رمان پناهم باش پارت 36

4
(16)

 

اشک میریخت اما باید برام مهم بود!! اشکش اشکه تمساح بود…دوباره تکونش دادم…
+ به من نگاه کن.. ببین وقتی رفتی نابود شدم انقدری که جسمم هم زوال رفت….تو صورتم نگاه کن سی سالمه..اما دلم نود سالشه.. جسمم صد سالشه….میدونی چرا اون دخترو میخوام؟!؟؟

چون وقتی جوونی شو میبینم ذوق میکنم…کیف میکنم…ترنم تو منو نابودم کردیو الانننن بعدع ده ساااال اومدی که درمونم کنی‌…؟؟؟ به همین راحتی! ینی واقعا فکر میکنی که من انقدر باید احمق باشم که قبولت کنم!؟؟؟
دوباره دلمو، روحمو، احساسمو بهت بدم؟؟….

_قول میدم خیانت نکنم.. قول میدم خوشبختت کنم…
+ ترنممم….بفهممممم…من زن دارم…زنمم دوست داررم
_منم زنتممم ده سالههه….
+ آره زنم بودی…ولی فقط بودی…الان نیستی..
_هنوزم هستــم
+ از لحاظ قانونی آره اما من خیلی طول کشید تا فراموشت کنم…دیگه هم نمیخوام تکرارت کنم…من الان زن دارم…

نفس عمیقی کشیدو با تنفر نگاهم کرد: اون عاشقت نیست فقط از سرع بی پناهی بهت رو آورد…ببین تا جارو تر دید گذاشتو فرار کرد…اما من دوست دارم..من به پات میمونم…انقدری به پات میشینم که باورت بشــه دوست دارمو بفهمی من تا آخـر برات میمونم….

پوزخندی زدو گفت: اون فرار نکرد..گم شده…پیداش میکنم..زنع من ازم فراری نبود…شاید عاشقم نبود ولی دوسم داشتو یک سر سوزن دوس داشتن اون می ارزه به دنیا دنیــا عشقه ناخالص توو…من پیداش میکنم..پیداش میکنمو ثابتت میکنم که چقدر دوسم داررع….

اون هم پوزخندی زدو گفت‌: باشه بگرد پیداش کن…و از اتاق بیرون رفت…دختره ی لعنتی..خیلی زرنگ تر ازین حرفاس…دم به تله نمیده..اما من مطمئنم ی جایی خودشو لو میدع ..من نا امید نمیشم..
به سینی چایی اش نگاه کردمو خدمتکارو صدا زدم..
+ بیا ببر..چشمی گفت و سینی رو برد…به خرافات اعتقاد نداشتم اما این دختر برای اینکه منو تصاحب کنه از هر راهی استفاده میکرد…

لباسمو که تنم کردم از اتاق بیرون اومدم..ترنم و مادر تو پذیرایی نشسته بودن و پچ پچ میکردن….اگه مادر همراهم نبود حتما به این فکر میکردم که با اون هم دست شدع…
به سمت بیرون سالن رفتم…خانوم جون روی تراس نشسته بود و به حیاط خیره بود…ساکت بود…حوصله ی خودمو هم نداشتم اما نمیدونم چرا به سمتش رفتم…

به سمت من برگشت و نگاهم کرد
_من دارم میمیرم
با تعجب نگاهش کردمو اون ادامه داد: زودتر رویسا رو پیدا کنو یک بچه بیار نمیخام ارزو به دل از این دنیا برم!….
_خانوم جون…
روشو برگردوند و درحالیکه از روی صندلی اش بلند می شد گفت: فقط یه وارث…ینی درک من انقدر براشون سخت بود…..اخ کجایی رویسا که سرمو رو پاهات بزارم و تو با اون انگشتای ظریفت موهامو نوازش کنی و با نگاهع ساده ات بپرسی چیشده و من یه دل سیـر برات گریه کنم…..
خدایا جز تو پناهی ندارم…تو پناهم باش……

 

#ترنم
کنار رویسا نشسته بودم و ظاهرا به
صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بودم
ولی باطنا درگیر حرف علی بودم.

