رمان چشم مرواریدی پارت ۳۲

4.3
(14)

کلاس بعدی که تموم شد دایان منتظرمون بود سوار شدیم و رفتیم خونه توی ماشین حرفی نزد منم جلوی دیانا چیزی نگفتم
وقتی رسیدیم به خاله سلام دادیم و رفتیم لباس هامونو عوض کنیم دیانا رفت توی اتاق منم بهش علامت دادم الان میام و رفتم توی اتاق دایان
اتاق خیلی بزرگی با تخت دو نفره ست سفید و مشکی که پر از کتاب و دکوراسیون خیلی قشنگی بود تازه داشت کیفشو در میاورد . با تعجب بهم نگاه کرد . رفتم سمتش و گفتم : قهری؟!
اخم کرد و هیچی نگفت
دایانم قهر نکن دیگه به خدا تا اومد چیزی بگه گفتم دوست پسر دارم اونم عذرخواهی کرد و رفت
صورتشو گرفتم توی دستام تا بهم نگاه کنه بهم نگاه کرد لبامو غنچه کردم و گفتم : اشتی؟
خندید و لبامو بوسید و گفت ؛ مگه نگفتم اینجوری نکن
اقا دایان فکر نکن یادم رفته وای به حالت ببینم دوباره با راشل تیک بزنی
دایان : حسود جذاب
معلومه کی حسوده ، برم لباسامو عوض کنم
دایان با خنده : نمیخواد حالا که به ما رسید میخوای عوض کنی
با خنده گفتم هیز بازی در نیار
دایان : حداقل بوس بده و برو
نچ نمیدم
دوییدم بیرون و رفتم لباسمو عوض کنم تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم و رفتم پایین عمو تازه اومده بود نشستم کنار دیانا
عمو : کالج چطوره دخترا؟
عالیه عمو، عالیه من خیلی محیطشو دوست دارم .
عمو: خداروشکر
همون موقع دایان اومد و نشست پیش خاله
دیانا : عمو جون خاله جون با اجازتون ما دیگه فردا رفع زحمت میکنیم میریم خونمون
خاله : این چه حرفیه عزیزم خیلی خوشحال شدم این چند روز که اینجا بودین
دایان غمگین گفت : خیلی زوده برین یکم دیگه میموندین
نه دیگه خیلی وقته نرفتیم تازه داشتیم جا گیر میشدیم جان مراقبمون هست خیالتون راحت
عمو : باشه دخترا هر جور که راحتین
دیانا : دایان ما میخوایم بریم باشگاه میای؟
دایان : اره برین بپوشین بریم
تازه اومدیم بزار درسامونو بنویسیم بعد بریم
دایان : باشه. زود بنویسین به تاریکی نخوریم بهتره
من به دیوید هم خبر میدم
رفتیم و درسارو نوشتیم تموم که شد دایان در زد و اومد داخل
دایان : میگم میخواین شب نریم؟
دیانا : چرا؟!
اخه من باید برم .
دایان : جو شب ها خوب نیست.
دیانا : تو و دیوید هستین خب
دایان : اره اما …
نترس دایان حواسمون هست
دایان با دو دلی گفت : پس لباس درست و پوشیده بپوشین
دیانا : دایان اخه گرمه
دایان : همین که گفتم پس نمیریم
باشه عزیزم چشم برو تو هم اماده شو.
لبخندی بهم زد و رفت.
دیانا : کارن چرا کوتاه میای ؟! چرا دایان انقدر غیرتیه خوبه اینجا بزرگ شده.
نمیدونم والا اما خب شاید یه چیزی میدونه که میگه
تیشرت و شلوار ورزشی پوشیدیم و کیفمونو برداشتیم.
دایان براندازمون کرد و سری از رضایت تکون داد.
وقتی رفتیم تازه فهمیدم حق با دایانه خوب شد به حرفش گوش دادیم چون حتی وقتی که اونا کنارمون بودن خیلی نگاه های هیزی بهمون میشد
دایان : از این به بعد صبح ها بیایم
دو تا دختر خوش هیکل اومدن جلو و با دایان دست دادن و با صدای نازکی گفتن : به به اقا دایان ! چی شد شمارو دیدم
اون یکی هم گفت : سلام اقا دیوید و اقا دایان چطورین؟
دایان : سلام خیلی ممنون دیگه گفتیم امشب بیایم
دیوید : سلام خانوما چقدر فرق کردین
منو و دیانا با تعجب و حرص به دایان و دیوید خیره شدیم که بالاخره به خودشون اومدن و نگاه از هیکل اونا برداشتن
منم دست کمی از اونا نداشتم اما تا حالا انقدر به رخ نکشیده بودم . به شدت از دست دایان عصبی بودم
دختره : معرفی نمیکنی؟
دایان به من اشاره کرد و‌گفت : دوست دختر من کارن
دیوید هم به دیانا اشاره کرد و گفت : اینم دوست دختر من دیانا
دیانا هم مثل من اصلا بهشون محل نزاشت هر دومون فقط سری تکون دادیم . اونا هم با تعجب نگاهمون میکردن انگار چی دیدن!
