رمان گذشته سوخته پارت۱۷

3.3
(4)

توی لابی نشسته بودم بقیه رفته بودند تا کارای پذیرش رو انجام بدن و آیسودا داشت با مادرش حرف می‌زد و آیلار رفته بود دستاش رو بشوره آیلار که از دور اومد اشاره کردم بیاد بشینه کنارم وقتی به آریا گفتم بهروز و پدر آیسودا با هم میان عصبی و کلافه شد و گفت: باید زودتر به من میگفتی و رفت دستشویی…

یک دقیقه فکر کنم بیشتر نگذشته بود از رفتن آریا که آتاش کنارم نشست و گفت چرا زنگ نزدی چه زود پسرخاله می‌شد،فامیلش را یادم نبود  برای همین گفتم آقا آتاش کیفم رو زدن آتاش کلافه گفت اوکی کارتم رو بهت میدم بهم تکست بده براتون شماره رو اس‌ام‌اس می کنم کارتش رو گرفتم و سریع توی کیفم گذاشتم و آتاش توی یک چشم به هم زدن رفت.

آریا کلافه اومد و نشست وگفت: با داستان توهم میشه فیلم سینمایی ساخت چقدر پیچیده شده.

سری تکون دادم آریا به طرف من آمد و گفت: اتاق ها را دوتا دوتا گرفتیم اگه خواستین تنهاییم میشه تو و آیسودا خانوم من و آیدین ایلیار و آتاش

با آیلار اوکی گفتیم و خدمتکار به طرفم اومد تا اتاق هامون رو بهمون نشون بده

(آریا)

چیکار‌کنیم سوژه مورد نظر داره میاد تحت نظره نگران نباشید هر چیزی شد اطلاع میدیم.

آریا:اوکی

گوشی رو قطع کردم و به طرف آیدین برگشتم اتاقامون رو به دریا بود آیدین خودش روی تخت انداخته بود رو به آیدین گفتم:پاشو خودت رو جمع و جور کن لباساتو عوض کن دورتو تمیزکن ۵ دقیقه نیست رسیدیم ببین به چه روزی در اومده…

آیدین گفت: ولم کن حوصله ندارم،درست نتونستم با آیلار حرف بزنم من میشناسمش عمرا دیگه نرم بشه تو چرا اعصاب خط خطیه؟

آریا:نمیدونی با چه ترفندی تونستم جامو با آتاش تو هواپیما عوض کنم خدا کنه این سفر زیاد آتاش اضافی نشه

آیدین:چه خبر بود؟

آریا: هیچی گفتن اطلاع میدن فقط میدونم جنگ بزرگی توی راهه… در همین حین صدای زنگ گوشیم بلند شد  امیری بود.

امیری:سلام آقا ببخشید مزاحمتون شدم راستش طول کشید تا رد شماره رو بگیرم شماره برای یه خانم پیر و فلجه توی یه روستای دور افتاده زندگی میکنه چیز خاصی هم توی پروندش نیست.

آریا: اوکی محموله چی شد؟

امیری:آقا همه چیز خوب بود فقط بعضی اقلام کم  بود.

آریا: مهم نیست فقط آدرس خانم رو برام بفرست کاری نداری؟

امیری :چشم آقا خدانگهدار.

آیدین گفت:بابا بیا بخواب دو سه روز اومدی عشق و حال بیخیال دنیا سری تکون دادم و به طرف حموم رفتم.

(آیسودا)

توی کافه هتل نشسته بودیم با آترین و آیلار قهوه می خوردیم که بقیه هم اومدن ایلیار بابا بلندشین بریم این غرفه ببینیم چی تفریحی داره؟زود باشین… همه موافقت کردیم و به طرف غرفه تفریحی راه افتادیم بچه ها پاراسل،شاتل، غواصی و جنگ شبانه و کشتی با شام و یه رستوران بام را انتخاب کردند.

آیهان خیلی موافق پاراسل بود ولی من ترس از ارتفاع داشتم و این را فقط آترین میدونست هر چقدر که سعی داشت غیرمستقیم پاراسل را بپیچونم ولی آریا هی متقاعدم کرد.

بیشترین طرفدار پاراسل آیهان بود گفتم وقتی بلیط می‌گیریم برای ۷ نفر باشه آیلار با تعجب و مهربونی به طرفم برگشت: چرا عزیزم؟ خیلی خوش میگذره آرامش بخشه و من گفتم: لطفاً راستش من ترس از ارتفاع دارم از بچگی.

