رمان گذشته سوخته پارت۱۲

2
(2)

عمه بهنازم خونه ی یکی از دوستاش بود… آ یهان جلوی تی وینشسته بود و ظرف یاپ کورن دستش بود و داشت فیلم می دید،باصدای پای من سرش رو به طرف
پله ها برگردوند و گفت:اوه مادمازل کجا تشریف می بر ی؟ ندزدنت!و بعد خنده ی مضحکی کرد،
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:تا چشم حسودا کور به خودم ربط داره …. به تلویزیون نگاه کردم
داشت انیمیشن شگفت انگیزان می دید خنده ام گرفته بود رو به آیهان گفتم:خجالت نمی کشی اینو نگاه
می کنی؟ آیهان ابرو هاش رو بالانداخت وگفت :نه برای چی ؟ انیمیشن سن و سال نداره …. سری
تکون دادم خداحافظی کردم به سمت در حیاط رفتم.
سوارماشینم شدم و به سمت آدرسی که آید ین فرستاده بود راه افتادم، آیهان از بچگی برام مثل
برادربود همیشه هوامو داشت و باهم صمیمی بودیم .
وقتی رسیدم ایلیار و آتاش و آ یدین رسیده بودن ولی خبری از آریا نبود… اصلابه من چه لابد داشت
با سودا جونش حرف می زد…اه،کنار آ یدین نشستم اونورم آتاش نشسته بود.
آتاش:چه خبر آترین خانم توی شرکت آقای شمس همه چیز خوبه؟
با لبخند جوا دادم:بله ممنون.
(آریا-ساعت20:12 )
صبح خواب افتادم و دیر به شرکت بابا رسیدم … کمی بعد درحالی که پرونده ای رو نگاه می کردم
گوشیم زنگ خورد، آید ین بود و گفت که قرار نهار گذاشته و من و آترین باهم بریم… به خانم
سرمدی گفتم به آترین بگه بیاد اتاقم،درهمین بین سودا زنگ زد.
سودا:الو سلام آریا خوبی؟
آریا:سلام، به به دختر خاله، کم پیدایی … چه خبرا؟ نکنه محمد بی چاره رو خفه کردی؟ محمد خوبه ؟
سودا درحالی که حرص می خورد گفت:بی مزه ی مسخره! از خداشم باشه که من گیرش اومدم.
سعی می کردم خندم رو کنترل کنم گفتم:آره اون که صددرصد…
سودا:آریا مسخره بازی بسه دیگه این یعنی چی؟ مثلا من تازه عروسم، بابا بخاطر شرکتش ول کرده
برگشته ا یران… بابغض ادامه داد:مامانی هم که ندارم پیشم باشه میشه به بابا بگی بیاد؟
کلافه شدم و از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و گفتم:آخه سودا جان می گی من چی کار کنم
عزیزدلم؟

سودا:به بابا بگو بیاد.
آریا:می گم بخدا گوش نمی کنه.
سودا:آریا توروخدا… و هق هق کرد…