دختره : دوست دختر دارین؟!!
دایان : بله
دختره : ما دیگه بریم
وقتی رفتن دیوید و دایان تازه قیافه های به خون نشسته ما رو دیدن
دیوید : داداش الانه که با تیر هایی که از نگاهشون پرتاب میشه کشته بشیم
دایان : واقعا!
خیلی رو دارینا!
دیانا : چشمم روشن
دایان : چرا شلوغش میکنین تا حالا چند بار همو توی سانس شب دیده بودیم فقط .
مشخص بود .
دیانا : بریم دیگه خونه .
دیوید : عشقم چرا قهر میکنی ؟
منو دیانا محل نذاشتیم و رفتیم لباس بپوشیم
دیانا : شیطونه میگه کلشونو بکنم .
محلشون نزار فعلا .
دیانا سوار ماشین دیوید و منم سوار ماشین دایان شدیم .
تا سوار شدم دایان گفت : چشم مرواریدی من قهری؟
چیزی نگفتم که کمربندو بی خیال شد و برگشت سمتم و گفت : من که گفتم تا حالا فقط چند بار دیده بودیمشون اونا همیشه میومدن جلو ما هم محل نمیزاشتیم.
دیدم محل نزاشتنو داشتی میخوردی هیکلشونو با نگاهت
خندید و گفت : حسود من ، من فقط تو رو میخورم داشتم براندازشون میکردم چون تعجب برانگیز بود که توی چند هفته چقدر لاغر شدن به جون تو فقط همینش برام جالب بود که چجوری انقدر زود وزن کم کردن.
توی چشماش نگاه کردم داشت راست میگفتم چون هر موقع دروغ میگفت من میفهمیدم
هیکل من و دیانا خیلی بهتره اوناست!
دایان : معلومه عشق من همون موقع که دیدمت‌ فهمیدم ورزشکاری میدونم تو هم نیم تنه و شرتک بپوشی از اینا بهتره.
چیزی نگفتم
دایان : اشتی؟!
باشه اما بار اخر باشه به کسی جز من نگاه میکنی
دایان : چشم سرورم کمربند ببند تا بریم یه رور دیگه سانس صبح میایم.
رفتیم خونه دیانا هم انگار اشتی کرده بود چون وقتی دیوید پیادش کرد لپشو بوسید و رفت .
رفتیم توی خونه به خاله و عمو سلام کردیم لباس هامونو عوض کردیم و شام خوردیم .
خاله : ماشالا چه هیکل های قشنگی دارین چشم نخورین ایشالا
لبخند زدیم و تشکر کردیم
خاله : مطمعنین که فردا میخواین برین؟
بله خاله جون دستتون درد نکنه این مدته خیلی بهتون زحمت دادیم
عمو : این چه حرفیه شما هم عین دایان هستین برای ما
خودم وسایلتونو میبرم خونتون شما فقط اماده کنین
نه عمو جون شما کار دارین قرار شد جان صبح زود بیاد ببره
عمو : باشه دخترم .
خاله : سارا میگفت انقدر کارن شیطونه که یه جا نمیشینه انقدر زبون میریزه که از پسش بر نمیایم . پس خاله تو فقط تعارف هات برای ماست؟!
دیانا : نگران نباشین خاله جون کارن دیر یخش اب‌ میشه اما وقتی اب شد هیچی جلودارش نیست .
زدم به بازوش و خندیدم و گفتم : راست میگه
عمو : خودم یختو اب میکنم
هممون خندیدم
گفتم شب اخره یکم براشون گیتار بزنم و بخونم . گیتارمو اوردم که همه با شوق نگاه کردن از چشمای دایان قلب میزد بیرون
خندم گرفت . دو سه تا اهنگ های شاد قدیمی زدم براشون
همه کلی خوششون اومد و دست زدن دایان هم یه جور خاصی بهم خیره بود .
