رمان پناهم باش پارت 24

4.5
(15)

 

 

کارهاى ترخیصم تموم شد و مرخص شدم. وقتى وارد خونه شدیم مادر دلنگران به سمتم اومد. تو چشمهاش قطره اشکى موج مى زد. بغلم کرد و در حالیکه با دستهاش صورتم رو قاب مى گرفت، بوسه اى روى پیشونیم گذاشت: خوبى مادر؟!

منم لبخندى زدم و پیشونیشو بوسیدم و با گفتن اینکه دلم برات تنگ شده بود ، دستهامو دورش حلقه کردم و با هم وارد سالن شدیم. اما انقدرى فکر و خیال کرده بودم که احساس خستگى مى کردم و با عذرخواهى به سمت اتاقم رفتم.

باید جواب ازمایش مادر رو زودتر نشون یک دکتر متخصص مى دادم. رامین مشکوک مى زد و نمى دونم چرا کلا حس خوبى نسبت به این موضوع نداشتم.

روى تخت دراز کشیده بودم و تازه داشتم لبتاب رو روشن مى کردم که تقه اى به در خورد و در باز شد و ترنم با لیوان آب پرتقالى وارد شد.

ابروهام رو در هم کردم و نگاهمو به لبتابم دوختم. کنارم روى تخت نشست. کوتاه نگاهش کردم و گفتم: پشت سرت در رو هم ببند!

ابروهاش رو در هم کرد و گفت: مى خوام حرف بزنیم!

__ اینجا نه!

__ راجع به مادره!

مکث کردم و بهش نگاه کردم. سرجام نشستم.

__ چى شده؟!

__ جواب آزمایشش مشکوکه!

بهش خیره شدم: خوب؟!

__ همین!

__ باقیشو بگو!

__ باید زودتر اقدام کنیم!

نفسم بند اومد: پس مشکوک نیست! مطمئنه!

__ جاى نگرانى نیست…

کلافه از حام بلند شدم و شروع به راه رفتن تو اتاق کردم.یه دورى دور خودم زدم و مکثى کردم. بعد به سمت گوشیم رفتم و شماره ى رامین رو گرفتم.

__ سلام!

__ جان؟ چخبر؟

__ کى جواب آزمایشهاى مامانو بیارم که پیش متخصص بریم؟!

__ هروقت که تونستى من هستم!

__ امروز غروب!

__ باشه!

__ رامین!

__ جانم؟

نفسم در نمیومد: وخیمه؟!

__ زود درمون بشه نه!

__ پس هست!

__ عمر دست خداست…

__ امروز غروب منتظرم باش!

گوشى رو که گذاشتم روى تخت نشستم و سرمو تو دستهام گرفتم. ترنم کنارم نشست و دستش رو روى شونه ام گذاشت.

دستش رو پس زدم و گفتم: تنهام بزار!

مکثى کرد و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. این چه بلایى بود به سرم اومد!… روى تخت دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم تا کسی مزاحمم نشه!… همینطور هم شد و کسی مثلا نخواست بیدارم کنه! موقع ناهار هم مادر به اتاقم اومد اما چون دید خوابم بیدارم نکرد.

بعد ناهار همه مشغول استراحت شدند اما من از جام بلند شدم و حاضر شدم و از خونه بیرون زدم.

 

قفسه ى سینه ام باز تیر مى کشید. دستم رو روش گذاشتم و چنگى بهش زدم. رامین نگران بهم نگاه کرد: خوبى؟!

سرى به عنوان تایید تکون دادم و خطاب به دکتر گفتم: تو آلمان جواب میگیریم؟!

دکتر نگاهى به من انداخت و دوباره به پرونده ى روبروش نگاه کرد: والا اینجور شما با قاطعیت از من جواب مى خواید من خودم میمونم! اما چون بیمارى مادر هنوز پیشرفت نکرده جاى امیدوارى هست…

__ خوب پس تو بیمارستانى که تعریفش رو مى کنین برامون یک تخت رزرو کنین!

__ کى تشریف مى برین؟!

__ هرچه زودتر بهتر…

رامین صدام کرد: اوین؟!

