رمان پناهم باش پارت 34

4.1
(18)

 

#رویسا
نورا می اومد و می رفت ومنو
روز به روز واضح تر و روشن تر
میکرد.

تمام حواسم به این بود که از بین حرفاش چیزی رو متوجه بشم
اما زرنگتراز این حرفا بودند.

یک روز برای نهار خونمون
دعوت بود‌.

بعد اینکه صحبت هارو کردیم و
نهار و خوردیم،
من به اتاق خودم رفتم تا استراحت کنم
که یکمرتبه در باز شد و ترنم
وارد شد
و قبل اینکه عکس العملی
نشون بدم،
دستش رو روی دهن و بینیش
به علامت سکوت گذاشت و
دستمو گرفت و منو به سالن کشید
و جفتمون پشت دیوار سالن ورودی
پنهون شدیم

که صدای خانوم جون رو
شنیدم :

_من با اوین صحبت کردم و ازش اجازه رو گرفتم….

نورا سکوت کرده بود.

_سخت قبول کرد اما بالاخره
راضی شد

نورا به حرف اومد
+به من چیزی نگفت…

_نورا…چرا نمیخوایی بفهمی این عمل باید انجام بشه…
سخت هست…دردناک هست…
برای اون دختر وحشتناکه…
برای همه مون مثله یه کابوسه
ولی باید انجام بشه…
چه تو…چه اوین…چه اون دختر بخوایین و نخوایین باید کوتاه
بیایین وقبول کنین این عمل به
نفع همه است…
با خودتون فکر کنین…اگه اوین نتونست…

+میتونه…دکتر ها گفتن که میتونه…

_یک درصد امکان اینو بده که نتونه…
اونوقت چی؟؟؟؟
اونوقته که باید این کار روانجام بدیم…
خوب الان فکر کنین که نتونست….

+خانوم جون…
سخته…بخدا به زبون اوردنش
هم مو به تنم سیخ میکنه…
این خانوم نمیتونه‌…از پسش بر نمیاد…
میترسم قبل اینکه کار به جراحی بکشه تلف شه…
من هر باری که خواستم باهاش صحبت کنم یک طوری ترسیده و سوال و جوابم کرده که از حرف زدن پشیمونم کرد…

_ غلط کرد…مگه بچست؟؟؟…
برای خودش زنیه…خونه و زندگی داره…ترسش بی مورده…
من به اوینم گفتم و چند روز بیشتر بهش مهلت ندادم…
تو همین یکی دو روز جوابمو میده و شمام زودتر بند و بساطتتونو جمع کنید که آماده باشین…
میخوام زودتر جراحی بشه…

+دووم نیوورد؟!

خانوم جون داد زد
_میاره…بچه که نیست

تنم یخ زده بود و زبونم از بس خشک شده بود سنگین شده بود و انگار راه
گلومو گرفته بود‌‌.

ترنم دوباره منو به اتاق کشید و
در رو بست و گفت:
وسایلهاتو جمع کن…
میریم یک جا پنهون میشیم تا اوین بیاد…
اینطورم که اونها صحبت میکردن همین امروز و فرداس که اوین بیاد…
بعد اونوقت برمی گردیم….

+من…من…میترسم…خونه مامانم برم؟؟!!

_نه!…اونجا پیدات میکنن و میبرنت…
ندیدی چطور روبروی همشون ایستاده؟!..همه رو حریفه…
چطور تونست اوین رو راضی کنه
خدا میدونه…
از جاش بلند شد و گفت:
فکر ها تو کردی حاظر شو تا بهت بگم چیکار کنیم …
فقط نگاهش کردم و اون از اتاق خارج شد و موقع بیرون رفتن گفت:

فقط یادت باشه جریان رو حتی به اوین هم لو ندی چون اون کلا تو
تیم خانوم جونه!…

و از اتاق بیرون رفت ومنو با یک دنیا علامت سوال تنها گذاشت…

حتی فکر کردن به حرفهای خانوم جون و نورا تنم رو میلرزوند..هرطور که فکر میکردم اخرش به اینجا ختم میشد که چند روزی رو تو ویلای ترنم میمونیم تا اوین بیاد و بعد به خونه برمیگشتم…
شاید حاج خانوم رو ناراحت میکردم، اما حداقل اوین برگشته بود…
و من میتونستم روی حمایت اون حساب کنم….

