رمان گذشته سوخته پارت۱۳

4.8
(4)

درحالی که داشتم به حرفای ایلیار گوش می دادم و سر تکون می دادم زیر چشمی نگاهی به آیدین و
آترین انداختم، آیدین سرش باز تو گوشیش بود و داشت یه چیزی تایپ می کرد، از زیر میز لگدی به
.پاش زدم تا به خودش بیاد …یهو پرید و چشم غره ای بهم رفت
آترین بلند شد و گفت:می رم سرویس… آترین بلند شد و رفت و ده دقیقه بعد گوشی آتاش زنگ خورد و
آتاش با یک ببخشید از سر میز بلند شد و انگار که حواسش نباشه به اون طرفی که آترین رفته بود
…رفت
ده دقیقه یک ربعی گذشته بود، نه خبری از آترین بود و نه خبری از آتاش، مضطرب بودم و از پشت
میز بلند شدم و با جمله ی الان بر می گردم به طرف سرویس بهداشتی زنونه رفتم و آروم الا ی درو
.باز کردم و با دیدن آتاش و آترین رو به روی هم هنگ کردم
(آترین)
رو به روی آ یینه ی سرویس وای ساده بودم و داشتم دستامو میشستم که در یک دفعه باز شد، توی آ یینه
آتاش رو د یدم…شوک زده به طرفش برگشتم و پرسیدم:آقا آتاش شما این جا چیکار می کنید؟ لطفا
بفرمایید بیرون.
آتاش درحالی که دستاشو به صورت تسلیم بالا آورده بود گفت:باشه، باشه آروم باش، ببین من نمی
دونم بعد از 20سال چطوری پیدات شد ولی می دونم در به در دنبال سرنخ راز کشته شدن پدر و
مادرتی، من یکی رو می شناسم که می تونه کمکت کنه، از توی جیب داخلی کتش یه تکه کاغذ به
طرفم گرفت و گفت:از این موضوع هیچ کس نبا ید خبردار بشه… حتی آید ین، شماره ی خودمم
پایینش نوشتم… بعد از شنیدن صحبتاش بازم دوست دارم نظرتو راجب خانواده ی آریا و عموی
عزیزت بدونم، بهم زنگ بزن و بعد به سرعت از در بیرون رفت…باشوک به کاغذ توی دستم خیره
شدم، چی شد!؟چه ربطی به عموم و خانواده آریا داشت؟ گیج شدم… اه… در به سرعت باز شد و من
کاغذ رو پشتم قایم کردم و سرمو بالا آوردم و با چهره ی برزخی آریا مواجه شدم… اه برخرمگس
معرکه لعنت چرا مثل جوجه اردکا هی پشت سر من میاد،چشماشو ریز کرد و ازم پرسید:آتاش برای
چی ا ین جا بود؟چی می گفت؟چی پشتت قایم کردی؟ توی چشماش زل زدم و گفتم:یکی یکی امون بده
به من، آتاش می خواست صدام بزنه که نهاررو آوردن و ا ین که دستمال کاغذی بالا هم از توی
دستشویی زنونه برو بیرون…
آریا درحالی که موشکافانه نگام می کرد گفت:نهار رو که هنوز نیاوردن، دوما مگه ما تو پاریس سه
تا قرار و قانون برای این دوران نذاشتیم؟ ها؟ چی بود؟ یک:دل بستن نداریم و بعد از اتمام کار
هرکسی میره پی زندگی خودش2:دروغ و دور زدن نداریم3:پریدن با کس دیگه ام تا وقتی که ازدواج
کوفتی تموم نشده ممنوعه، داری کم کم قانونارو زیر پات می ذاری خانم ارجمند، من همیشه ا ینقدر
آروم نیستم بعد از اتمام نهار هم ماشینتو میدم بیارن، خودتم می گی ماشینت خرابه و با من میای که
برام توضیح بد ی دروغ هم نداریم اوکی؟درحالی که حرصم گرفته بود گفتم:باشه
آریا:اوکی زودبیا
