رمان کینه کش پارت ۱۱

4.3
(15)

 

 

 

ابروان آذرخش بالا پریدند:

_نخوابیدی!؟

_نه سرم درد میکنه.

_دمنوش آماده کنم!؟

 

لبخندی به مهربانی کردن آذرخش زد:

_نه…قرص خوردم.

 

به حاشیه در تکیه داد و با تردید گفت:

_اگه…اگه دلت واسش تنگ شده…برو ببینش.

_واسه کی!؟

_صنم.

 

آرش پوزخندی زد:

_نه دلم تنگ شده، نه یادم رفته حرفاش‌و…وقتی اون ما رو نخواست و برامون مادری نکرد، منم نه الان، نه صد سال دیگه نمی خوامش.

 

آذرخش سری تکان داد و پس از شب بخیر گفتن به اتاقش رفت.

تیشرتش را از تنش بیرون کشید و نیمه برهنه روی تخت ولو شد.

 

در خیال خود به دنبال چیزی یا شخصی می گشت تا آرام اش کند و از تلاطم درونش بکاهد اما به نتیجه ای نرسید.

 

مدت ها بود که خودش را با کار و ورزش سرگرم می کرد که حواسش از گذشته پرت شود…و موفق هم شد!!

ولی…امان از آن اوقاتی که در عالم خیال و خاطرات گم می شد…

 

آنقدر خودش را عذاب میداد…آنقدر خود خوری می کرد تا جان به لب شود.

و بدتر از همه، این بود که مرهمی پیدا نمی کرد تا از این افکار تلخ دورش کنند و آرامش به جانش تزریق شود.

 

نفسش را به بیرون فوت کرد و پلک هایش را بست تا لااقل خوابیدن از خستگی تنش بکاهد اما آن شب تا حوالی صبح بیدار بود….همچون مهرو.

 

 

 

مهرو پس از آنکه وارد خانه شد، مادرش را تنها دید و خبری از پدرش نبود.

ترجیح داد از اتفاقات پیش آمده چیزی به مادرش نگوید.

 

پس از دوش مختصری مشغول خشک کردن موهایش بود که صدای در حیاط را شنید.

 

کمی نگذشت که فریاد پدرش پرده گوشش را لرزاند:

_این دختره‌ی خیره سر کجاست!؟

 

بر جایش ثابت ماند و در خیالش گور خودش را کَند!!

احتمالا شروین همه چیز را به او گفته بود….احتمالا که نه….قطعا!!

 

لبش را گاز گرفت و ناگهان با کشیده شدن موهایش از پشت، جیغ بلندی زد.

بابک موهای بلند و نم دار مهرو را دور دستش پیچاند و افسون سعی در جدا کردن آنها داشت.

 

بابک_امروز با کدوم آشغالی از رستوران اومدی!؟ هان!؟

مهرو_آخ…ولم کن تروخدا…موهام از ریشه دراومدن.

 

موهایش را بیشتر کشید:

_حقته!! مگه نگفتم با شروین راه بیا!؟

 

افسون با بدخلقی بابک را به عقب هُل داد اما حریفش نشد:

_ول کن دخترم‌و عوضی…رها کن بچم‌و.

 

بابک با دست آزادش او را به عقب هُل داد:

_مرده شور خودت و بچت‌و ببرن.

 

افسون تلو تلو خوران روی زمین پرت شد و این بار سیلی محکم بابک روی گونه‌ی دخترک نشست:

_زیر سرت بلند شده آره!؟

 

مهرو اشک می ریخت و زورش نمی چربید:

_توروخدا ولم کن…آخ…

 

سیلی بعدی…

 

بابک_با پسرا تیک و تاک می زنی که گفتی شروین‌و نمیخوام!؟

 

دست هایش را با یک دست گرفت و با دست آزادش ضرباتی پی در پی به صورت و بدن دخترش می زد.

 

 

 

با بی رحمی تمام دخترک را آزار داد و افسون نمی توانست او را نجات دهد.

مهرو از درد سر و صورت در آستانه‌ی بیهوشی بود و اشک هایش یکی پس از دیگری می ریختند.

 

خدا را در دل صدا می زد اما انگار خدا هم از او روی گردان شده بود.

 

بابک خسته شد و این بار عقب کشید…دلش برای او نسوخت…ابداً!!

فقط کف دستش گز گز می کرد از شدت ضربه هایی که به صورت دخترک زده بود.

 

افسون با اشک او را از اتاق بیرون راند:

_خدا لعنتت کنه بابک…خدا لعنتت کنه.

 

مهرو بی حال و هق هق کنان روی تخت افتاد و زیر لبی شروین را لعنت کرد.