به اتاق ترنم رفتمو گفتم:چیکار باید بکنم؟!!
با تعجب از جاش بلند شدو گفت: میدونستم دختره زرنگی هستی خوب گوش بگیر ببین چی میگم
وسایلتو جمع میکنی و به من میدی من درع ماشینو باز میزارمو تو بدون اینکه کسی متوجه بشه سوارع ماشین میشی و پنهون میشی…بعد من میامو باهم از اینجا میریم…

نگران اوین نباش..وقای برگشت اونو باخبرش میکنیم. مطمئن باش تا نیاد هم حاج خانوم اونو باخبر نمیکنه….
_اگه به گوشیم زنگ بزنه!!
_مهم نیست چون حاج خانوم حرفی نمیزنه
میتونی باهاش صحبت کنی ولی از جامون چیزی بهش نمیگی….متوجهی؟!!

_بله
_خب حالا برو لباستو بردارو آماده باش…دم دمای صبح که من دوربین حیاطو خاموش کردم،تو برو و توماشین منتظرم باش
_باشه
به اتاقم برگشتم…
چند دست لباس و وسایل اولیه چند روز مسافرتمونو برداشتم. خدایا خودت کمکم کن….
تا صبح خوابم نبرد حدود ساعت پنج شش صبح بود که از جام بلند شدمو ساکمو برداشتم..

بعد اینه تو اتاق ترنم گذاشتم به سمت ماشین ترنم رفتم و سوار ماشین شدمو زیر صندلی ها نشستم و منتظر ترنم شدم…
نمیدونم چقد طول کشید که خوابم برد و با تکون شدید ماشین، از خواب بیدار شدومو سر جام نشستمو سرکی کشیدم…
تونم پشت فرمون بود….

آروم صداش کردم : ترنم؟؟
_سلام عزیزم…بلند شو بیرونیم….
از جام بلند شدمو سلام کردم
_کسی متوجه نشد؟!!
_فعلا که نه…
سکوت کردم
_گوشی موبایلت همراهته؟!
_آخخخ انقدری هول کرده بودم که گوشیمو یادم رفت بردارم…صورتم آویزون شد …
_یاددم رفت
_اشکالی نداره برات میارم

خوشحال سر تکون دادم…به دورو ورم نگاه کردم.
_کجا داریم میریم؟؟؟
_دیگه رسیدیم
سکوت کردمو به ویلایی که واردش میشدیم نگاه کردم. ویلا وسط یک جنگل…..

ساکشو برداشتمو وسایلشو تو کیف خودم ریختم و ساکو بالای کمد گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم….
به سمت ماشینم رفتم. خوشبختانه تو اون خونه با کسی حرف نمیزدم وگرنه باید به سیصد نفر جواب پس میدادم!…
وقتی سوار ماشین شدم اونو دیدم که پشت صندلی ماشین نشسته بود….گمونم خیلی وقت بود که نشسته بود! چون خوابش برده بود.
از خونه بیرون اومدمو حرکت کردم…
نزدیکای ویلا بود که بیدار شد.

خوشبختانه گوشیشو جا گذاشته بود وگرنه برای دزدین گوشی اش باید کمین مینشستم….
وارد ویلا شدیم.
مصطفی با اون سگ سیاهو بد ترکیبش تو حیاط ایستاده بودو با دیدن ما به سمتمون اومد…
از ماشین پیاده شدم اما رویسا از جاش تکون نخورد…
_پیاده شو دختر
با چشمای ترسیده اش به سگ نگاه کرد…
_این اینجا زندگی میکنه!؟
_آره عزیزم نگهبان باغه…باز سکوت کرد
خندیدم و گفتم : بیاا کاریت نداره …بیا نازش کن

وحشت زده گفت : نهههههه من پیاده نمیشمم.
پوفی کردمو به مصطفی گفتم: ببرش داخل
مصطفی چشمی گفت و رفت.
منم درو باز کردمو دستشو گرفتم و کشیدم و وارد سالن شدیم.. هنوز چشماش با ترس به در خیره شده بود که مبادا وارد خونه بشن…

_نترس اجازه ی ورود به سالن نداره…
آب دهنشو قورت دادو گفت: اخه چراا سگ!؟؟؟
_بخاطر دزد این دورو ورا فت و فراوونه….
چشاش از حدقه در اومد
_فت فراوونهههه!؟؟
خوب داشتم بذر ترسو تو دلش میکاشتم راحت تر ازین حرفا بود که فکرشو میکردم…
_بله فتو فراوون. اما به خونه ی ما کاری ندارن چون سیاه هست.

