رمان پناهم باش پارت 30

3.9
(15)

 

خانوم جون عاشق پدرم بود!..
انقدری عاشق که آوازه اش تو کل روستا پیچیده بود و همه ی خانواده از این عشق خبر داشتند!..
اما پدرم عاشق مادرم بود..
عاشق خواهر خانوم جون!..
مثل همه ی داستان ها یک سوء تفاهم بزرگ!

پدر پدرم شریک زمینهای پدر خانوم جون بود
و پدرم عاشق مادرم بود و خانوم جون به هوای همیشه دیدن پدرم عاشق اون شده بود ولی شب خواستگاری این موضوع رو میفهمند که پدرم،مادرم رو خواستگاری کرده بود..

همه یکه خوردند،اما به روی خودشون نیاوردند
و خانوم جون هم بخاطر اینکه متوجه شد خواهر اون
هم پدرو دوست داره، پا پس کشید و اون دوتا باهم ازدواج کردند و بعد از مدتی مادرم باردار شد اما نتونست بچه رو نگه داره و بچه سقط شد..

چند بار باردار شد و اخرش هم نتونست. تا اینکه بعد از کلی دوا و دکتر گفتند رحمش طاقت حمل جنین رو نداره و اگه بتونن یک رحم اجاره ای پیدا کنند میتونن بچه دار بشن
و چه کسی بهتر از خانوم جون!!

خانوم جون مادر دوم من بود، بعد از تولد من هیچوقت ازدواج نکرد و پدر بزرگم هم که از خودگذشتگی اون رو دید تمام سرمایه اش رو به اون بخشید و اون زمامدار کل فامیل شد.

و من شدم وارث امپراطوری اون..
مادر و دایی هم به اندازه خودشون از سرمایه های پدربزرگ
به ارث بردند.
اما زمین و زمانهای با ارزش مال اون شد.
خدا میدونست و خدا…من اصلا به سرمایه اون چشم نداشتم
مال و منال من به حدی بود که اگه هفت نسل من
میخوردند و میخوابیدند سیر نمی شدند!
اما مادر تمام آرزوش این بود که اون امپراطوری واقعا
مال من بشه و من بخاطر دل اون دل خانوم جون رو هم گرم می کردم..!

بخاطر همین وقتی متوجه شد عاشق ترنم شدم بنای ناسازگاری روگذاشت….
خانوم جون و زندایی چندین سال بود که باهم قهر بودند و
خانوم جون دل خوشی از زندایی نداشت
و اصلا دلش نمیخاست من و ترنم باهم ازدواج کنیم!..

اما من و ترنم عاشق هم شدیم و یک روز بدون اینکه کسی بدونه به عقد هم در اومدیم!
که ازین ماجرا کسی جز زندایی خبرنداشت

و همین شد چماق تو سرمن که زندایی بخاطر ارث و میراث من
حاضر شد از ترنم هم بگذره…
اما ما که اینها برامون مهم نبود. نامزدی خودمون رو تو
فک و فامیل اعلام کردیم و قرار شد بعد از اتمام درس
من با هم ازدواج کنیم..!
اما….

 

یک مرتبه متوجه شدم ترنم ازم دوری میکنه!ترنمی که اونطوری وابسته و دلبسته ی من بود دیگه دوستم نداشت و این از رفتارش به خوبی
حس میشد..
بچه نبودم!..کارشناسی ارشد اقتصاد رو میخوندم و اونقدری متوجه میشدم
که ترنم،اون دختره چشم و گوش بسته ی سابق نیست..

سرو گوشش می جنبید و کاملا معلوم بود مثل قبل به من تعهد نداره!..
حتی یکی دوباری هم نارضایتی خودش رو از نامزدیمون اعلام کرده بود و میگفت برای جفتمون زود بود…

خنده دار نبود؟!من بیست و پنج سالم بود!..
همه رو به حساب جر و بحثای بچگانه گذاشتم و خودم رو به نفهمیدن زدم.

