رمان چشم مرواریدی پارت ۵۶

4.7
(9)

وقتی بهم رسیدن سرسنگین بودن اما کم کم جفتشون بغض کردن منم تنهاشون گذاشتم خواستم برم پیش دیانا اینا اما قبلش رفتم کافه نزدیک خونه تا یکم ریلکس کنم به دایان پیام دادم اونم بعد از چند دقیقه ای اومد پیشم یکمی گشتیم و بعدش برگشتم خونه وقتی برگشتم مشغول بگو و بخند بودن با تعجب نگاهشون کردم که خندیدن از ته دلم برای بابا خوشحال بودم بعد از این همه دوری جفتشون لیاقتشو داشتن  موقع رفتن دنیل به بهونه دنبال بابا اومدن پیش بابا بزرگ اومد بابابزرگ هم بغلش کرد از اون به بعد همه چیز اروم پیش میرفت پدربزرگ بیشتر میدیدم و هر از گاهی همه دور هم جمع میشدیم علاوه بر ما بقیه هم از اضافه شدن پدربزرگ به جمعمون خوشحال بودن درسته که بابابزرگ خیلی مهربون بود اما در عین حال به شدت مرموز بود اما خب بارم از وجودش احساس شادی میکردم دایان این مدت خیلی درگیر پروژه هاش بود بیشتر تصویری حرف میزدیم . منم سرم گرم بود وقتی دایان پروژه هاشو تحویل داد و مدرکشو گرفت جشنی گرفتیم و به کمک عمو مطب محشری خرید یه سری دوره ها رو میگذروند تا رسما شروع به کار کنه همش دکتر جون صداش میکردم اونم میخندید.

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️)

دو هفته مونده بود به تولد کارن این مدت به شدت

مشغول کارهای مطب بودم و همش تصویری و تلفنی با هم حرف میزدیم . اصلا نمیدونستم چه کادویی براش بخرم حتی دیانا هم نمیتونست بهم کمک کنه  کارن همه چیز داشت از گرون ترین عطر ها و ساعت ها و لباس ها تا گرون ترین ماشین ها و چیز های دیگه میدونستم این چیزا خوشحالش نمیکنه چون واقعا بی نیاز بود از این چیز ها بالاخره بعد از روز ها فکر کردن تصمیم مهمی گرفتم الان دیگه جفتمون بالغ شده بودیم و منم از ته قلبم میخواستم هر روز که چشمامو باز میکنم کارنو کنارم ببینم وقتش بود بعد از این همه مدت جدیش کنم تا عمو اینا هم بفهمن قصدم جدیه  بنابرین از بابا خواستم امشب بریم خونه عمو منوچهر اینا تا باهاشون صحبت کنم و کارن خواستگاری کنم اگه اجازه بدن میخواستم اینطوری سوپرایزش کنم البته اون که بهونه بود  دیگه طاقت نداشتم انقدر ازش دور باشم با خجالت ماجرا رو به مامان و بابا گفتم خوشحال شدن و قبول کردن بعد از اینا همه سال عاشقی دیگه میخواستم زنم باشه

مامان : از الان بهت بگم دایان ممکنه مخالفت کنن باید امادگی هر چیزی داشته باشی البته منظورم منوچهر و دنیله

بابا : مامانت راست میگه برادرش و پدرش هستن باید صبور باشی هر چند که از نظر منم یکم زوده

چشم صبورم خیالتون راحت باشه فقط میخوام به طور رسمی اجازه بگیرم بابا زنگ میزنین ؟

بابا با خنده گفت : خیلی زیادی صبوری

بالاخره بعد از اصرار های من و مامان بابا زنگ زد به عمو

بابا : سلام داداش خوبی ؟ همه خوبن ؟ شرمنده مزاحمت شدم . میگم اشکالی نداره امشب منو و دلبر و دایان یه سر مزاحمتون بشیم ؟ لطف داری مرسی چشم چشم فقط میگم اگه اشکالی نداره به کارن نگو میخوام یه مسئله ای رو بگم . نه داداش نگران نباش  نه نه زحمت شام نمیدیم ایشالا یه شب دیگه کاری نداری؟ قربانت خداحافظ.