_ترنم نمیتونیم به این راحتی این دختر
رو از کشور خارج کنیم…
عکس این دختر دست به دست سایت به
سایت داره میگرده…
حتی اگه اونور هم بره پیداش کنن برش
می گردانند…
منتها این شیخی که میخواییم این دختر
رو بهش بفروشیم انقدر پولداره که
خیلی راحت میتونه اونو از همه جا
پنهون کنه!…
گفته بابتش یک خونه پر از طلا بهمون
میده!…فقط باید اونو تا وسط اب ببریم…

+میتونی؟

_ببین اگه تو بتونی اونو تا روی آب
بکشونی بقیش دست خودمه…
مثله اب خوردن آبش میکنم….

+خوبه! منم اونو تا اونجا
میکشونم…دستی روی دستم نشست.
به خودم اومدم.
رویسا با لبخند بهم نگاه میکرد
_هندوانه بخور!

+مرسی عزیزم…
(خم شدم و درحالیکه هندوانه رو
برمیداشتم گفتم:)
+خانوم جون به تمام کشور عکست رو
داده…
با تعجب بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:
+شاید نتونیم از راه هوایی بریم…

_پس چطوری بریم؟
+دریا!
_چقدر خوب…دریا دوست دارم..‌.
+خیلی عالیه…یک مسافرت یه هفته ای
خستگی جفتمونو در میکنه…
نیش جفتمون باز شد، ولی باز ذهنم
درگیر شد.
باید یک ترفندی ب کار میبردم از خونه
اوین هم چند روزی مرخصم میکردند و
خوب بلد بودم چیکار کنم.
فقط اول باید کامل این دخترو آماده
میکردم.
وقتی کارمون تموم میشد میتونستم
اونور رو اوک کنم‌.

به رویسا نگاه کردم…
باز سرگرم انیمیشنی که از تلویزیون
پخش میشد شده بود.

علی بهم پی ام داد.
_شیخه میگه کی دختر رو تحویل
میدیم…
+یه بیست و چهار ساعت تو راهیم!…
_خوب؟
+بعدش به تو میرسیم تو خودت بگو که
چند روز تو کار داری و قرار رو بزار!
_اونشو مشکل ندارم ولی شما کی حرکت
میکنین.
+هر وقت تو بگی من حرکت میکنم…کی
بیاییم؟
_هرچه زودتر بهتر دارم برای این پول بی
تاب میشم…
+باشه… من سعی میکنم هر چه زودتر
شروع کنم…
_حتما همین کار رو بکن…شیخ خیلی
عجله داره مارو هم بی طاقت کرده…
+تا آخر هفته اونجاییم‌…
_منتظرکتونم بی قرارررررر….
گوشی رو گذاشتم و گفتم:
+رویسا من برم به کارام سر و سامون
بدم و بیام که با هم بریم…
دیگه نمیخوام بیشتر از این اوین و
چشم انتظار بزاریم…گناه داره!

نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:
_منتظرت میمونم…زودتر بیا…
به زور بوسه ای روی گونه اش کاشتم و
گفتم:
+باشه!… اومدم حاظر باش که باهم بریم!
خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
باید اوین رو برای رفتنم آماده میکردم. به خونه رفتم.
از در پشتی وارد شدم و ماشین مادر و
پارک ‌کردم و از در جلو بیرون اومدم و
به عمارت رفتم. ‌
وقتی وارد خونه شدم، اوین نبود.
مستقیم بع اتاق عمه رفتم.
+سلام عمه!
_سلام عمه جون…خوبی عزیزم؟
+مرسی…
کنارش روی تخت نشستم.
_چطوری عمه؟
+عمه اوین اصلا منو نمیبینه!…باید یک
چند روزی رو از جلوی چشمهاش دور
شم.‌..شمام بهش اصرار نکنین! میدونم
دلتنگم میشه و بر میگرده!…
_اما عمه…
دستشو گرفتم و گفتم :
فقط چند روزه …عمه طاقت بیار بزار
دلتنگم بشه…
اهی کشید و گفت:
_میدونی میشه؟
+اره عمه! اون هنوزم دوسم داره!
_باشه عمه! رو دلم سنگ میزارم تا تو
برگردی…فقط تو رو بخدا برگرد…
لبخندی زدم و خم شدم و بوسه ای روی
پیشونیش گذاشتم.

