رمان پناهم باش پارت 12

4.5
(19)

 

از نگاه اون جوون روی رویسا اصلا خوشم نیومد.

از اینکه بی محابا رویسا رو در آغوش کشیده بود عصبی شدم و سعی کردم با کشیدن نفس عمیق خونسردی خودم رو حفظ کنم.

چطور به خودش اجازه داده بود ناموس من و در آغوش بکشه!دندونهام رو روی هم فشردم تا مبادا حرف نابجایی از دهنم بیرون بیاد!به هر حال من داماد این خانواده بودم!

رویسا انگار یکباره به خودش اومد معذب خودش رو کنار کشید اما نگاه اون پسر روی رویسا داشت اذیتم میکرد.

من یک مرد بودم نگاه معمولی رو از نگاه عاشقانه خوب تشخیص میدادم و مصرانه میخواستم به خودم تلقین کنم که هیچی نیست!…

خوشبختانه زود خداحافظی کرد و رفت وگرنه تضمین نمیدادم بتونم خودم رو کنترل کنم !

در حالی که لبخند میزدم دستم رو دور شونه های رویسا حلقه کردم و به داخل خونه رفتیم ذهنم رو اون پسر تصرف کرده بود

اون پسر کی بود؟!کجا بود؟! چرا رویسا از شنیدن بازگشتش انقدر خوشحال شده بود؟!

در حالی که لبخند میزدم زیر گوش رویسا زمزمه کردم:اون پسر فامیلتون بود؟!

رویسا با ذوق به سمت من برگشت و گفت:آره پسر عموم بود! برای کار به پایتخت رفته بود نمیدونم چیشد چطور شد برگشت.

در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم سری به عنوان تایید تکون دادم.نکنه از این هایی بودند که عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمون ها بستند؟!

حتی از فکرش هم دیوانه میشدم و سعی کردم بهش فکر نکنم!در حالی که تموم ذهنم رو تصرف کرده بود.

پدر و مادرش بابت هدیه ها خیلی تشکر کردند و سعی کردند شام نگهمون دارند اما من به بهانه ی اینکه مهمون داریم نتونستم اونجا بمونم. در حالیکه از قبل قصد موندن شام رو داشتم.

اونقدر اوضاع بیریخت شده بود که از کلافگی میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم!

چه حس بدیه که بدونی یکی مثل تو ناموست رو میخواد و در حالی که سعی میکردم ابروهام رو از هم باز کنم به رویسا اشاره زدم.

اون هم فوری از جاش بلند شد و پدر و مادرش بیچاره ها خیلی اصرار کردند و آخر مجبور سدم قول شب جمعه رو بهشون دادم!

بعد از خداحافظی ازشون جدا شدیم سوار ماشین که شدیم رویسا خیلی ذوق زده بود و این به ذهن بیمار من بیشتر فشار میاورد!

آیا بخاطر دیدن پدر و مادرش بود که انقدر خوشحال بود یا دیدن اون پسر عموش که اونقدر راحت تو آغوشش فرو رفته بود؟!

به سمتش برگشتم و به لبخندی که رو لبهاش بود خیره شدم. باز قبلی انقدر از دیدن پدر و مادرش شاد بود؟!……

دست روى دستش گذاشتم. اما اصلا متوجه ى من هم نشد. داشت کم کم فکر و خیال میگرفتم!

خدایا نه!… خواهش میکنم!… من آدمى ام کم خیانت دیدم ابن کارو با من نکن!…

دستش رو کمى فشردم. تازه به خودش اومد و با همون لبخند به من نگاه کرد!

خدایا این لبخندهاش عجیب بود یا که من زیادى مشکوک شده بودم؟!

به چى میخندى؟!

با تعجب بهم نگاه کرد: هان؟!

هیچى؟!

— دلت میخواد شام بیرون بریم؟!

چشمهاش برقى زد و گفت: کجا؟!

نمیدونم سهر بازى خوبه؟!

چشمهاش از تعجب گرد شد. بعد با خوشحالى دستهاش رو بهم زد و تقریبا فریاد زد: واقعا؟!

اگه تو بخواى چرا که نه!

__بریمممم.

لبخندى زدم و به سمت شهر بازى حرکت کردم. نمیدونم با اون اعصاب ضعیف من این چه پیشنهادى بود اما دست خودم نبود!

