رمان پناهم باش پارت 42

3.9
(36)

 

به لب دریا رفتیم و به محض پیاده شدن به دورو اطرافم نگاه کردم. بادیگارد ها زودتر از ما پیاده شده بودن و انتظارمونو میکشیدن.
به خلیل نگاه کردم که با لبخندی به دریا نگاه میکرد و بعد از اون دست من رو کشید و به سمت دریا رفتیم..نمیدونم مارو کجا برده بودن که اصلا شلوغ نبود. فکر میکنم ویلای شخصیشون بود.. خلیل به سمت آب رفت و شروع به در آوردن لباسش کرد و چیزی رو به من هم گفت که وقتی به کیان نگاه کردم گفت: داره ازت میخواد لباست رو در بیاری و باهاش شنا کنی..!با تعجب اول به کیان و بعد ب خلیل نگاه کردم که با زبون ایما و اشاره با من حرف میزد و دوباره به سمت کیان برگشتم و گفتم: بهش بگو من هیچوقت همچین کاریو نمیکنم…

کیان مکثی کردو بعد خطاب به خلیل چیزیو گفت و خلیل سرجاش ایستاد و به کیان نگاه کرد و چیزیو ازش پرسید و کیان بدون اینکه منتظره جواب من باشه بهش جواب دادو با دست یک چیزاییو براش توضیح میداد که من نمیدونستم و نمیفهمیدم چیه! ولی از خدام بود اون بدون حضور من به آب بره و من بتونم فرصت پیدا کنم و دورو اطرافمو دید بزنم و ببینم چقد شانس برای فرار کردن دارم…

خلیل به سمت من برگشت و با لبخند چیزی رو به من گفت و به سمت آب دوید و من خوش حال از رفتن اون به کیان نگاه کردمو گفتم: چطوری قانعش کردی!؟؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی براش از همون دین و آیین پدرو مادرش توضیح دادم و ازش خواستم که بهت احترام بزاره…به من نگاه کردو گفت: و بهش گفتم که قراره بعد ها توی استخر خونه شون باهاش شنا کنی…
ابروهام در هم شد و گفتم: از قول خودت حرف زدی من هیچوقت همچین کاریو نمیکنم..
سری به عنوان تایید تکون دادو گفت: معلومه که از قول خودم حرف زدم ولی اگه اینو نمیگفتم اصرار داشت که حتما به همراهش به آب بری و اینو قبول نمیکرد که با لباس توی تنت بری!…
به دورو ورم نگاه کردم و گفتم: بنظرت میتونم از اینجا فرار کنم!؟؟

با چشم های گرد شده به من نگاه کردو گفت: حتی به فکرت هم نرسـه به در نرسیده یا تورو کشتن یا کاری به روزگارت میندازن که کابوس دیشبو پریشب برات به رویایی شیرین در بیاد…
اگه میتونی همچین چیزیو تحمل کنی حتما بشین و به فرار فکر کن…
تخص و سرتق تو چشاش نگاه کردمو گفتم: تا کی میخوای من رو اینجا نگه داری!؟؟؟وقتی شکمم بالا اومد اون وقت میخوای فراریم بدی!؟

ابروهاش در هم شدو گفت: خلیل نمیتونه این کارو باهات بکنه هزار بار بهت گفتم خلیل توانایی انجام این کارو نداره..با رابطه با تو خودش رو نابود میکنه….ولی تو اینو نمیفهمی! هرجور راحتی میخوای فرار کنی بکن..اما بد میبینی منم تو این فرار کمکت نمیکنم!..چون میدونم اخرو عاقبتش به هیجا نمیرسـه…
به توجه به حرفای اون روی ساحل نشستمو کمی به خلیل و کمی به دورو اطرافم و درو دیوار و حصار های ویلا نگاه کردم…
بادیگارد هارو شمردم، به حرکات و رفتو آمد هاشون توجه کردم. دوتا بادیگارد که کلا کنار ما ایستاده بودن و بقیه شونم دورو برع خونه می پلکیدن.
کیان راست میگفت با وجود اون ها حتی نمیشد به فرار فکر کرد….