وقتی از اتاق بیرون اومدم اوین وارد خونه شد.چشمش که به من افتاد سلام زیر لبی گفت و از کنارم رد شد.پوزخندی رو لب هام نشست و به سمت اتاقم رفتم.فعلا باهات کاری ندارم..‌.

موقع شام تو حمام بودم و داشتم به خودم می رسیدم.وقتی بیرون‌اومدم شامشونو خورده بودند و همگی پخش شده بودن.خیلی طول می کشید تا این خونه دوباره به حالت اولش برگرده.‌‌..

شاید من با یک بچه می تونستم دوباره گرمی سابق رو به این خونه برگردونم.
بعد اینه مسواکمو زدم.ارایش ملایمی کردم و پیراهن خواب توری رو تنم کردم و روی تختم دراز کشیدم و یکی دو ساعتی صبرکردم تا کل خونه به خواب رفت…

ساعت یک صبح بود که از جام بلند شدم و به سمت اتاق اوین رفتم.اروم درو وا کردم و داخل شدم.روی تخت پشت به در خوابیده بود.سلانه سلانه به سمتش رفتم و دقایقی بالای سرش ایستادم و بهش خیره نگاه کردم و بعد اروم کنارش دراز کشیدم…

دستمو دور کمرش قرار دادم.خواب بود اما دستش روی دستم نشست.
ولی بعد از چند دقیقه انگاری به هوش اومد.مکثی کرد و بعد به سمت من برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:ترنم؟!

کامل از جاش بلند شد و به سمت من برگشت.
_اینجا چه غلطی میکنی؟!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:
انقدر بی رحم نباش،تو تاریکی اتاق دیدم
چشمهاش گرد شد م بهم خیره شد.‌‌

به سمتش رفتم و‌گفتم:
+من زنتم…بهت احتیاج دارم…
و سرمو روی پاهاش گذاشتم.
مکثی کرد و بعد انگار به خودش اومد.سرمو از روی پاهاش برداشتو و بازوهامو گرفت و بلندم کرد و گفت:

_خوب نیستیاااا…
لب به دندون گرفتم و‌گفتم:
+نه…خوب نیستم…و دوباره به سمتش رفتم که باز بازومو گرفت.
_ترنممممم!!!

سرجام نشستم و‌کفری گفتم:
+من می تونم کمکت کنم…الان که رویسا نیست بزار شانسمو امتحان کنم…قول میدم برگشت گورمو گم کنم و برم…
_به همین راحتی ترنممم..!!!تعهد تو ایین تو این ریختیه؟؟!!

کفری گفتم:احمققق من هنوز زنتم…
_تو زن من بودی…الان رویسا زن منه..
+من هنور زنتم،تازه می تونم کمک کنم درمون شی…
_نمیخوام با تو. درمون شم…تویی که باعث و بانی بیماری من بودی…

کفری بهش نگاه کردم و دست بردم و یقه ی لباسمو پاره کردم.نگاهش روی سینه هام خیره موند.
به سمتش رفتم‌و…

با تعجب نگاهش رو بالا اورد و بهم خیره شد.با اینکه نور کم بود،ولی می شد سینه های گردمو ببینه که در اثر نزدیکی به اون تحریک شده بود.

دست روی لباس زیرم گذاشتم و همین که خاستم پارش کنم دستش رو روی دست هام گذاشت و گفت:ترنم بست کن میخوای به چی برسی؟!.

به سمتش رفتم رو به روی صورتش قرار گرفتم.لبهامو با زبونم تر کردم و تو صورتش نگاه کردم و زمزمه کردم:میخوام باور کنی من می تونم کمکت کنم.و با زبونم لبهاشو لمس کردم که خودشو عقب کشید

باز به سمتش رفتم و دست روی شونه هاش گذاشتم و هولش دادم روی تخت و روش قرار گرفتم،با تعجب بهم خیره شده بود کمرم و خم کردم و نا محسوس روی کمرش کشیدم.

