رمان پناهم باش پارت 21

4.1
(17)

 

گفت خدارو مى شناسی؟! گفتم آره!
گفت به همون خدا دلمو شکستى!

حالا من میگم ؛ خدارو مى شناسی؟! به همون خدا نفهمیدم!… دل شکستم اما نفهمیدم!

آخه چطور ممکنه؟! تو گل من بودى!… یه گل که خودم با عشق چیده بودم ! خودم داشتم آب و کودش مى دادم.

دیر فهمیدم خیلی دیر؛ اما وقتى فهمیدم شاخه ات شکسته است؛ وقتى فهمیدم کمرت شکسته است؛ بهت قول دادم درستت کنم یادته؟!

تموم حواسم مال تو بود. به آبت…به نورت… به عشقى که باید بهت بدم. اما …منم منتظر بودم برام گل بدى ، برام جوونه بزنى … اما یادم رفته بود گل من قهر کنه؛ نوازش ببینه خودشو جمع میکنه! نازش کنم تو پیله اش فرو میره!.. خاصیت گل قهر کن همینه ناز و نوازشاى صاحبش رو میگیره اما فقط لطافتشو نشون مى ده!… اما من منتظر بودم وقتى منو میبینه مثل گلاى دیگه قد بکشه و خودى نشون بده… با اینکه خودشو هیچ وقت نشونم نداد اما هنوزم تموم توجهم مال اون بود… همه ى حسرتم مال اون بود… وفتى مى دیدم همه فقط توجه شون به گل منه از حسودى می مردم… اما … خدا میدونه و خدا… همونى که شاهدمه!… هیچ گلى رو بیشتر از تو نخواستم… هیچ گلى رو اصلا قابل قیاس با تو ندونستم… گل من تک بود… گل من خاص بود… گل من خدام شده بود… چطور مى تونستم اونو با بقیه طراز کنم؟!

همه ى توجهم مال گلم بود. همه ى عشقم مال گلم بود… واقعا ندیدى؟!

قبول دارم… این میون چندتا طوفان به کمرش زد … بال و پرشو شکست… من نبودم!… اما باغبونتم کمرش شکسته بود!… تو اتاقش تنها و بى کس افتاده بود!… اونم مثل تو بال و پر شکسته بود. گلایه نکن گللللل!… اونم مثل تو بى کس بود!…دستگیرى نداشت… تو گلاى دیگه کنارت بودن اما اون حتى یه تو رو هم نداشت.

باغبونت که از جا پا شد اول از همه سراغ تو رو گرفت یادت رفت؟!… کمرت رو گرفت… یادت رفت؟!…بال و پرتو گرفت… یادت رفت؟!…قهرو کنار گذاشتى گفتى دستمو بگیر دستتو گرفت و بلندت کرد… یادت رفت؟!…گفتى دارم بلند میشما!… یادت رفت؟!… گفتى پیشم باش قهر کنم ناز کنم اما تو باش!… یادت رفت؟!…

باغبون خودش زخمى بود…. خودش خسته ى روزگار!…اما داشت ترمیمت مى کرد… چى شد وسط راه جا زدى؟!… چى شد کمرشو شکستى؟!

تو که قصد بلند شدن نداشتى چرا گفتى بلندم کن؟!… چرا دل شکسته ى باغیونو امیدوار کردى؟!…چى شد یهووو جا زدى؟!…تو که مرد عمل نبودى اصلا چرا دست دراز کردى؟!

باغبونت هنوز هست… هنوز کنارته!… هنوز مراقبته!… کمرش شکسته اما هنوزم چشمش به توئه!…

خدارو مى شناسی؟!… باغبونتم دلش شکسته اما منتظر توئه!…

 

مثل بچه اى که از ترس کتکهاى مادرش به مادرش پناه ببره دستم رو که گرفت، محکم به خودش چسبوند و تو بغلم فرو رفت و منم مثل دیازپامى که باهاش ارامش بگیرم اونو به خودم چسبوندم و سرمو تو موهاش فرو بردم و چشمهامو بستم و نفس عمیقى کشیدم و عطر موهاشو به جونم خریدم و کمى اروم گرفتم.

بعد از مدتى سرشو بلند کرد و با چشمهاى بارونیش تو چشمهام نگاه کرد. لبخند تلخى زدم و بوسه اى روى چشمهاش نشوندم.

دست لعنتى ام خونى بود نمى تونستم اشکهاش رو پاک کنم.