باید بیشتر ازینا حواسمو جمع میکردم اما خدارو چه دیدی شاید بلاخره یه دری به روم باز میشد..باید تا اون موقع منتظرع اون لحظه میشدم…
خلیل بعد از اینکه توی اب شنا کرد و بازی کرد به سمت من برگشت و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت..حسابی گرسنه ام شده بود و وقتی وارده خونه شدیم خلیل به سمت حمام رفت تا دوشی بگیره اما من واقعا گرسنه ام بود. پشت میزی که داشتن حاضر میکردن نشستمو به غذا خیره شدم….

یکی دو روزی اونجا موندیم. شهر قشنگی بود. لب دریاش واقعا قشنگ و تمیز بود. به شهربازی و مرکز خرید رفتیم و به نظرم خوش گذشت.

اگر من زندگی قبلی نداشتم که دلم بهش باشه زندگی کردن با خلیل واقعا تجربه قشنگی بود! هم خودش خیلی دوستم داشت و هم اینکه بخاطر دوست داشتن اون همه بهم احترام میزاشتند.

اما من دلم یک جای دیگه بود. جسمم و روحم همه توی ایران و توی خونه اوین جا مونده بود! تموم جسم و روحم اوین رو فریاد می زد!

درست بود که از لحاظ سنی اصلا بهم نمیخوردیم اما من دوست داشتن و عشق و زن شدن رو با اوین تجربه کرده بودم.

یک چیزی که قابل تامل بود این بود که بعد از ظهر که می شد انگار کل اون خونه به خواب فرو می رفت. یک بار که برای خوردن آب بلند شدم و به سمت سالن رفتم. بادیگاردها توی پذیرایی چرت می زدند. از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. دو تا بادیگاردی که توی حیاط بودند یکیشون روی تاب و یکی دیگه پشت میزی نشسته بود و اون ها هم چرت می زدند. اصلا حواسشون به ورود و خروج داخل خونه نبود. نمیدونم می تونستم فرار کنم یا نه؛ اما یواش یواش داشت یه فکرهایی به سرم می زد.

اون روز وقتی ناهار خوردیم من زودتر از بقیه به سمت اتاقم رفتم. باید خودم رو آماده می کردم. باید همه ی جوانب رو می سنجیدم. خلیل هم چند دقیقه بعد به اتاق اومد و کنار من روی تخت خوابید.

بعد از اینکه مطمئن شدم اون به خواب رفته از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون رفتم. طبق حدسم بادیگاردها توی پذیرایی رو به تلویزیون نشسته بودند و فیلم می دیدند و حتی متوجه ى ورود من هم نشدند.

آروم به سمت آشپزخونه رفتم و از پنجره دو تا بادیگارد توی حیاط رو دید زدم. اون ها هم توی حیاط ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند. اما رو به روی در ورودی بودند و هر کسی میومد و می رفت رواز نطر مى گذروندتد.

مدتی رو روی صندلی آشپزخونه نشستم و از پنجره به اون ها خیره شدم که کم کم انگار داشتند زمین گیر می شدند.

یکیشون طبق معمول روی تاب لم داد و یکی دیگه روی صندلی؛ باز هم صبر کردم تا یکم منگ بشند. بعد از اون دقیق تر به خونه نگاه کردم تا ببینم راه فراری از پشت داره که متوجه شدم نه؛ فقط همون در ورودیه! پس باید از اون در خارج می شدم.

به سمت در رفتم و یواش در رو باز کردم و وارد تراس شدم.نمیدونم چرا در رو قفل نکرده بودند. شاید هم تونسته بودم اعتمادشون رو جلب کنم. وقتی وارد تراس شدم منتظر شدم یکی از بادیگاردها من رو ببینه؛ اما چشم هاش گرم افتاده بود و واقعا به خواب رفته بودند.