لبهام رو روی پیشونی اش گذاشتم و اروم بوسیدم،دستش رو روی شونه هام گذاشت اما قبل اینکه هولم بده دستشو گرفدم و گفتم:یکبار بهم فرصت بده و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.و به شدت مشغول بوسیدن شدم.

دستمو همزمان روی تنش کشیدم که یک مرتبه هولم داد و از جاش بلند شد و گفت:خجالت بکش دختر..!!

نگاهش کردم و گفتم:
+از چی خجالت بکشم من زنتم!!
_از منننن…از منی که ولش کردی رفتی…مگه باید حتما کسی وجود داشته باشه!
+اوین بزار کمکت کنم…خودتم می دونی من می تونم درمانت کنم واس همین مقاومت میکنی!
—حتی اگه تو اخرین راه درمانم باشی ترجیح میدم درمان نشم.

به سمتش رفتم که دستمو گرفت و به سمت در برد و من دستمو از توی دستهاش بیرون کشیدم و گفتم:تا کی میخوای تلافی کنی؟؟!!

_تلافی؟؟؟ترنم تلافی؟؟؟؟ترنم ینی تو واقعا فک می کنی من دارم تلافی می کنم؟؟
سکوت کردم که گفت:
_ترنم تو برای من مردی…بفهممم…مردی..
+اگه مردم…اگه ازم نمیترسی…چرا نمیزاری کمکت کنم؟…بعد از اینکه توانایی تو به دست اوری می رم.
_نمیخوام…دردمو به درمانی که تو باشی ترجیح میدم.
+اوین…
_گوش کن ترنممم،تا الانم زیاد تحملت کردم،اما دیگهههه نمیخوام ببینمتتتت!دست از سرم بردارو برووووو…
در اتاقو باز کردو به بیرون اشاره کرد.

منتظر همین بودم اما به سمتش رفتم که دستمو گرفت و به سمت بیرون هولم داد و گفت:فقط بروووو.

مثل تمساح اشک می ریختم. به اتاقم رفتم و در کمال رضایت لباس هامو جمع کردم و به سمت خارج سالن رفتم.جلوی در ایستاده بود و نگاهم می کرد اما من دیگه نگاهش نکردم.

سوار ماشینم شدم و یه تاخت به سمت خونه ی خودمون رفتم…

وقتی واردخونه شدم مادر توسالن نشسته بودوفیلم میدید. باورود من باتعجب به سمت من برگشت وگفت : ترنم
لبخند زدم وسلام کردم: سلام مامان!
ناباور به لبخندمن پرسید: حالت خوبه؟
این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟
بااوین بحثم شد اومدم برم یکم استراحت کنم…
مادر همچنان بهم خیره بود. کنارش نشستم وگفتم:مامان خوب گوش کن ببین چی میگم…
من یه دوسه روزی نیستم بابچه هامیخوایم بریم گردش منتها چون الان وضعیت خونه ی اوین اینا اونه نمیخوام بفهمن…!
من گوشیمو نمیبرم باگوشی بچه ها بهتون زنگ میزنم

اما اگه اوین یاهرکس دیگه ای اینجا اومدوسراغ منوگرفت بهشون میگی
همون روز حالامهم نیست فردا بیاد یا دو روزدیگه امامیگی همون روزی که اونها اومدند به خونه ی یکی ازدوستام رفتم
اما دوستم کیه؟ شمام نمیدونی!
دوستامومیشناسی امانمیدونی خونه کدومشون رفتم وشماره ای هم ازشون نداری…
من باماشین شمامیرم به اونها میگی دوستام دنبالم اومدند
اگه یه وقت هم زنگ زدم واونها اینجابودند یجوری وانمود میکنی که من نیستم.
متوجه شدین؟

چپ چپی بهم رفت وگفت: حالا این مسافرتتون واجبه؟
_ خونه بمونم ابغوره های شوهرمو واسه اون زنش تحمل کنم.؟
+کدوم شوهر…؟همونیه ده سال پیش ولش کردی؟! بخدا خیلی غیرت دارع الانشم تحملت میکنه…!

