رمان پناهم باش پارت 33

4.7
(13)

 

مکثی کردم و اون ادامه داد:
شاید نترسه اما چون خانوم جون
تو کل زندگی همه ما همه
اختیارات رو داشته،
ماها عادت نداریم روی حرفش
حرفی بزنیم یا باهاش
مخالفت کنیم…
علت اختلاف مادرم با خانوم جون
همین بود ک اجاره دخالت تو
زندگی‌مون رو بهش نمیداد و
اون هم ب همین خاطر از مادرم
متنفر بود.
اون اگه بخواد میتونه هر بلایی
رو سرت بیاره و اوین ن به خاطر
ترس از اون، بلکه به خاطر اینکه
اولا تمام سرمایه خانوم جون در
اختیار اوینه و دوما اوین
عادت کرده فرمانبردار باشه
رو حرف اون حرف نمیاره….
درست مشکلی که من توی زندگیم
داشتم….
ما حتی مسافرت هامون هم
طبق نظر خانوم جون رزرو میشد….
هدیه هامون….تولدهامون….
بیرون روی های هفتگیمون….
دور همی هامون….
خنده داره که ما حتی انتخاب دوست
هامون هم به سلیقه خانوم جون
بودند.
همیشه ترس این رو داشتم
که بخواد روزی برای من لباس
هم انتخاب کنه!…
شاید اینها ب نظر اون چیزی نبود
ولی واسه منی که جوون بودم و صاحب سلیقه واقعا زور داشت و اعصاب خراب کن بود….
میخواستم به یک جا و سرمایه ای
برسم که زیر دین خانوم جون
در بیاییم و حداقل طبق دلبخواه
خودم زندگی کنم و اگه یه روز هوس فرحزاد کردم،
به سلیقه خانوم جون از ویلای نیاوران سر در نیارم….
اما نشد….اون زرنگتر از من بود….
با یک نقشه حساب شده منو ب
هیچ بند کرد….
منو از شوهرم جدا کرد و داغ اون
رو به دلم نشوند….
اگه اون نبود من الان بچم با تو
چهار پنج سال فرق داشت
نه اینکه بخوام برای تو
دل بسوزونم و بشینم راه چاره
پیدا کنم که تو هم مثل من زجر نکشی….
نگاهش کردم.لبخند تلخی زد و روشو
گرفت.
+الان شوهرت کجاس؟

اهی کشید و نگاهش رو دزدید
–اونوره…

+دیگه نمیخوادت؟!

–نمیدونم…

+چرا بهش نمی گی پشیمونی؟!

–فایده نداره…

+یه بار شانست رو امتحان کن!

لبخند غمگینی زد و گفت:
فکر ها تو بکن و خبرم کن!…
من مقدماتو فراهم میکنم…
سری به عنوان تایید فرود اوردم و
اون از جاش بلند شد و از اتاق بیرون
رفت.
حرفاش به نظرم درست میومد
اما من از سایه خودمم
می ترسیدم….

کی دو روز از اومدن و رفتن نورا گذشته بود.سعی میکردم بیشتر وقتم رو تو اتاقم تلف کنم تا جلوی چشم خانوم جون نباشم.اون هم انگار علاقه چندانی به دیدن من نداشت…

کم کم داشت حرف های ترنم
باورم میشد تا اینکه اون روز عصر تلفن خونه زنگ خورد.به هوای اینکه یکی جواب میده
از جام تکون نخوردم.اما انگار همه خواب بودن.مجبوری به سمت تلفن رفتم وگوشی رو برداشتم.اما قبل اینکه بخوام جواب بدم
صدای خانوم جون پیچید…

مثله اینکه زودتر از من دست جنبونده بود و گوشی رو
برداشته بود:

_چخبرا؟!…

+خبر خیر…
از عروسمون چه خبر؟

_اونم هست…
تو چرا اینوری نیومدی …

+باید یکم حرف هامونو هضم کنه تا جلسه بعدی رو داشته باشیم…

_امیدی هست؟!

+ما دکترها همیشه امید داریم…ولی این بیماری ها امید وغیر امید نداره…
هزار تا راه حل داره…

_نمیخوام از راه سختش
وارد بشیم…

+نمی شیم…

_اگه خواهرم خوب نشه الان
الانها مرخص نمیشه…

+خوب؟!

_اونوقت چه میکنی…اوین نمیتونه بیاد…

+از روش فریز استفاده میکنیم…

_وقتی نتونه بیاد چطوری؟!