کلافه شدم سرهنگ کارداشت ونمی تونست بره پیش سودا
آریا:باشه، باشه حالا گریه نکن برم فردا ببینم چی می شه..
سودا:قوا دادی هااا آریا.
آریا:باشه…
سودا:باشه پس کاری نداری؟ آریا یادت نره هاا به آدینا جونم و خاله لیلا وعمو رضاهم سلام برسون.
آریا:باشه توهم به محمدسلام برسون… خداحافظ
سودا:باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و کلافه دستی توی موهام کشیدم و برگشتم و با در نیمه باز رو به رو شدم و
صدای قدم ها ی کسی رو شنیدم، درحالی که گیج شده بودم با خودم فکر می کردم کی بود و تازه
دوهزاریم افتاد که گفته بودم آترین بیاد و حتی یک درصد هم نمی خواستم مکالمه ی من و سودا رو
شنیده باشه و بدقضاوت کرده باشه…
غرورم اجازه نمی داد جلوی بقیه ی کارمندا برم پیشش و به خانم سرمدی هم نمی تونستم دوباره بگم
اه… به آید ین زنگ زدم و آیدین گفت به نظرش آترین عصبانی بوده و متلک بهم انداخته و گفته سرم
شلوغه و آترین خودش میاد… وقتی قضیه سودا رو برای آید ین تعریف کردم از خنده روده بر شده
بود و گفت به طور غیرمستقیم به آترین م یگه که سودا دخترخالمه… نمی دونم چی تو وجودم بود که
نمی خواستم آترین راجبم فکر بد بکنه؛ درهمین حین به طرف اتاق رامین رفتم و به تابلوی بالا ی
اتاقش نگاه کردم و پوزخند زدم… رامین تیموری:معاون هه… مرتیکه…. موقعی که می خواستم
دستگیره ی در اتاق تیموری رو پا یین بکشم متوجه لحن ذوق زدش با کسی شدم.
تیموری:خیر شما بسیار نیروی خانم وظیفه شناسی هستید … هیچ اشکالی نداره.
…..:باشه خیلی ممنون آقای تیموری.
تیموری:خواهش می کنم لیدی روزتون خوش.
…..:روز شما هم خوش.

به مکالمه ی آترین و تیموری گوش می دادم… چرا تیموری هرموقع با آترین حرف می زد گل از
گلش می شکفت؟اه… سریع وارد اتاق کناری شدم و درو بستم و به پشت در تکیه دادم، پوفی
کشیدم… اعصابم ناجور خوردبود باید این مرتیکه تیموری رو سرجاش می نشوندم هرچند سوری
ولی آترین همسرم بود ولی از درون می دونستم دارم خودمو گول می زنم، وقتی سرم رو بالا آوردم
با چشمای درشت شده ی دوتا از کارمندهای مردم رو به رو شدم… سعی کردم گافی که دادم رو جمع
کنم آخه من که همه از دستم فرار می کنن الان داشتم فرار می کردم…تکیه رو از در گرفتم و صدام
رو صاف کردم و گفتم: می خواستم پروسه ی کاریتون رو بررسی کنم وببینم کارتون تا کجا پیش
رفته اینجوری که می بینم همه چیز اوکی هست همین جوری که اونا کله هاشون رو تکون می دادن
از شوک بیرون اومدن و فکر کنم از خنده روی مرز انفجار بودن و من با چندتا صحبت دری وری
دیگه سروتهش رو هم آوردم و به طرف خونه راه افتادم… حالا برای توهم د ارم آترین منو دور می
زنی میری پیش تیموری مرخصی می گیری پس بچرخ تا بچرخیم…
***
گارسون در رو برام باز کرد و وارد شدم، به طرف میز شش نفره ای که آ یدین بود رفتم… خاله سارا
داشت با ایلیار حرف می زد، آ یدین سرش تو گوشیش بود و آترین هم داشت با آتاش حرف می زد…
اصلا یعنی چی؟ چرا هی رو اعصاب من اسکی می رفت؟بعد از احوال پرسی به شوخی و درحالی
که جدی بودم به پشت آیدین زدم گفتم:آید ین جان جاتو با آترین عوض کن کنار من بشینه.
آیدین همینجوری که سرش تو گوشیش بود سرتکون داد و باشه ای گفت و آترین با چشمای گردشده
نگاهم کرد و جای آید ین نشست… آخیش ا ین اولین قدم بود آترین خانم، ولی خوشحالی من زیاد طول
نکشید که آتاش پررو از اون ور میز هم شروع به حرف زدن کرد و گفت:خب آترین خانم داشتین می
گفتین، آترین لبخند هول هولکی زد و گفت:خب به هرحال کارای شرکت و دانشگاه…
آریا:خب آقا آتاش از قرارداد شرکت چه خبر؟
آتاش که اوضاع رو پس د ید و فهمید که من کم کم دارم عصبانی می شم سریع بحث رو عو ض
کرد…
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x