 

افسون روی زمین نشست و بر صورت خودش کوبید:

_وای خدا مرگم بده….خدا لعنتم کنه….ببین چه بلایی سر بچم آورد!!

 

صورت مهرو سرخ شده بود و درد می کرد.

هق زد و آرام اشک ریخت.

چشم هایش بسته بودند و این افسون را می ترساند.

 

با نگرانی صورت دخترش را نوازش کرد:

_قربونت برم چشمات‌و باز کن…مهرو…صدام‌و می شنوی فدات شم!؟

 

پلک های دردناکش را باز کرد و ضعیف گفت:

_مامان…

_جانم…جانم دخترم!!

 

قطره اشکی بر تیغه‌ی بینی اش روان شد و با درد زمزمه کرد:

_چرا من‌و به دنیا آوردی مامان!؟ چرا من‌و به دنیا آوردی که عذاب بکشم!؟

 

افسون مات ماند و بر جایش وا رفت…

 

ذهنش به بیست سال پیش پرش زد و اشک هایش فرو ریختند.

او برای سالم به دنیا آمدن جنینش هر کاری کرد و بدترین اتفاقات را به جان خرید…اما اکنون دخترش ناراضی از تولدش بود…

 

دلش از دخترش نگرفت…حق را به او میداد ولی افسون مادر بود…

آن زمان ها، شرایط سقط جنینش مهیا بود منتها دلش نیامد و نتوانست پاره‌ی تنش را از بین ببرد.

 

مهرو، افسون را درک نمی کرد چون مادر نشده بود.

 

صورت دخترش را بوسید و گریان پچ زد:

_شرمندتم مامان جون که نتونستم زندگی خوبی برات بسازم…ببخش مادرت‌و…

 

مهرو سرش را روی دست مادرش گذاشت:

_از تو دلخور نیستم مامان…تو هم یه زنی…مثل من…وقتی یه آدم بی مسئولیت و زورگو مثل اون بالا سرمون باشه، وضع‌مون همینه.

 

افسون نوازش هایش را از سر گرفت:

_امروز چه اتفاقی افتاد مگه؟!

 

_شروین مزاحمم شد و می خواست من‌و به زور سوار ماشینش کنه…منم جیغ و داد راه انداختم و یه مرد جوون اومد نجاتم داد…خواستم با تاکسی بیام ولی گیرم نیومد…خدا خیرش بده همون پسره من‌و تا خونه رسوند ولی شروین دید که سوار ماشینش شدم و اومد به بابک گفت.

 

_وای خدا لعنتش کنه…این کجا بود یهو سر و کله اش توی زندگی‌مون پیدا شد!؟

 

فین فینی کرد:

_نمیدونم ولی این پسره انگار می شناختش.

_خب چی گفت دربارش!؟

کینه کِش | راز انصاری:

 

 

مهرو_گفت اهل هر چی فکر کنین هست…دختر بازی، مشروب، مواد، نزول خوری….باباش قبلا فرش فروش بوده و فامیلشم هوشمنده…خلاصه که آدم خوبی نیست.

 

افسون با شنیدن حرف های مهرو در فکر فرو رفت و لحظه ای بعد تپش قلب گرفت.

می شناخت آنها را…خیلی بهتر از مهرو و بابک، شروین و خانواده اش را می شناخت.

 

دست هایش لرزیدند و با فکر به ازدواج مهرو و شروینِ عوضی مو به تنش سیخ شد…او نمی توانست دخترش را به دست آنها بسپارد.

 

نمی توانست و نمیشد!!

دخترش زیاد بود برای آنها….

خانواده‌ی هوشمند، لایق دخترش نبودند.

خودش باید با بابک حرف میزد و آگاه اش می کرد.

 

بوسه ای بر پیشانی مهرو زد:

_درستش می کنم مامان جون….مگر اینکه من مُرده باشم تو رو به عقد شروین دربیارن.

_نمیشه مامان…نمیتونی.

 

قاطع جواب داد:

_می تونم….میرم یخ بیارم بزار رو صورتت ورم نکنه دورت بگردم….دستش بشکنه بابک…ببین چه به روز دردونه ام آورد.

 

افسون چند تکه یخ درون نایلونی گذاشت.

دخترک تن دردناکش را بلند کرد و کنار پنجره ایستاد.

 

یخ ها را روی گونه اش گذاشت که از درد و سوزش، صورتش در هم جمع شد و قطره اشکش پایین چکید.

 

مادرش بیرون از اتاق با تُن صدایی آرام در حال بحث با بابک بود و تنها این جمله اش را مهرو شنید:

_اجازه نمیدم دخترم زنِ شروین شه!!

 

 

 

مهرو امیدی نداشت و به یقین رسیده بود که حریف پدرش نمی شود.

 

خیره شد به ماه آسمان که از پشت ابرها دلبری می کرد.