_اسم سگه سیاهه!؟
_آآره جونم
_آدمم میخوره!
_نه فقط دزدارو
سکوت کرد… دره اتاقشو باز کردمو گفتم:این اتاق توعه. یک مرتبه انگار چیزی به یادش اومد…
من قراره اینجا تنها باشمم!؟؟؟
_نه الان ستاره از راه میرسه هنوز حرفم تموم نشده بود که ستاره وارد شد.
_سلام خانوم…
یک دختر که چهار پنج سال از رویسا بزرگ تر بود
_سلام دیر کردی!
_ببخشید خانوم دیگه تکرار نمیشه…
سری تکون دادمو گفتم: رویسا فراره یه مدتی رو اینجا بمونه….باهم دوست شین…
_چشم خانوم

_حواستم باید بهش باشه. نزاری حوصلش سر بره…
_چشم
به رویسا نگاه کردم
_ستاره برات شامو ناهار درست میکنه….
هرکاری داشتی یا چیزی خواستی یا خواستی انجام بدی به مصطفی میگی که به من زنگ بزنه….
متوجه شدی عزیزم!؟
_بله
_منم سعی میکنم روزی یکی دوبار بیام بهت سر بزنم…
_باشه
_امید وارم اوینم هرچه زودتر بیاد….
_گوشیمو میاری؟؟؟
_اره جونم حتما.
_مرسی
_خودمم به اوین زنگ میزنم ببینم کی میاد!
_باشه ممنون
لبخندی زدمو گفتم: خب با من کاری نداری؟؟؟
_نه
_پس من برم تا اون مادر فولاد زره از خواب بیدار نشده!!…

غمگین سری تکون داد…
و من بعده خداحافظی از خونه بیرون اومدم که مصطفی پیشم اومد…
_چهارچشمی روزو شب اونو بپاا!! خواست با من صحبت کنه زنگ بزن اما خواست فرار کنه لت و پارش کن جسدشم یه جا خاک کن.
_بله خانوم
سری تکون دادمو خداحافظی کردم……

وقتی وارد خونه شدم خانوم جون تو سالن نشسته بود و به عصاش تکیه داده بود، سلام که کردم از جاش بلند شدو گفت: رویسا کو؟؟
با تعجب بهش نگاه کردم!
_جـان!؟؟
کمی مکث کردو بعد گفت: تو با رویسا بیرون نرفتی؟ چشامو گرد کردمو با خنده بهش نگاه کردم
_چی! من با رویسا!؟ مگه قرار بود باهم جایی بریم؟؟

_نه…
_پس چرا خبر اونو از من میگیرین!؟؟
_توکجا بودی؟؟
_آرایشگاه
سکوت کرد و منم مکثی کردمو دوباره گفتم: رویسا تو اتاقشه؟؟
_نه
_یعنی چی؟ رفتیم برای صبحونه صداش کنیم نبود!…خب حتما رفته تو باغ دوری بزنه
_سه ساعته پیداش نیست
_گم نشدع باشه….
_باغ اونقدی هم بزرگ نیست
_خونشون نرفتع؟ کسی دنبالش نیومده!؟
_نمیدونم به تلفنش زنگ زدیم روی میز جا مونده….. خب خداروشکر بهونه ها یکی یکی دستم اومد…خانوم جون گوشیو ضبط کرد

_خب یکیو بفرستین سراغشو بگیرع…
_اگه اونجا نباشه، جواب خانوادشو چی بدیم؟؟ یا جواب اوینو…
_اون عادت به فرار دارع…
چشمای خانوم جون برق زد
_چی؟
_اون یه باره دیگم فرار کرده بود اوین اونو پیداش کرد…اوین به فراره اون عادت داره!..
_واقعا؟
_اوهوم
_خب خانوادشم خبر دارن!!؟
_نمیدونم عمه خانوم گفته بود….
_خب پس به اوین خبر بدیم؟؟
_مگه نمیخاد بیاد؟
_چرا تا یک هفته دیگه برمیگرده.
_خب به نظره من صبر کنیم خوده نیروی انتظامی هم تا بیستو چهارساعت دنبالش نمیگردع…

