رمان چشم مرواریدی پارت ۵۷

4.2
(17)

اروم دنبال عمو رفتم طبقه پایین. دفتر عمو خیلی بزرگ بود و عود خوشبویی همه جارو معطر کرده بود صندلی بزرگی ته اتاق بود که میز بزرگی جلوش بود و جلوی میز دو مبل چرم ر‌وبه روی هم بود عمو نشست روی یکی از مبل ها اشاره کرد من روی رو به رویی بشینم نشستم . عمو از بیرون ظاهر خشن و جدی داشت اما واقعا مهربون و منطقی بود  از استرس کف دستام خیس عرق شده بود نمیدونستم چی باید بگم عمو هم حرفی نمیزد توی سکوت خیره گلدون روی میز شده بودم که بالاخره عمو به حرف اومد : دایان میدونی که چقدر دوست دارم از همون بچگی و میدونم که کارن هم خیلی دوست داره اما ببین شما هنوز امادگی ازدواج ندارین جفتتون خیلی عاقلین اما برای این تصمیم زوده کارن

تازه ۲۲ سالش میشه تو هم که ۲۴ سالته

درست میگین عمو اما من نمیگم به این زودی ازدواج کنیم من خودم تا یکم کارام روی روال نیوفته این مسئولیت قبول نمیکنم  فقط میگم نامزد کنیم حتی میتونیم بعد از چند سال نامزدی عقد کنیم من دوست دارم به عنوان دوست پسرش نه بلکه به عنوان شوهرش و نامزدش اینجوری کنارش باشم میدونم نمیتونم به خاطر یه تولد همه رو مجبور کنم به حرفم گوش بدن اما من مدت هاست به این مساله فکر میکنم میترسم دوباره از دستش بدم بعد از این همه سال میخوام قدم جدی تری بردارم و هم به خودش و هم به شما نشون بدم که چقدر قصدم جدیه

عمو لبخندی زد و گفت : قشنگ حرف میزنی اگه اینجوری میگی مشکلی نداره واقعا قانع شدم

با ذوق گفتم : ممنونم عمو قول میدم نزارم اب توی دلش تکون بخوره

عمو خندید بعد با حالت گرفته ای گفت : دایان مشکلی با وضعیت کارن نداری ؟ میدونی که مشکل قلبی داره

نمیخوام این باعث تغییر توی رفتارت بشه تمام مدت سعی همه ما همین بوده

خیالتون راحت باشه من هیچ مشکلی ندارم من دیوانه وار عاشقشم از بابا بپرسین توی این سال ها که ازش دور بودم چه کشیدم .

عمو : میدونم میدونم همه رو احمد بهم گفته بود اگه من نمیزاشتم کارنو ببینی یا بیای ایران فقط به خاطر تاکید های دکترش بوده من چون میدونم کارن چقدر دوستت داره به هیچ عنوان نظرشو زیر پا نمیزارم  به هر حال لازم بود بگم اما دایان من ۲ تا شرط دارم  بالاخره داریم در مورد دخترم حرف میزنیم و تو باید خودتو به من اثبات کنی

هر چی باشه قبوله

عمو : خیلی عجولی پسر شرط اوله اینه که باید از لحاظ مالی روی پای خودت بایستی و شرط دوم اینه که  نامزدی به این معنی نیست که به هم محرم هستین و میتونین یه سری کارارو ….

نتونست ادامه بده اما من منظور عمو رو  گرفتم و سریع گفتم : متوجه هستم عمو منم توی ایران بزرگ شدم و درک میکنم و در مورد شرط اول حتما به زودی کارای مطب تموم میشه و من میتونم این اطمینان خاطر به شما بدم

عمو لبخندی زد و گفت : خیلی خب بریم پیش بقیه انگار اونا هم به اندازه تو استرس دارن

همینطوره فقط عمو در مورد دنیل فکر نمیکنم راضی باشه

عمو سریع گفت : حلش میکنم میدونی که دنیل خیلی تعصب داره روی‌ خواهرش کاری هم به تو نداره هر کس دیگه ای بود همین رفتار حتی بدتر داشت مطمعنم راضی میشه

ممنونم عمو

بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه صدای ارومشونو شنیدم

دنیل : اخه خاله من فقط میگم کارن تازه ۲۲ سالشه

 با ورود ما همه ساکت شدن مامان و خاله و بابا خیره نگاهمون میکردن که عمو با خنده  گفت : چرا اینجوری نگاه میکنین

بابا خندید و گفت : به نتیجه رسیدین

لبخندی به مامان زدم خیالش راحت بشه خوشحال نگاهم کرد عمو گفت : بله قرار شد یه نامزدی باشه تا انشالا در اینده ببینیم چی پیش میاد البته این نامزدی هم یه سری شرط ها داشت که دایان موافقت کرد

با کنجکاوی نگاهمون کردن اما عمو ادامه نداد اشاره کردم بعدا بهشون میگم شرط دوم خیلی سختی بود اما خب ادم عاشق این چیزا سرش نمیشه

همون موقع دنیل بلند شد و رفت توی حیاط معلوم بود عصبانی بود اما جلوی عمو جرئت اعتراض نداشت عمو‌ و خاله نگاهی به هم کردن عمو گفت : نگران دنیل نباشید درست میشه

بابا : امیدوارم دنیل هنوز کارنو خیلی بچه میبینه

خاله : این مدت چون همش کنارش بوده و بهش کمک میکرده این حسو داره دایان کلا تعصبیه نسبت به همه ما