خوش حال به سمت پله ها رفتم و از پله ها پایین اومدم و وارد حیاط شدم و آروم آروم به سمت در رفتم. همین که به وسط های راه رسیدم و خوش حال خواستم پا تند کنم صدای نفس نفسی من رو به خودم آورد.

با وحشت روم رو برگردوندم که یک سگ سیاه درشت که زبون چندشش از دهنش بیرون زده بود رو رو به روی خودم دیدم…

نفسم از ترس داشت بند میومد که یکى …

دستمو پیچوند و منو به سمت خودش کشید و زیر گوشم گفت: هرچى گفتم حرف نزن!

و بعد منو به سمت خونه برد و کشوند و بلند بلند به عربى چیزى گفت و وقتى وارد سالن شدیم، فریاد زد.

بادیگاردها موش شده بودند و حرفى نمى زدند. کیان انقدرى فریاد زد تا سرفه اش گرفت و بعد خطاب به من فریاد زد: برو بالا!

فورى از پله ها بالا رفتم و همین که خواستم وارد اتاق بشم سینه به سینه ى خلیل خوردم. خلیل منگ به من نگاه کرد و بعد در حالیکه به صداى کیان گوش مى داد چیزى به عربى گفت.
من بى توجه به اون وارد اتاق شدم و روى تخت نشستم و هنوز چنددقیقه اى نگذشته بود که کیان وارد شد و به سمت من اومد و روبروى من خم شد و گفت: دختره ى احمق!
اینطورى مى خواى فرار کنى؟… اگه من نرسیده بودم که سگه تیکه تیکه ات کرده بود…
اگه بادیگاردارو نترسونده بودم که اونا مقصرن الان خبر فرارتو به گوش پدر خلیل رسونده بودن و تو هم تو راه دبى بودى اونم به قصد فروشششش!!!

آب دهنمو قورت دادم و نگاهش کردم که گفت: فکر کردى الکى انقدر بى خیالتن؟… نه عزیزم منتظر بودن پاتو از در خونه بیرون بزارى تا مثل گوشت قربونی سلاخى ات کنن…
چرا به حرف آدم گوش نمیدى؟ اصلا گیریم که از دست این یاغی ها نجات پیدا میکردی به نظرت می تونستی تو این شهر غریب به جایی برسی؟…
هنوز به سر خیابون نرسیده چنان بلایی سرت میاوردن که از راه رفته ات نتونی برگردی… تو بچه ای… خیلی بچه ای..نمیتونی تنهایی به جایی برسی… انقدر کارهای احمقانه نکن…

و بعد از جاش بلند شد و با عصبانیت از اتاق خارج شد.
خلیل سر جاش ایستاده بود و گیج و منگ به ما نگاه می کرد و وقتی از اتاق خارج شد به سمت من اومد و کنارم نشست و دستمو گرفت ترسیده بودم.
به سمتش رفتم و تو بغلش جا گرفتم. با همه ی شیرین عقلی اش حامی بزرگی برای من بود.

منو تو بغلش گرفت و بوسه ای روی موهام نشوند و به عربی چیزی گفت. اشکم روی صورتم روون شد و زار زار به حال بد خودم گریه کردم.
اوین پس تو کجایی؟!… چرا پیدام نمی کنی؟!
من از این شهر و کشور و ادمهاش می ترسم… تو رو بخدا زودتر پیدام کن!…

 

#اوین

توى اتاقمون بودیم و هرکدوممون توى افکار خودمون غرق بودیم. نه حرف مى زدیم و نه غذا مى خوردیم. درست مثل دوتا ربات کنار هم نشسته بودیم و با خودمون کلنجار مى رفتیم.