_اما….
سکوت کردو من نگاهش کردم
میترسم بعد اوین ازم گلایه کنه..
_من نمیدونم هرجور خودتون صلاح میدونین رفتار کنین. اما به نظره من رفته این دورو ور یه دوری بزنه و برمیگرده….
_خداکنه…نمیدونم جواب بقیه رو چی بدم!!!کاش اوین گفته بودو برای خونه نگهبان میزاشتم…
_به سمت اتاقم رفتم. رفتو برگشت حساابی گرسنم کرده بود، اما نمیتونستم جلوی خانوم جون چیزی بخورم!…

باید تا ظهر صبر میکردم…باید یک بهونه ای هم برای رفتو آمدم پیدا میکردم تا کسی شک نکنه….
حالا که به راحتیه آب خوردن این دختره رو از سر خودم باز کرده بودم باید بیشتر مراقب خودم می بودم تا بتونم خیلی زود جایگاه خودمو دوباره به دست بیارم…..

بتید با خانوم جون هم با ملایمت بیشتری رفتار میکردم تا به زور هم که شده منو به اوین برمیگردوند….
از شیرینیه افکارم همین الان قند تو دلمم آب میکردن. ینی میشه اوین منو قبولم کنع…..

موقع ناهار به سالن رفتم اما خانوم جون سر میز ننشسته بود…هنوز همونجایی بود که من موقع رفتن به اتاقم اونو دیده بودم!…بهش نگاه کردم و ادای دلنگران هارو در آوردم…
_خانوم جون چرا نمیاین؟؟؟
به سمت من برگشت و دقایقی رو به من خیره شدو بعد گفت: اشتها ندارم.

ابرو در هم کردمو گفتم:انقد نگران نباشین…دارین منو هم نگران میکنین…..
ناهارمو بخورم به یه بهونه ای سر به خونشون بزنم!..
پریشون نگام کرد…
_بری اونجا چی بگی؟؟؟
_هیچ.. نترسین خودم میدونم چطوری رد گم کنم. حرفی از غیبتش نمیزنم…

کمی اروم شد اما بعد از چند دقیقه پکر شدو گفت:به اوین چی بگم!؟….
_ای باباااااااا خانوم جون…همه دیدیم شما مثل چشماتون هواشو داشتین الانم هزار بارع دیگم میگم اون برمیگردع نگران نباشین…
_خداکنه برگرده…اگه برگرده حسابی تنبیهش میکنم….
سکوت کردو دوباره دل نگرون گفت: اخه اون هیچوقت بدونه اجازه پاشو از خونه بیرون نمیزاشت….
بالاخره اروم میگرفت….وقتی باورش میشد که اون دختر گم شده اروم میگرفت….

من بدونه اینکه ناهارم رو خورده باشم کنارش نشستم و دستشو گرفتمو گفتم:خانوم جون حتی اگه گم شده باشه هم شما نباید خودتو اینطوری نارحت کنی…هیچ فکره قلبتونو کردین!؟
پاشم قرصاتونو بیارم!؟؟…
با ناراحتی نگام کردو گفت: جواب اوینو چی بدم؟؟؟…
_وا چرا اینطوری میکنین!!!
اولا که اون گم نشده و الاناست که پیداش بشه…دوما اوین جواب نمیخاد
دختره عاقل و بالغ خودش به اختیار خودش گذاشته و رفته…به منو شما ربطی نداره.

اما خانوم جون بی توجه به حرفای من به عصاش تکیه داده و به روبه روش خیره شده بود..
خب خوب بود تا اونها حواسشون به گم شدنه اون بود من یخورده خودمو کارامو جمع و جور میکردم…
مثلا اثر انگشتمو از روی دوربینی که خاموشش کردم و تموم رده پاهایی رو که به من میرسه پاکسازی کنم!….

اما قبل از اون به اتاق خانوم جون رفتم و قرص هاشو بیرون اوردم و با یک لیوان اب به سمتش رفتم….
گفتم: خانوم جون…قرصاتون! کوتاه نگاهم کردو سری تکون داد قرص هارو برداشتو خورد…
بعد گفت:اگه تا شب ازش خبری نشد به اوین خبر میدم….
من میرم استراحت کنم توهم به خونشون برو هرطوری که شده از مادرش خبر بگیر.

