رمان پناهم باش پارت 19

4.3
(23)

 

عجیب بود این دخترى که تا دیروز از نزدیک شدن به من مى ترسید الان تموم وجودش رو در اختیارم گذاشته ؛ هیچ! با من همراهى هم مى کرد.

دستش رو روى سینه هام گذاشته بود و آروم نوازشم مى کرد و وقتى اون رو بلند کردم و در آغوش کشیدم روى کمرم نشست و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد.

لعنتى!… دیوانه بودم دیوانه ترم کرد. دستم روى کمرش نشست و نوازش وار پایین رفت و روى باسن گردش فرود اومد و چنگى از روى حرص زدم. لعنتى!… داشت منو به جنون مى رسوند.

تو یه حرکت جاهامون رو عوض کردم. اون پایین رفت و من روش قرار گرفتم.چشمهاش کنجکاو و جستجوگر روى تنم خیره مونده بود و من در حالیکه به نگاهش لبخند مى زدم روى گردنش خم شدم و لبهام رو روش گذاشتم.

چشمهاش رو بست و گردنش رو در اختیارم قرار داد. بدون فکر به چیزى زیر گردنش رو کبود کردم و با لذت به کارم خیره شدم.

نگاهم از روى گردنش به روى سینه هاش سر خورد و همزمان خم شدم و لبهام رو روشون قرار دادم که آهى کشید. چنگى بهشون زدم و نگاهمو تو چشمهاش زوم کردم که گوشه ى لبهاش رو به دندون گرفته بود و نگاهم مى کرد.

لعنتى!… چرا هرچى بیشتر پیش مى رفتم تشنه تر مى شدم. سلول به سلول تنم اونو صدا مى کرد اما باز یه جایى کم بود. باز یه جاى کار مى لنگید! باز اون حس لعنتى اعصاب خرد کن پیش اومده بود. اما نباید میزاشتم رویسا اذیت شه!

حالا که حسهاى اون بیدار شده بود باید باهاش مدارا مى کردم تا خودم خوب شم!

دستهام رو روى تنش به حرکت دراوردم و نوازش وار روى تموم تنش دست کشیدم. چشمها رو بسته بود و آروم ناله مى کرد.

هنوز حالش زیاد روبراه و مساعد نبود. نمى دونستم باید پیش روى کنم یا به همین بسنده کنم.

لبهام که روى شکمش نشست. ابروهاش نامحسوس در هم شد.

فورى از جام بلند شدم و اونو تو بغلم گرفتم.

هنوز درد دارى؟!

لبهاش رو به دندون گرفت و گفت: نه!

چرا!… درد دارى!…

از جام بلند شدم و اونو هم بلند کردم و گفتم: یادت باشه دیگه حتى به خاطر من هم مراعات چیزى رو نکنى! اگه مشکلى دارى بگو!

سر به زیر انداخت و دوش رو روى سرش گزفتم و گفتم: بریم کمى استراحت کنیم !

و بعد اینکه یه دوش سرپایى گرفتیم با هم بیرون اومدیم.

روى تخت نشسته بود و من داشتم سشوار رو در میاوردم که در زدند.

به خیال مادر یا یکى از خدمتکارها با همون حوله ى تنم درو وا کردم. اما ترنم بود!

 

بهتر!… یکى از ابروهامو بالا دادم و نگاهش کردم.

مات و میهوت به یقه ام خیره شده بود. براى اینکه خیلی چیزهارو ثابتش کنم با دست بهش اشاره زدم وارد اتاقمون بشه و اون هم با یک قدم خودش رو به داخل رسوند.

به محض ورودش رویسا ازجاش پرید و حوله اى رو که به صورت لنگى دورش پیچیده بودم رو بالاتر کشید و با خجالت سربزیر انداخت.

ترنم چند ثانیه اى رو همونطور متعجب به اون خیره شد و بعد با خوردن تکونى به سمت من برگشت.

خیلی سعى داشت صداش نلرزه اما نمى تونست. با صداى لرزونى گفت: یکى زنگ زد و خودش رو فامیل رویسا معرفى کرد و گفت که ازتون بپرسم امشب براى شام به منزلشون میرین یا نه!…

اى واى بر من!… مهمونى رو به طور کل از یاد برده بودیم!… به سمت رویسا برگشتم که طبق معمول لب پایینش رو به دندون گرفته بود و به من نگاه مى کرد.