دوست امیر رفت و آخر شب برگشت. امیر با دیدن اون از جاش بلند شد و گفت: بگو که خوش خبرى…

نگاهش کرد و روى مبل نشست و گفت: اصلا شخصى به اسم رویسا تو لیست پرواز نبود…

من گفتم: خوب این مسلمه که اسمش رو باید عوض کنند… اون پاسپورت نداره…

_ عکسشم نشون دادم… اصلا انگار اونا پرواز نداشتند…

امیر با تعجب بهش خیره شد و گفت: مگه فیلمو نداشتى؟ چرا نشونشون ندادى؟

__ دادم… اما گفتن هیچ رد ونشونى ازش ندارن… براى اینکه فیلمها چک بشه باید مراتب قضایى طى بشه که اون هم خیلى طول میکشه… خودمون باید دست به کار بشیم… کارگاه خصوصى استخدام کنیم … بخوایم از طریق قانون پیش بریم خیلى طول میکشه و ممکنه که اینها از ترکیه برن…

__ این کارو بکن… معطل چى هستى؟

نگاهى به ساعتش انداخت و گفت: الاناست پیداش بشه… خیلى نفوذى داره… کارش رد خور نداره… خیلى پول میگیره اما اون سر دنیام که شده میره و آدمت رو تحویل مى ده…

__اوک… اوک… لازم نیست تعریف کنى بگو بیاد قرار دادو ببندیم کارشو شروع کنه…

__الان مى رسه… خیلى ان تایمه!…

تقه اى به در خورد و دوست امیر از جاش بلند شد و درو وا کرد و گفت: خوش اومدى…

پسر لاغر اندام و باریک و حوونى وارد شد. امیر مثل من متعجب بهش خیره شد: این؟

دوستش خندید و گفت: تو منو ببین…

و به سمت جوون رفت و به ترکى یک چیزى گفت. ماهم به سمتش رفتیم و با هم دست دادیم و دوستش یک چیزایى رو براش توضیح داد و در آخر گفت: اوین اتا…

با اتا دست دادم و اتا چیزى گفت که به دوست امیر خیره شدم که اونم خیره به اتا نگاه مى کرد.

__چى گفت؟

__گفت که خانومتو پیدا مى کنه…

__خوب چرا ماتت برده؟

به سمت من برگشت و گفت: اما در عوض یک میلیارد مى خواد…

بهش خیره شدم: یک میلیارد؟

__اره!… نصفشم جلو مى گیره…

__بهش اطمینان دارى؟

__مثل چشمهام…

__قبوله!

امیر بازومو گرفت: اوین؟؟؟؟

دستمو به عنوان ایست بالا اوردم و گقتم: ولى بدا به روزش بخواد دو دره بازى در بیاره!… هرجاى دنیا باشه پیداش مى کنم خودم به درک واصلش مى کنم… نه به خاطر پول، بلکه به خاطر وقتى که براى پیدا کردن زنم ازم گرفته… قرار دادو بیارید امضا کنم…

امیر گفت: اما اوین…

__امیر بزار همه ى سعى مونو بکنیم…

__اما…

__اما و اگر نیار… بزار دلمون روشن باشه…

آهى کشید و گفت : باشه…

#رویسا

حوصله ی خودم رو هم نداشتم . برای مسافرت و تفریح دل خوش احتیاج بود که من نداشتم.

بعد از اون روز افسرده تر هم شدم. نمیتونستم حرف بزنم. خلیل رو سرگرم نمیکردم. اصلا دلم نمیخواست باهاش هم صحبت و هم کلام بشم.

