رمان چشم مرواریدی پارت ۳۹

3.7
(15)

خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تا بریم گیتار برداریم و بریم پیش عمو که گوشیم زنگ خورد
جان : سلام کارن خانوم خوبین؟ ببخشید مزاحمتون شدم
سلام جان ممنون تو چطوری این چه حرفیه مراحمی
جان : منم خوبم ممنونم میخواستم ببینم چیزی کم و کسر ندارین ؟
نه دستت درد نکنه همه چیز اوکیه اگه کاری داشتیم حتما میگم راستی فهمیدی مامان اینا قراره بیان؟
جان : بله بله خیلی خوشحال شدم . فقط کارن خانم امممم چیزه اممم واقعا روم نمیشه بگم
چیزی شده ؟ راحت بگو اشکالی نداره
جان : راستش در مورد برادرتون دنیله
حرفی زده ؟
جان : راستش این چند وقته مدام به من سفارش میکنن که …اممم.. که… که شما….
که چی ؟ جون به لب شدم
با صدای پر از استرس و با لکنت گفت : بین خودمون باشه خواهشا چون خیلی اصرار میکنه گفتم به شما بگم
قبوله بین خودمون میمونه
جان اه بلندی کشید و گفت : راستش… به من سفارش کردن که … حواسم به شما باشه تا …… رفت و امد نداشته باشید با اقا دایان
چی؟!!! باورم نمیشه!! جدی میگی؟ نگران نباش جان من حلش میکنم
جان : بله . ممنونم روز خوبی داشته باشین
ممنونم بهم گفتی تو هم همینطور
دنیل خیلی روی مخم داره میره اگه الان زنگ بزنم بهش فقط اوضاع بد تر میشه و با جان دعوا میکنه چون جان بهم اعتماد کرده نمیتونم کاری کنم
دایان با جدیت و صورت اخمو گفت : جان بود ؟! چی میگه ؟ چیزی شده ؟
اوهوم میخواست ببینه کم و کسری نداریم.
دایان : چرا به تو زنگ میزنه بپرسه؟
وا خب به کی زنگ بزنه؟ همیشه با من راحت تر بود تا دیانا
دایان با کلافگی نفسشو بیرون داد و گفت : چی گفت انقدر بهم ریختی؟!
اگه بهش میگفتم دنیل چی گفته اوضاع بیشتر بهم میریخت اما اگه نمیگفتم هم فکر میکرد منو جان حرف خصوصی داریم
چیز خاصی نیست دنیل بهش مسئولیت داده بود راجب اون گفت .
دایان : چه مسئولیتی؟
عصبانی نباش تا بگم
دایان : عصبانی نیستم
چرا من میشناسمت عصبانی هستی
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت : باشه بگو
چیزه گفته بود… نزاره منو… و تو… رفت و امد کنیم …زیاد
دایان صداشو بالا برد و گفت : بیجا کرده به اون گفته به خودم میگفت اصلا به اون چه ! بزار من حال اینو جا بیارم
گوشیشو برداشت به دنیل زنگ بزنه که گفتم : این چه کاریه بد تر میشه همه چی بزار خودم درستش میکنم هر چی لجبازی کنم با دنیل بدتره لطفا زنگ نزن وگرنه دیگه بهت نمیگم! الان دنیل تازه پدر جانو در میاره که به من گفته!
ماشینو زد کنار ‌و با ترسناک ترین حالت داد زد و گفت : الان نگران جان هستی؟!!
منم صدامو بالا بردم و گفتم : ارهههه نگرانم چرا اینجوری میکنی ؟! چند بار بهت بگم جان رانندمه، دوستمه من هیچ حسی بهش ندارم؟!!
با عصبانیت رومو به سمته بیرون برگردوندمو ساکت شدم که با کلافگی دستشو توی موهاش فرو برد و بعد از چند دقیقه دستمو گرفت و گفت : حق با توعه ببخشید
چیزی نگفتم که پرسید : قهری؟
بازم هیچی نگفتم
دایان : قهر نکن دیگه عشقم . میدونی که چقدر دوست دارم . به خاطر دنیل عصبی شدم و اینکه جان بیشتر از من ‌پیش تو بوده برام سخته
میدونم دایان اما خواهش میکنم باور داشته باش حرفامو من توی ۷ سال گذشته حتی یکبار هم به پسری جز تو فکر هم نکردم اونوقت تو سر من داد میزنی ؟
دستمو بوسید و گفت : ببخشید کنترلمو از دست دادم من غلط کردم
نفسمو کلافه بیرون دادم که گفت : اشتی ؟
چیزی نگفتم که صورتشو اورد جلو و خیره به چشمام گفت : هوم ؟
شکلک مسخره ای در اورد که زدم زیر خنده و گفتم : اشتی
اونم خوشحال خندید و یه اهنگ شاد گذاشت و مشغول خوندن با اهنگ شد بعد از اینکه کلی به دیوونه بازی هاش خندیدم رسیدیم
عمو با دیدنمون انگار دنیا رو بهش دادن با خوشحالی سمتمون اومد و بغلمون کرد بعد از احوالپرسی و صحبت
برامون قهوه اورد .
عمو : دایان دیگه مارو یادت رفته بودا
دایان : این‌ چه حرفیه عمو! شرمندم در گیر کار های پایان ترمم بودم
عمو : فداسرت عمو شوخی میکنم . وای کارن نمیدونی چقدر دلتنگ صدات شده بود چه کار خوبی کردین اومدین
مرسی عمو منم دلتنگ شما بودم .

