رمان گذشته سوخته پارت۱۶

4
(4)

با این حرف آیسودا با شک سرمو بالا آوردم و بهش خیره شدم… واقعا چه دلیلی داشت بهروز و پدر آیسودا بیان ایران اونم بهروزی که بدون دیبا جایی نمی رفت.

(راوی)

…..:قربان محموله قراره ساعت 1:30برسه بندر آقا آریا هم تحویلش بگیره و یک خبر دیگه، عصری باخبر شدیم که آقای بهروز ارجمند و اوراز سرابی شنبه هفته آینده ساعت ۹:۳۰ می‌رسند به ایران.

رضا: برنامه های خوبی براشون چیدم آماده باشید تازه بازی داره شروع میشه و بعد صدای خنده های بلند سکوت عمارت را شکست.

 

(آترین)

همینجوری که قهوه رو مزه مزه میکردم به چهره کلافه آیدین خیره شدم که هر چند دقیقه یکبار پف کلافه می کشید

آترین:اه بسه آیدین الان بلند شدی اومدی دانشگاه نمیگی یکی از فامیلای بهروز یادیبا ما رو ببینن چی میشه؟خوب بگو دیگه…

آیدین کلافه دستی توی موهای فرفریش کشید و گفت:خسته شدم آترین خسته شدم تا اومد دهن باز کنه و بقیه حرفش رو بزنه مثل آدمای خوشمزه پریدم وسط حرفش و گفتم:خسته نباشی خدا خستگیت رو رفع کنه…

آیدین چشم غره ای بهم رفت و شروع کرد: ببین آترین امروز یکشنبه است و ما سه شنبه پرواز داریم و من ازت به عنوان برادرت خواهش می کنم کاری کنی که حتماً آیلار هم بیاد و یک نکته دیگه اینکه ایلیار و آتاش هم میا اوکی؟

با چشمای گرد شده آیدین رو نگاه کردم و گفتم:واقعا نمیدونم تو آریا چرا قفلی زدی روی اینکه آیلار هم بیاد باشه اونم حتما بهش میگم.

آیدین:دارم میرم کاری نداری؟

آترین:راستش توی این چند روزی که داریم میریم کیش یه سمینار بود و ثبت نام کردم

دین: اشکالی نداره خداحافظ

آترین:خداحافظ

همین جوری که ادامه قهوه ام را می خوردم به روبرو خیره شدم چه شیرتوشیری شده بود…

***

مسافران هواپیمای ماهان به مقصد جزیره کیش لطفا برای دریافت کارت پرواز خود به گیت شماره ۴ مراجعه فرمایید.

پف کلافه ای کشیدم و رو به آریا گفتم: لطفاً برو کارت های پرواز را بگیر بعد بیا فلسفه بباف

آریا:فلسفه چیه میگم باید زودتر مراسم بگیریم وکیل عموت میخواد تغییر بده وصیت نامه رو چرا نمیفهمی؟کلافه به آریا نگاه کردم…

آترین: اصلاً از کجا میدونی آریا نکنین مثل قرار کاریته آریا گفت نه این مثل قرار دوستانه شماست حالا بیا بعد از سفر با هم صحبت می‌کنیم.

قرارمون این نبود قرار بود یه عقد صوری باشه به خانواده ها گفته بودیم میخوایم بیشتر با هم آشنا بشیم و بعدش عروسی بگیریم و یک مدت که گذشت  وکار های انتقال سهام شرک من انجام شدتا بقیه بیان بفهمن چی شده هر کسی رفته پی زندگی خودش.

آیدین کلافه به طرفم اومد و گفت:میشه بعدا مثل سگ و گربه به هم به بپرید چرا آیلار و آیهان آیسودا نمیان؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم در همین لحظه آیلار و آیهان و آیسودا را از دور دیدم با دست نشون دادم و گفتم:اومدن.

شماره صندلی ها اینجوری بود که من و آیلار کنار هم و آتاش و آریا و ایلیار و آیسوداوآیهان همه شماره صندلی هامون دو تایی کنار هم بودن و چون دیر رسیده بودیم هر صندلی دوتایی پرت و پلا بودن.

(آیدین)

پوکرفیس به شماره صندلی‌ها نگاه کردم آیلار کنار من نبود و من باید یه فرصت پیدا می‌کردم تا باهاش حرف بزنم به چهره آریا نگاه کردم که حرصی بود.

آریا:میگم چرا اینارو دوتا دوتا افتضاح داده شماره صندلی رو این چه ترتیب ایه اصلا مگه آیه نازل شده باید این جوری بشینیم.

از دور نگاهم به اترین افتاد که داشت دستاشو خشک می‌کرد با فکری که کردم خوشحال به طرف آترین رفتم.