بهش نگاه کردم و اون ادامه داد: براى رویسا هم باید پاسپورت بگیرى…

اصلا به اون فکر نکرده بودم. مکثى کردم و گفتم: ما میریم هروقت ویزاش درست شد برمیگردم یا تو اونو میارى!

رامین در سکوت بهم خیره شد. نمى دونم با چى مخالف بود اما تاییدم نکرد. رو به دکتر کردم و گفتم: کى مى تونین رزرو کنید!

نگاهى به ساعتش انداخت و گوشی رو برداشت و شماره گرفت و منتظر شد و بعد از چند دقیقه شروع به صحبت به زبون آلمانى کرد و بعد از مدتى طولانى گوشی رو گذاشت و به ما نگاه کرد.

__ خوب این هم درست شد شما هروقت که تونستین مى تونین اونجا باشین!

سرى تحون دادم و به رامین نگاه کردم و دکتر ادامه داد: هروقت رفتنتون قطعى شد من این پرونده ها رو براشون مى فرستم!

__ رفتنمون قطعیه فقط روز و تاریخش رو بهتون اطلاع مى دم.

و از جام بلند شدم. وقتى از مطب بیرون اومدیم رامین هنوز توى فکر بود. من هم سکوت کردم. اصلا حال و روزم تعریف شدنى نبود!

سوار ماشین شدیم و رامین حرکت کرد. بعد از مدتى به حرف اومد: مطمئنى مى خواى بدون رویسا برى؟!

نگاهش کردم: چطور؟!

اونم بهم نگاه کرد: مى تونى؟!

حتى نمى خواستم بهش فکر کنم. از فکر کردنش هم فرارى بودم. چطور مى تونستم تحمل کنم؟!
سکوت من رو که دید گفت: من با مامان مى رم رویسا کارش که تموم شد با هم بیاین!

بدون تامل گفتم: نه!… مادرم خیلی ترسوئه! نگاه به روحیه ى مردونه اش نکن!.. اون فقط مى خواد نشون بده که قویه و از چیزى نمى ترسه اما اگه صدات بالا بره از ترس میمیره!… آسمون طوفانى بشه رنگش برمیگرده!… یه اتفاق کوچیک اونو به سرحد مرگ نابود مى کنه! با این حال از ظاهرش هیچى نمى فهمى!….

رامین متعجب بهم نگاه کرد: همیشه فکر مى کردم مادرت زن مقتدریه!….

لبخند تلخى روى لبهام نشست: هست!… نبود خودش رو از درون نابود نمى کرد تا همه خیالشون راحت باشه و کسی به فکر اون نباشه!

آهى کشید و گفت: هرجور خودت مى دونى رفتار کن من هم تابع توام!

لبخندى به روش زدم و گفتم: مى دونم!

اون هم سعى کرد لبخند بزنه اما اصلا موفق نبود. چى اینطور اون رو به فکر انداخته بود؟!

__ چطور به مادر مى مى گى؟!

__ نمى دونم…

پوف کلافه اى کشید: نمیدونم چى باید بگم… مى خواى من باهاش صحبت کنم؟!

لبخند تلخى زدم و گفتم: مى ترسونیش!… خودم باید باهاش صحبت کنم…

سرى به عنوان تایید تکون داد و سکوت کرد.

 

ماشین رو که پارک کردم، ترنم جلوى در سالن انتظارم رو مى کشید. سلام زیر لبى گفتم و وارد شدم.

__ مادر و رویسا کجان؟!

__ استراحت مى کنند…

سرى به عنوان تایید تکون دادم و گفتم: حاضر شو!

با تعجب به من نگاه کرد: براى چى؟!

__ یه جایى میریم!

همونطور که نگاهم مى کرد سرى به عنوان تایید تکون داد و به سمت اتاقش رفت. تو این فرصت من هم به اتاق مادر رفتم. خواب بود. بالاى سرش ایستادم و به چهره ى رنگ ولعاب دارش نگاه کردم و با فکر به اون بیمارى مزخرف چشمهام رو بستم. خدایا چرا؟!…

عقب گرد کردم . نمى تونستم بیشتر از این خوددار باشم. به سمت اتاق خودمون رفتم. آروم درو وا کردم و به خیال اینکه رویسا مشغول بازى با گوشیشه سرک کشیدم.