تا عصر همش دور خونه راه میرفتم نمیتونستم اروم بشینم

مامان : وای دایان بشین دیگه سرم گیج رفت

مامان نمیتونم خیلی استرس دارم

مامان بلند شد و بغلم کرد و گفت : استرس چیزی درست نمیکنه حرف هاتو اماده کردی ؟

اره اماده کردم

مامان : دایان خواهش میکنم امادگی همه چیزو داشته باش بالاخره راضیشون میکنیم حالا برای تولدش نشد که هیچی به نظر منم خیلی زوده اما خب من همین الانم کارنوعروسم میدونم

میدونم مامان چشم ، به نظرت دنیل الم شنگه به پا میکنه ؟

مامان : فکر نکنم جلوی باباش و مامانش کاری کنه ، دایان ،خواهرشه نگرانشه

میدونم مامان

بابا از حمام اومد گفتم : بابا بریم ؟

بابا : تازه ساعت ۶ زشته

مامان اب عسل و گلاب بهم داد و گفت : به جای این قرصای ارام بخش که معلوم نیست چیه اینو بخور اروم بشی

معجون مامانو خوردم و یکم سرمو با گوشی گرم کردم بالاخره بابا گفت اماده بشیم پیراهن و شلوار طوسی و اسپرتی تنم کردم خواستگاری که نبود اجازه برای خواستگاری بود عطر زدم و ساعتی که کارن برام خریده بود دستم کردم استرس زیادی داشتم اما سعی کردم اروم باشم مامان و بابا هم مثل من مجلسی نپوشیده بودن

مامان : احمد پشت فرمون بشین این دایان بشینه به کشتنمون میده

بابا نگاهی به من کرد و خندید . زد پشتم و گفت : سفت باش پسر

وقتی رسیدیم خاله درو باز کرد بعد از احوالپرسی با همه مامان جعبه شیرینی به خدمتکار داد

عمو و خاله نگاهی به هم کردن دنیل چیزی نگفت معلوم بود همه یه بوهایی برده بودن

نشستیم که عمو گفت : خیلی خوش اومدین خوشحالم کردین

بابا : شرمنده خیلی یهویی شد

مامان به بهانه کمک کردن به خاله رفت توی اشپزخونه فکر کنم طاقت نیاورد میخواست به خاله بگه

عمو : خب دایان چه خبر ؟ کارات چطور پیش میره؟

سلامتی انشالله تا دو روز دیگه مدرک میاد و کارای مطب هم تمومه

عمو : مبارک باشه انشالله موفق باشی

ممنونم عمو

خاله و مامان با سینی چایی اومدن معلوم بود خاله استرس داره حتما مامان همه چیزو گفته بود بعد از خوردن چایی بالاخره با اشاره های مامان ، بابا گفت :

راستش منوچهر جان علت اینکه ما مزاحم شما شدیم و خیلی یهویی اومدیم میخوام خدمتتون بگم

منوچهر : مزاحم چیه؟ شما مراحمید بفرما

بابا هم هول کرده بود : میدونین که چند روز دیگه تولده کارنه . دایان میخواست سوپرایزش کنه

بابا ساکت شد انگار نمیتونست بگه منم که داشتم از

استرس میمردم

عمو : خب ؟!

مامان : از اونجایی که فکر کنم هممون بدونیم که دایان عاشق کارنه اومدیم امشب از شما خواهش کنیم که اجازه بدین دایان از کارن خاستگاری کنه و این دو تا کبوتر عاشق به هم برسن ما لازم دونستیم حتما اول اجازه هر کاری حتی خواستگاری رو از شما بگیریم

سکوت سنگینی برقرار شد دنیل اخم وحشتناکی کرده بود عمو هم هیچی نمیگفت بالاخره عمو گفت : میدونین که چقدر دوستون دارم دایان هم مثل پسرمه از علاقش به کارن هم اطمینان دارم همینطور از علاقه کارن به اون اما برای این حرفا سنشون کم نیست؟

بابا : درست میگی اما ما که ادم های سنتی هستیم و میدونن همو دوست دارن چرا یه مدت نامزد نباشن ؟ نا ببینیم چی پیش میاد ؟ میدونی منوچهر جوونا خیلی بی صبر شدن اینجوری همه حرمت ها حفظ میشه همه چیز شرعی میشه میدونم ما به روز هستیم که با این رابطه الانشون مشکلی نداشته باشیم اما فکر کنم متوجه هستی منظورم چیه

عمو : میفهمم چی میگی . نمیدونم هنوزم به نظرم خیلی زوده اما از طرفی هم باهات موافقم .

دوباره سکوت سنگینی برقرار شد به چشمای هیچکدوم نه عمو و نه دنیل نمیتونستم نگاه کنم خداروشکر ا‌ونجور که عمو سفت و سخت نه بگه نبود

بالاخره عمو به حرف اومد و گفت : دایان میتونیم خصوصی اتاق من صحبت کنیم ؟

بله حتما

عمو جلوتر رفت که با استرس نگاهی به بابا کردم که چشماشو اروم بست یعنی خیالم راحت باشه منم با چشم به دنیل اشاره کردم تا بابا باهاش صحبت کنه اینجوری بهتر بود اروم دنبال عمو رفتیم طبقه پایین ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

یا خداا خطر مرگ در کمین است😂🗿

star✨
star✨
1 سال قبل

شِت استرس گرفتم 🫤

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x