خندید و گفت:

+نگران نباشید خانوم جون…علم خیلی پیشرفت کرده…

_پست میکنن؟؟؟

قهقهه ای زد و گفت:

+اره… البته با هواپیما…

_دختره چی؟!

مکثی کرد و گفت:

+دختره که همینجا
دم دستمونه…

_وقتی اوین نباشه…

+قرص و آمپول محرک هست…

_دخترونگی هاش…

+خیلی راحته یه عمل ساده و
سرپایی…

نفسم بند اومد…..
دستهام شروع به لرزیدن کرد و گوشی رو روی دستگاه انداختم.روی تخت مچاله شدم و زیر روتختی پنهون شدم.خدایا داشتند چه بلایی
سرم می اوردند.
یعنی کسی نبود به دادم برسه؟!..

گوشی ام زنگ خورد.
از جام پریدم و با دیدن شماره امیر جان تازه ای گرفتم و فوری گوشی رو برداشتم ‌:

+الو امیر…

_جانم…سلام عزیزم…چطوری؟!

+بیا دنبالم!…

مکثی کرد
_اتفاقی افتاده؟!

+نه…ولی بیا دنبالم…

_داری منو میترسونی…چیشده؟!

+من حاضر میشم بیا دنبالم…

گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم و لباس پوشیدم
چند دست هم لباس گرفتم.
مقداری پول از گاوصندوق اوین برداشتم و گوشی مو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.

خانوم جون هم تازه داشت از اتاقش بیرون می اومد.
سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم و فقط زیر لبی سلام کردم.

_سلام دختر جان…کجا به سلامتی؟!

لحنش پر از کنایه بود.
به سمتش برگشتم و اب دهنم و قورت دادم و گفتم:

+ با اجازتون یه سر به خونه
مادرم میرم…

_با چمدون!
بهش نگاه کردم که ابرو هاش رو در هم کرد و گفت:اونا رو کجا میبری…؟!بزار بمونن..مکث کردم.نفسی تازه کردم و برگشتم.چمدون رو توی اتاق گذاشتم و به سمت در می رفتم که گفت:

_با کی میری؟!
+امیر دنبالم میاد…
_اوین خبر داره؟!
+وقت نکردم یهویی شد…رفتم خونه بهش زنگ می زنم..
اینو خوب تو گوشت فرو کن!تا از شوهرت اجازه نگرفتی حق نداری پاتو از در خونه بیرون بیزاری..

سکوت کردم.بغضمو فرو دادم،گوشی مو در اوردم و شماره ی اوین رو گرفتم اما جواب نداد.دوباره گرفتم باز هم جواب نداد.زنگ رو زدند.امیر بود!…خانوم جون دستور داد که داخل بیاد.امیر وارد شد و احوال پرسی کرد و بعد با لبخند بهم نگا کرد:

_خواهری بریم؟!.
خانوم جون سرفه ای کرد که توجه امیر جلب شد و به سمتش برگشت.
_اوین جواب نمیده..
امیر سکوت کرد تا خانوم جون ادامه بده!
_تا اون اجازه نده ک خواهرت نمیتونه بیاد…!

امیر سکوت کرد و بعد از دقایقی گوشیش رو در اورد و مشغول شماره گرفتن شد..
که خانوم جون دوباره گفت:خواهرت باهاش صحبت کنه بهتره،شاید اون نخواد به شما نه بگه و با خانومش راحت تر باشه…امیر بی توجه به حرفاش شماره رو گرفت و بعد از یکبار تماس نا موفق گوشی رو توی جیبش گذاشت و به من نگاه کرد.

توی نگاهش غصه نخور موج می زد.اما درد من غصه ی تنهایی نبود.ترس بود.با چشمهام التماسش کردم.بی تعارف رو مبل نشست و گفت:یکم صبر کنیم دوباره زنگ بزنیم….
ترنم از اتاقش بیرون اومد و با امیر احوالپرسی کرد و گفت:

_جایی تشریف میبرین؟!
امیر در حالیکه به خانوم جون نگاه می کرد سری تکون داد و گفت:منتظریم اوین خان زنگ بزنه…رویسا جان اجازه بگیرن شب رو به خونه ی مادر بریم..ترنم از نگاه امیر به همه چیز .پی برده بود نگاهی پر از معنا بهم انداخت و گفت:

اوین ک اینطوری نیس برین از اونجا بهش زنگ بزنین!خانوم جون سرفه ای کرد و گفت:ترنم جان تجربیات خودتو در اختیار بچه نزار…بزار این بچه زندگی کنه…اون مثل تو نمیتونه خوب دووم بیاره!ترنم با نگاهی پر از تنفر بهش نگاه کرد و گفت:دقیقا منم میخواستم همینو بگم..به امیر نگاه کردم که با تعجب به اون دوتا نگاه می کرد…

ناراحت سرجام نشستم و شماره ی اوین رو گرفتم اما جواب نداد.به امیر نگاه کردم که پلکهاش رو یکبار به معنای نگران نباش باز و بسته کرد.ترنم رو به روی ما نشست و گفت: رویسا جان تا کی میخوای پسر عموتو معطل کنی..پاشو برو از اونجا بهش زنگ بزن..

اما امیر گفت:خانوم جون درست میگن…صبر می کنیم اوین خان زنگ بزنه!اما هر چه صبر کردیم اوین زنگ نزد.خانوم جون هم دلش نسوخت و موقع شام هم که شد گفت:امیر جان موقعیت اوین رو باید درک کرد…

الان حال مسائدی نداره و حوصله ی جواب دادن تلفن رو نداشته باشه و با این همه زنگ و تلفن شما مجبور بشه ناراضی رضایت بده…بنظرم بعدا بیای دنبال خواهرت بهتره…

امیر به لب های بغض کرده ی من خیره شده و بعد از جاش بلند شد و گفت:همین کارو می کنیم…رویسا جان من برم؟!
حتی نتونستم حرف بزنم و فقط سر تکون دادم .می ترسیدم چیزی بگم و اشکهام فرو بریزه!

امیر مجبوری خداحافظی کرد و رفت.با رفتن اون به سمت اتاق رفتم و درو بستم و یک دل سیر نشستم و گریه کردم.حتی برای شام هم نرفتم.بزار به پای تربیت نداشتم حساب کنند چه اهمیتی داشت.

داشتم روی تخت می خوابیدم ک ترنم با عجله وارد شد…

 

_تو کجایی؟!..چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ تو که مارو از استرس کشتی… صداش روی بلندگو بود: چیشدههه حرف بزن… برای رویسا اتفاقی افتاده؟؟
_نه نترس…هول نکن…گوشیو به خودش میدم.

گوشیو از رو بلندگو برداشت و بهم دادو از اتاق بیرون رفت.. اگه گوشی خودم بود،اصلا جواب نمیدادم..اما دیگه مجبور بودم
دلخور گفتم: الو؟ صدای نفسه راحتی که کشید اومدگفت: سلام عزیزم
_سلام
_چرا ناراحت؟؟ اشکام سرازیر شدو گفتم: چرا تلفنتو جواب ندادی!؟

_الهی قربونت برم…نگران شدی؟؟
روم نشد بگم ن!پس سکوت کردمو اون ادامه داد…
_مامانو برای شیمی درمانی برده بودیم کارمون خیلی طول کشید. توکجایی؟حالت خوبه؟؟

_خونه ام. به امیر گفتم بیاد دنبالم منو به خونه ی مامان ببره…
مکثی کردو بعد گفت: خب؟
_خانوم جون اجازه نداد….
_چرا؟
_گفت باید ازت اجازه بگیرم..
_آهان
و سکوت کرد…چرا حرفی نزد؟!!یعنی کاره خانوم جون درست بود؟..داشت با سکوتش روی حرفاش صحت میگذاشت…

_خب من فردا به امیر زنگ میزنم دنبالت بیاد
_نمیخام..دیگه نمیرم
_عشقمم بداخلاقی نکن یه خبر خوب میخام بهت بدم
مکث کردمو اون چون فهمید کنجکاوی منو تحریک کرده گفت: دوره ی شیمی درمانیه مامان داره جواب میده…ما تا چند وقته دیگه برای یک استراحت چن وقته برمیگردیم..

برای باره بعد تورو هم با خودم میارم.خوشحال شدم انقدری که با جیغ گفتم: کیی؟؟
_تایم دقیقش معلوم نیست اما خیلی زود
_مثلا تا یک ماه؟؟!
_یخورده کمتر یا بیشتر…
ذوق زده شدمو ناراحتیم یادم رفت..