اما خواب بود. روى تخت دراز کشیده بود و موهاش دور سرش پخش شده بود. کنارش نشستم. با حس حضور یکى ، تکونى خورد اما بیدار نشد. دمر شد و دوباره به خوابش ادامه داد.

دست نوازشی روى اون موهاى ابریشمى کشیدم و حرفهاى رامین رو پیش خودم تجزیه و تحلیل کردم.

من بدون اون مى تونستم؟!… منى که ادعا مى کردم با وجود اون نفس مى کشم؟!… کاش حداقل مى تونستم یکبار طعم رابطه با اون رو بچشم…

آهى کشیدم و خم شدم و بوسه اى روى موناش نشوندم و از اتاق بیرون رفتم. ترنم تو سالن نشسته بود و انتظار من رو مى کشید.

با دست بهش اشاره کردم و اون از جاش بلند شد و همراه با من از خونه بیرون اومد.

در سکوت سوار ماشین شدیم و من حرکت کردم و به سمت کافى شاپ مخصوص خودم رفتم.

وقتى جلوش ایستادم به سمت ترنم برگشتم و به چهره ى متعجبش لبخند زدم.

__ پیاده شو!

ابروهاشو در هم کرد: شوخى مى کنى؟!

__ چرا؟!

__ مى دونى من از این خانوم دکترت متنفرم!
بعد منو آوردى اینجا؟!

خندیدم: قرار بود یک روزى هووت بشه الان فقط یک دوسته!

ایروهاش بیشتر در هم شد: مسخره مى کنى؟!

منم ابروهامو در هم کردم: نه! کاملا جدى ام! اون هم مثل تو الان فقط یک دوسته!… یادت رفته من زن دارم؟!…

در سکوت بهم خیر شد و بعد از ماشین پیاده شد و درو بهم کوبید!

پوزخندى روى لبهام نشست و منم از ماشین پیاده شدم و به همراه هم وارد شدیم.

آیسان نبود! اما خدمه مى دونستند صندلى مورد علاقه ى من کجاست!

ترنم نگاهى به دور و ورش انداخت و بعد با تمسخر تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اولین ضربه ات خیلی محکم و کارى بود! امیدوارم بعدى هارو یکم مراعات کنى!…

پوزخندى روى لبهام نشست و به فنجون قهوه اى که روى میز گذاشتند خیره شدم.

__ کافی بود یه بار وقتى داشتم آهنگ مورد علاقه امو گوش میدادم بهم مى گفتى “این روضه خونیا چیه گوش میدى؟” تا من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم اونو کنارت گوش بدم!

کافی بود یک بار وقتى لباس مورد علاقه امو پوشیده بودم بهم مى گفتى “ببر پس بده، این چه سلیقه ایه؟” تا من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم به سلیقه خودم لباس بخرم!

کافی بود یک بار وقتى شعر مورد علاقه امو برات مى خوندم بهم مى گفتى “این شر و ورارو واسه من نخون” تا من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم برات چیزى بخونم!

کافی بود یک بار وقتى باهم بیرون مى رفتیم بهم مى گفتى” اون یارو چى داره انقدر نگاهش میکنى؟” تا من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم سرمو کنارت بلند کنم!

کافی بود یک بار وقتى داشتم تو یک جمعى با یکى از دوستهام و آشناها حرف میزدم بهم مى گفتى” یارو چى میگفت باهم انقدر هرهر و کرکر میکردین ؟” تا من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم کنارت با هیچکس حرف بزنم

کافى بود یک بار… فقط یک بار این کارهارو مى کردى و من دیگه هیچوقت جرات نمى کردم کنارت خودم باشم!

همین خودِ لعنتى من که عاشق اون آهنگ و لباس و شعر و آدمها بود!…

همین خودى که میتونست همزمان هم خودش باشه، هم کنارت بمونه!

همین من… همین منى که حالا نه خودمم، نه اونى که تو میخواى و نمیدونم…دیگه نمیدونم چى میخوام و میخوام چجورى باشم…حتى یادم نیست کى بودم و چجورى بودم و چى دوست داشتم!

و تو چه میفهمى کشتن یه آدم تو خودش چقدر میتونه وحشتناک و ساده باشه؟!

