رمان پسرخاله پارت 160

4.3
(33)

 

 

شوکه شده بود.با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد درحالی که کاملا سردرگم به نظر می رسید.
اما من مطمئنم اون بعدها از من متشکر میشه.
بابت اینکه جلوی یه فاجعه رو گرفتم!
بابت اینکه نذاشتم زن مردی بشه که همچین احساسی بهش داره و گذشته از اون هیچ عشق و احساسی نسبت بهش نداره!
از اون حالت هنگ بودن بیرون اومد و پرسید:

-تو چی میگی واسه خودت!؟ داری باهام شوخی میکنی !؟داری سر به سرم میزاری !؟ این حرفها یعنی چی آخه…

سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:

-نه! نه سر به سرت میزارم و نه دارم باهات شوخی میکنم.
مائده…احساس من به تو احساس یه برادربه خواهره.
تو همیشه برای من مثل یه خواهر کوچیکتر بودی.
الان هم این احساس رو نسبت تو دارم.
حسی که به سوفیا داشتم عشق بود اما حسی که به تو دارم همینه که دارم برات میگم.
تو برام مثل خواهری….من نمیتونم باخواهرم ازدواج کنم!

پوزخندی زد و پرسید:

-این چرندیات رو میگی که یه بهونه واسه بودن با اون دختره ی هرزه داشته باشی آره !؟

انتظار شنیدن همچین حرفها و واکنشهایی رو داشتم.
اینکه بخواد یا حتی بخوان همچی رو به سوفیا ربط بدن و اون رو مقصر جلوه بدن برای همین خیلی جدی و محکم گفتم:

-این موضوع هیچ ربطی به سوفیا نداره…

صداشو برد بالا و گفت:

-چرا داره !

محکم و قاطع گفتم:

-نداره…من حتی موقع رفتنش از اینجا هم کنارش نبودم.
هیچ اطاعی ازش ندارم بحث من حس خودمه.
بحث احساسیه که بهت دارم!

دستشو بالا برد و محکم زد روی میز و گفت:

-دروغ میگی عین سگ!
تو تمام این چرت و پرتهارو داری بخاطر اون دختره میزنی.
بخاطر اون…
اون هم دقیقا شب عقدمون!
چطور میتونی با من اینکارو بکنی؟
چطور میتونی انقدر پست باشی !؟

سری به تاسف تکون دادم و گفتم:

-مائده اصلا اونطور که…

حرفم رو قطع کرد و با صدای بلند داد زد و گفت:

-آهاااان…حالا فهمیدم..فهمیدم اینا همش نقشه بوده
نقشه واسه چزوندن من ..واسه اذیت کردن من
نقشه رو سوفیا خانم گل گلابتون کشیده و طراحی کرده آره !؟
میخواست انتقام بگیره اونم اینجوری!

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-بس کن دیگه! اینقدر دری دری و مزخرف نگو.
من دارم از احساسم به تو میگم و تو میگی سوفیا !؟
ازدواج با تو خواست من نبوده و نیست.
خواست پدرم…خواست مادرته واسه خاطر پول!
میفهمی پول!

مکث کردم.
از پشت میز فاصله گرفتم و خیره به اون که عصبانی و برافروخته داشت تماشام میکرد گفتم:

-من خیلی سعی کردم اینکارو انجام بدم اما متاسفم.نمیتونم…شدنی نیست برام یا کسی که مثل خواهرمه و همچین حسی بهش دارم ازدواج کنم.
نمیخوام بیخودی مهر طلاق بخوره تو شناسنامه ات!

زد زیر گریه و گفت:

-نه! این نقشه بوده…نقشه ی تو و اون دختره ی هرزه واسه آزار دادن من!

مثل دختر بچه ها داشت زار زار گریه میکرد.
شاید هم حق داشت.
من خیلی دیر یهش گفتم اون هم تو شب عقد اما کاش یکی هم حق رو به من بده که خیلی ناعادلانه میخواستن وادارم کنن دختری که علاقه ای بهش نداشتم و مثل خواهرم بود رو باهاش ازدواج کنم!
مونده بودم با این احمق چیکار کنم و چی بهش بگم که همون موقع عمه در رو باز کرد و اومد داخل و پرسید:

-مائده آماده شدی!؟

مکث کرد.چشم دوخت به دخترش که درحال گریه بود و بعدهم با صدای بلند پرسید:

-چیشده اینجا چه خبر ؟ چرا داری گریه میکنی !؟

 

حرفی نزدم اما مائده بدو بدو دوید سمت مادرش هق هق کنان گفت:

-مااااامان…یاسین میگه نمیخواد با من ازدواج کنه!
ماااااامان….منو به مسخره گرفته!
میخواد منو عذاب بده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نرگس
نرگس
2 سال قبل

خدایی دیگه خیلی داره طولانی میشه خوب پارتارو طولانی تر کنید بابا خسته شدیم

بی تفاوت تر از شما
بی تفاوت تر از شما
1 سال قبل

انگار نویسنده مون‌ خیلی عاشق😏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x