(آترین)

به شماره صندلی نگاه کردم آریا انگار نه انگار که من کناره… اصلا ولش کن،کنار پنجره نشستم مشکوک به دو صندلی که آیدین و آیلار بود نگاه کردم موقعی که آیدین اومد کنار آیلار بشینه آیلار سعی کرد که جاش را عوض کنه و از اونجا بلند شه ولی آیدین با صورت جدی بهش چیزی گفت و آیلار ناراضی سرجاش نشست به نظرم یه چیزی میون این دوتا بود…

نفهمیدم چه قدر افکار خودم غرق بودم که کسی کنارم نشست به خیال اینکه آتاش باشه سرم رو به اون طرف یعنی به طرف پنجره برگردوندم صدای چیلیک بسته شدن کمربند و پشت اون صدای نفس عمیق کشیدن با تعجب به طرف شخص کنارم برمیگردم.

 (آیلار)

با عصبانیت به چهره خونسرد آیدین نگاه می کنم که بیخیال اطرافش رو نگاه میکنه انگار سنگینی نگاهمو احساس می کنه و به طرفم برمیگرده و یه تای ابروش رو بالا میندازه و میگه: تموم شدم ها

با عصبانیت جواب میدم:جناب اعتماد به نفس زورگو چرا منو مجبور به کاری می کنی که دوست ندارم آره؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:چقدر هوا گرم شده عصبانی شدم از اینکه اصلا به روی خودش نیاورد جواب سوالم رو بده با عصبانیت سرمو چرخوندم و به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم آیهان کجاست بله با آیسودا حسابی نشسته  بودن خدایا مرسی واقعا  آیهان رو بهم دادی اگه نمیدادی کارم لنگ بود حالا نمیدونم چرا آترین جاش رو داده بود به آیدین گیری کردیم ها از دور آترین و آریا رو دیدم که داشتن با هم حرف میزدن یک دفعه نمیدونم آترین چی گفت که یکهو آریا کلافه شد و عصبانی و با گفتن چیزی به آترین بلند شد و به طرف جلوی هواپیما رفت کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند و زیر لب چیزی گفت همینجوری که داشتم به آترین نگاه میکردم یکدفعه آتاش جای آریا نشست و شروع کرد با آترین تند تند حرف زدن و یک چشمش به راه بود فکر کنم حواسش بود که آریا از راه نرسه و بعد از دادن کارتی به آترین سریع جای آریا را ترک کرد و آترین بعد از یک نگاه سرسری به

کارت اون روسریع توی کیفش گذاشت تقریباً دو دقیقه بعد آریا آمد و صورتش خیس بود فکر کنم رفته بود دستشویی چیزی به اترین گفت و کمربندش را بست. باید سر موقع قضیه را از آترین می پرسیدم و گرنه از فضولی می مردم نگاهم را به آیدین انداختم که سرش رو تکیه به صندلی داده بود و خوابیده بود چه با نمک بود ولی نباید وا میدادم…

(ایلیار)

مشکوک به آتاش نگاه کردم و گفتم:پیش آترین چیکار داشتی.

آتاش همینجوری که داشت به روبرو نگاه می کرد گفت: هیچی گفتم اگه کاری داشت در خدمتم حرصی گفتم اولاً خودتی میخوای نگی نگو ولی محض اطلاع اگه آریا بفهمه زیاد دور و بر آترین میپلکی شکمتو سفره میکنه.

آتاش سری تکون داد و گفت:باشه بابا جوش نیار راستی به آذین خانوم گفتی کجایی؟بیخیال شونه ای بالا انداختم و با پوزخند گفتم اصلا مگه میپرسه؟

آتاش زیر لب ولش کنی گفت و من به پنجره هواپیما خیره شدم ولی همش با خودم فکر می‌کردم چرا حالت و رنگ چشمای من و آتاش مثل همه…

(آترین)

همینجوری که عینک آفتابیمو می‌زدم سوار مینی بوس مخصوص هتل مون شدیم و نشستم آریا وقتی وقتی چمدون من رو گذاشت تا اومد کنار من بشین آیلار سریع جلو آمد و گفت:ببخشید آقا آریا میشه شما یه جای دیگه بشینید من کنار آترین بشینم دلم براش تنگ شده آریا که معلوم بود ناراضیه باشه ای گفت آروم پچ زد: شالت موهای فرفری من از شال بیرون زده بود با شال و ست مانتو سبز تضاد قشنگی ایجاد کرده بود با لبخند باشه گفتم و تو دلم گفتم بشین تا شالم رو بیارم جلو

آیلار کنارم نشست اون هم عینکش رو زد موقعی که مینی‌بوس راه افتاد غیر از ما ۸ نفر کس دیگه ای نبود آیلار دم گوشم پچ زد آتاش چیکارت داشت:سرم را به عقب چرخوندم و دیدم آریا کنار آیدین نشسته و دارن با هم حرف میزنن راننده هم صدای سیستم را بلند کرده بود و با سرعت زیاد میرفت تقریبا میشه گفت صدا به صدا نمی رسید دم گوش آیلار گفتم:توی هتل بهت میگم مفصله…

آیلار باشه ای گفت و من به آیسودا و آیهان خیره شدم و گفتم دهن اینا کف کرده که اینقدر حرف میزنن من که حوصلم سر رفت اینا رو نمیدونم آیلار تک خنده ای کرد و گفت:فکر کنم دارم خواهر شوهرمیشم و من گفتم:به هم میان دو تاشون رو خیلی دوست دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x