__ نبینم چشمهاى قشنگت گریه کنه!

سرشو روى سینه ام گذاشت و خودشو بهم فشرد. لبخندى زدم: اومدم برم یه دوش بگیرم برم بیمارستان!… به طور کل بادم رفت!…

دستشو گرفتم و به سمت خونه رفتیم. از دستم خون میچکید. یک دستمو زیر اون دستم گذاشتم و به سمت حمام رفتم.

لعنتى بد مى سوخت! اما دهن بیمارمو درگیر نمى کرد. داشتم دیوانه مى شدم. دوشمو که گرفتم بیرون اومدم.

با دیدن رویسا که روى تخت نشسته بود و با گوشی بازى مى کرد باز دیوانه شدم. اى خدااا!
لعنت به من!… لعنت به من که این فکر زودتر به مغز خودم نیفتاده بود و الان باید مثل خوره خودم رو میخوردم.

سعى کردم به روى خودم نیارم، ولى نتونستم و در حالیکه سعى مى کردم لحنم عصبى نباشه ، به رویسا نگاه کردم و گفتم: عزیزم از پرى باند و بتادین میگیرى برام بیارى؟!

فورى از جاش پرید و گوشی رو روى تخت گذاشت و رفت. دلم مى خواست گوشی رو روى زمین خورد و خاکشیرش کنم. اما به زور جلوى خودمو گرفتم.

به سمت لباسهام رفتم و به زور اونهارو پوشیدم که رویسا با وسایل بهداشتى برگشت و به سمتم اومد.

وسایلو از دستش گرفتم و روى صندلى میز توالت نشستم که دیدم رویسا به سمت تخت رفت و باز گوشی رو برداشت.

لا اله الا الله!… چرا نزدم بشکنم؟!… نفس عمیقى کشیدم و سعى کردم خودم رو به بستن دستم سرگرم کنم.

کارم رو به زور تموم کردم چون تنهایى این کارو انجام دادم طول کشید.باید کمکم مى کرد اما انقدرى مشغول بازى بود که حتى متوجه هم نشد.

اگه اینجا مى موندم دیوونه مى شدم. از جام بلند شدم و گفتم: خانومم من میرم بیمارستان مادر امروز ازمایش و یه سرى سیتى اسکن و ام ار اى داره! کارش که تموم شد میام خونه با هم پیش دکتر بریم

فورى از جاش بلند شد و به سمتم اومد. دست دراز کردم و گوشی رو ازش گرفتم و یه تک زنگ به گوشی خودم زدم و گفتم: این هم شماره ى منه کارى داشتى بهم زنگ بزن!…

و بعد دوبار بغلش کردم بوسه اى روى موهاش نشوندم و گفتم: لباست رو عوض کن بشین بازى کن!…

واى که وقتى متوجه شدم تازه به یاد آورده لباسهاش کثیفه ؛ دلم مى خواست دوباره یک بلا سر خودم بیارم اما به زور جلوى خودمو نگه داشتم و فقط لبخندى زدم و از خونه بیرون اومدم!…

 

وقتى شماره اشو داد از خوشحالى بال دراوردم. فقط نفهمیدم چرا اونطور پریشون بود؟! فکر کنم بخاطر مادرش اونطور عصبى شده بود!… واى اصلا یادم رفت از مادر بپرسم.

هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. اولین بوق جواب داد: جونم عشقم؟

__ سلام

__ سلام به روى ماهت!

__ اممم…مامان چطور بود؟! چى شد؟!

انگار خنده اش گرفته بود. گفت: نمیدونم جواب درست و حسابى که نمیدن اما مى خوان ازمایش بگیرند ببینند چخبره!

__ چرا؟!

__ نمیدونم! فقط خدا کنه حاد نباشه!

__ یعنى چى؟!

__ هیچى!… فقط دعا کن خوب شه!….

__ انشاءالله!

__ خوب کارى ندارى عزیزم؟!… من پشت فرمونم!…

__ نه خداحافظ!

__ مراقب خودت باش عزیزم!

چقدر حرف زدن با تلفن جالب بود. حیف که شماره اى از کسی نداستم تا باهاش حرف بزنم.

باز بازى هاش رو باز کردم و مشغول شدم و نمیدونم چقدر بازى کردم که خوابم برد و با صداى زنگ تلفن بیدار شدم. شماره ناشناس بود! نمیخواستم بردارم اما کنجکاوى امونم نداد و گوشی رو حواب دادم.