اما یک دفعه به خودم اومدم که زن عقدی من با پسر خالش به هلند رفته بود..
دنیا رو سرم خراب شد.چی به سرم اومد بماند.چطور تونستم خودم رو محکم نگه دارم و
پیش مردم نمایش اجرا کنم همینی شد که از درون پوسیدم و بیمار شدم.

خیلی طول کشید تا تونستم خودم رو جمع و جور کنم.اما هیچوقت نتونستم اونو از یاد ببرم!
دوسال بعد دومین ضربه اش رو هم خوردم!..

یه شب زنگ زدو گفت که خانوم جون تحریکش کرده بود نصف ثروتش رو به اون می بخشه و اون میتونه امپراطوری خودش رو بهم بزنه، اون هم به طمع اینکه نصف این ثروت مال اون میشه و دوباره پیش من برمیگرده این کارو کرد…

احمقانه ترین فکر دنیا!..
اون اگه از من میخواست من تمام ثروتم رو به اون میدادم!
درست بود که ضربه اش خیلی کاری بود و دوباره منو از پا در اورد اما حداقل باعث شد که از اون دل بکنم…!

تا به حال دلم رو به این خوش کرده بودم که اون عاشق یکی شدو از من دل برید..
وقتی فهمیدم بخاطر مال و منال ازم برید فهمیدم چقدر تو زندگی براش کم گذاشتم که میخاست با پول خودش رو ارضا کنه!!..

ضربه ی دوم اونقدر کاری بود که منو از پا در اورد و بعد اون از همه ی زنهای دنیا متنفر شدم و رویسا اولین زنی بود که تونست بدون اینکه ازم دلبری کنه دلمو به دست بیاره…
حتی اگه رحم هم بود اون باعث شد برای اولین بار بعد ده سال بتونم احساس به خرج بدم!..

اون با همه ی سادگیش تونست دلمو به دست بیاره و این فوبیای ترس از خیانت من رو از یادم ببره…

اما خانوم جون دوباره تمام ترسم رو به یادم اورد!..
این زن اگه با رویسا لج میکرد کاری رو با اون بچه میکرد که با ترنم بیست و پنج ساله ی عاقل کرده بود و من این رو نمیخواستم!..

میدونستم رویسا بچه است و حتما تحت تاثیر حرفهای اون قرار میگیره و خیلی راحت منو رها میکنه و من نمیخواستم اینطور بشه!!
من باید خانوم جون رو نرم و متقاعدش میکردم اما چطورش رو خودم هم نمیدونستم…

 

انقدرى راه رفتم که بالاخره از پا دراومدم. تاکسى گرفتم و به بیمارستان برگشتم. تو راه به خانوم جون زنگ زدم. دلخور جواب داد.

بله؟!
سلام خانوم جون؟
سلام!
من شرطت رو قبول میکنم اما به یک شرط!

مکثى کرد و گفت: تو تو جایگاهى نیستى که براى من شرط بزارى اما مى شنوم…

نفس عمیقى کشیدم. چشمهام رو بستم و بعد از دقایقى گفتم: اگه ببینم سر سوزن گزندى به رویسا رسیده، دست رویسا رو مى گیرم براى همیشه از ایران میرم!…

و چون متوجه شدم تهدیدم کارساز بوده که سکوت کرده، ادامه دادم: اگه هم مثل بار قبل که ترنم رفت رویسام بره دیگه جنازه ام رو هم به دستتون نمى رسونم کارى مى کنم با جنازه گم شم.

_ این چه حرفیه مى زنى؟!…

+ خانوم جووونننن!… من کاملا جدى ام!

_ باشه!… اما اینکه ازت بچه بخوام رو به پاى اذیت و آزار نزار…

+ مادر من من توانایى شو ندارم وگرنه خودم آرزوشو دارم!

_ من کمکتون مى کنم اما نباید بابت اون سوال و جوابم کنى…

+ فقط رویسا اذیت نشه!

_ نگران نباش!… منم دوستش دارم!… اون مى تونه مادر خوبى براى بچه هات باشه!