آیلار اوکی گفت و به طرف آیهان رفت و در گوشش چیزی گفت…

آیهان نگاهی گذرا به من کرد و سرشو تکون داد موقعی که می‌خواستن بلیط بگیرن برای پاراسل گفت برای شش نفر بده و هیچکس حواسش نبود ولی من تعجب کردم

(آترین)

از هتلمون تا دریا فقط اندازه یک کوچه فاصله بود، بعد از برنامه ریزی به طرف ساحل رفتیم تقریبا میشه گفت نزدیک غروب بود و منظره قشنگی بود هممون باصندل اومده بودیم و راحت میتونستیم بریم توی آب.

آیسودا وآیلار خیلی شن بازی دوست داشتن برای همین آیدین آیسودا و آیهان و آیلار برای شن بازی رفتن واقعاً از سنشون خجالت نمی کشیدن البته ربطی به سن و سال نداشت آتاش و ایلیار رفتن قایق موتوری بگیرن و اما من قدم زدن کنار ساحل رو دوست داشتم…

با آریا همینجوری که قدم می زدیم به اون سمتم نگاه کردم و موتور برقی دیدم و مثل بچه ها ذوق زده شدن و رو به آریا گفتم:آریا… آریا بعد از ساحل بریم موتورسواری؟

آریا سرش را بالا آورد و با تعجب و خنده نگاهم کرد و گفت: واقعا مثل بچه ها ذوق کردی؟ باش میریم.

ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و سرمو تکون دادم…

چند دقیقه بعد یه خانوم که دوربین انداخته بود دور گردنش به طرفمون اومد و گفت می خواین چند تا عکس ازتون بگیرم؟من و آریا سری تکون دادیم چندتا ژست بهمون داد و بعدش عکسا رو بهمون نشون داد که از ۴ تاش خوشمون اومد و گفتیم اونا رو چاپ کنید و گفت نیم ساعت دیگه آماده است. عکسمون خیلی قشنگ شده بود خود خانوم آمد و به من تحویلشون داد.

نمیدونم چقدر راه رفتیم و با هم حرف زدیم وقتی به خودمون اومدیم دیدیم شب شده و بچه ها را نمی دیدیم ساعت ۹:۳۰ شب بود من کیفم رو تو هتل گذاشته بودم و گوشیمو برنداشته بودم انگار وقتی با هم بودید گذر زمان را حس نمی کردیم

آریا گوشیش را از جیبش بیرون آورد و گفت: ای وای گوشیم رو سایلنت بود ۱۱۵ تماس بی پاسخ از بچه ها چقدر زنگ زدن و بعد همینجوری که برمی‌گشتیم شماره آیدین رو گرفت نمی‌فهمیدم آیدین چی میگه ولی حواسم به حرفهای آریا بود.

آریا:الو… سلام آره خوبی باشه بابا چرا داد میزنی اومدیم باشه کنار کافه بلو لندیم باشه منتظریم کنجکاو به طرف آریا برگشتم و گفتم:چی گفت؟

آریا: عصبانی بود،نگرانمون شده بود گفت ما همین جا وایسیم الان میاد بعد با شک ادامه داد پس به مامانم بگم؟ سر تکون دادم و گفتم اینطور که تو میگی اگه وکیل عمو اینکارو بکنه تمام برنامه هامو به هم میریزه همون بهتره یه جشن عروسی ساده باشه.. اوکی

آریا سری تکون داد و باشه ای گفت و همین جوری که به طرف میز و صندلی بیرون کافه می‌رفت گفت گشنم شد چی می خوری؟ فرقی نمیکنه ای گفتم و آریا ادامه داد: بشین الان سفارش میدم میام بعد از چند دقیقه آریا اومد همین جوری که به دریا خیره بود از من پرسید:سمینار ساعت چنده؟ با یادآوری سمینار کلافه شدم و گفتم نه صبح.

آریا:اوکی فقط زود بیدار شو برو صبحانه بخور چون بچه ها احتمالاً تا ۱۰:۳۰- ۱۱  خواب باشن.

باشه ای گفتم،آریا:هر موقع بیدار شدی زنگ بزن به منم کار دارم سری تکون دادم پنج دقیقه بعد دو تا لیموناد برامون آوردن،آریا همونجور که با نی توی لیمونادش بازی میکرد گفت اگه یه روزی مقصر تصادف مادر و پدرتو پیدا کنی چیکار می کنی؟ همینجوری لیمونادمو میخوردم گفتم:فقط قصاص…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x