_چشم
به اتاقش رفت
صبر کردم خدمتکارا میزو جمع کردن و بعد اینکه برای استراحت رفتن، من تمام اثارو علائمی که ازم جا مونده بودو پاک کردمو بعد ازون ماشینمو گرفتمو به هوای اینکه از خونه ی خودمون برمیگردم به خونه ی مادرش، سر زدمو گفتم که چون مسیرم سمت اونا بود میخاستم اگه رویسا اونجاست باهم هم مسیر بشیم و من تنها برنگردم….
اما امان از رویسا که اونجا هم نبود!!!…

وقتی وارد خونه شدم،خانوم جون نگران بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و عصا زنان به سمتم اومد:
-چیشد؟؟
مثلا ادای ناراحت هارو دراوردم:
+نبود…

همونجا سر یک مبل نشست و به زمین خیره شد و بعد از چند دقیقه گفت:
_به خانواده اش خبر دادی؟؟
+نهههه…برای چی؟؟؟
_خوب کاری کردی…حالا چیکار کنیم؟؟؟؟

+هیچ…صبر کنیم پیداش بشه…
_دیگه پیداش نمیشه…باید پلیس رو خبر کنیم…
+زود نیست؟
_نه تو به اوین میگی؟؟
+من؟؟؟؟…
(میخواستم بگم عمرا، اما برای اینکه
دلش یکم نسبت به من نرم بشه گفتم)

+ اره!…چرا که نه!…و عذای اینو گرفتم که چطوری بگم!…اول باید صبر میکردم پلیس میومد میرفت
تا ببینم چی دستگیرم میشه!

کمال با یک افسر اومد. افسر جست وجو و سوال و جواب رو شروع کرد
و وقتی تمام شد به سمت من برگشت
و گفت:
-شما با خانوم چه نسبتی دارین؟!

خودم رو برای سوال و جواب آماده کرده بودم اما خانوم جون جواب داد:
برادر زادمه! منو و اون پیش رویسا
مونده بودیم!

سری تکون داد و گفت:
+ما باید تا شب رو صبر کنیم. شما آخرین بار کی ایشون رو دیدید؟!
_دیشب موقع خواب!

_خوب ما باید تا بیست و چهار ساعت منتظر برگشتشون بشیم بعد اعلام
میکنیم این خانوم گم شده اما من الان مامور میفرستم تا باغ های این دور و اطراف رو تا شب بگردند…

خانوم جون رنگ به رو نداشت. بعد از رفتن افسر رو به من کرد و گفت:
به اوین زنگ بزن!
+چشم…از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. باید حواسمو بیشتر از اینها جمع میکردم تا مبادا سوتی بدم!…اوین زرنگ تر از این حرف ها بود‌.

شمارش رو گرفتم و منتظر شدم تا برداره!
_الو؟
+سلام اوین….
مکثی کرد و گفت:
_سلام…خانوم جون حالش خوبه؟
+اره… اره… چطور؟؟؟

_دیشب خواب های پریشون می دیدم اتفاقی افتاده؟؟؟..رویسا کجاست؟؟؟

خوب کارمو راحت کرد
+نیست!
دوباره مکثی کرد و بعد گفت:
_رفته خونه مادرش؟؟؟؟
+نه!
_یعنی چی؟؟؟پس کجاست؟؟؟
+نمیدونم…

قشنگ متوجه شدم نفسش رو حبس
کرده!
_یعنی چی نمیدونم ؟؟؟؟
+نیست…معلوم نیست از کی(مثلا به
گریه افتادم) اما صبح غیبش زده…همه جارو گشتیم…من ناگفته به خونه مادرش رفتم اونها نفهمیدن اما
اونجام نبود…هنوز برنگشته…

سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
_من برمیگردم…وای به روزتون…وای…گوشی رو قطع کرد.

از تهدیدش تنم لرزید. رنگ از صورتم پرید…واقعا ترسیدم… خانوم جون هم که جلوی در ایستاده بود با رنگ و رویی زرد و حالی
پریشون نگاهم میکرد…زمزمه
کردم:بیچاره شدیم…

خانوم جون هم زیر لبی زمزمه کرد:آمد
به سرم از آنچه می ترسیدم…..