بعد از رفتن آریا با خودم گفتم بشین تا با ماشین تو بیام و از دستشو یی بیرون رفتم.
من برای پی بردن به حقیقت از همه چیز می گذرم و نمی ذاشتم کسی مانعم بشه به میز رسیدن سر
میز به طور نامحسوس برگه رو توی زیپ جلوی کیفم گذاشتم و بعد از خوردن نهار که باشوخی
های ایلیار گذشت و خداحافظی بدون توجه به خط و نشون های آریا به طرف ماشینم رفتم و سوار
شدم.. یکبار، دوبار، سه بار….ماشینم استارت نمی خورد با حرص به قیافه ی پروزمندانه و پوزخند
گوشه ی لب آریا خیره شدم و از ماشینم پیاده شدم و درو محکم کوبیدم.
آریا با لبخند پیروزمندانه رو به من گفت:چی شد عزیزم؟
درحالی که سعی می کردم لحنم حرصی نباشه گفتم:فکر کنم خراب شده عزیزم منو می رسونی؟
آریا:بله حتما عزیزم.
آتاش:آترین خانم می خوا ین یه نگاهی بهش بندازم ؟
تا خواستم دهن بازکنم آریا سریع تر جواب داد:مرسی، آترین باخودم میاد بعدا یکی رو میارم درستش
کنه.
آتاش:باشه هرجور راحتین…
آتاش سوار ماشین چری سفید رنگی شد و رفت، خاله سارا هم با ماشین ایلیار رفتن، آیدین هم که
هنوز کلش توی گوشیش بود خطاب به آریا گفت:حال پشت ماشین نشستنو رفتن به خونه رو ندارم
باهات میام.
آریا:اوکی.آریادرحالی که به طرف در راننده می رفت زمزمه کرد این دفعه روشانس اوردی و من کنارش و
آیدین عقب نشست هرچقدرم اصرار کردم که جلو بشینه قبول نکرد،توی راه عمارت عمه بهناز بودیم
که صدای اس ام اس گوشیم اومد به گوشیم نگاه کردم پیام از آ یلاربود:سلام آدی جونم امشب یکی از
همکلا سیام به نام طالبی زاده میاد برای خاستگاری، آ یهان کت و دامنتو داده خشکشویی وقتی میا ی
بگیرش عزیزم بای.
یه لبخند کوچیک ناخوداگاه روی لبم اومد و زود محو شد چون نمی دونستم که چرا چند روزه آیلار
دمغه!! سر خیابان که رسیدیم به آریا گفتم:همین جا نگه دار خودم میرم.
آریا:خب ا ین چه کاریه؟ می رسونمت
آترین:نه باید لباسمو بگیرم.
آریا:خب شب می گم یکی بگیره برات بیاره
آترین:نه شب خیلی دیره
آریا:چرا؟ مگه چه خبره؟
آترین:مگه باید توضیح بدم!مهمون داریم.
آریا:چه مهمونی؟
آترین:اه چقدرسوال می کنی ! خاستگاری آ یلاره
با ا ین حرفم آریا محکم می زنه روی ترمز و قیافه ی آید ین میره تو شک
آریا:کیه خاستگار؟
آترین:وااا به تو چه کیه خاستگار.
آیدین که انگار تازه به خودش اومده از کوره در رفت و تقریبا باصدای بلند ی رو به من گفت:آترین
درست جواب بده، با داد آیدین توی شوک میرم و باحالت دستیاچه می گم:همکلا سیشه، طالبی زاده …
چهره ی آیدین به قرمزی میزد . آریا رو به آید ین میگه :آروم باش آیدین…آیدین با عصبانیت ازماشین
پیاده میشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

پارت بعد لطفا 🙏🏻

mohi
mohi
2 سال قبل

اره زوددد بزار
چه رمان خوبی…
چه دست قلمی داریییی…

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x