کلافگی من اون رو هم بی قرار کرده بود و به نظرم یه کم عصبی شده بود. اون روز قرار بود با هم به یک جای دیدنی بریم که کیان جلوم رو گرفت و گفت: رویسا

به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. ولی حرفی نزدم تو صورتم نگاه کرد و گفت: داری خلیل رو از خودت دور میکنی!… دقت کردی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: برام مهم نیست بهتر دور بشه حداقل دست از سر من بر دارند و من از اینجا برم…

پوزخندی زد و گفت: فکر کردی اگر خلیل دست از سرت برداره اون ها به همین راحتی و نون و ماستی ولت میکنند؟ نه عزیزم اولین کاری که میکنند میبینند چقدر تو رو خریدند و چقدر تو براشون ضرر داشتی؛ بعد از اون سعی میکنند ضررت رو با فروشت جبران کنند… بد نیست که این ها رو هم بدونی!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی؟

بهم نگاه کرد و گردنش رو کج کرد:ببین اگر اون ها از تو ناامید بشند تو رو می فرشند حالا برای خدمتکاری توی هتل ، خونه هاشون یا برای تن فروشی…. براى اونا فرقی نداره!… نزار ازت ناامید بشند!… فکر نکن که اگر از تو ناامید بشند چند میلیاردی رو که بابت تو خرج کردند ندید میگرند و اجازه میدن تو بری!… حتی اگر شده توی همین خونه خدمتکارت کنند پولی رو که بابت تو دادند رو در میارند و تو اینطوری خودت رو نابود میکنی!… الان کار نمیکنی تنها کاری که داری انجام میدی اینه که خلیل رو تحمل میکنی اما اگر نخوای با دل خلیل راه بیای خیلی بدتر از این ها رو روی سرت میارند که به نظر من سعی کن این کار رو نکنی!…

آهی کشیدم و بغضم رو فرو دادم و با تنفر به خلیل نگاه کردم. تا به حال اینقدر ازش بدم نیومده بود. دلم هم به حالش میسوخت ولی تازگی یه احساس تنفری بهش داشتم. اگر اون نبود شاید من هم اینجا نبودم. انگار فکرم رو از ذهنم خوند چون گفت: خداروشکر کن که یک کسی مثل خلیل وجود داشت که کارت به بدتر از این ها نکشید! رویسا اون دختر تو رو فروخته اگر خلیل نبود معلوم نبود از تخت کدوم شیخ عرب بلند شده بودی و یا تو کاباره ها مجبورت می کردند با یکی لاس بزنی!… برو دعا رو به جون خیلیل کن که تو رو از همه ی این اتفاق ها مصونت کرده!… درسته که بخاطر اون مجبوری تحملش کنی اما اگر اون نبود وضعیتت خیلی بدتر از این بود!،.. چه بسا حتی الان زنده هم نبودی!… رویسا قبول کن که تو رو فروخت… تو دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری ….تا زمانی که بتونیم جات رو محکم کنیم و از اینجا فراریت بدیم سعی کن خلیل رو تحمل کنی بچه ی خوبیه و تنها راه نجات توئه!

خلیل کنار نرده ها ایستاده بود و با نرده ها مشغول بازی بود و گهگاه گلایه آمیز به من نگاه می کرد و روش رو بر می گردوند. درست مثل دو تا بچه ها با هم دیگه قهر کرده بودیم و به زور داشتیم هم دیگه رو تحمل می کردیم.

ولی با این حرف های کیان کمی به فکر فرو رفتم. اون درست می گفت!… خلیل دلیل بدبختی های من نبود. اون تنها راه نجات من بود و من با حماقتم داشتم کاری می کردم که اون رو از خودم دور کنم.

به سمتش رفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم که با تعجب به سمت من برگشت و یک مرتبه نیشش باز شد و بازوی من رو گرفت و من رو به سمت خودش کشوند و محکم تو بغلش کشید.

دلم به حالش سوخت. با این حرکت کوچیک من چقدر خوش حال شده بود. اون فقط دنبال یک کسی بود که محبت رو ازش گدایی کنه و عروسک ها چون همیشه لبخند روی لب هاشون داشتند محبت نداشته ى اون رو جبران می کردند…

بهش لبخندی زدم و با هم به سمت یکی از ماشین ها رفتیم…

#اوین

سر سوزن به این پسر امید نداشتم، اما دلم میخواست که به یک چیز امیدوار باشم. قرارداد رو که بستیم شماره حسابش رو گرفتم و زنگ زدم پول رو به حسابش حواله کردند. پونصد میلیون به حسابش ریختم و قرار شد پونصد میلیون دیگه رو وقتی رویسا رو بهم تحویل داد بهش بدم.