مامان : مطمعنم راضی میشه

کم کم بلند شدیم هر چقدر اصرار کردن برای شام بمونیم بابا قبول نکردم گفت میایم حتما یه روز دیگه

دنیل به زور خاله خداحافظی سردی کرد و برگشت توی خونه اهی کشیدم به عمواینا گفتم به کارن نگن چون سوپرایز بود بعد از خداحافظی به محض اینکه سوار ماشین شدیم مامان گفت : دایان چطوری راضیش کردی ؟ من فکر نمیکردم راضی بشه

بابا : منم همینطور

من خودمم فکر نمیکردم فقط گفتم میخوام به جای اینکه دوست پسرش باشم نامزد باشیم تا در اینده عقد کنیم

بابا : خب حالا شرط چی بود ؟

شرط اول این بود که باید به استقلال مالی برسم

بابا : خب دومی؟

خجالت کشیدم چجوری به مامان اینا بگم روم نمیشد

مامان : عه بگو دیگه چرا اینجوری شد قیافت

با من من گفتم : عمو .. گفت ک..ه نامزدی به معنای .. عقد ن..یست

مامان : چی میگی خب ؟!

چیزه مامان گفت که به این معنی نیست که به هم محرمیم

هنوز با تعجب نگاهم میکردن متوجه منظورم نشدن فکر میکردن حتما یه شرط خیلی خاصی باشه  برای همین به ذهنشون خطور نمیکرد

بابا : جون به لبمون کردی

رفتم پشت صندلی و گفتم : عمو گفت که نباید امم یسری کار هارو انجام بدیم . یسری کار ها که بعد محرم شدن انجام میدان هوووف چجوری بگم کارای مثبت ۱۸

مامان و بابا با تعجب بهم نگاه کردن بعد زدن زیر خنده من از خجالت اب میشدم اونا میخندیدن

مامان : وای ترسیدم گفتم حالا چه شرطی گذاشته

بابا با خنده : باور کن شرط سختیه مگه نه دایان ؟

اروم گفتم : خیلی

اما انگار شنیدن و دوباره زدن زیر خنده بعد بابا جدی گفت : حواست باشه به قولت عمل کنی دایان

چشم بابا حواسم هست

اهی کشیدم انگار خیلی دوران سختی در پیش دارم

رسیدیم خونه بعد از چت کردن با کارن مثل هر شب همش فکر میکردم چطور سوپرایزش کنم یه دفعه یاد جمله ای افتادم ( هرکسی با چیزی که خیلی دوست داره سوپرایز میشه )

( از زبان کارن 👱🏼‍♀️ )

به سرعت زمان میگذشت خیلی خوشحال بودم بعد از این همه سال موقع تولدم دایان کنارمه میدونستم یادشه اما خبری ازش نبود کلا این هفته خیلی کم باهاش حرف میزدم فکر کنم مشغول کار های مطب بود صبح روز تولدم با بوس های دیانا بیدار شدم

دیانا : هپییی برسدی بیوتیییییییی

تفیم کردی نکن

دیانا : بیوتیییی بی لیاقت حیف بوسام دیگه به تو نمیدم

به دیوید بده

خندیدیم بلند شدم بغلم کرد و گفت : تولدت مبارککککککککککک

خندیدم و بغلش کردم : مرسیییییی

دیانا : دست و صورتتو بشور و بیا پایین

چشم

 وقتی رفتم پایین کلی برف شادی ریخت رو سرم و اهنگ تولد پلی کرد خندیدم و تشکر کردم با همین دیوونه بازیاش این همه سال منو سر پا نگه داشته بود

با دیدن میز صبحونه دهنم باز موند

کاش همیشه تولدم بود چه میزی !!

دیانا : ما اینم دیگه لذت ببر رفیق کدبانو داری خندیدم

براش بوسی فرستادم وانمود کرد گرفتش و گذاشت روی لپش خندیدم بعد از خوردن صبحونه مفصلی که دیانا اماده کرده بود گفت خب سوپرایز بعدی موبایلتو روشن کن و برو اینستا توی پیجت .

هیجان زده  مبایلمو روشن کردم ، با دیدن کلیپ قشنگی که با عکسای بچگیمون تا الان درست کرد بود اشک توی چشمام جمع شد کلیپ توی پیجم پست کرده بود و زیرش نوشته بود هیسسسس سوپرایزه الان بیدارش میکنم

با چشمای اشکی بغلش کردم و گفت : وای دیانا خیلی قشنگ بود

دیانا : عشقم قابل تو رو نداره گریه نکن دیگه کی روز تولدش گریه میکنه ؟

خندیدم و دوباره بغلش کردم …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

خب بنظر من مثل پدرشه یه آدم با جذبه مرموز در عین حال مهربون و خب غیرتی

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

یه مرد قدبلند که ته ریش نسبتا سفید داره با چهره ای خندون😂😅❤

star✨
star✨
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

به نظر من خیلی شیک‌ و جذابه و ریش و موهای جوگندمی داره یکم به نظر بداخلاق میاد اما مهربونه

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

بخدااا عشقی تو الیزابت جون🥲🥲🥲❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

الیزابت جون شما که تو اوضاع مدرسه گفتی امتحان دارم قبول کردیم هفته ای یبار پارت میذاشتی بعد مدرسه یه روز در میون بود که خیلی ادامه پیدا نکرد شد دوروز در میون الانم که دیگه نمیذاری خب شما وقتی یچیز میگی پای قولی که دادی بمون لطفا پارت گذاری رو درست کن

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x