قرصِ ماه، گلگون شده بود و رنگش کمی به سرخی می زد….همچون قرصِ رویِ مهرو!!

 

آهی کشید و چشمش درون آینه به خودش افتاد.

جای زخم و سرخ شدگی روی صورتش مشخص بود و متورم به نظر می رسید.

سر و صدای بیرون خوابیده بود و انگار مادرش از موضع اش پایین آمد.

 

روی تخت دراز کشید و تا نیمه های شب بی صدا اشک ریخت.

امشب نیز خواب از او دریغ شده بود…

 

 

صبح با کرختی از تخت پایین آمد…فقط ۲_۳ ساعت توانسته بود بخوابد.

صورتش را شست و دست به دامان لوازم آرایشی شد تا بتواند کبودی و تورم چهره اش را پنهان کند.

 

مادرش خواب بود و بابک را در خانه ندید.

دمق و بی انرژی سمت رستوران رفت.

 

با اینکه دلش نمی خواست کسی او را با این وضع و چهره ببیند اما فقط حین کار کردن و سرگرم شدن می توانست افکار منفی و بد را از خودش دور کند.

 

عسل زودتر از بقیه متوجه‌ی صورتش شد و سویش آمد:

_مهرو!؟ چیزیت شده!؟

_نه!!

 

عسل پوزخندی زد:

_خر گیر آوردی!؟ معلومه کتک خوردی!!

 

مهرو عصبی شد و ابروانش به هم پیوند خوردند.

گلویش فشرده شد و بغض در آن رخنه کرد…

 

اجازه‌ی شکسته شدن به بغضش نداد و در عوض، برای اولین بار سکوتش را شکست:

_فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه!!

 

 

 

عسل که از مهرو انتظار چنین برخوردی نداشت، حیرت زده شد و گامی عقب رفت:

_اصلا به درک…حقت بود بیشتر می خوردی…نوش جونت.

 

مهرو اهمیت نداد و به قسمت آماده سازی غذای مشتری رفت.

 

بغضش را فرو داد و زیر لب زمزمه کرد:

_خدایا کجایی پس!؟

 

کمی نگذشت که صدای رازمیک، پسرِ خانم تارخ را در نزدیکیِ خودش شنید:

_خانم کلباسی!؟

 

برگشت و نگاه کوتاهی به پسر جوان و خوشتیپ مقابلش انداخت.

 

خیره به زمین گفت:

_بله آقای مخیتاریان.

 

رازمیک به چهره اش چشم دوخت.

او نیز متوجه‌ی ردی از کبودی و سرخی بر چهره‌ی دخترک شد.

 

مهرو که نگاه خیره اش را دید، پرسید:

_کاری با من داشتید!؟

 

به خودش آمد و بدون اینکه کنجکاوی کند و درباره‌ی چهره اش بپرسد، لبخند ملیحی زد:

_مادرم توی اتاقش منتظر شماست…کار مهمی باهاتون داره.

 

رازمیک شبیه پدرش کمی لهجه داشت اما کاملا به فارسی مسلط بود.

 

مهرو سری تکان داد:

_ممنون که گفتید…الان میرم.

 

سمت اتاق مدیریت رفت و پس از تقه ای که به در زد، وارد شد و سلام کرد.

 

خانم تارخ به مبل ها اشاره کرد:

_سلام عزیزم…بشین لطفا.

_کارم داشتین خانم!؟

 

رویا تارخ رو به رویش نشست….او نیز آنقدر درک داشت که نپرسد چه بلایی به سرت آمده است.

 

_مهرو جان قراره توی رستوران یه سری اتفاقات بیوفتن…گفتم بهت اطلاع بدم‌ چون به تو هم مربوطن.

 

 

 

کف دستان مهرو عرق کردند:

_چیزی شده!؟

 

_نه نه نگران نباش!! راستش قراره ما شعبه‌ی دوم رستوران رو یه نقطه‌ی دیگه‌ شهر افتتاح کنیم ولی از اونجایی که دوست دارم نیروهای اونجا هم مثل اینجا زرنگ و مسئولیت پذیر باشن، دلم نیومد استخدام جدید داشته باشم.

 

مهرو گنگ نگاهش کرد و متوجه‌ی منظورش نشد:

_چه عالی….خب این چه ربطی به من داره خانم!؟

_میخوام تو و یکی دیگه از بچه های آشپزخونه رو بفرستم دوره های آموزش آشپزی که انشالله توی رستوران جدید شماها سرآشپز باشین.

 

مهرو از تعجب دهانش باز ماند.

باورش نمیشد!!