چه میفهمى من همونجورى کنارت چقدر میتونست حالم بهتر باشه ؟!

چه میفهمى گم شدن و گیجى بین اونى که هستم و اونى که تو میخواستى باشم چقدر سخت و دردناکه؟!

حالا من نه خودمم، نه اونى که تو میخواى!… من یک آدم جدیدم با یکى که با حضور ساده اش توى زندگیم ، با خنده هاى ساده اش بدون دلبرى کردن ، بدون اطوارهای زنونه ، بدون اینکه حتى بخواد چاک سینه اش و قوزک پاش رو نشونم بده، فقط با اون رفتار ساده و بى آلایشش؛ بدون پوشیدن لباسهاى مارک و زندگى آنچنانى نشونم داد میشه به دلخوشی هاى کوچیک هم زندگى کرد… دلخوشی حضور آدمها توى لحظه لحظه ى زندگى ات!… وقتى که خسته و هلاک از سرکار به خونه برمی گردم و اون با لبخند مهربونش و چاى و نباتى که با دست خودش برام میریزه و میاره جون رو به تنم برمیگردونه!… تو هیچ وقت این دلخوشی هارو درک نمى کنى!…

 

#ترنم

نفسهام بالا نمیومد! عاشق باشی و این حرفهارو بشنوى؛ خیلی سخته!… و این رو هیچکس درک نمیکنه جز یک زن که تو شرایط و موقعیت من
باشه!… یک احمق مثل من که به خاطر هیچ و پوچ زندگى اش رو باخته باشه!…

قلبم به درد اومده بود. بغضش درد داشت!… چرا؟!…مگه بغض هم درد مى گیره؟!… تموم سعى ام رو مى کردم لبهام نلرزه و اشکهام نریزه!

شنیدن حرفهاش از دیدنش با اون دختر تو یه اتاق سخت تر بود!… عجب دردى داشت… تموم تنم به لرزش افتاده بود!… گرمم بود… سردم بود… خدایاااااا…. کجایى؟!!!!…. دلم مى خواست بمیرم… دلم مى خواست همونجا بمیرم!…

نتونستم نفس بکشم!… دستم رو روى سینه ام گذاشتم و چنگى به شالم زدم و بازش کردم . اما باز هم نفسم بالا نمیومد. از جام بلند شدم و به سمت بیرون سالن رفتم…

سرماى بیرون به صورتم خورد اما باز نفسم بالا نمیومد…

چه خوش باورانه فکر مى کردم، بخاطر لجبازى با من با اون دختر مونده و اداى عاشق هارو در میاره! چى فکر مى کردم؟!…

به تیر برق تکیه دادم و سعى کردم نفس بکشم. اما لعنتى بالا نمیومد. دستش که روى شونه ام نشست با گریه به سمتش برگشتم.

از صورتش معلوم بود اصلا متاسف نیست!… از دیدن چشمهاش که اونقدر عادى و بدون تاسف ویا حتى نگرانى نگاهم مى کرد حالم بیشتر بهم ریخت…

دستش رو پس زدم و به سمت خیابون رفتم. صداش رو مى شنیدم که اسمم رو مى گفت. اما من بى توجه به اون دست دراز کردم و یک تاکسی گرفتم و سوار شدم.

راننده متعجب از آینه بهم نگاه کرد: کجا برم؟!

__ برو!… فقط از اینجا برو…

راننده متعجب نگام کرد و راه افتاد…

خودم هم نمى دونستم کجا باید مى رفتم؟!… به کى پناه مى بردم؟!… کى مى تونست آرومم کنه؟!… کى مى تونست درکم کنه؟!… کى مى تونست بفهمه من الان چى مى کشم؟!…

کجا مى رفتم؟!… خدایا تو پناهم باش!… پس کجایى؟!….

 

#اوین

حرفهایى که زدم به اختیار خودم نبود و اصلا نمى دونم چطورى به زبونم اومد!…

ولى حرفهاى دلم بود!… حرفهایى که چندین سال توى دلم مونده بود و دلم مى خواست همون موقع به زبون بیارم! اما نشد که به زبون بیاد. همونجا جمع شدند. غده شدند و منو از درون نابود کردند.