میدونستم این دختر به قد و قاعده ى سن من نمیخوره میخواستم اینطورى خودم رو جوون نشون بدم تا مبادا دلش رو بزنم!…

ماشین رو که پارک کردم دستور دادم: پیاده نشو صبر کن من خودم بیام.

و بعد تندى به سمت در رفتم و درو باز کرد و اونو مثل یک شی باارزش پایین اوردم و دستهامو دورش حلقه کردم و باهم به سمت پارک رفتیم.

ذوق زدگى اش غیر قابل وصف بود! اصلا معلوم نبود نگاهش کجاست و روى چى متوقف میشه! به گمونم اولین بار بود که همچین جایى رو میدید!

بهش گفتم: دوست دارى اول کدوم رو سوارشی؟!

بدون اینکه بهم نگاه کنه نگاهش رو یکسره میچرخوند: نمیدونم. آخه من هیچکدومو نمیشناسم!شما میگین کدومو سوار شیم؟!

سوار شیم؟!…یعنى منم سوار شم؟!… آخ به اینجاش فکر نکرده بودم!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اول یه دور بزنیم؟! همه جارو ببین بعد سر فرصت انتخاب کنیم!

سرى تکون داد و با چشمهاش شروع به گشتن کرد و خوشبختانه روى سورتمه متوقف شد. به سمت باجه ى بلیط رفتم و بلیطى گرفتم. اول قصد داشتم تنها سوارشه اما با دیدن اراذل اوباش پشبمون شدم و خودم هم سوار شدم.

با حرکت سورتمه رویسا لبخندى زد و دستهام رو با هیجان گرفت. خدارو شکر تموم ذوقش رو فقط ب لبخند نشون میداد و اونقدرى لوس نبود که مثل دخترهاى جلوییمون جیغ بکشه وگرنه قول نمى دادم بتونم آروم بشینم!

وقتى سورتمه تموم شد و پایین اومدیم نگاهش با ذوق روى بازى هاى دیگه چرخید. میخواستم بگم تمومش کنه اما دلم نمیومد!

بازى بعدى که انتخاب کرد ترن بود. آب دهنم رو قورت دادم و به مسیر رفت و برگشتش نگاه کردم. بیچاره بازى هایى رو انتخاب میکرد که معقولتر از بقیه است اما به درد سن من نمیخورد!

بالاجبار بلیط گرفتم و این رو هم سوار شدیم! با پیاده شدن از ترن با اینکه نگاهش فریاد مى زد قانع نشده اما به من نگاه کرد. دلم مى خواست تمومش کنم اما بخاطر دل اون کوتاه اومدم و ازش خواستم هربازى رو دوست داره سفارش بده تا سوار شیم!

الحق و الانصاف درست بود بچه بود اما انقدرى فهمیده بود که بعد از یکى دوتا بازى دیگه خودش کوتاه اومد و خستگى رو بهونه کرد و من هم به پاس این همه شعورش اون رو به یک فست فودى دعوت کردم.

نمیتونستم اونهمه ذوق و شوق رو از دیدن فست فود و ساندویچ و پیتزا درک کنم و دلم بحال اینهمه سادگى و لطافتش می سوخت!…

هرچى بیشتر این دختر رو میشناختم و درک میکردم؛ بیشتر دوستش مى داشتم و بیشتر عاشقش میشدم.

تو راه برگشت خوابش برد.وقتى ماشبن رو پارک کردم،آروم بغلش کرد وبه سمت سالن رفتیم.

خداروشکر مهمونها رفته بودند،اما وقتى وارد سالن شدم برق سالن روشن شد!….

نگاهم روی صورت ترنم خشک شد و اون درحالی که لبخند کجی روی لبهاش نشسته بود به من و رویسا نگاه کرد و اهی کشید و به طعنه گفت:اگر من و تو با هم ازدواج کرده بودیم شاید بچه ما این سن مى شد!

تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:نه دیگه!…. داری اشتباه میکنی!من و تو وقتی از هم جدا شدیم من بیست و هفت ، هشت سالم بود اگه به هم دیگه هم می رسیدیم بچه ما پنج ساله بود نه این سن!

پوزخندی زد و گفت:چقدر هم از انتخابت راضی هستی!…

نگاهم روی صورت رویسا خشک موند: اره خیلی راضیم چون عاشقشم!