+ و همسر خوبى براى من!…

_ نترس خودم هواشو دارم اما بعد اینکه باردار شد.

+ خانوم جون سعى میکنم تو اولین فرصت این خواسته اتون رو عملى کنم!… اما مهلت میخوام!

_ از دکترهاى اونور کمک بگیر منم رویسارو اینجا درمون مى کنم…

+ خانوم جون رویسا مشکلى نداره مشکل از منه!

_ درست میشه!… یکم تحمل کن!…

+ مى دونم اما خانوم جون من چشم امیدم اونجا فقط به شماست شمارو به خدا نزار رویسا از دستم بره امیدم نا امید بشه!

مکث کرد. بعد از لحظاتى صداى بغض دارش رو شنیدم: به قیمت چشمهام نگهش مى دارم تا بیاى!

گوشى رو گذاشتم و وارد اتاق مادر شدم. هنوز خواب بود کنارش نشستم و بهش خیره شدم. دکترها امید نداشتند اما خودش پر از امید بود. همین دکترهارو امیدوار کرده بود. اون به قول خودش مى خواست بچه ى منو ببینه و بمیره!… خدا کنه بتونم اونو به آرزوش برسونم! خانوم جون راست مى گفت مى تونستم تو این مدتى که اینجام خودمو بهتر درمان کنم و وقتى برگشتم رویسا رو هم خوشحال کنم!…

از جام بلند شدم تا با یک دکتر راجع به مشکلاتم حرف بزنم.

 

#رویسا

وارد خونه ی مادرم که شدم نفسی از سر آسودگی کشیدم..
به یاد ترنم و خانوم جون که میوفتم انگار جن دیده باشم،رنگ از روم می پرید و نتم به لرزه می افتاد.
حتی جرعت اینم نداشتم که برای مادرم ازشون تعریف کنم.

طوری منو ترسونده بودند که انگار به همراه من دوربین کنار گذاشته بودند،میترسیدم حتی لب از لب باز کنم.اوین گفته بود که شب رو برمیگردم اما من اونقدری ترسیده بودم که حتی تمایلی به برگشت نداشتم..

و وقتی مادر راجع به موندنم سوال کرد جواب دادم: میمونم
اما امیر نگاهم کردو بعد مکث کوتاهی گفت: رویسا جان!
بهش نگاه کردم: هوم؟

_اما شما باید شب به خونه برگردی خاله خانوم و دختر دایی آقا اوین مهمون خونه ی شمان
ابروهام در هم شدو گفتم: اونا مهمون نیستن صاحبخونه ان.

مادر لب به دندون گرفت و گفت: خدامرگم بدع… رویسا؟
تو کی اینقدر بی ادب شدی من نفهمیدم؟..
من کی اینطور با مهمون برخورد کردم که تو یاد گرفتی…
یک وقت پیش اوین این حرفو نزنی منو شرمنده ی اون بکنی؟!

اشک تو چشام جمع شدو لب ورچیدم..اوین هم خودش اینو میدونه!…
و ای کاش میتونستم بگم که با من چ کردند؟…
اما با همه ی بچگیم ترجیح دادم ساکت بمونم اما اونو نگران نکنم..

امیر کناره من نشست و گفت: رویسا جان…عزیزم
اولین بارع که اوین بهمون اعتماد کرده نمیخام پیشع خودش فکر کنه که به اعتمادش خیانت شده چون ازم خواست شب حتما تورو به خونه برگردونم…

قول میدم باز دنبالت بیام و اینبار اجازه تو بگیرم که چن روزی رو اینجا بمونی، باشع؟؟!
سری به عنوان تایید پایین اوردم..
اما از همین الان دلشوره اش رو گرفته بودمو دل دلم رو میخورد که بلای بعدی که اینا میخان سرم بیارن چیه…!

امیر اونجا موند و تو گوشیم برام تلگرام نصب کرد و بهم یاد داد
که چطوری ازش استفاده کنم. اولین پیامم رو هم به اوین فرستادم و سلام گفتم.