نمى دونم اگه رویسام نبود همینطورى برخورد مى کردم یا نه؛ از اومدنش استقبال مى کردم و از گناهش مى گذشتم!

اما الان که به رویسا فکر مى کردم دیگه ترنمى اهمیت نداشت. الان همه ى زندگى من تو اون دوتا چشمهاى گرد و براق خیره شده بود که وقتى نگام مى کرد دلم مى خواست قورتشون بدم.

با یاد رویسا به ساعتم نگاه کردم. باید بر مى گشتم. الان مثل بچه ها نشسته و پاهاشو بغل کرده و منتظر منه که احتمالا یچیزى بدم بخوره!

با یاد اورى این صحنه خنده ام گرفت. سر پیرى باید زنمو بزرگ مى کردم.

وارد کافه شدم و خداحافظى کردم و برگشتم. پوفففف! مثلا اومده بودیم راجع به طلاقمون صحبت کنیم. باز هم نشد.

به خونه که برگشتم کمى دقت کردم تا ببینم ترنم برگشته یا نه! هر چند بعید مى دونستم بعد اونهمه حال خرابى الان الانها به اینجا برگرده!

نیومده بود. در کمال بى وجدانى خوشحال هم شده بودم. به سمت اتاقمون رفتم و درو باز کردم.

رویسا هنوز خواب بود. لبخندى زدم و کنارش نشستم و نوازشش کردم.

آروم چشمهاشو وا کرد. روش خم شدم و روى پیشونى اش بوسه اى آروم گذاشتم. اونم با دیدن من لبخندى زد و خودشو تو بغلم بالا کشید و جمع کرد و مثل گربه خودش رو بهم مالید.

آخیششش! خستگى ام در رفت. بغلش کردم و چشمهامو بستم. چطور مى تونستم ازش دل بکنم و جدا بشم؟! اون هم اصلا معلوم نبود براى چه مدتى!…

__ رویسام؟!

با لبخند مهربونش بهم نگاه کرد.

__ بیمارى مامان خیلی وخیمه…

ابروهاش در هم شد و صاف شد و نشست.

__ یعنى چى؟!

__ باید بریم آلمان!…

__ کجاست؟!

خندیدم ودوباره بغلش کردم: خارج از ایران!

چشمهاش گرد شد. مکثى کرد و بعد آب دهنش رو قورت داد و گفت: منم میبرین؟!

نمى دونم چرا احساس کردم بغض کرده اما سعى کردم به روى خودم نیارم.

__ باید برات پاسپورت بگیریم و تا اون موقع نمیتونیم توررو به همراهمون ببریم. اما قول میدم به محض اماده شدن پاسپورتت خودم دنبالت بیام.

__ کى؟!

__ من و مادر تو همین هفته میریم. پاسپورت تو یه یه ماهى طول مى کشه!

چشمهاش گرد شد: یک ماه؟!

لبخند تلخى زدم و گفتم: خیلی زودتر از اون چه فکرشو بکنى مى گذره!

لب ورچید: منم میام…

اونو محکمتر به خودم فشردم و گفتم: بخدا منم از همین الان دلتنگتم اما باید هرچى زودتر بریم وگرنه دیر میشه!…

متوجه ى بغض و سکوتش شدم اما نمى خواستم گریه کنه پس اونو روى تخت خوابوندم و روش خیمه زدم و باشیطنت گفتم: نظرت چیه قبل رفتن یه نى نى درست کنیم؟!

و اون با خجالت صورتش رو گرفت….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
5 سال قبل

رمانتون خیلی خوبه مرسی ازتون.پارت ۲۵ کی میاد

f
f
5 سال قبل

سلام من واقعا خسته شدم ترو خدا پارت بزار میدونم شما هم کار دارید تو زندگی تون ولی ترو خدا روز ساعت مشخص کنید کیا پارت میزارید که انقدر نیایم چک کنیم.
لطفا جواب بدید.شما این رمان از کدام کانال میزارید؟

z.j
z.j
5 سال قبل

نمیشه به نویسنده بگید که زود تر پارت بزاره اینجوری برای رمان خودش بد میشه خواننده هاش رو از دست میده مقصرم شما نیستید ما میگیم زود پارتارو از نویسنده بگیرید
ممنون از سایت خوبتونه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x