احساس کردم که برای لحظاتی خشکش زد از گفته خودم پشیمون شدم اما اون دختر دیگه همسر من محسوب می شد ترنم باید اینو می فهمید!

اون فکر می کرد من با اوردن این دختر میخوام جای خالی اون رو پر کنم!در صورتیکه من اصلا همچین قصدی رو نداشتم.

این کار بی رحمی در حق رویسا بود و من اصلا
نمی خواستم این حرکت رو انجام بدم.

به سمت اتاق خواب رفتم با پا در رو باز کردم و اون رو روی تخت گذاشتمو لباسش رو از تنش در اوردم.

اونقدری خسته بود که حتی بیدار هم نشد و بعد از اون خودش رو جمع کرد و من رو تختی رو روش انداختم و اون رو روش مرتب کردم و بعد اون لباس خودم رو دراوردم و برای اوردن اب از اتاق خارج شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.

ترنم به مبل کنار اشپزخونه تکیه داده بود و عمیق توی فکر بود. هنوز سر جاش میخکوب شده بود از کنارش گذشتم و به اشپزخونه رفتم.

پارچ اب رو برداشتم و قصد برگشت کردم.

نمیخواستم براش دل بسوزونمو به سمت اتاقمون رفتم؛ اما وسط راه ایستادم!

درست بود که با بی رحمی تمام من رو از خودش رونده بود و بلایی به روزم اورده بود که دیگه هیچ احساسی برام نمونده بود!

اما من مثل اون قصی القلب نبودم و به سمتش
برگشتم و به طرفش رفتم و کنارش ایستادم:ترنم

به من نگاه می کرد و خیره بود! لبخند تلخی زدم و گفتم:تو پی ازادیت رفتی من هم قبول کردم خودم رو با یاد و خاطراتت سرگرم کردم!

اما اتفاقایی که برای تو اونور افتاد هیچ توجیحی نداره و سعی نکن بخوای چیزی رو به من بقبولونی من اونجا نبودم ولی تک تک صحنه هایی که برای تو اتفاق افتاد دیدم از من نخواه که مثل گذشته به تو نگاه کنم بین ما هر چی بود تموم شد و من الان متاهلم و به زندگیم هم تعهد دارم!

از من نخواه که بخاطر یک هوس زندگیم رو از هم بپاشم!

اشک توی چشمهاش جمع شد و لبهاش به لرزه در اومد و نگاه غمگین و پر از حسرتش رو برای دقایقی به من دوخت و بعد از لحظاتی انگار به خودش اومد ، تکونی خورد و پوزخندی زد و زمزمه کرد:چقدر به خودت اطمینان داری! باشه هر چی تو گفتی درسته! اما فکر نکن من اومدم تا زندگیت رو از هم بپاشم نخیر من برای پدر و مادرم اومدم چند وقتی رو اینجا می مونم بعد دوباره میرم!… قصدی هم ندارم که بخوام دوباره با تو عشق و عاشقی راه بندازم همون موقع هم من تو رو ردت کردم یادت که نرفته؟!…

پوزخندی زدم و سری به عنوان نفی تکون دادم و گفتم: از محالاته که یادم بره ولی ممنون که یاداوری کردی این طوری بیشتر دلم قرص میشه!

بهش نگاه کردم. راست می گفت! دلش محکم بود الان با گفتن این حرف هاى من یک جهت هم شد خوب شد باهاش صحبت کردم از فکر و خیال من در اومد!

لحظاتی گذشت. من به اون خیره و اون به صورت من خیره شده بود سری به عنوان تایید فرود اوردم و گفتم:شبت بخیر خانم محترم

و اون هم پوزخندی زد و گفت:شب عالی هم بخیر

و جفتمون به سمت اتاق هامون رفتیم. از این که اون طور ناراحتش کردم واقعا ناراحت شدم اما باید به صراحت اعلام می کردم که مبادا فکر و خیالی به ذهنش می رسید.

وقتی وارد اتاق شدم با دیدن رویسا؛ تموم فکر و خیال از یادم رفت!

چقدر معصومانه تو خواب خوابیده بود و بالشت رو بغل کرده بود!

کنارش نشستم لبهام رو روی پیشونیش گذاشتم و درحالی که موهاش رو نوازش می کردم بهش خیره شدم!