یعنی درست شنیده بود!؟

 

با تته پته گفت:

_چ…چرا من خانم!؟ این همه نیرو توی آشپزخونه هست….دیگه با تجربه تر از آقای عباسی کی رو می خواین!؟

 

تارخ لبخندی به اضطراب شیرین دخترک زد:

_آقای عباسی و چند تا نیروی با تجربه مون میمونن همینجا….میخوام رستوران جدید رو بدم دست شماها و به جوونا میدون بدم…البته با نظارت خودم…اینجا رو هم که دیگه جا افتاده می سپرم به رازمیک….اما چرا تو!!

 

دمی گرفت و ادامه داد:

_مهرو تو دختر خیلی خوبی هستی!! بی حاشیه ای….صبوری….آرومی….و از همه مهم تر علاقه، استعداد و لیاقت این‌و داری که سرآشپز بشی. میدونم سنت کمه و شاید منطقی نباشه کارم ولی من حاضرم این ریسک رو بپذیرم چون خیلی به تو اعتماد دارم و میدونم از پسش برمیای.

 

 

 

مهرو از خوشی در پوست خود نمی گنجید و حقیقتاً باورش نمیشد.

 

تا پیش از این گمان نمی کرد بتواند در مدت کوتاهی به چنین پیشرفتی دست یابد:

_من…من واقعا شوکه شدم خانم….خیلیا هستن از من بهترن…لایق ترن…اونا…

 

تارخ دستش را به نشانه سکوت بالا آورد:

_من خوب میدونم کی لایق تر و با استعداد تره.

_ممنونم ازتون خانم تارخ….قول میدم به خوبی از فرصتی که بهم دادین استفاده کنم و پشیمون‌تون نکنم.

 

لبخندی به رویش پاشید و به او انرژی داد:

_میدونم تو از پسش بر میای مهرو!! حالا برو….به زودی تاریخ و زمان برگزاری دوره ها رو بهت اعلام می کنم….

_چشم…بازم ممنون.

 

این بار با رضایت خارج شد و نم چشمانش را با دست گرفت.

 

انگار واقعا خدا همین جا بود و او را می دید…صدایش را شنید….در کوتاه ترین زمان، بهترین موقعیت را نصیبش کرد.

 

با ذوق و شوق به سر کارش برگشت و انرژی اش مضاعف شد.

پس از اتمام تایم کاری اش، تا رسیدن به خانه از خوشحالی کم مانده بود جیغ بزند.

 

تمام اعصاب خُرد کنی های پدرش و اتفاقات دیشب را به کل فراموش کرد و اکنون یک چیز در سرش چرخ می خورد….سر آشپز شدن!!

 

روی لبه‌ی جدول های گوشه خیابان با خوشی گام بر می داشت و همچون دیوانه ها می خندید.

 

خوشحال بود و حق داشت!!

 

 

 

تا رسیدن به خانه، یک عالم خیال بافی و رویا پردازی کرد.

 

می توانست پس اندازش را چند سال جمع کند، بیشتر تلاش کند، وام بگیرد و رستوران اختصاصی خودش را بر پا کند.

 

آخ که چه آرزوهایی دخترک در سر می پروراند اما تجربه ثابت کرده بود که اکثر مواقع اگر پیشاپیش ذوق و شوق وصف ناپذیری برای چیزی داشته باشیم، به احتمال قوی همه چیز کُن فَیَکون و زیر و رو خواهد شد.

 

و این مورد از همان احتمالات قوی بود….

 

با ذوق مادرش را صدا زد تا خبر شادی را به او نیز بدهد اما با صدای پدرش جا خورد.

انگار مادرش در خانه نبود.

 

بابک_کجا بودی عجوزه!؟

 

با یادآوری دیشب، اهمیتی به او نداد و خواست به آشپزخانه برود که بابک ایستاد و مچش را محکم گرفت:

_با تو بودما!!

_رستوران بودم.

_با اجازه کی از خونه زدی بیرون!؟

 

سرد نگاهش کرد و مچش را کشید.

 

بی توجه به سوال بابک خودش را توجیه کرد:

_مجبور بودم برم سر کار…اگر نمی رفتم اخراجم می کردن.

_جهنم…از امروز حق نداری پا توی اون رستوران بزاری!! من نمیخوام دخترم بیرون از خونه کار کنه.

 

مهرو وا رفت و تمام رویا هایش را مرور کرد:

_لطفا اذیتم نکن!! من دارم پیشرفت میکنم.

بابک_بسه هر چی کار کردی…از وقتی رفتی تو رستوران هوایی شدی.

 

بعد از مدت ها او را بابا صدا زد:

_بابا توروخدا توی این یه مورد لجبازی نکن!!

_همین که گفتم!! هر وقت شوهر کردی، رفتی تو خونه اون بی پدری که گرفتت، اون موقع هر غلطی دلت خواست بکن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x