باز اون افکار مزاحم به سرم هجوم آوردند اما با تکون دادن سرم اون هارو از سرم بیرون انداختم و رو به رویسا سرى به عنوان تاسف تکون دادم و همزمان دستمو دراز کردم و بدون کوچیکترین برخوردى با دست ترنم گوشی رو از دستش گرفتم و خودم رو منتظر این نشون دادم که از اتاق بیرون بره!

اما اون با چشمهاى حسرتبارش به رویسا خیره شده بود و اصلا حواسش به من نبود و چون به خودش اومد و چشمهاش به سمت من برگشت و نگاه منتطر و کلافه ى من رو دید با خجالت سربزیر انداخت و از اتاق بیرون رفت. تردید رو توى قدمهاش مى فهمیدم اما دیگه مهم نبود!

درو پشت سرش بستم و به رویسا نگاه کردم که هنوز لب به دندون داشت و در حالیکه ابروهامو در هم مى کردم به سمتش رفتم و لبشو از لاى دندونش بیرون کشیدم و گفتم: با لبهاى من این کارو نکن!…

باز سرخ شد و سر بزیر انداخت و گفت: خیلی بد شد! اونها بخاطر ما مهمونى گرفته بودند!

آره!… اما از خجالتشون در میایم!…

لب و لوچه اش رو جمع کرد که من دیگه نتونستم طاقت بیارم و اونو تو حصار دستهام گرفتم. نمى خواستم به این فکر کنم اون بخاطر امیر اینهمه ناراحته و در حالیکه اونو به خودم مى فشردم ، گفتم: حالا بزار ببینم خانومم چى تو چنته داره براى آقاش رو کنه… و شروع به باز کردن حوله ى دورش کردم که رویسا همونطور که مى خندید دستمو گرفت و سرش رو تو گودى گردنم فرو برد.

خنده ام اوج گرفت وقتى اون لبخند و لپهاى گل انداخته از شرمش رو دیدم و اون محکمتر به خودم فشردم: رویسا تو دنیامى!… و من….

با صداى زنگ تلفن حرفم نیمه کاره موند و با نگاه به شماره اش گوشی رو جواب دادم: الو؟!

سلام عرض شد داماد عزیز!

لبخند تلخى روى لبهام نشست: سلام امیر جان!

حال شما چطوره؟!

شکر بدنیستیم! شما خوبین؟!… بابت بدقولى شام هم عذر منو پذیرا باشید. من به طور کل فراموش کردم…

احساس کردم اون هم تلخ لبخند زد: دروغ چرا؟ از شما ناراحت نیستم اما رویسا چرا از یاد برد رو نمى دوتم!…

یه اتفاق ناخواسته جفتمونو فراموش کار کرد باز هم بابتش شرمنده!

انشاءالله هر چى که بود رفع شده باشه !… امشب تشریف میارین؟!

حتما!… مزاحمتون مى شیم!…

مراحمین!… روز خوش!

 

گوشی رو که گذاشتم، رویسا با تموم علاقه اش به من خیره شده بود. لبخند تلخى زدم و گفتم: امشب میریم!

و اون با دوق سرى تکون داد. افکار مزاحم مثل مور و ملخ هجوم آوردند. سرمو به شدت تکان دادم تا از شرشون نجات پیدا کنم و از جام بلند شدم.

لباستو بپوش یخ نکنى!

باشه آرومى گفت و از جاش بلند شد. زیر چشمى نگاهش مى کردم که با چه ذوقى لباس مى پوشید. لبخندى زدم و خودم هم مشغول لباس پوشیدن شدم. امیر بهش مى خورد. اگه همسن هم نبودند اما تفاوت سنى شون نرمال بود. مادر من با آوردن این دختر در حق جفتمون ظلم کرد و حالا من وسط یک مثلث عشقى افتاده بودم!…. اه لعنت به من!… این چه افکار مزخرفى بود که داشتم براى خودم اثبات مى کردم.