یعنی من می تونستم بلاخره سلامتیم رو به دست
بیارم و این دختر از ان خودم بکنم؟! داشتم کم کم بی تاب می شدم! باید به کمکش بیماریم رو درمان می کردم باید به یک دکتر می رفتم و به کمک اون و رویسا سلامتیم رو به دست می اوردم!

دوست داشتم با این دختر باشم و اون رو مال خودم بکنم.

دوست داشتم از این دختر یه دختر داشته باشم دقیقا مثل خودش!

دوست داشتم با جفتشون عروسک بازی بکنم!

چقدر اروزها برای خودمون داشتم درحالی که با لبخند بهش نگاه می کردم بوسه ای روی گونه اش و بعد اروم روی لب هاش گذاشتم.

دلم می خواست این دختر رو خوشبخت ترین دختر دنیا بکنم!

منی که شب ها تا پنج و شش صبح بیدار بودم و خودم رو با کارهای شرکت و کارخونه سرگرم می کردم از وقتی رویسا وارد زندگیم شد شب ها با ارامش خاطر می خوابم.

کنارش دراز کشیدم و همون طور که بهش نگاه می کردم خوابیدم!

الان اون قرص ارام بخش من شده بود!

با خیسی که روی تنم احساس کردم چشم باز کردم و از جام پریدم.

ای وای بر من! دستم رو روی کمرم گذاشتم و به تخت نگاه کردم.

وای خاک بر سرم! تخت رو کثیف کرده بودم.

با خجالت به سمت حمام دویدم که احساس کردم اوین هم از جاش پرید هنوز دقایقی نگذشته بود که در حمام به صدا در اومد: رویسا عزیزم چیزیت شده؟!

و من اروم زمزمه کردم: نه چیزیم نیست

صدای اوین رو دوباره شنیدم :پس چرا اون طور دویدی؟ نگرانم کردی مطمئنی چیزیت نشده؟

و من با خجالت ادامه دادم: بله چیزیم نشده

خدا خدا می کردم که رختخواب رو نبینه اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که دوباره در به صدا در اومد

__ رویسا عزیزم وسایلت رو اوردم بیا بگیر!

کمرمو اب کشیدم. با دستمال توالت تنم رو خشک کردمو به سمت در رفتم.در رو که باز کردم وسایلم رو داخل داد.

خاک بر سرم! جریان رو فهمیده بود.لباس زیرم به اضافه یک پد بهداشتی!…

با هزار خجالت لباس رو پوشیدم و حوله رو دورم پیچیدم و اومدم بیرون که دیدم با لبخند بهم نگاه می کنه و یک بلوز شلوار راحتى رو به دستم داد و گفت:میتونی بپوشی!

و من به سمت کمد رفتم در کمد رو باز کردم لباس رو پشتش پوشیدم و بیرون اومدم وقتی از پشت در بیرون اومدم اوین مشغول عوض کردن رو تختی بودبا هزار خجالت به سمتش رفتم و اروم زمزمه کردم:بدین به من

سرش رو بلند کرد.به من نگاه کرد و بعد خندید و دست هاش رو دورم حلقه کرد و من رو در اغوش کشید.

بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و زیر گوشم زمزمه کرد:تو عزیز ترین موجود زندگی من هستی اصلا نباید از من خجالت بکشی من شوهرتم و باید از همه چیز تو سر در بیارم سعی کن از من خجالت نکشی!

و بعد بوسه ای روی گونه ام گذاشت و دوباره ملافه رو از دستم گرفت وبه سمت حمام برد و توی سبد حصیری رخت چرک ها انداخت.

با خجالت اهی کشدیم و مشغول مرتب کردن رو تختی بود که به سمتم اومد و اون سمت رو تختی رو اون گرفت و با هم رو تختی رو مرتب کردیم.

وقتی کارش تموم شد لبخندی به من زد و گفت:
یه دوش بگیرم بیام با هم بیرون بریم!

سری به عنوان تایید تکون دادموروی تخت نشستم راستش اونقدر خجالت می کشیدم که حتی نمیتونستم سرم رو بلند کنم.

کارم که تمام شد اوین هم از حمام بیرون اومد و لباس راحتی پوشید و درحالی که دستش رو به سمت من دراز می کرد در اتاق رو باز کرد.

با هم وارد سالن شدیم وقتی به سالن رسیدیم باز هم ترنم پشت میز نشسته بود.