وقتی رفت امیر به سمتم برگشت و گفت: به نظر تو کار درستی کردیم؟

با این که میدونستم کارم درست نبود گفتم: امیرجان شما چون پلیسی به سایه ى خودت هم شک داری من هم شغلم آزاده مثل شما به همه چیز بدبینم اما الان میخوام یک چیز فقط برای امیدواریم وجود داشته باشه…

امیر سری به عنوان تایید تکون داد و گفت: متوجه شدم اما من بهش امید ندارم منتظرم امروز فردا فلنگ رو ببنده و فرار کنه…

آهی کشیدم و پشت پنجره ایستادم و گفتم:اگر به من بود در تک تک خونه های این شهر رو میزدم تا اون رو پیدا کنم… ولی متاسفانه من اینجا غریبم و کسی رو نمیشناسم!…

و بعد فکرى تو ذهنم جرقه زد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: دو سه تا از دوست و شریک های کاری من اینجان… به نظرت ازشون کمک بگیرم؟
امیر سری به عنوان نفی تکون داد و گفت: نه اون ها هم نمیتونند کاری بکنند اگر قرار باشه با پارتی بازی و آدم مناسب رویسا رو پیدا کنیم به نظرم این پسر تواناییش رو داشت و میتونست… ولی اگر به دلت برات شده میخوای زنگ بزن و باهاشون قرار بزار….

سری به عنوان تایید تکون دادم و گوشی رو برداشتم و به دو سه تاشون زنگ زدم که همه اشون من رو به خونه اشون دعوت کردند. اما حس و حال مهمونی رفتن نداشتم. با این حال برای یک شام و ناهار باهاشون قرار گذاشتم و یکی از اون ها شب یک جایی یک مهمونی بزرگ داشت که من رو به اونجا دعوت کرد.

حوصله رفتن نداشتم اما برای اینکه ازش کمک بخوام باید میرفتم. پس به امیر گفتم و برای شام حاضر شدیم تا به مجلس اون دوستم بریم. امیر هم مثل من زیاد تمایل نداشت اما مجبور بود بخاطر من و حال و هوای من همراهیم کنه!…

غروب شروع به حاضر شدن کردیم. امیر اسپرت پوشیده بود اما من مجلسی لباس پوشیدم و ساعت هفت و نیم هشت غروب بود که به سمت مجلسشون رفتیم.

من فکر می کردم مجلس تو یک سالنه اما وقتی وارد شدیم دیدم یک جای قشنگ و دیدنی رو برای جشن در نظر گرفته بودند که وقتی وارد شدیم تموم اون مکان رو انقدری نورانی وروشن کرده بودند که انگار روز بود.

وارد شدیم و دوستم به پیشوازمون اومد. سلین کنارم ایستاد و با ذوق و شوق گفت: اوین سلام

لبخندی به روش زدم و گفتم: سلام

دستش رو به سمتم دراز کرد و دست داد و همزمان خودش رو به سمتم کشید و خودش رو تو بغلم جا داد و بعد از اون خودش رو عقب کشید و دستش رو به سمت امیر دراز کرد که امیر از روی اجبار دستش رو دراز کرد و خیلی کوتاه دست داد و بعد خودش رو عقب کشید و سلین خوش آمد گویی گرمی باهمون کرد.

چون طرف قرارداد سلین اکثرا ایرانی ها بودند خیلی راحت می تونست ایرانی صحبت کنه و وقتی احوال پرسیش تموم شد با تعجب به سمت من برگشت و گفت: تو کجا اینجا کجا؟ چرا یک دفعه ای؟ چرا از قبل خبر ندادی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
marjan
marjan
4 سال قبل

سلام چرا پارت جدید نمیزاری اخه؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x