لباسمو که پوشیدم روى تخت دراز کشیدم و به اون نگاه کردم که با آرامش همیشگیش مشغول پوشیدن لباس بود و بعد اینکه پوشید، لبخندى زد و به سمتم اومد و با خجالت کنارم نشست و به محض اینکه آغوشم رو به روش باز کردم خودش رو تو بغلم جا کرد و سرش رو تو سینه ام پنهون!…

سرم رو روى موهاش گذاشتم و عطر موهاشو به جون خریدم. موهاش عجیب بهم آرامش مى داد. چشمهام رو بستم و دوباره بو کشیدم: رویسا خیلى دوستت دارم!

متوجه بوسه هاى ریزش روى سینه ام شدم و منم پیشونیش رو بوسیدم و اونو به خودم چسبوندم. نمى دونم چقدر اینطورى بودیم که بالاخره خوابمون برد و با صداى تقه ى آرومى که به در مى خورد از خواب بیدار شدم.

رویسا هنوز روى دستهام و تو بغلم بود. آروم اون رو روى تخت گذاشتم و به سمت در رفتم.

مادر بود. با نگرانى به صورتم خیره شد: چى شده مادر چرا بیرون نمیاین؟!

با تعجب نگاهش کردم: خواب بودیم!…

اى واى ببخشید!… مى گم چرا بیرون نمیان!… خوب پس برو بخواب خوابتون تکمیل شد ناهار حاضره!… اون دختر هم بخوره جون بگیره(و با دوق ادامه داد)فرداى روز مى خواد مادر دوتا بچه بشه!…

لبخندى زدم و آغوشم رو وا کردم و مادر همیشه سرد و مغرورم رو بغل کردم. دمى آروم گرفت اما بعدش درست مثل عادتش شونه اى تکون داد و گفت: اع مرد گنده رو ببینا!… برو بخواب خوابت تکمیل شد بیاین ناهارتون رو بخورین و بعد غرغر کنان ازم دور شد.

به اتاق برگشتم. رویسا روى تخت نشسته بود و چشمهاش رو مى مالید: عصربخیر خانوم جوان!

چشمهاى گرد و خوشگلشو به من دوخت و با ذوق گفت: غروب شده؟!

لبخندم کمرنگ شد و نگاهش کردم.

__ آره جونم پاشو ناهار بخوریم و حاضر شیم!…

و اون با ذوق از جاش بلند شد.

وقتى اشتیاقش رو مى دیدم ، دیوانه مى شدم. یعنى عشق من رو اینقدر حسود کرده بود که اوینى که اینقدر عاقل بود و درک و شعور همه چیز رو داشت الان به ذوق و شوق یک دختر بچه سیزده ساله براى مهمونى حسادت مى کرد؟!

چطور ممکن بود عشق اون دختر تو این مدت کم اینطور به دلم بشینه؟!

وارد سالن که شدیم مادر پشت میز نشسته بود و مجله اى رو مطالعه مى کرد. با سلامى که گفتیم سرش رو بلند کرد و به ما نگاه کرد.

حتى اون هم متوجه ذوق و شوق رویسا شد و وقتى پشت میز نشستیم نگاه کوتاهى اول به اون و بعد به من انداخت و گفت: جایى میرین؟!

__ امشب خونه ى عموى رویسا شام دعوتیم!

__ خوب به سلامتى!

و بعد طعنه وار رو به رویسا گفت: کاملا معلوم بود.

به رویسا نگاه کردم که با خجالت سربزیر انداخت و رومو برگردوندم.

از طعنه ى مادر خوشم نیومد اما بدم نیومد که رویسا متوجه ى رفتارش بشه!… اه لعنت به من که دارم از کاه کوه مى سازم!…

سلام ترنم نگاهمو کوتاه و گذرى بهش انداخت و تو دلم گفتم: لعنت به تو که اینطور بذر خیانت رو تو دلم کاشتى و الان به سایه ى خودم هم اعتماد ندارم.

رویسا جواب داد اما من سعى کردم دیگه حتى بهش نگاه هم نکنم. باید از مادر بخوام سایه ى منحوسش رو از زندگیم کم کنه! من و اون نباید زیر یک سقف زندگى مى کردیم چون هنوز به هم محرم بودیم.

نتونستم غذامو بخورم اما رویسا کامل غذاش رو خورد و بعد منتظر به من نگاه کرد. لبخند مجوى زدم و از جام بلند شدم و گفتم: تا من با مادر چند کلمه حرف بزنم شما حاضر شو!

اگه وقتهاى عادى بود نگرانى فورى تو چشمهاش موج مى زد اما الان مثل بچه هاى حرف گوش کن فقط سرى تکون داد و به سمت اتاقمون رفت.