اصلا از حضور اون دختر تو زندگیم راضی نبودم نمی دونم چرا یک حسی بدی نسبت بهش داشتم اما به هر حال اروم سلام کردم و کنار اوین پشت میز نشستم….

روبروی ترنم نشستیم و اوین برای من چای ریخت.

مشغول خوردن صبحونه شدیم که مادرشوهرم وارد سالن شد سلام و احوالپرسی کردیم و اون نشست.

نمی دونم چرا احساس می کردم در نبود دیگران بیشتر بهم توجه میکنه مخصوصا وقتی ترنم بود سعی می کرد اصلا طرف صحبت من قرار نگیره حتی با من سلام و احوال پرسی هم نمی کرد.

شاید این طور داشتم فکر و خیال می کردم هنوز دقایقی نگذشته بود که خطاب به اوین گفت:خاله خانم ما رو برای شام دعوت کرد البته ما رو که نه شما دوتا عروس داماد رو!

به اوین نگاه کردم که ناخوداگاه ابروهاش درهم شد و زیر لب زمزمه کرد: تشکر کن بگو فعلا نمیتونیم!

ترنم به حرف اومد: وا اوین چرا داری ردش می کنی؟

اوین سرش رو بلند کرد و به ترنم نگاه کرد سرد و با حالتی کمی عصبی زمزمه کرد: فعلا برامون مقدر نیست به مهمونی بریم!

مادر به سمت من برگشت و گفت: جایی دعوتین؟

من جوابی نداشتم بدم چون از هیچ چیز مطلع نبودم!پس به اوین نگاه کردم که با حالت خصمانه به مادر نگاه می کرد و وقتی حرف مادر تموم شد گفت: مادر گفتم فعلا نمی تونیم پس اصرار بی مورد شما رو درک نمی کنم!

ترنم دوباره به حرف اومد: عمه بخاطر شماها این مهمونی رو گرفته و شما نمی تونید اون رو کنسل کنید هر قرار دیگه دارید رو کنسل کنید!

و به اوین نگاه کرد.

راستش من خودم جرات نداشتم رو حرف کسی حرف بزنم و از این که این دختر اینطور در حال مخالفت با اوین بود عوض اون من ترسم گرفته بود!

اوین نفس عمیقی کشید و به مادرش نگاه کرد و گفت: من نمی تونم! اگر مهمونى بخاطر ماست پس کنسلش کنید اگر نه قراره باز هم کل فک و فامیل جمع بشه و من بهونه ای باشم من فعلا قادر به مهمونی رفتن نیستم!

و به من نگاه کرد و لبخندی زد من هم لبخند کم رنگی زدم و مشغول صبحانه خوردن شدم.

ما قصد جایی رو نداشتیم اما نمی دونم چرا اون مصرانه می خواست که به این مهمونی نره و به جای اون مادر و ترنم اصرار داشتند که ما به این مهونی بریم!

راستش درک نمی کردم قضیه از چه قراره ولی برام مهم هم نبود!

بعد از خوردن صبحانه به اوین زنگ زدند و اون مجبور شد به شرکت بره!

و من مجبور شدم پیش مادرجون و ترنم بمونم. با این که اصلا دلم نمی خواست اما جبر بود!

نمیدونم چرا جفتشون یک مرتبه مهربون شدند و من رو تو جمع دونفریشون جا دادند و شروع به تعریف از مهمونى هاى خاله خانم کردند و اینقدر گفتند که من مشتاق دیدن اون مهمونی شدم!

ظهر وقتی اوین به منزل برگشت ، به استقبالش رفتم و در رو باز کردم و روی تراس ایستادم .

از ماشین پیاده شدوبه سمتم اومدوبه من که رسید لب هاش رو روی پیشونیم گذاشت و بوسه ای زد و گفت:اخ که چقدر چسبید! دلم یرات یه ریزه شده بود!…

لبخندی زدم و کیفش رو از دستش گرفتم و با هم به سمت سالن اومدیم.

اوین سلام کرد و به سمت اتاقمون رفت تا دست و صورتش رو بشوره و لباسش رو عوض کنه!

به دنبالش به سمت اتاق رفتم و وقتی روی تخت نشستم نگاه اوین به من برگشت:امروز چطور بود ؟ پیش مامان و ترنم خسته شدی؟!… با اون حرفهای کسل کننده ای که همیشه می زنند!آخ که ادم رو به سطوح میارند!

