفر..بچه دار بدن…

خوشبختی!

آره دیگه.چی مهمتر از اینکه خوشبخت بشیم !

والبته رفتن از ایران.من دلم میخواد حتما از ایران بریم…

 

 

خیلی سریع گفنم:

 

 

-همین…مسئله همین…من اونی نیستم که بتونه تورو خوشبخت بکنه.

اونی نیستم که تو بخوای باهاش بچه دار شدن رو تجربه کنی…سفر بری…کنارش بخوابی یا ازش حرفش عاشقانه بشنوی یا حتی بخوای باهاش بری یه کشور دیگه!

 

 

زل زد تو چشمهام.انگار یکم گیج شده بود.

متعحب و سردرگم نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-چی داری میگی تو !؟

 

 

با صدای آرومی گفتم:

 

 

-من اونی نیستم که بتونه تورو خوشبخت کنه!

ازدواج ما اشتباهه…

اشتباه که نه فاجعه اس!

من نمیخوام یه فاجعه رخ بده!

 

 

شوکه شده بود.با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد درحالی که کاملا سردرگم به نظر می رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیکا
نیکا
2 سال قبل

نویسنده چرا دق میدی عزیزم زودتر پارت بزار ۳پارته یاسین می خواد به مائده بگه
خواهشاً یاسین و سوفیا رو بهم برسون🥺🥺🙏🏻🙏🏻🙏🏻

Saha Raminfar
2 سال قبل

سلام
یه سوال
دیگه (((چت رومی بود فکر کنم)))دیگه ندارین؟؟!

Nafas
Nafas
2 سال قبل

یکم طولانی تر بنویس نویسنده جان
منتظر پارت بعدی هستم😊❤

نیوشا
2 سال قبل

داره جالب میشه 💓💗💕💞🌸🌺🌼
نویسنده خانواده مادری سوفیا رو که یجورایی کامل شرح داد حالا
کاش یکمم از اون یکی شهر {به گمونم شیراز بود) و پدره دوستداشتنی سوفیامیگفت

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x