رمان کینه کش پارت ۱۷

4.3
(12)

 

آرش خندید:

_باشه…امشب با مادرت درباره‌ی من صحبت کن و ازش بخواه به پدرت اطلاع بده که ما می‌خوایم بیایم خواستگاری…دیگه خودت به اخلاق مادرت واردی…باید یه طوری مجابش کنی که بتونه پدرت رو متقاعد کنه.

 

_فهمیدم….بعدش چی!؟

_منم با برادرم صحبت می‌کنم…حالا یا خودم یا برادرم با پدرت تماس می‌گیریم.

 

دخترک نفسش را پر استرس فوت کرد:

_باشه…دمت گرم.

_نگران نباش…خب!؟…همه چیز خوب پیش میره.

 

آرش پس از پرسیدن سوالاتی درباره‌ی خانواده اش برای اینکه می‌دانست آذرخش قطعا بازخواستش خواهد کرد، موبایلش را درون جیبش فرو داد و سمت برادرش که درون آشپزخانه بود، رفت.

 

قطعاً تا او را راضی کند، راه سختی در پیش خواهد داشت.

به کانتر تکیه زد و حرف هایی که می خواست بزند را یک بار در ذهنش حلاجی کرد.

 

آذرخش که برادرش را متفکر دید، خطاب به او گفت:

_چیزی شده!؟

 

آرش از عالم خیال خارج شد و به او که مشغول شام پختن بود، چشم دوخت.

 

دروغ چرا!؟

دستپخت آذرخش حرف نداشت و این مهارت را مدیونِ تنهایی زندگی کردن‌شان در این سال ها بودند.

مهارتی که یقین داشت عمراً بتواند به گرد پای آذرخش برسد…

 

با مِن و مِن شروع به حرف زدن کرد:

_راستش…می خواستم درباره یه موضوع مهم باهات حرف بزنم.

_میشنوم.

 

نمیدانست چگونه بگوید…

 

_من میخوام زن بگیرم.

 

 

ابروان آذرخش با تعجب بالا پریدند و از گوشه چشم به برادرش نگاهی انداخت.

 

تک خنده ای زد:

_مثل اینکه حرف های چند شب پیشم رو جدی گرفتی و دست به کار شدی!!

_تقریبا….یعنی مردد بودم ولی الان به باور رسیدم که نیمه‌ی گمشدم رو پیدا کردم….ازت میخوام برام برادری کنی و باهام بیای خواستگاری.

 

آذرخش خندید:

_تو همونی نبودی که می‌گفتی تا داداش بزرگم زن نگیره من عذب میمونم!؟

 

آرش نیز خندید:

_تقصیر خودته…بهم گفتی منتظر من نباش!!

 

حدس میزد که دختر مَد نظر برادرش چه کسی باشد…

 

کنار آرش ایستاد و این بار جدی گفت:

_همون دختره ست مگه نه!؟ مهرو بود اسمش؟؟

 

در چشمانش دقیق شد:

_آره….مهرو کلباسی.

_دوستش داری!؟

 

قطعا آرش نسبت به مهرو کشش داشت اما اکنون بنا به شرایط پیش آمده باید لب به دروغی مصلحتی باز می‌کرد:

_آره…خیلی‌.

 

_به نظرم داری عجله می‌کنی…من هنوز مشکوکم به اینکه با شروین سَر و سِری داشته باشه…بیشتر فکر کن…بیشتر باهاش آشنا شو!! خیلی زوده برای خواستگاری رفتن.

 

_داداش من مطمئنم هیچ ارتباطی باهاش نداره…اون از شروین متنفره.

 

 

 

روی صندلی های میز ناهار خوری نشستند و آذرخش سوال پرسیدنش را از سر گرفت:

_چند سالشه؟؟ اصلا کی هستن!؟ قوم و خویش‌شون کیه!؟

 

_بیست سالشه…قوم و خویش زیادی ندارن…از طرف مادری که تقریبا هیچکس…از طرف پدری هم یه عمو داره که شهرستانه…باباش تعمیرگاه ماشین داره…مادرشم خانه دار.

 

آذرخش سعی کرد صورت مادر مهرو را به خاطر بیاورد…هنوز هم اعتقاد داشت چهره‌ی آن زن برایش آشنا بود.

 

فکرش را بر زبان جاری کرد:

_نمیدونم چرا اما حس میکنم مادرش‌و می‌شناسم…یا حداقل چند بار دیدمش اما یادم نمیاد کجا…شاید هم….

 

به گوشه ای خیره شد و ادامه جمله اش را در ذهنش تکمیل کرد.

شاید هم در زمان گذشته‌ او را دیده بود…مثلا چندین سال پیش….

 

بلند شد و سمت راه پله رفت.

جواب سوال هایش را فقط در اتاقک پر رمز و راز گذشته اش می توانست پیدا کند.

 

تمام عکس ها، اسناد و مدارک را زیر و رو کرد اما هیچ نیافت.

کنار صندوقچه‌ی پدرش زانو زد و درونش را جست و جو کرد تا شاید بتواند جواب سوالش را اینجا بیابد.

 

با دیدن عکس قدیمی از یک زن شگفت زده شد و ابروهایش بالا پریدند.

خیره به آن تصویر بیرون رفت.

 

رو به آرش ایستاد و عکس را بالا گرفت:

_پیداش کردم…حدسم درست بود!

_چی‌ رو!؟

 

_مادرِ مهرو…بهت گفته بودم آشناست برام…عکسش توی وسایل قدیمی بابا بود.

 

 

 

آرش هنوز گیج نگاهش می کرد:

_نمی فهمم چی میگی!!

 

آذرخش عکس را در هوا تکان داد و با خشمی که در صدایش مشهود بود، گفت:

_این زن…مادرِ مهرو….مهتاب سلمانیه!! در واقع جنابعالی دل بستی به دخترِ مهتاب…یکی از باعث و بانی های فروپاشیِ زندگی ما….متوجه شدی یا بیشتر گذشته رو بشکافم برات!؟

 

آرش عکس را گرفت اما هنوز مادر مهرو را حضوری ندید.

منکر این نمی‌شد که چهره‌اش کمی شبیه مهرو است.

قطعا برادرش اشتباه می کرد!!

 

_داری اشتباه می‌کنی آذرخش….اسم مادر مهرو، افسونه…افسون رحمان دوست.

 

آذرخش تک خنده ای عصبی زد و سرش را تکان داد:

_چرت نگو!!

 

_جدی میگم!! اسم مادرش مهتاب نیست. از اون گذشته….مهتاب سال هاست از ایران رفته….قبل از مرگ بابا.

_ولی من مطمئنم یه نسبتی باهاش داره…چهره هاشون مو نمیزنه با هم…درسته تصویرِ توی این عکس جوون تره اما بازم مشخصه شباهت‌هاشون.

 

آرش دستش را بر شانه‌ی برادرش گذاشت:

_داداش آخه حتی فامیلاشونم شبیه هم نیست…اینقدر خودت‌و توی گذشته غرق نکن!! اینطور اول از همه خودت‌و عذاب میدی…منم مثل تو عذاب می‌کشم از اینکه پدر و مادرم بالای سرم نیستن ولی به قول خودت، من و تو، هم‌و داریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x