مادر با تعجب نگاهم کرد که به اتاقش اشاره کردم و اون هم از جاش بلند شد و جلوتر از من به سمت اتاقش رفت.

وقتى درو پشت سر خودم بستم به نگاه پراز سوال مادر لبخندى زدم و گفتم: تا کى مى خراى ترنم رو اینجا نگه دارى؟!

کمى جا خورد اما به روى خودش نیاورد و در حالیکه گردنى تکون مى داد گفت: به اون چیکار دارى؟!

روبروش نشستم و دقایقى بهش خیره شدم: مادر میدونم که مى دونى اون هنوز زن منه! پس لطفا منو تو معذوریات قرار ندین!

ابروهاشو در هم کرد و گفت: بود!

__ هنوزم هست!

__ الان تو خودت زن دارى!

__این توجیح وابطه ى ما نیست!… اون هنوز زن شرعى منه!

 

__ توجیح براى چى؟! تو ازدواج کردى چند وقت دیگه هم بچه دار مى شی!… به نظرت ترنم این رو نمیفهمه؟!

__ نه!

__ وا! یعنى چى؟!

__ مادر خودتم مى دونى ترنم به یه امیدى اینجا موندگار شده!… چه امیدى، من نمیدونم اما میدونم که یه چیزى هست! وگرنه من ازدواج کردم و اون این موضوع رو میدونه اما بى توجه به این موضوع اینجاست!…

مادر ناراضى و ناراحت از حرفى که من زدم چشم و ابرویى بالا داد و گفت: مثلا چى؟! اینکه تو نتونى سلامتتو به دست بیارى و اون بهت کمک کنه و یا رویسا نتونه بچه بیاره و اون جاش این کارو بکنه؟!

گفت و یکه اى خورد.
گفت و از گفته ى خودش پشیمون شد. اما آبى بود که ریخته شد و حرفى بود که زده شد دیگه نمى تونست حرفش رو پس بگیره!

با ناباورى نگاهش کردم. تا لحظاتى نمیدونستم چى باید بگم؟!…. واقعا اونها پیش خودشون راحع به من چه فکرى مى کردند؟!…سرى تکون دادم تا معزم از هجوم اونهمه فکر اروم بگیره و تموم سعى ام رو کردم تا زبونم به حرف بیاد!

__چى؟!….

مادر دستپاچه از جاش بلند شد:اوین تو الان از من چى مى خواى؟!… منتظرى چى بشنوى؟!

دست پیش رو گرفته بود پس نیفته!

__ شما چى گفتى؟!

__ من چیزى نگفتم… داشتم حدس و گمانهارو مى …

انگشت اشاره ام رو بالا گرفتم و گفتم: دیگه حتى به این حدس و گمانهاتون فکر هم نکنید چه برسه به اینکه اونهارو زبون بیارید!

و بعد روبروش قرار گرفتم: مادررررر!!!!!! یادت رفته؟!… یادت رفت وصله ى تنت با پسرت چیکار کرد؟!… مثل اینکه یادت رفت!… اون دیوانگى هارو! … اون جنون رو!… اون شبهای تموم نشدنى رو!… (و به خودم اشاره کردم) بیمارى لعنتى منو!… یادتون رفته؟!…آره؟!… مثل اینکه یادتون رفته!… ولى مادر اینو یادت نرفته که من بعد ترنم مردم… حالا یکى اومده داره از سر ترمیمم میکنه!… دستمو گرفته داره بلندم میکنه!… داره منو از نو مى سازه!… فکر نکن اجازه مى دم که ترنم یا هرکس دیگه اى بخواد دوباره بیاد و وارد زندگیم بشه و بخواد باز هم بهم صربه بزنه!… من با رویسا بلند شدم من با رویسا پرواز کردم و با اون به اوج مى رسم و این اجازه رو به هییییچچ کس نمیدم که بخواد به زندگیم لطمه اى وارد کنه یا رویسا رو ادیت کنه!… این رو به هرکسی که دور و ور ما زندگى میکنه تفهیم کنید!… کوچیکترین مساله اى بخواد زندگیمو تحریک کنه دست زن و بچه امو مى گیرم و براى همیشه از ایران میرم!…

(دست روى نقطه ضعفش گذاشتم.)میدونستم به هیچ عنوان همچین ریسکى رو قبول نمیکنه، پس باید با تهدید کارمو پیش می بردم. طبق انتظارم اول هول کرد اما بعد از یه مدت سعى کرد خودش رو نبازه و مثلا مى خولست بخث رو عوض کنه!