_ مـامـان! من رفتم که همه مونو اززیر سلطه ی اون زنیکه نجات بدم
+ مادررفتنت اشتباه بود حالا به هردلیلی وبه هربهانع ای!
آهی کشیدم ونگاهش کردم : کم زجرت داد…؟ماکم زجرکشیدیم؟؟

+ ازسرم رفع شد؟ ازسرمون رفع شد؟
_ نه نتونسم اشتباه کردم….
+ همون موقع هم بهت گفتم این زن دست ازسرمون برنمیداره حتی اگع اوین بخواد نمیتونه!
اون مـادرشـه بفـهــم!!!

همین الانشم اگه حولب سلاممونو میده باید دعا گوش باشیم که داره نردونگی به خرج میده
کلافه ازسرجام بلندشدم وگفتم : بزار داغ این دخترو فراموش کنه… کنیزی شومیکنم تامنو ببخشه
مادر لبخند تلخی زدوگفت : بارکج به منزل نمیرسه…

به سمتش برگشتم وباحیرت نگاهش کردم اما اون به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود ودیگه نگاهم نمیکرد.
حوصله ی بحث کردن نداشتم.

به سمت اتاق رفتم. زودست لباس همراه مدارکم برداشتم.
گوشی موسایلنت کردم وتوی کمد گذاشتم وگوشی جدید رو برداشتم
باماشین مادرم نباید میرفتم چون همه میدونستند مادرم نمیتونه رانندگی کنه واون ماشین بلا استفاده مونده!

بارویا هماهنگ کردم .ازخداش بود شاسی مادرمو بگیره ودویست وشش روبه من بده !
وقتی ازکوچه بیرون اومدم همه جارو دقیقا چک کردم کسی همراهم نبود
بارویا هماهنگ کردم وماشینشوگرفتم وقرارگزاشتیم دوسه روز دیگه مثلا باهم استخر بریم!

کارام که تموم شد به سمت ویلا رفتم. رویسا اونجا منتظرم بود…
باید زودتر حرکت میکردیم…

رویسا هم مثل من ذوق زده بود. مدام لبخند مى زد و از مسیرمون و جاده و نحوه ى مسافرتمون مى پرسید. با اینکه اصلا حوصله اش رو نداشتم اما مجبور بودم جوابش رو بدم.

ساعت سه و چهار صبح بود که خوابش برد و من به على پى ام دادم.

_کجایى؟

+تو قلب تو… و ایموجى خنده گذاشت. پوکر به صفحه ى گوشى زل زدم و گفتم: من تو حرکتم کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه بهت مى رسم…

+ باشه عزیزم… قدمت روى تخم چشمهاى شیخ عرب!

و باز ایموجى خنده!… گوشى رو خاموش کردم و به چى پى اس و ساعت تقریبى رسیدنمون فکر کردم. تا اوین متوجه ى نبود من بشه و به دنبالم بیاد باید برمى گشتم.
انقدر مغرور بود که مطمئنم امروز نمیومد. تا اون پشیمون بشه من از اون ور حرکت کردم و برگشتم.

ساعت هشت و نه بود که دوباره اون دختر بیدار شد. فرصت خوبى براى صبحانه بود. عینک افتابى رو به دستش دادم و گفتم: توى روز این باید روى چشمت باشه…

با تعجب به عینک نگاه کرد: چرا؟

_اولا که آفتابه و دوما بخاطر اینکه با کلاس بشى! همراه خودت داشته باش المان رفتیم بزار روى چشمت…

باز نیشش باز شد و عینک رو روى چشمش گذاشت و ما پیاده شدیم و صبحونه رو خوردیم و دوباره حرکت کردیم. کمى از مسیرو بیدار بود اما دوباره خوابید. صندلى پشتش رو خوابوندم که بهتر و راحت تر بخوابه!

مى دونستم الان عکسش تو کل کشور داره دست به دست مى چرخه و خوابیدنش به نفع من بود. با همون عینک آفتابى خوابید.از تهران، قم، کاشان، یزد و حالا به سمت سیرجان مى رفتیم. اگه خدا کمکم مى کرد تا غروب بندرعباس بودیم.