خاله و عمو شب به خیر گفتن و رفتن بخوابن.
دایان : میموندین خب یکم دیگه چه عجله ای دارین
دیانا : کارن دیگه حالش خوب شده ما هم تازه داشتیم جا گیر میشدیم اونجا
بهتون سر میزنیم شما هم بیاین
دیانا : راست میگه . من برم بالا شب به خیر
دیانا رفت که دایان اومد پیشم و دستشو انداخت دور گردنم و گفت : صدات خیلی قشنگه . واقعا ارامش بخشه
لبخندی زدم : مرسی
دایان : دلم تنگ میشه بری
منم همینطور اما قول میدم سر بزنم تو هم هر موقع دلت تنگ شد بیا
دایان غمگین گفت : باشه
عین پسر بچه ای شده بود که اسباب بازیشو ازش گرفته بودن دلم برای کیوت بودنش ضعف رفت محکم لپشو کشیدم .
با تعجب نگاهم کرد .
خندیدم و گفتم : خیلی کیوتی
دایان خندید
بریم بخوابیم فردا دانشگاه داریم
دایان سفت گرفتم و گفت : یکم دیگه بمون ارامش بگیرم ؛ دیگه میخوای بری فردا
حق با اون بود خودمم دلم میخواست پیشش بمونم سرمو گذاشتم روی شونشو با انگشتم روی سینش دایره های فرضی کشیدم
دایان درست که تموم بشه امسال مطب میزنی؟
دایان : اوهوم از اول زندگیم تا حالا داشتم پول جمع میکردم تا یه مطب خوب بزنم
جدی ! عمو که میتونست بخره
دایان : میخواستم خودم بخرم تو چی کارن ؟
نمیدونم دایان تازگیا خیلی دودلم
دایان : راستی نمیخوای موهاتو باز کنی؟
یه وقت دیگه
نمیدونم چرا اما دلم میخواست یه موقع خاصی این کارو کنم .
یکم دیگه که با هم پچ پچ کردیم بلند شدم دیر وقت بود .
پیشونیمو بوسید و شب به خیر گفتیم و رفتیم اتاق هامون .
دیانا خواب بود خداروشکر چیز خاصی نداشتیم جمع کنیم همه چی جمع و جور بود . رفتم توی تختم و با فکر دایان خوابیدم.
صبح زود بیدار شدیم و چمدون ها رو با کمک جان گذاشتیم توی ماشین خاله و عمو رو بغل کردیم .
خاله : نرین دیگه به ما سر نزنینا!!
چشم خاله جون هر موقع سرمون از درسا خلوت شد میایم شما هم هر موقع دوست داشتین بیاین
خاله : افرین دختر خوب.
عمو : هر چیزی که نیاز داشتین بگین . مراقب خودتون هم باشین
دیانا : چشم
با دایان هم خداحافظی کردیم اما چون همو می دیدیم توی دانشگاه طولش ندادیم .
عمو سفارشات لازمو به جان کرد . سوار شدیم و رسیدیم خونه
دیانا : هیچ جا خونه خود ادم نمیشه
موافقم
چمدون ها رو گذاشتیم و رفتیم سوار شدیم بریم دانشگاه وقت باز کردنش نبود
بعد از کلاسا رفتیم کافه اما دایان خیلی سرش شلوغ بود نتونسته بود بیاد . کلاسا که تموم شد با جان رفتیم خونه ناراحت بودم از اینکه ندیده بودمش اما خب درک میکنم که چقدر کار داره . روز بعد وقتی کلاسا تموم شد با دایان هماهنگ کردم بریم دیدن عمو چارلی وقتی رفتیم یکمی ساز زدم و خوندم . بیشتر صحبت کردیم عمو از خاطرات قدیم برامون گفت کلی کیف کردیم بعد از چند ساعتی که اونجا موندیم به اسرار دایان رفتیم یه کافه .
دایان چقدر این روزا سرت شلوغه!
دایان : اره خیلی مخصوصا الان که داریم به امتحانات میان ترم نزدیک میشیم
اره اما بعدش کریسمسه ، همیشه دلم میخواست حال و هوای کریسمسو اینجا ببینم
دایان : خیلی خوشحالم که امسال اینجایی
قهوه هامونو که خوردیم یکم پیاده قدم زدیم
بعد هم دایان منو رسوند خونه چون کار داشت ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
amirbahmany.1386@gmail.com
1 سال قبل

رمان قشنگیه اما این اواخر هیجان خودشو از دست داده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x