بعد از صرف ناهار با چشم غرههای اردلان و اخم یگانه و لبخندهای معنیدار حاج سعید، به بهشت زهرا رفتند.
زهرا خانم را در مقبرهی خانوادگی گنجیها دفن کرده بودند. در را با کلید باز کردند و داخل شدند.
گلهایی که سر راهشان خریده بودند را روی سنگ قبر گذاشتند. یگانه بعد از قرائت فاتحه برخاست و شروع کرد به آب دادن گلدانهای شمعدانی رنگارنگی که پشت پنجرهها بود.
حاج سعید قطرات اشکش را با پشت دست پاک کرد و نگاه به چهرهی محزون اردلان دوخت.
– خدا رحمت کنه مادرتو… نشد ببینه چه شاخ شمشادی شدی… آرزو داشت توی لباس دکتری ببینتت… عجل مهلتش نداد…
اردلان آهی از سوز سینه برآورد و در پاسخ پدرش گفت:
– خدا باعث و بانیشو لعنت کنه… یه خانواده رو از هم پاشوند.
کاملا واضح و روشن منظورش را رسانده بود! مگر نیاز بود حتما نام یگانه را ببرد؟!
یگانه چشم بست و نفس عمیقی کشید و به احترام مکانی که در آن بودند سکوت پیشه کرد.
حاج سعید با چشم و ابرو به اردلان فهماند که بیشتر مراقب حرف زدنش باشد و اردلان هم به معنی بیتفاوتی شانه بالا انداخت.
بعد از خواندن قرآن، حاج سعید با دیدن خمیازه کشیدنهای یگانه، عصایش را برداشت و از روی صندلی بلند شد و اردلان را که روی سنگ قبر مشکی مادرش طرحهای نامفهوم میکشید خطاب قرار داد.
– بریم دیگه بابا، یگانه گناه داره از سر کار آوردیمش اینجا، خستهس.
یک به یک سنگ مزار زهرا خانم را بوسیدند و همراه هم از آن جا بیرون رفتند.
#پینار
#پارت114
ساعت از هفت عصر گذشته و یگانه هنوز هم پایین نیامده بود و این یعنی همچنان در خواب به سر میبرد.
موبایلش را وقتی در آشپزخانه داشت آب میخورد روی میز ناهارخوری جا گذاشته و از شش عصر تاکنون بالغ بر ده بار زنگ خورده بود!
اردلان دیگر اعصاب شنیدن صدای زنگ موبایل او را نداشت، علی رغم خواستش، رفت و موبایل در حال زنگ خوردن را برداشت تا بالا ببرد و یگانه را بیدار کند.
اما با دیدن نام تماس گیرنده ابروهایش بالا پرید.
( mr kaviani)
( آقای کاویانی)
تماس قطع شد و چند ثانیه نگذشته بود که دوباره صدای زنگش بلند شد.
اردلان کمی فکر کرد… چرا رییس شرکت باید خارج از تایم اداری با کارمندش تماس بگیرد؟!
در خبیثترین حالت ممکن آیکون سبز رنگ را لمس کرد، موبایل را به گوشش چسباند و در سکوت منتظر ماند که با شنیدن لحن و نحوه ی صحبت کردن فرد پشت خط ابروهایش از تعجب بالا پرید.
– یگانه جان…؟ خوبی؟ چرا هر چی زنگ میزدم جواب نمیدادی دختر؟ نمیگی شاید کار واجب داشته باشم؟!
اردلان گلویش را صاف کرد و بی هیچ سلام و علیکی گفت:
– گوشی خدمتتون باشه چند لحظه.
به سرعت از پلهها بالا رفت و محکم به در اتاق یگانه کوبید.
کدام رییسی با کارمندش اینطور حرف میزد…؟! کم مانده بود اردلان از فشار عصبی بپوکد!
#پینار
#پارت115
چند لحظه بعد یگانه خواب آلود و در حالی که شالش را آزاد روی سرش انداخته بود در را گشود.
از دیدن اردلان با آن چهرهی اخمو و در هم خوابش پرید.
یک طرف شالش را روی شانهاش انداخت و چشمانش را با دست مالید و گفت:
– چی شده؟
اردلان تلفن همراه او را که خوشبختانه روی حالت پشت خطی گذاشته بودش تا کاویانی چیزی نشنود، به سمتش گرفت.
– دویست بار زنگ خورد مجبور شدم جواب بدم!
یگانه با تعجب گوشی را از دست او گرفت.
– کاویانیه..؟ چی کار داشته؟!
اردلان نیشخندی زد و سر تا پای یگانه را با نگاهی سنگین از نظر گذراند.
– نمیدونم، ولی به عنوان یه رئیس زیادی نگران به نظر میرسید.
و با غیض ادامه داد:
– یگانه جان!
یگانه آب دهانش را قورت داد و تعجبش بیش از پیش شد.
– ها؟
یگانه جان خطابش کرده بود؟ گوشهایش درست میشنید…؟ ضربان قلبش که تندتر شده بود…. پس شاید درست شنیده…
اردلان یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
– رئیست همیشه یگانه جان صدات میزنه؟
دوزاریاش تازه داشت جا میافتاد! این قیافهی در هم، اخم، تکه انداختنهای جدید…
حتما کاویانی حرف نامربوطی زده بود!
– نه بابا… چیزه… یه کمی شوخه، حتما باز شوخیش گرفته بوده.
اردلان دستانش را در جیب شلوار اسلشش سُر داد و در حالی که به سمت پلهها قدم برمیداشت گفت:
– لحنش که شبیه عاشقای دلخستهی نگران بود! تا یه رئیس شوخ طبع احمق!
#پینار
#پارت116
اردلان که پلهها سرازیر شد، یگانه به اتاقش برگشت و در را بست.
موبایل را از حالت انتظار درآورد و با حرص گفت:
– بله.
صدای حامی کاویانی رنگی از تعجب و سر در گمی با هم داشت.
– سلام، چرا گوشیتو جواب نمیدادی.
یگانه شالش را روی شانههایش انداخت.
– عذر میخوام، خواب بودم.
– اون آقا کی بود جواب داد پس؟!
یگانه دست روی پیشانیاش گذاشت و پلکهایش را روی هم فشار داد تا بتواند کمی بر خودش مسلط شود.
نمیتوانست پاسخ دندان شکن و در خوری به این سؤال بدهد چرا که همانطور که صبح به اردلان گفته بود، آنها زنجیروار به هم متصل بودند!
آنها به عمه خانم، عمه خانم به شوهر و پسرش فرّخ، شوهرعمه به حاج آقا کاویانی و فرّخ به حامی!
عذاب الیم میشد اگر در پاسخ به این پرسش چیز نامعقولی میگفت.
کمی نفس گرفت و موهایش را پشت گوشش زد.
– برادرشوهرم بودن، اردلان خان.
حامی طعنهوار گفت:
– برادرشوهر سابق دیگه….؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
– از فرّخ شنیدم جدا شدی از کامران.
نکنه حامی فهمیده یگانه طلاق گرفته میخواد بهش پیشنهاد ازدواجی دوستی چیزی بده ممنون قاصدک خانم