ساعت سه و چهار یک استراحت دیگه کردیم، ناهار خوردیم و بعد مستقیم به سمت بندر عباس رفتیم.

این دختر دیگه نخوابید و تا اونحا بیدار بود. به على پى ام دادم داریم نزدیک مى شیم و اون جواب داد:

+ بیصبرانه چشم به راهتونیم…

مرتبکه ى نکبت!… حالم ازش به هم مى حورد. واقعا درست بود هرچى کارامدتر باشى، نالایق تر مى شى!

بالاخره به بندر عباس رسیدیم. نگاهى به ساعتم انداختم. پنج عصر بود. بکوب اومده بودم و واقعا خسته بودم. اما باید این دخترو تحویل مى دادم.

به على زنگ زدم.

+جونم عزیزم؟

_على ما کجا بیایم؟

+امشبو استراحت مى کنیم فردا حرکت…

_اما من عجله دارم…

+ عزیزم با اینهمه خستگى مى تونى برگردى؟

مکثى کردم. راست مى گفت. من اون دخترو صبح تحویلشون مى دادم و حرکت مى کردم و تا فردا شب مى رسیدم.

اوین هم خیلى زود بخواد به دنبالم بیاد فردا بود و یک روز جاى شکى نمى گذاشت. آدرس خونه اى رو داد و ما به اونجا رفتیم.

هلاک شده بودم. تازه دوش گرفته بودم و روى مبل لم داده بودم که صداى زنگ بلند شد. خودش بود.

 

#رویسا
ترنم بیچاره خسته شده بود. من از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و درو وا کردم که در کمال تعجب اقایی رو پشت در دیدم.
_سلام
از نگاهش خوشم نیومد. از فرق سر تا نوک پامو زیارت کرد و بعد گفت:
+سلام خانووووم…ترنم هست؟
جواب دادم:
_بله! چند لحظه!
و ترنم رو صدا کردم:
_ترنم جون….یه آقایی جلوی در باهاتون کار دارند….
ترنم جواب داد:
–علی؟…بیا تو!
همون طور که با نگاهش قورتم میداد وارد شد.
+بههه ترنم خانوم….از عکسش قشنگ تره ها….
ترنم چشم و ابرویی اومد و در حالیکه بهش چشم غره میرفت گفت:
–اره خونه خوبیه! تو چطوری؟
و بعد رو به من کرد و گفت:
علی اقا پسر خالمه میخواد کمکمون کنه راحت تر مسافرت کنیم….
خیالم یکم راحت شد و دوباره جلوی تلویزیون لم دادم و به برنامه کودکم خیره شدم و دیگه متوجه حرف های اونا نشدم تا ترنم صدام کرد.
نگاهش کردم که با لبخند گفت:
–عزیزم بیا شام بخور…
از جام بلند شدم
کی شام حاظر کرده بود! به سمت میز که رفتم متوجه کباب های روی میز شدم. پس اون آقاهه شام و اورده بود. پشت میز نشستم و غذامو خوردم و از جام بلند شدم ک ترنم گفت:
عزیزم…برو استراحت کن ک فردا اول صبح حرکتیم…
سری به عنوان تایید تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم و انقدری خسته بودم که خوابم برد.
صبح با صدای ترنم از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک بود فوری سر جام نشستم
دست و صورتمو شستم و لباسهامو عوض کردم و حاضر و آماده بیرون رفتم و اینبار با ترنم و علی سوار ماشین علی شدیم .
انقدری خسته راه بودم که مدام خواب بودم.
فقط یک جا یادمه بیدارم کردن و باهم سوار کشتی که اونا بهش لنج میگفتن شدیم . علی مارو به تک کابینی برد و برامون صبحونه حاظر کرد و ما مشغول خوردن شدیم که دیگه همه چی از یادم رفت…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملیکا
ملیکا
4 سال قبل

سلام چرا پارت نمیزارید? میدونم برای همه ی رمان ها پنج روز یه بار پارت میزارید ولی اینو خیلی وقته ک نمی‌ذارین چرااا?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x