لبخندی زدم و با خجالت گفتم:خوب بود!

و بعد این دست و اون دست کردم که خودش فورى متوجه شد و درحالیکه دستش رو با حوله خشک می کرد گفت:چیزی شده؟! مامان اینا حرفى زدند؟!

__ اوووم…چیزه… اوووم… چرا ما به مهمونی خونه خاله خانم نمیریم؟

کاملا واضح متوجه شدم یخ کرد! سر جاش ایستاد و دقایقی رو به من نگاه کرد و بعد لبخند تلخ و خسته ای زد و گفت:دوست داری بریم؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:برام اصلا مهم نیست همین طوری برام سوال شده بود چرا ما نمیریم؟

کاملا مصنوعى خندید و گفت:برای این که هزار برابر ترنم و مادر من خسته و کسل کننده است! دوست داری میریم که خودت هم ببینی و متوجه بشی!… بار بعد مسلما خودت نمی خوای که پا تو همچین مهمونی بزاری!

نوری تو چشم هام درخشید. از جام بلند شدم و درحالی که دست هام رو تو هم قلاب می کردم گفتم:واقعا اجازه میدی بریم؟

و اون لبخندی زد و گفت:واقعا اجازه میدم بریم منتهی برو یه دوش بگیر

با تعجب سر جام ایستادم و بهش نگاه کردم.

بعد به خودم نگاه کردمو سرم رو به سمت شونه هام گردوندم و شروع به بو کشیدن کردم. یعنی بوی عرق گرفته بودمکه این حرف رو می زد؟

وچون این حرکت من رو دید قهقهه ای زد به سمتم اومد و من رودر اغوش کشیدو درحالیکه روی سرم بوسه ای می گذاشت گفت:برو حمام یک دوش بگیر!… خودت رو هم تر و تمیز کن نمی خوام امشب نقطه ضعفی توی تو کشف کنه!

با تعجب بهش نگاه کردم به کی می گفت؟

و چون نگاه من رو دید خندید و گفت:خودت بعدا متوجه میشی منظورم به کیه؟! برو حمام یه دوش بگیر!

همون طور که بهش نگاه می کردم به سمت حمام رفتم و با خودم فکر کردم حتما بوی عرق گرفتم و خودم متوجه نشدم!

وقتی علاقه ى این دختر رو برای رفتن به مهمونی دیدم،برای لحظاتی متعجب بهش خیره شدم!

بعد با یاداوری مکر و حیله مادرم و ترنم حدس زدم که با تعریف از اون مهمونی خواستند غریضه ى این دختر رو تحریک کنند و این کار رو هم کردند اما من اونقدری از خانم جان فراری بودم که اصلا تمایل به این مهمونی نداشتم.

حالا هم که این دختر دوست داشت به این مهمونی بره و من هم ناگزیر به رفتن بودم نمیخواستم موجبات تحقیرش رو فراهم کرده باشم.

پس به سمت میز ارایش رفتم و ژیلتی درآوردم وبه دنبالش وارد حمام شدم.

دو تا تقه به در زدم وارد شدم و بهش نگاه کردم . با دیدن من مثل همیشه سعی کرد با دستهاش خودش رو بپوشونه و سرش رو به زیر انداخت.

اما من لبخندی زدم و به سمتش رفتم و بهش اشاره کردم لبه ی وان بشینه و خودم خم شدم.

با تعجب به من نگاه کرد و چون لب زدم بشین همون جا لبه ی وان نشست!

لبخندی زدم و دستم رو به سمت پاش دراز کردم.

همین که پاش رو لمس کردم یه حسی توم به وجود اومد و شروعدبه قلقلک دادن احساساتم کرد.

قبل از این که حس دیگه ای توم بلند بشه کف رو برداشتم و شروع به کشیدن روی پاش کردم!

لعنتى داشتند دیوونه ام مى کردند. اروم ژیلت رو روى تنش کشیدم.

مات و مبهوت سر جاش نشسته بود و
به من نگاه می کرد.

به پاش نگاه کردم پاهای کشیده و باریکش منو به وجد می اورد!

این دختر قرار بود مال من بشه و از همین الان برای داشتنش بیتاب شده بودم وقتی پاش رو تموم کردم از جام بلند شدم و گفتم:
دوشت رو بگیر!