__ مگه رویسا بارداره؟!

نگاه عاقل اندر سفیهى بهش انداختم و گفتم: میشه!… خیلی زودتر از اون چیزى که انتظارشو دارى!

و از جام بلند شدم و محض محکم کارى گفتم: فقط حواستون باشه دوست دارم بچه ام اینحا بزرگ شه نه کشور غریب!

آخرین تیرمم رها کردم و درو وا کردم و از اتاق بیرون رفتم که سینه به سینه ى….

سینه به سینه ى ترنم ایستادم. خدارو شکر بهش نخوردم. ابروهامو در هم کردم و گفتم: اینجا چیکار مى کنى؟!

اونم ابروهاشو درهم کرد و گفت: با عمه کار داشتم،باید جواب پس بدم؟!

تو صورتش خیره شدم. هنوز هم مثل سابق زیبا بود اما نمى دونم چرا دیگه به دل من نمى نشست.

متوجه نگاهم شد و اونم تو صورتم خیره سد اما ابروهام رو درهم کردم و خودم رو کج کردم و گفتم: میتونى برى تو!

و از کنارش رد شدم که دستم رو گرفت و منم به شدت دستش رو پس زدم و در حالیکه انگشت اشاره ام رو به سمتش مى گرفتم گفتم: دست از سرم بردار!…. بار اخریه که دارم بهت گوشزد میکنم!… پاتو از زندگیم بکش بیرون!…

پوزخندى زد و گفت: من بیرونم! نمیدونم تو چه اصرارى دارى منو داخل بدونى!

انگشتم هنوز روبروى صورتش یود: بخاطر اینکه
مى شناسمت و میدونم که میتونى بخاطر منافع خودت چکارها کنى!… یادت که نرفته؟!

ابروهاشو در هم کرد و گفت: اشتباه بچگى هامونو انقدر بزرگش نکن!

با تعجب نگاهش کردم: اشتباه دوران بچگى؟! خراب کردن یک زندگى رو گذاشتى پاى بچه بازى هات؟!… منو چى فرض کردى؟!…. زندگیمو نابود کردى، خودمو به فنا دادى الان میگى اشتباه بچگانه؟!… واقعا نظرت درباره ى زندگى که به باد رفت اینه؟! اگه اینه که بهتر شد از زندگیم بیرون رفتى!

__ همه ى تقصیرها با من نبود!

__ ترنم اشتباه نکن! ما الان دنبال مقصر نمى گردیم. زندگى من و تو هرچى بود و هرکى مقصر بود تموم شد و رفت اما بهتره یکم به خودت بیاى… بیاى و بیینى که چى هارو از دست دادى تا در عوضش چى به دست بیارى!… ببینى ارزششو داشت؟!… اگه داشت که خوشا بحالت اما اگه نداشت سعى کن خودتو به دست بیارى و تو زندگى جدیدت بهتر از اینها باشی که فرداى روز حسرتشو نخورى!

نگاهش رو ریز کرده بود و بهم خیره شده بود. وقتى حرفم تموم شد به سمت اتاقم راه افتادم که صداشو از پشت سرم شنیدم: من چیزى رو از دست ندادم!فقط تو خوشبختى ام یکم خلل وارد شد که اونم درستش میکنم… نگران من نباش!

حالا نوبت من بود پوزخند بزنم. سرجام ایستادم و درحالیکه درو وا مى کردم، نگاه کوتاهى بهش انداختم و بعد وارد شدم.

چطور فکر مى کرد پیش من هنوز جایى براى برگشت داره؟!… حتى فکرشم مسخره بود!

رویسا حاضر شده بود و روى تخت نشسته و منتظر من بود.با دیدن من از جاش بلند شد و به سمت من اومد و من هم در حالیکه بهش لبخند مى زدم و بوسه کوتاهى روى پیشونیش مى گذاشتم به سمت کمد رفتم: الان لباس مى پوشم!

و کت و شلوارمو از کمد درآوردم که صداى فریاد ترنم منو سرجام میخکوب کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x