رمان کینه کش پارت ۱۸

4.3
(11)

 

 

گره ابروان آذرخش کور تر شدند.

 

آرش دم بلندی گرفت و ادامه داد:

_بیا و مثل همیشه مردونگی به خرج بده…من مهرو رو دوست دارم‌…لطفاً کمک کن بهش برسم…مثل تموم این سال ها حامیم باش!!

 

آذرخش که اصرار های برادرش را دید، سکوت کرد.

 

می توانست با آوردن بهانه‌ی جایگاه های اجتماعی‌شان که زمین تا آسمان با هم تفاوت داشتند، آرش را منصرف کند اما اگر این کار را می‌کرد، باورهای خودش را زیر پا می گذاشت.

 

آذرخش انسانی نبود که برای دیگران بر اساس جایگاه اجتماعی شان ارزش قائل شود.

 

مهم ترین معیار او انسانیت بود….فارغ از هر دین و مذهبی!!

 

عکس را از دست آرش قاپید و سمت آشپزخانه رفت:

_شماره‌ی پدرش رو برام پیامک کن….فردا با مادربزرگ حرف میزنم.

 

آرش لبخندی زد…اولین مرحله را با موفقیت به اتمام رسانده بود:

_چشم…دمت گرم رفیق.

 

 

در آن سو کار مهرو سخت تر شده بود…مادرش رضایت نمیداد که آرش ملک زاده به خواستگاری دخترش بیاید.

 

اگر مخالفتش با آرش نسبت به شروین بیشتر نبود، قطعاً کمتر هم نبود.

هر دو خانواده را می شناخت و از عاقبت دخترش می ترسید.

 

مهرو نچی کرد:

_مامان تا دیروز می گفتی شروین شروین…حالا گیر دادی به آرش!؟ بابا به خدا پسر خوبیه….من کاملاً می شناسمش.

_دختر قشنگم….مگه آدم قحطی اومده که دست گذاشتی روی آرش؟؟

 

 

 

مهرو از اینکه نمی توانست مادرش را قانع کند، وا رفت:

_نه اما توی این شرایط بحرانی آرش تنها شانسمه….مامان اون از هر لحاظ بهتر از شروینه.

 

افسون موافق بود و می‌دانست ملک زاده ها با هوشمند ها زمین تا آسمان تفاوت دارند اما باز هم دلِ خوشی از آنها نداشت.

 

ولی حق با مهرو است…آرش تنها شانسش بود.

 

_فرضاً من با بابات صحبت کنم….بدهی شروین‌و چیکار کنیم!؟

_نمیدونم….اون به ما ربطی نداره….بدهیِ باباست خودش باید تسویه اش کنه.

 

افسون آهی کشید و به چهره‌ی همچون ماهِ مهرو خیره شد:

_یعنی واقعاً آرش‌و دوست داری!؟

 

دخترک با خجالتی ساختگی سر پایین انداخت و او نیز هچون آرش دروغی مصلحتی گفت:

_دوستش دارم…

 

دخترش را به آغوش کشید و در گذشته غرق شد.

آرش حتماً پسر خوبی بود که توانست دل مهرو را به دست آورد.

 

در دل آرزو کرد که ای کاش ملک زاده ها هیچ‌گاه نفهمند او چه کسی است….که اگر می فهمیدند، روزگار مهرویش سیاه میشد!!

 

_باشه عزیزم…با بابات صحبت می‌کنم….شایدم دلش نرم شد و راضی شد آرش بیاد خواستگاریت.

_امیدوارم.

 

اواخر شب بود که افسون کم کم سر صحبت را با بابک باز کرد.

مهرو به اتاقش رفت و تظاهر به خواب بودن می کرد.

 

افسون_بابک…می‌خواستم یه چیزی بهت بگم ولی عاقل باش و خوب فکر کن….به خاطر بدهیت زندگی دخترمون‌و خراب نکن…بدهیت رو کم کم میتونی پس بدی ولی اگه مهرو بدبخت شد چی!؟

 

بابک_برو سر اصل مطلب!!

 

افسون پس از لختی سکوت گفت:

_مهرو یه خواستگارِ خوب داره…قراره زنگ بزنن بهت بیان واسه خواستگاری.

 

بابک شوکه شد:

_چی!؟ بیخود!! مگه من نگفتم شروین اینا به زودی میان خواستگاری!؟ بگو دخترمون نامزد داره.

 

_بابک عاقل باش!! شروین آدم درستی نیست…این پسره خانواده داره…اصیل ان.

_هر خری می‌خواد باشه…اصلا کی به تو خبر داد؟؟

 

مهرو تمام مدت پشت در ایستاده بود و به مکالمه‌شان گوش می‌داد.

 

افسون با مِن و مِن گفت:

_پسره به مهرو گفته که به ما اطلاع بده.

_به به….پس این آتیشا از گور مهرو خانوم بلند میشه‌‌‌‌….من میگم چند مدته هوایی شده، تو میگی نه!! اصلا کجاست؟! خوابه!؟

 

مهرو سریع سمت تخت رفت و زیر پتو خزید.