_افرین دخترخوب همین طور خانوم بمون تا خودم برگردم..
_چشم
_خیلی دوستت دارم..
خندیدم…از ذوق نمیدونستم چی بگمو چیکار کنم..
_خداحافظ عزیزم.._خداحافظ
گوشیو قطع کردم و به صفحش خیره شدمو بعد از چند دقیقه از جام بلند شدمو به سمت اتاق ترنم رفتم…

روی تختش نشسته بودو کتاب میخوند.
با دیدن من سرش رو بالا اورد.. بهم خیره شد
_صحبت کردین؟
_اوهوم
_خیالت راحت شد؟
_هوم
_خب چخبر؟؟عمه خوب بود؟
نیشم تا بناگوش وا شدو گفتم: شیمی درمانیش جواب داده…میخان برگردن
نمیدونم چرا احساس کردم مکث کردو بعد از چند لحظه گفت: خب مبارکه
_مرسی
_اومدنشون نزدیکع؟
_گفت کمتر یا بیشتر از یک ماه..نفسی کشیدو گفت: خوبه
نیش وا کردمو گفتم: ممنووون
و از اتاق بیرون اومدم…احساس میکردم حالم خیلی بهتر شده بود

الان باخیاله راحت میتونستم بخوابم..
حامی من تا یک ماهه دیگه برمیگشت و من دوباره آسوده خاطر میشدم….

ترنم
باید قبل از این که اوین بیاد این دخترو سربه نیست میکردم وگرنه دیگه راهی برای برگشت نداشتم…لعنت بهت خانوم جون
تو باعث شدی من الان برای زندگی که ماله منه با یه بچه سیزده ساله بجنگم….

اون به اتاقش رفتو احیانا خوابید اما من تا صبح بیدار بودم و نقشه میکشیدم که چطور اونو از میدون به در کنم!…اوین انقدری دوسش داشتو عاشقش بود که هیچوقت باور نمیکرد که اون بهش خیانت کنه…بایدد این دخترو سر به نیست میکردم…

صبح شدو من دوش گرفتمو از اتاق بیرون رفتم که خانوم جون رو گوشی به دست توی سالن دیدم..
سلام زیر لبی گفتمو در حالیکه ضبط صدارو روشن میکردم وارد آشپزخونه شدم…شنیدم که نورا میگفت: پس اوین گفته نتیجه ای نگرفت؟؟ یعنی هیچ!

باشه ببین تو چیکار میتونی بکنی. اون دختره رو هم اماده کن…وقتی اوین اومد میخام بچه رو بکاریم
نه من و نه خواهرم وقته آن چنانی نداریم
سکوت کردمو کامل به حرفاشون گوش دادم….

_باشه..مهم نیست چطوری…فقط بکار میخام زودتر نتیجه بگیرم!..
از هرراهی که میتونی وارد شو…فقط حامله بشـه…
پوزخندی روی لبم نشست و بعد از خوردن صبحانه ام از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت اتاق رویسا رفتم
هنوز خواب بود….

بیدارش کردمو اون گیج نگاهم کرد
_سلام…
_سلام عزیزم ببخش بیدارت کردم اما مجبور بودم ببین دختر دست نجنبونی ها اونا هرکاری که بخان باهات میکنن…
یه یک ماهی بتونی خودتو از اینا پنهون کنی، بعد اون یه ماه اوین برمیگرده.
هنوز گیج بود….

_چی؟!!
صدای ضبط شده رو براش گذاشتم و اون بادقت گوش کرد
_این مالع کیه؟!
_ماله همین الان…دیدی چطوری صحبت میکرد!داشت راجع به تو حرف میزد…
از جام بلند شدمو گفتم:خوب فکراتو بکن…تا مثل گوشت قربونی تیکه تیکه ات نکردن، خودت دست بجنبون…
و تنهاش گذاشتم…

باید احساس ترسو رعب و وحشت میکرد…خوب که میترسید، ذهنش از کار می افتاد و من میتونستم به هدفـم برسم…
موقع ناهار که اونو دیدم…پریشون بود و سعی میکرد تو تیر راس خانوم جون قرار نگیره…
و وقتی خانوم جون گفت که نورا به دیدنش میاد، به وصوح رنگش پریـد….

لبخندی روی لبهام نشستو به نگاه ترسیده اش زل زدم..بد طوری ترسیده بود…
کاش نورا بتونه بیشتر از این اونو بترسونه تا من نقشه مو پیاده کنم….
وقت آن چنانی برام نمونده بود!….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صحرا
4 سال قبل

سلام شما چند روز یکبار پارت میزارید
ممنون میشم جواب بدید

من او
من او
4 سال قبل

پارت های استاد خلافکار رو چرا نمیزارید؟؟؟؟؟
نمیشه نویسنده زودتر بنویسه و قرار بده

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x