رمان پسرخاله پارت 174

3.6
(29)

 

 

از حرف مامان که سفره ی دل باز کرده بود چنددقیقه هم نگذشت که صدای زنگ تو خونه پیچید.

انتظار اومدن هیچکس رو نداشتم برای همین کاملا مطمئن بودم یکی از مامورهای شهرداریه یا شاید هم مامور اداره ی آبی برقی چیزی…

بلند شدم و به سمت دررفتم و وقتی بازش کردم با یاسر رو به روشدم.

یاسر خندون البته!

چشمهاش برق میزدن و لبخند عریضی روی صورتش بود.

معمولا وقتی میخواست بیاد قبلش بهم زنگ میزد واسه همین بیخبر و یهویی اومدنش باعث شد به تعجبم بیفتم.

پرسیدم:

 

 

-اینجا چیکار میکنی یاسر ؟

 

 

قبل از اینکه بخواد جوابی بهم بده بابا از پشت دیوار کنار اومد و. رو به روم ایستاد.

چشمهام متعجب تر از قبل روی صورت جدیش به گردش دراومد.

هیچوقت حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم یک روز اون بخواد بیاد اینجا و الان احتمال میدادم که اومده باشه واسه جنگ و دعوا !

سکوت خودم رو شکستم و پرسیدم:

 

 

-سلام!

 

 

مغروانه و بدون اینکه یه خودش زحمت باز کردن لبهاش رو بده، سرش رو آهسته تکون داد و بعد هم پرسید:

 

 

-هیکلتو بکش کنار پسر!

 

 

به خودم اومدم و از سر راهش کنار رفتم.

از کنارم رد شد و رفت داخل.

قبل از اینکه یاسر ازم دور بشه دستشو گرفتم و پرسیدم:

 

 

-چه خبره ؟ چرا اومده اینجا؟

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و با صدای آرومی جواب داد:

 

 

-نمیدونم…

 

 

از اونجایی که در نگاه اول حالت صورتش جوری بود که انگار کاملا مشخصه اومده تا چیز مهمی رو بگه متعجب تر از قبل پرسیدم:

 

 

-نمیدونی !؟

 

 

خیلی زود و جواب داد:

 

 

-آره جون تو…خودش یهویی گفت پاشو ماشینتو راه بنداز که بیایم اینجا!

من خودمم هیچی نمیدونم.هیچی…

 

 

دستشو رها کردم و درو بستم.

آهسته گفت:

 

 

-حالا تو نگران نشو…بعید بدونم اومده باشه واسه خط و نشون کشیدن!

 

 

خیلی زود پشت سر بابا وارد نشیمن شد.

اومدنش حتی برای مامان هم جای تعجب داشت اما …

باید اعتراف میکردم احساسم بهم میگفت اگه اون اینجا نمیومد باید تعجبم میکردم اون هم به خاطر اینکه همه میدونستن چقدر خاطرخواه مامان هست هر چند ظاهر جدی و مغرورش این رو نشون نمیداد.

رفتم‌سمتشون.

خودش و مامان رو به روی هم ایستاده بودن و همدیگه رو نگاه میکردن.

سکوت رو خودش شکست و گفت:

 

 

-اینجا خیلی بهت خوش گذشت که فراموش کردی خونه ی واقعیت کجاست !؟

 

 

 

خواستم بدم‌سمتشون که یاسر دستمو گرفت و آهسته گفت:

 

 

-نرو…بزار حرفهاشون رو بزنن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.r
M.r
2 سال قبل

نگاه چقدر خوبه که این چهار خط رو به جای اینکه ۳ روز دیگه الان فرستادی
…اگر گوتاه هم باشه راضییم فقط روزانه تو رو خدا

Daren
Daren
2 سال قبل

خدا یا نویسنده رو گاو کن یا من😐
یه بچه ۱۰ ساله بهتر از این میتونه رمان بنویسه🤦🏼‍♂️

Aho Blue
2 سال قبل

مزخرف ترین شخصیت دنیارو صوفیا داره👌🏼

ایلا
ایلا
2 سال قبل

مرسی
میتونید در روز چند تا بنویسید
چون من خودم تو اینستا رمان میخونم در روز سه تا میزاره
ممنون بابت ۱۷۴🤍🙏🏻

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x