__ الو؟!

__ سلام عزیزم…

__ سلام مامان؟!… این شماره ى کیه؟!

__ امیره مادر… خوبى؟

__ آره مامان خوبم…

__ مادرشوهرت چطوره؟!

__ نمیدونم اما اوین مى گفت دارند ازش عکس و ازمایش میگیرند ببینند چطوره؟!

__ تو پیشش نرفتى؟!

__ نه!

__ زشته مادر از اوین بخواه که تو رو پیشش ببره!

__ باشه چشم!… داداش و بابا خوبن؟!

__ همه ى ما خوبیم . مراقب خودت باش! به اقا اوین سلام برسون. شماره ى داداشم سیو کن!

__ باشه چشم

__ خداحافظ!

گوشی رو قطع کردم اما سیو کردن شماره رو بلد نبودم. شونه اى بالا انداختم. اوین سیو مى کنه و دوباره روى تخت دراز کشیدم. انقدرى بازى کرده بودم که خیلی زود خوابم برد و با صداى زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. اوین بود!

 

#اوین

میون اینهمه فکر و خیال کار این پسره رو کجاى دلم مى گذاشتم!عصبى سوار ماشین شدم. وقتى رویسا به همراهم زنگ زد با خوشحالى گوشی رو برداشتم اما با فکر و خیال اینکه نکنه به امیرم زنگ بزنه باز عصبى شدم و زود قطع کردم.

مى دونستم این فکر و خیال لعنتى آخرش گند مى زنه به تموم باورهام!… ترنم لعنت به تو که این باور بیمارو برام به ارث گذاشتى!… وارد حیاط بیمارستان شدم و ماشین رو پارک کردم و همین که خواستم به سمت سالن بیمارستان برم صداى فریاد آشنایى توجهمو جلب کرد.

به سمت صدا برگشتم. ترنم ایستاده بود و سر کسی فریاد مى کشید و کم کم دورشون داشت شلوغ مى شد.

بى توجه بهش مى خواستم وارد سالن بشم که اون حس تعصب لعنتى نزاشت اون هم فقط به خاطر اینکه اسمش هنوز تو شناسنامه ى لعنتى من بود! به سمتشون رفتم و کمى مکث کردم: مرتیکه مزخرف دیشب تابحال دارم بهت میگم من شوهر دارم…

بى اراده پوزخندى روى لبهام نشست و قدمهام رو آروم تر کردم.

__ چرا دست از سرم بر نمى دارى!…

یکى از حضار گفت: آقا خجالت بکش اینجا محیط بیمارستانه…

بهشون رسیدم.

__ اینجا چخبره؟!

تا چشمش به من افتاد در حالیکه مثل تمساح اشک مى ریخت به سمت من اومد: اوین جان کجا بودى این آقا مزاحمم شده…

خیلی عادى به سمت مرد جوون برگشتم و گفتم: حتما اشتباه شده!… این خانوم همراه منن!…

و بعد قبل اینکه اجازه بدم به آغوشم پناه بیاره دستش رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم و نگاه متعجب و حراف مردمو به جون خریدم.

به سالن که رسیدیم دستشو از تو دستم بیرون کشید و گفت: اوى دستمو شکستى… چخبرته؟

به سمتش برگشتم و گفتم: این نمایش درامت براى چى بود؟!

__ نمایش چیه؟!… مرتیکه بهم پیشنهادداد!

__ خوب کولى بازى ها چى بود یا اره یا نه!

مات و مبهوت نگاهم کرد: اوین؟؟؟؟

__ زهرمار…

__ انقدر بى غیرت شدى؟!

پوزخندى زدم و گفتم:براى کى و بهتر بگم براى چى باید غیرت داشته باشم؟!… تو یک زن مجردى که میتونى دوباره ازدواج کنى چرا باید از دیدن خواستگارت عصبى و یا غیرتى بشم؟!

دندونهاش رو روى هم فشرد و گفت: حیف که اینجا بیمارستانه وگرنه…

خنده ى تمسخرآمیزى کردم و از کنارش رد شدم و تو دلم گفتم: اگه بیمارستان نبود که دندونات تو دهنت خرد شده بود…. دختره ى میمون نمایش ده!….

به سمت اتاق رامین رفتم و بدون در زدن وارد شدم که طبق معمول با صحنه ى دراماتیکى روبرو شدم و راه اومده رو برگشتم و پشت در ایستادم تا پرستار بیچاره با عجله از اتاق بیرون بره!

وقتى وارد شدم صورتمو جمع کردم: خاک برسر پیرمردت کنن چند سال ازت کوچیکتره؟!

بدون اینکه اصلا به روى خودش بیاره و اظهار شرمندگى کنه گفت: مهم تفاهمه!

حوصله ى جر و بحث نداشتم وگرنه مى گفتم اگر فصد خواستن باشه نه استفاده ى جنسی؛

__ جواب آزمایش مادرم چى شد؟!

روبروم نشست و گفت: بشین ببینم چخبرته اینطور سگ شدى؟!