نفسش را حبس کرد و سعی کرد ریلکس باشد.

 

صدای مادرش از بیرون به گوشش خورد:

_کجا بابک!؟ وایسا نرو بچم خوابه بدخواب میشه.

 

صدایی نشنید و نفسش را به سختی فوت کرد.

 

بابک_افسون…گوش کن ببین چی میگم….به مهرو بگو دور این خواستگارش‌و خط بکشه!! من به شروین قولش‌و دادم.

 

افسون_توروخدا لج نکن!! خدا بزرگه بدهیت جور میشه…شروین‌و رها کن…خودتم میدونی چه حروم زاده ایه…ارواح مادرت بچم‌و بدبخت نکن.

 

بابک_ساکت!! چیزی نشنوم….همین که گفتم‌….دخترِ منه، اختیارش با منه….میرم بخوابم.

افسون_بابک جان…بابک.

 

اهمیتی نداد و دقایقی بعد سکوت خانه را فرا گرفت.

 

 

 

مهرو حدس می‌زد پدرش ناراضی باشد اما باز هم ناراحت شد.

 

آهی کشید و به آرش مسیج زد:

_بابام راضی نشد…مرغش یه پا داره…میگه یا شروین یا هیچکس.

 

بلافاصله پیام آرش را دریافت کرد:

_نگران نباش…داداشم رو راضی کردم…قراره با مادربزرگ صحبت کنه و خودش به پدرت زنگ بزنه….دوتایی حلش می کنیم خب!؟

 

لبخند زد و چقدر خوب که یک نفر را داشت که حامی اش باشد.

 

 

آذرخش پس از پرس و جو و تحقیقات درباره‌ی خانواده‌ مهرو، با اینکه ته دلش راضی نبود اما به خواسته‌ی آرش احترام گذاشت.

 

موبایلش را برداشت و حین وارد کردن شماره، کنار پنجره‌ی اتاقش ایستاد.

 

راجع به خواستگاری با مادربزرگ و عمه اش صحبت کرده بود.

عمه شهلا معتقد بود مهرو دختر خوبی‌ست اما برای آرش کِیس های بهتری نیز وجود دارد.

 

برخلاف شهلا، مامان شهربانو کاملاً موافق و از این بابت خیلی خوشحال بود.

مهرو با همان شب نشینی نسبتاً کوتاه توانست دل شهربانو را به دست بیاورد.

 

جدایِ از این ها…حتی جریان فرار مهرو و پناه گرفتنش نزد آرش، نتوانسته بود نظر آنها را از ازدواج این دو نفر برگرداند چون ماجرا را تقریبا دست و پا شکسته شنیده بودند و می‌دانستند آرش مردانگی به خرج داد که به یک دختر بی پناه، کمک کرد.

 

بلاخره بابک تلفن را جواب داد:

_بله!؟

_سلام…آقای کلباسی!؟

 

 

 

بابک که تا کنون صدای آذرخش را نشنیده بود، متعجب شد و گمان کرد شَرخر یا طلبکار است.

قصد داشت تلفن را قطع کند اما در لحظه‌ی آخر پشیمان شد.

 

_بله خودمم.

_من ملک زاده ام‌.‌..برادرِ بزرگتر آرش…حقیقتش زنگ زدم ازتون رخصت بگیرم که با خانواده خدمت برسیم واسه خواستگاریِ مهرو خانوم برای برادرم.

 

بابک که اکنون دوهزاری اش افتاد، پوزخندی زد:

_جناب ملک زاده شرمنده این‌و میگم اما دیگه دیره چون دختر من نامزد داره.

 

ابروان آذرخش در هم گره خوردند:

_ولی برادر من همچین چیزی نگفتن…اگر جواب‌تون منفیه خب واضح بگین!! دیگه چرا الکی میگین دخترتون نامزد داره!؟ برادر من آدمی نیست که دست روی ناموس دیگران بزاره.

 

_فعلا که گذاشته‌….مهرو قراره به زودی با آقای هوشمند ازدواج کنه پس به برادرت بگو دست از سر دختر من برداره و هواییش نکنه وگرنه براش بد تموم میشه.

 

دست آزادش مشت شد و آرواره هایش بر یکدیگر فشرده شدند‌.

آرش اینجا هم به خاطر لجبازی با شروین قصد ازدواج با مهرو را داشت؟!

 

دم بلندی گرفت:

_برادر من آدم درستیه و این چیزا ازش بعیده…امیدوارم دخترتون با جناب هوشمند خوشبخت بشه…خدانگهدار.

 

موبایل را روی میز پرت کرد.

زیر لبی فحشی نثار شروین و پدرش کرد…در اتاق مشغول قدم زدن شد تا افکارش را نظم بدهد.

 

اکنون چگونه به مادربزرگ و عمه خبر می‌داد که خواستگاری کنسل است!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x