اما امیر بهم یاد داد و متوجهم کرد که الان اون
انلاین نیست و مطمئنا بعد که انلاین شد با دیدن سلام من خوشحال میشه!

خودم هم کلی شوق و ذوق داشتم با این برنامه میتونستم
برای اوین فیلم خودم رو هم بفرستمو صدام رو هم ضبط کنم
و اینطوری هرلحظه و هر ثانیه اونو کنار خودم داشته باشم..

خیلی زود اخر شب شد اما من دل رفتن نداشتم.مادر ب زور راهی ام کرد و امیر منو به خونه رسوند. حدود ساعتع یکو نیم بود که وارد خونه شدم..چراغ سالن خاموش بود.
نفسی از سره آسودگی کشیدم،همین که خواستم به سمت اتاق برم برق روشن شد و….

 

#رویسا
لامپ های سالن روشن شد و صدای خانوم جون رو شنیدم که می گفت:شب بخیر خانوم جوان!…
هین کوتاهی کشیدم و در حالی که دستم رو جلوی دهنم می گرفتم، به سمتش برگشتم.
یکی از ابرو هاشو بالا داد و گفت: ترسیدی؟!

اب دهنم و قورت دادم و گفتم: سلام!…
سری به عنوان سلام فرود اورد و گفت:علیک السلام!

_ ترسوندمت؟!…
+ نه…خودم ترسیدم…
_چرا؟!
+نصفه شبه ، لامپ ها هم خاموش بود،یهو روشن شد ترسیدم…
_ آهان…پس میدونی نصفه شبه؟!
با تعجب نگاش کردم ، منظورش چی بود؟!…
متوجه نمی شدم، اون هم انگار فهمید، چون تو چشمهام خیره شد و
گفت:می دونی نصفه شبه و اون وقت یک زن تک و تنها و بدون شوهر این وقت شب به خونه بر میگردی؟!

آهان!… تازه متوجه شدم،بنده خدا نگران شده بود، خب بیچاره حق داشت.
پیر هم بود، دلش هزارو یک جا رفت.

به خاطر اینکه خیالشو راحت کنم گفتم: اها از این نظر؟!…خب من تنها نبودم.
امیر منو رسوند… ابروهاش بیشتر در هم شد: دیگه بدتر!… امیر به چه حقی باید تو رو به خونه برسونه؟!نگاهش کردم.

+ امیر پسر عمومه!…
_خب؟!
+ اوین خودش بهم این اجازه رو داد!
عصاش رو به زمین کوبید و گفت:منظورت اینه موضوع به من ربطی نداره؟!
+ نهههه…
اما اون حرفم رو قطع کرد و گفت: پس خوب گوش کن دختر!…
تا وقتی اوین به این خونه بر نگشته من میگم کجا بری؟! کی بیای؟!…با کی بری و با کی بیای!…فهمیدی؟!…

بغض به گلوم نشست و سری به عنوان تایید فرود اوردم اما اون دوباره عصاش رو به زمین کوبید و گفت: صداتو نشنیدم؟!…
بغض رو قورت دادم و گفتم: چشم!… و سر به زیر انداختم…

سرتو بالا بگیر ببینم!سرمو بالا آوردم اما بهش نگا نکردم.
_به من نگاه کن!
از پشت حاله ای از اشک بهش خیره شدم.احساس می کردم لبهام از شدت بغض می لرزید.

تو چشمهام نگاه کرد و گفت:برو بخواب!
اما فر‌دا هشت صبح بیداری و با من و ترنم صبحونه میخوری!

سری به عنوان تایید فرود اوردم و دوباره گفت: دوست دارم در جواب حرف هام صدا بشنوم!… با بله و خیر هم جواب بدی قابل قبوله اما سر سه منی رو بجای زبون به کار بردن اصلا قابل توجیح نیست!

+ چشم!… احساس کردم صدام از بغض می لرزید و خودم هم به زور صدای خودمو شنیدم.
_برو بخواب!
+ چشم… شب بخیر!…

و در حالی که بر می گشتم،یک قطره اشک روی گونه هام ریخت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x