__ ترنم باز یه نمایشنامه درام اجرا کرد…

__ رویسا چیکار کرد؟!

متعجب نگاهش کردم: رویسا اصلا نبود.

__ میدونم!… اما اعصاب خرابت هیچ ربطى به ترنم نداره در رابطه با رویساست…

مرتیکه ى مزخرف الحق که پزشکى برازنده اش بود!

 

ابروهامو در هم کردم و گفتم: جفتمون خوبیم!

__ آهان پس براى اینه که من دارم از اینجا رگ گردنت رو میبینم!

__ اون دختره ى احمق…

میون حرفم پرید: اوینننننن! منو نمیتونى گول بزنى!… بگو رفتى خونه چه اتفاقى افتاد و چى دیدى؟ تو از اینجا مى رفتى مثل دامادهایى بودى که به حجله مى رفتن… یهو چى شد؟! رفتى اومدى داغونى!…

آهى کشیدم. خودم هم متوجه ى رفتارهام نمى شدم.

__ من الانشم خوبم!

__ باشه اصرارى نمیکنم… اما با توجه به بیمارى ات نباید مشکلاتتو تو خودت بریزى استرس براى بیمارى تو مثل سم میمونه!…

از جام بلند شدم: مادر چطوره؟

نگاه عاقل اندر سفیهى بهم انداخت و گفت: منتظر جواب آزمایششیم!

سرمو تکون دادم و خواستم از اتاقش بیرون برم که گفت: تکلیف این دختره رو هم زودتر معلوم کن!…

سر جام ایستادم و به سمتش برگشتم: رامین لطفا تو بفهم من یه زن دارم اونم رویساست! ترنم توى زندگى من هیچ نقشی نداره…

__ نمیگم نقش داره!… طلاقش رو زودتر بده بره پى کارش…

__ از نظر من کسی که اینهمه سال رفته طلاق خدایى شده!… به خدا که خدا و پیغمبرشم همینو میگن!… بعد یه مدت که از زن یا مرد خبرى نیست خدا طلاقشونو میبنده!… شما ها که دیگه از اون خدا بالاتر نیستین؟!

__ همینه که دارم بهت میگم!… آدما عقلشون تو چشمشونه!… میبینن یکى هنوز به نامت سند خورده است میگن اوه حتما یچیزى این میون هست!…

__ حواسم هست خودم هم میخوام زودتر خلاص شم!…

و از اتاق بیرون اومدم و به سراغ مادر رفتم. ترنم کنارش نشسته بود و با هم حرف می زدند. با ورود من ایروهاشو در هم کرد و روشو گرفت. چقدر هم براى من مهم بود!

__ سلام مامان!

__ سلام عزیزم… خوبى؟!… به رامین نگفتى کى مرخصم میکنند؟!

__ کفته باید یکسرى دیگه آزمایش و عکس ازت بگیرند.

__ چرا مادر خداى نکرده بیماریه خاصیه؟!

__ نه مادر من !… فقط محض اطمینان خاطر من!…

__ آخه جز یه سرگیجه ساده چیزى نیست!

کنارش نشستم: مامان تو چشم امید منى نمیخوام بابت تو دل نگرونى داشته باشم!

نگاه کوتاهى به ترنم انداختم و گفتم: مخصوصا که الان میخوام برات بچه بیارم!…

رنگش به وضوح پرید و زودى نگاه پر از اشکش رو به زمین دوخت. باید صربه ى اخرم می زدم.

__ ترنم میاى بیرون دو دقیقه صحبت کنیم؟!

از جاش بلند شد و بدون اینکه به من نگاه بکنه به سمت در رفت و منم به دنبالش رفتم.

درو بستم و پشت در روبروش ایستادم: ترنم؟!

نگاهم نکرد.

__ کى براى طلاق می ریم؟!….

مدتى مات و مبهوت نگاهم کرد. شوکه شده بود. دهنش رو مثل ماهى چند بار باز و بسته کرد. اما حرفى نزد. ناگهان سست شده به دیوار تکیه داد و به من نگاه کرد.

خیلی راحت نگاهش کردم: هوم؟!… چیزى شده؟!

اروم زمزمه کرد: نه!…

__ خوبه!… کى میریم؟!

__ نمیدونم…

__ هرچه زودتر بهتر!…

سکوت کرد و من بدون اینکه نگاهش کنم به سمت اتاق مادر رفتم. کنار تختش نشستم تا رامین بیاد. باید یسرى دیگه ازمایش و عکس و کوفت و زهرمار مى گرفتند تا بفهمند که چخبره!…

مادر نگران نگاهم کرد: ترنم کو؟!