از خجالت گونه هاش گر گرفته بود و اصلا تو چشم هام نگاه نمی کرد.نمی دونم چرا یکهو به سمتش رفتم دستم رو دور بازوش گذاشتم اون رو بلند کردم.

هنوز دست هاش جلوی اندامش رو پوشونده بود و وقتی بلند شد انگشتمو زیر چونه اش گذاشتم و سرشو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.

چشم های خمار و قشنگ و مشکیش ادم رو به وجد می اورد. تو چشم هاش نگاه کردم و بعد یک مرتبه خم شدم لبم رو روی اون لب های سرخ کوچولوش گذاشتم!

باید این اطمینان رو به خودم می دادم که این دختر مال منه!….

دستم دور تنش حلقه شد و شروع به نوازش بدنش کرد و اون همون طور مات و مبهوت سر جاش ایستاده بود و به من نگاه می کرد.

نگاهش ترسیده بود و مات و مبهوت فقط به من خیره شده بود.می دونستم دارم اون رو می ترسونم پس درحالی که ازش دور می شدم لبخندی زدم و گفتم:من میرم بیرون تو هم یه دوش بگیر و بیا!

و بعد لباس هام رو دراوردم و زیر دوش ایستادم و دوشی گرفتم و بیرون اومدم.

تموم مدت هم چشمهام روی این دختر پاک و معصوم بود که دست هاش رو جلوی خودش ضربدری گرفته بودو سرش رو به زیر انداخته بود.

لبخندی زدم و درحالیکه از کنارش رد می شدم گونه اش رو نوازش کردم و بیرون رفتم.

حاضر شدم و لباس پوشیدم و سراع کمد رفتم و لباسش رو بیرون اوردم و نگاهی بهش انداختم.یک پیراهن قرمز !

اونو روی تخت گذاشتم و پد بهداشتی و
لباس زیرش رو برداشتم و جلوی حمام ایستادم و صداش کردم:رویسا جان

سرش رو اورد بیرون و اروم زمزمه کرد:حوله

حوله رو گرفتم و به دستش دادم و اون درحالی که حوله رو از دستم می گرفت در رو پشت سرش بست و دوباره داخل شد.

وقتی از حمام بیرون اومد حوله رو مثل لنگ
دورش پیچیده بود.موهای بلند مواجش روی شونه هاش ریخته بود و لبخندی به این همه زیبایی زدم!

با سر بهش اشاره کردم تا روی صندلی میز توالت بشینه و سشوار رو گرفتم و شروع به سشوار کشیدن کردم.

هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای در رو شنیدم.

سشوار رو خاموش کردم به سمت در رفتم بخاطر این که این دختر این وضعی جلوی اینه نشسته بود در رو نیم لنگ کردم و به مادر نگاه کردم که پشت در بود.

از اتاق بیرون اومدم و جلوش ایستادم

__ جانم؟

__هیچی مادر می خواستم ببینم شما امروز میاید؟

درحالی که گردن کج می کردم نگاهش کردم و گفتم:بله میایم

__خیلی خب باشه!پس ما میریم شما پشت سر ما بیاید!

و درحالی که به من نگاه می کرد زمزمه کرد: خودت می دونی رویسا باید چه طوری باشه دیگه؟

اهی کشیدم سری به عنوان تایید تکون دادم و گفتم:اره می دونم شما نگران نباشید

و بعد به رفتنش نگاه کردم. دوباره وارد شدم و شروع به کشیدن سشوار کشیدم سشوارش تموم شده بود حالا وقت لباس پوشیدن بود پیراهن رو به سمتش گرفتم.

یک پیراهن قرمز که جنس نرم و لختی داشت که وقتی به تن کرد پوشونندگی لباس که استین سه ربع و یقه گرد نیمه باز داشت خاطرم رو جلب کرد!

نمی خواستم بیش از اندازه تو چشم بیاد همین قدر کافی بود!

بالای لباس تنگ و از کمر به بعد کلوش می شد و تا روی زانوهاش بود.

پاهای سفید و کشیده اش نگاهم رو جلب کرد . دوست داشتم اون ها رو هم بپوشونم اما بخاطر خانم جون نمی تونستم این کار رو بکنم.

فقط کفش قرمزی رو از کمد در اوردم جلوش گذاشتم و گفتم:این رو هم بپوش عزیزم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x