تا به صبح تمام جوانب هارو سنجیدم. همه جارو محکم کاری کردم. ریز ریز مشکلات رو بررسی کردم تا مبادا مشکلی تو نقشه ام پیش نیاد. صبح وقتی بیدار شدم به مادرم زنگ زدم:
+سلام
_سلام مادر حالت چطوری؟
+من خوبم…شما چطورین؟
_ما خوبیم… از اوین خبر داری؟
+اره‌…دارن برمیگردن…
_اع…چشمت روشن چخبر؟
+خبر خیر…این دختره باز گذاشته رفته…
_کدوم دختره؟
+همون بچه…

_زن اوین؟؟؟!!!(رو ترش کردم اما قبل اینکه حرفی بزنم خودش فهمید و صحبتو عوض کرد)…._وا کجا؟!
+چمیدونم…فرارکرده…دفعه اولش نیست…منم اصلا حال و حوصله اینا رو ندارم…میشه نیم ساعت دیگه زنگ بزنی بگی حالت خوب نیست من بیام پیشت؟!…از این خونه فرار کنم…جونمو در ببرم…

_اره مادر چرا نشه…چقد بهت گفتم از اون نکبت فرار کن…حالام دیر نشده یه ساعت دیگه زنگ میزنم…
+مرسی مامان…با دوستام قرار استخر گذاشتیم روم نمیشه برم…اگه میشه صبح با غروب زنگ بزنی مثلا یه ساعت بیام پیشت که از این جهنم دره فرار کنم کلی دعات میکنم…
_چرا یکی دو ساعت؟! کلا تا اوین بیاد بیا همین جا بمون …
+نه مامان..‌. نمیخوام تنهاش بزارم فردا بگه اونوقتی که لازمت داشتم پیشم نبودی…
_باشه مادر…هرجور به صلاحته بهت زنگ میزنم…
+فداتشم مامانی…
_خدانکنه

قطع کردم و لبخندی زدم و از جام بلند شدم و روشی گرفتم و از سالن بیرون رفتم. بازهم مکالمه های دیروز تکرار شد به اضافه اینکه پلیس جستجوی خودش رو تو اطراف خونه شروع کرد و
قرار بود یکبار دیگه با همه اعضای خونه تکرار کنه!…

مادرم چهل دقیقه بعد زنگ زد و وانمود کرد مریض شده و من به هوای همون از خونه بیرون زدم و مستقیم به سمت ویلا رفتم. تو راه تمام حواسمو جمع کرده بودم که کسی دنبالم نباشه!…اما خوشبختانه هنوز به من شک نکرده بودند. وقتی وارد ویلا شدم رویسا به سمتم دوید.

_سلام ترنم جون!
+سلام عزیزم…چطوری؟
_مرسی …گوشیمو اوردین؟
+نه عزیزم…خانوم جون متوجه ی فرارت شد گوشیتو ضبط کرد و به همه گفت که دیگه تو اون خونه اسمت رو نیارن…برای عمه خانوم هم عمل پیش اومد معلوم شد اوین تا یکی دو ماه دیگه برنمی گرده…خوب شد فرار کردیم وگرنه امروز و فردا بود که بیهوشت کنن و هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن…

پنچر شد:
_اوین الانه ها برنمیگرده؟
+نه متاسفانه!
_من برم خونه مامانم اینا بمونم؟!
+همونایی که تو رو به پول عمه خانم فروختن ؟…مطمئن باش الان به پول خانم جون میفروشن!…
ناراحت لب ورچید و روی مبل نشست و گفت:
_تا کی اینجا بمونم و حتی با اوین هم حرف نزنم…
دستشو گرفتم ت گفتم:
+پاسپورتت که حاضر شد با هم یه سر میریم اونور پیش اوین و مادرش خوب؟
چشمهاش برقی زد و گفت:
_راست میگی؟!
+اره جونم…
_قول میدی؟!
+کمتر از یک ماه دیگه میریم پیش اوین….قول میدم‌…

با ذوق دستم رو گرفت و فشرد‌. ماموریت دومم هم به راحتی انجام شد. فعلا داشت خوب پیش می رفت…
خدا کمکم کنه شر این دخترو از زندگیم کم کنم حتما اوین رو دوباره به دست می اوردم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اوا
اوا
4 سال قبل

شورش رو در اوردین یه دفعه دیگه اصلا نذارین پارت خیال ما رو هم راحت کنین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x