__ نمیدونم.

__ چیکارش داشتى؟!

__ هیچ

__ مادر یخرده با دلش راه بیا!

با تعجب نگاهش کردم: یعنى چى؟!

__ اون الان پشیمونه…

حرفشو قطع کردم: ماماننننن!… بار آخره دارم این حرف رو میزنم!… من الان زن دارم و فقط هم زنم رویساست!… متوجه شدید؟!

مادر ابروهاش رو در هم کرد و روشو برگردوند. مى خواستم دوباره حرف بزنم که در باز شد و رامین وارد شد. لب به سکوت گرفتم و به مادر کمک کردم.

جسمم اینجا و تموم فکر و ذهنم پیش رویسا بود. هرچه زودتر مى خواستم تموم بشه و برگردم. اعصابم بد بهم ریخته بود و فقط مى خواستم از اونجا خلاص شم.

خیلی طول کشید تا کارشون تموم شد. به محض تموم شدن مادرو به اتاقش رسوندم و به خونه برگشتم.

نزدیک خونه بودم که به رویسا زنگ زدم.

__ الو؟!

__ سلام عزیزم خواب بودى؟!

__ اوهوم

__ حاضر باش دارم میام دنبالت!…

__ چشم!

__ فداى تو!..

لبخندى روى لبهام نشست و چتد دقیقه بعد جلوى خونه بودم و یه بوق زدم. بلافاصله از خونه خارج شد و….

گوشی اش هم تو دستش بود!…

 

وارد شد و سلام کرد.

سلام عزیزم! گوشیتو چرا اوردى؟! من همرات بودم دیگه به اون احتیاجى نبود…

مات و مبهوت نگاهم کرد. جوابى نداشت بده والا خودم هم از سوال خودم تعجب کردم و به دنبالش اضافه کردم.

الان باید تموم هواست به این باشه که گوشی تو کجا میزارى ؟ گرفتى؟!… نگرفتى…

در حالیکه گوشی رو تو کیفش مى انداخت ، آروم زمزمه کرد: هواسم هست!…

سعى کردم لبخند بزنم اما نمیدونم موفق بودم یا نه!… حرکت کردم.

مدتى در سکوت گذشت . مرتب منتظر این بودم تا گوشی رو در بیاره و شروع به بازى کنه تا کلا سیستم اعصابمو بهم بریزه ، اما خوشبختانه در نیاورد ولى بالاخره سکوت رو شکست و گفت: مامان چطور بود؟!

خوبه!بهت خیلی سلام رسوند!

میخوام برم پیشش!

امشب با هم میریم.

و بعد دوباره سکوت!… چرا انقدر از این سکوت بدم میومد؟!… چرا احساس مى کردم تنفر بر انگیره!…داشتم بهونه ى چى رو مى گرفتم؟!… ما کلا همینطورى بودیم…

به مطب رسیدیم. وارد شدیم و دکتر ازمون خواست تنهایى با هرکدوممون صحبت کنه!

خیلی طول کشید تا کارمون تموم شد. کاملا معلوم بود رویسا خسته شده اما دکتر رضایت کامل داشت. وقتى از مطب خارج شدیم رو بهش کردم و گفتم: با شام چطورى؟!

ذوق زده تو چشمهام نگاه کرد: آره!

خندیدم و دستشو گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم: بریم که از گرسنگى مردیم. فست فود یا رست؟

با تعجب نگاهم کرد. خندیدم: ساندویچ میخورى یا کباب؟!

ذوق زده گفت: ساندویچ… نه… نه…کباب!

قهقهه ى آرومى زدم: امشب کباب مى خوریم فردا مى ریم فست فود…

به رستوران همیشگى رفتیم و گارسون مارو به جاى همیشگیمون برد و تازه داشتیم پشت میز مى نشستیم که رویسا دستش رو تو کیفش کرد و گوشی شو دراورد.

رویسا جان پاشو دستتو بشور دیگه هم به گوشی دست نزن تا بعد شام!…

سرى به عنوان تایید تکون داد و گفت: باشه اما قبلش بیا اسم امیرو سیو کن!…

تنم یخ کرد: چى؟!

__ اسم امیرو!…

گیج شده بودم باز پرسیدم: چى؟!

صفحه ى موبایلش رو باز کرد و شماره اى رو نشونم داد: این شماره ى امیره!…

از دستش گرفتم. رو شماره اش زدم؛ پنج مین مکالمه؟!…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x