رمان پسرخاله پارت 173

4.4
(29)

 

 

 

تیکه ام رو از عقب برداشتم و آهسته گفتم:

 

-نه..نمیتونم مامان….

 

 

واقعا نمیتونستم.شدنی نبود.

من الان از خانواده جدا افتاده بودم.

سوفیا ازدواجش با من یعنی نداشتن مابقی خانوادش.

یعنی ندیدن مادرش، برادرش و…

من خودم بلاتکلیف بودم.

شاید اگه این خونه رو نداشته بودم همین الان هم مجبور بودیم تو هتل سر بکنیم.

بابا تقریبا تمام چیزایی که خودم براشون زحمت کشیده بودم رو از من گرفت.

مسئولیت تمام کارایی که خودم بهشون سرو سامون دادم هر چند واقعا برام اهمیتی نداشت.

سکوت رو شکست و پرسید:

 

 

-چرا !؟چرا نمیتونی؟

 

 

-به هزار دلیل…که خود شماهم درجریانشونین

 

 

خیلی زود گفت:

 

 

-تو به خاطر اون به همچی پشت پا زدی…به خاطر اون مدتهاست همچی رو گذاشتی کنار!

من شک ندارم سوفیا هم هنوز منتظرته!

یاسین…برو پیشش…بزار لااقل این کارهات ثمره داشته باشن

 

 

نفس عمیقی کشیدم.انگشتهامو دور گرمی لیوان حلقه کردم و چون جون گرفتن گفتم:

 

 

-برم سراغش وقتی مثل بی سرو سامانها هستم؟!

من حتی شمارو هم آوره کردم!

 

 

اخم کرد و بعداز یه نگاه گله مندانه به صورتم گفت:

 

 

-من آواره نیستم! من تو خونه ی توام!

 

 

با تاسفی که به حال خودم میخوردم گقتم:

 

 

-آره تو خونه ی منین درحالی کا الان باید عمارت باشین کنار بقیه…

 

 

خیلی مصمم گفت:

 

 

-به حال من افسوس نخور! من خودم خواستم برای مدتی از پدرت دور باشم.

باید بفهمه نمیتونه هم ادعا کنه عاشق منه و هم همیشه خواهرهای عجوج و مجوجش رو به من ترجیح بده!

از دخالتهاشون تو ریز ترین مسائل شخصیم عاجز شده بودم.

با حضور همیشگیشون تو خونه کنار اومدم اما با دخالتهاشون نه!

نمونه اش ماجرای تو…

تو یه انسانی حق داری خودت همسر آینده ات رو امتخاب کنی اما عمه ات با خودخواهی میخواد دختر خودش رو بهت قالب کنه!

اینا قابا تحمل نیستن یاسین خصوصا اینکه پدرت مدام باهاشون همراه میشه پس باید انتخاب کنه یا من یا اونا!

 

 

از حرف مامان که سفره ی دل باز کرده بود چنددقیقه هم نگذشت که صدای زنگ تو خونه پیچید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
2 سال قبل

تو رو خدا زودتر این رمان رو تمومش کنید……دیگه داره دوسال میشه که این رمان رو میخونیم

نیوشا
2 سال قبل

احتمالن به زودی باید سروکله برادرش{یاسر) هم پیداا بشه **

M.r
M.r
2 سال قبل

دیگه واقعا خسته شدم

M.r
M.r
2 سال قبل

الان این چند خط ۵ روز طول کشیدد؟ اقا هر روز بفرست فدا سرت که دو خط بود حداقلش ما سفی میکنیم از اون دوخط یه چی دستگیرمون بشه

هستی
2 سال قبل

تو رو خدا کمتر مینوشتی انگشتات دردنگیره ی وقت 😐

ایلا
ایلا
2 سال قبل

خیلی خوبه
فقط لطفا زودتر بنویسید
مثلا این پارت و فک کنم ۵ یا ۶ روز طول کشید
لطفا زود ب زود بنویسین 🤍👍🏻

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x