گیتار اوردم شروع به زدن کردم

I just can’t get you out of my head
There’s a dark secret in me!
Every night,
then every day…
La la la
La la la la
.
.

بعد از اینکه چند تا اهنگ خارجی برای عمو زدم و خوندم خیلی خسته شدم . یکم دیگه که پیش عمو موندیم
خداحافظی کردیم تا به قرارمون با دیانا اینا برسیم
خم شد کمربندمو بست و لپمو بوسید و گفت : وقتی داری میخونی دلم میخواد محکم بغلت کنم و ببوسمت .
کارن صدات ارومم میکنه قول بده همیشه برام بخونی

خندیدم و گفتم : باشه بعدا بریم یه جای قشنگ تا بازم بخونم اتفاقا میخواستم چند تا پست بزارم
دایان : باشه .

راه افتادیم سمت رستوران دایان تمام مدت دستمو گرفته بود جوری که انگار فرار میکردم .
(حالا نه تو بدت اومده ؟ 😂والا)
وقتی رسیدیم هنوز بقیه نیومده بودن رفتیم یه میز چهار نفره دنج انتخاب کردیم و نشستیم دیانا پیام داده بود توی راه هستن . دایان از زیر میز زد بهم و گفت : راستی صبح حرف های جدیدی راجبت شنیدم
وای خدا دلم میخواست موهامو بکنم گفتم یادش رفت
دیانا چرت و پرت زیاد میگه گوش نکن بعدشم اصلا مگه به من میاد این حرفا؟
دایان با لبخند دندون نمایی گفت : معلوم میشه
زبونی دراوردم که بیشتر خندید .
بالاخره دیانا و دیوید اومدن تا گارسون اومد سفارشو بگیرم یکمی حرف زدیم و از دست دیوید خندیدم گارسون
اومد سفارش بگیره من حواسم به مِنو بود که دیانا زد بهم و اروم گفت : داره با چشماش میخورتت
سرمو بلند کردم دیدم راست میگفت گارسون که پسره جوونی بود عین منگلا داشت نگاهم میکرد من که برام عادی بود چون همیشه برام پیش میومد
اروم به دیانا گفتم یا علی الان دایان ببینه شر میکنه
دیانا سعی کرد جمعش کنه سریع سفارششو گفت اونم نوشت توی تبلت صورتمو رو به  دیانا کردم و منم سفارش گفتم بالاخره دایان سرشو بلند کرد تا به گارسونه نگاه کنه
گارسونه هم که نمیدونست دایان دوست پسرمه چشم ازم بر نمیداشت چون دیانا پیشم نشسته بود دایان پیش دیوید هنوز نفهمیده بود
میترسیدم روم اونور کنم دایان بدتر عصبانی بشه امروز به اندازه کافی بحث داشتیم ، اروم سرمو به سمت دایان برگردوندم که با صورت عصبانیش رو به رو شدم.  رو به پسره گفت : تمام شد ؟! بیا بشین جای من بهتر ببینی !
پسره با تعجب گفت : بله ؟!

……….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود عزیزم🥲🤍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x