رمان گذشته سوخته پارت۸

3.5
(6)

از صبح با آیدین درگیر قراردادی که با شرکت صنعت سازه بسته بودیم شده بودم و وقت نکرده بودم
به شرکت بابا سر بزنم…
گوشیم روی میز ویبره رفت و اسم آید ین روی اسکرین افتاد و همین طور که گوشیو برمی داشتم رو
به تیموری گفتم:مرخصی.
آریا:الو،سلام آ یدین چطوری داداش؟ چه خبرا؟
آیدین:سلام، ممنونم، تو خوبی اقای شمس بزرگ؟و خنده ا ی کرد.
آریا:نیشتو ببند آ یدین اعصاب ندارم هااا.
آیدین:تو دیگه چرا؟
آریا:مرتیکه تیموری توی نبود من یکی رو استخدام کرده اونم چی؟! دانشجو؛باور کن اگه تو شرکت
موندگار بودم اخراجش می کردم حیف که بابا دست و بالمو بسته.
آیدین:فعلابهش احتیاج داریم ولش کن بابا حرص نخور، راستی آریا فردا باید بر یم تحقیق.
آریا:تحقیق چی ؟
آیدین:تحقیق چی نه و تحقیق کی ببین من زورم میاد ازآتاش اسم و فامیل دختره ا ی که باهاش
تصادف کرده بود رو بپرسم.
درحالی که هنوز ویندوزم بالا نیومده بود پرسیدم:کی رو می گی؟
آیدین:پوف، همون دختری رو که لطف کردی توی رستوران روش سوپ داغ ریختی و بهت گفتم
چشماش شبیه آترینه…

آریا:آهان،یادم اومد… فکر نمی کنم احتیاج به تحقیق باشه چون برای استخدام اومده بود شرکت؛
تیموری هم استخدامش کرد.
آیدین با ناباوری یرسید:راست می گی آریا؟! شرکت خودمون؟
آریا:نه شرکت بابام.
آیدین:اطلاعاتش دم دستته؟ می خوانی برام؟
آریا:میارمش همرام شب بیا خونه بگیر ازمن.
آیدین:باشه داداش…
آریا:آ یدین کاری نداری؟ مامانم پشت خطه.
آیدین:نه داداش مراقب خودت باش سلام برسون.
آریا:باشه، خداحافظ
آیدین:خداحافظ
تا اومدم به تماس مامان جواب بدم قطع شد… ای خدا یکی نیست بگه آخه مادر من، پدرمن، الان چه
وقت مسافرت رفتنه؟شرکت داروسازی بابا رو هوا،کارهای من روهوا، پوف که مامان
هوس کرده بره پاریس و دوست دبیرستانشو ببینه… ای خدا…
(آترین)
صبح اولین روز کاریم بود، تاحد امکان زود بیدار شده بودم…نزدیک به سه ربع لباس پوشیدنم طول
کشید، یک ست مشکی اداری پوشیدم و بعد از دوش گرفتن با عطر و خوردن صبحانه سوار ماشین
شدم و به سمت شرکت راه افتادم.
سوار آسانسور شدم و کلید طبقه 4 روزدم، مثل ا ینکه آقا ی تیموری منتظر من بود، با د یدن من نگاهی
روی ساعت مچیش انداخت و لبخندزد، بعد از احوال

پرسی گفت:چه خوب بسیار آن تایم…
این اتاق، اتاق شماست.وظیفه ی شما شناسا یی داروهاست.آقای کوکبی هم مستخدم ا ینجا هستن انشاالله
میان و باهاشون آشنا می شین.
نزدیک به دوساعتی بود که مشغول کارم بودم که کسی وارد شد… یک مرد کاملا یخی که مثل ربات
بود، به چهرش می خورد 30-35سالش باشه ولی کاملا سرد و جدی خودشو معرفی کرد:من کوکبی مستخدم اینجا هستم، چای، آبمیوه، نسکافه…، انگار این ها رو حفظ بود.من درحالی که سرم به
کارخودم بود و حواسم نبود گفتم فرقی نمی کنه.
ده دقیقه بعد وارد شد و یک لیوان بزرگ روی میز گذاشت و گفت:بفرمایید، امری ندارید؟ به
محتویات توی لیوان نگاه کردم،اه آب طالبی…با انزجار صورتم رو جمع کردم و پرسیدم :ا ین چیه؟
آب طالبی؟ کی اول صبح آب طالبی می خوره؟ و با خودم زیر لب زمزمه کردم:از آب طالبی
متنفرم… کوکبی معلوم بود که کلافه شده، گفت چشم عوضش میکنم، یک ربع بعد با چا ی برگشت،
وقتی چای رو روی میز گذاشت کمی ازش خوردم، خیلی داغ بود…گذاشتمش روی میز و دوباره
مشغول کارم شدم، ده دقیده بعد به طور اتفاقی سرم رو بالا اوردم و دیدن کوکبی همین طوری ا یستاده،
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:آقای کوکبی شما قصد رفتن ندارید؟
کوکبی:خیر منتظرم شما چایی تون رو میل کنید ببرمش…

آترین:شما برای همه ی کارمندا همین کار رو می کنید؟
کوکبی درحالی که انگار کمی هول شده بود گفت:خیر چاییتون سردشده باید عوضش کنم، تا اومد
چای رو برداره زودتر لیوان چای رو برداشتم و گفتم:من قراره بخورم پس می گم خوبه، بفرمایید و
به در اشاره کردم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Delvin Sepehr
2 سال قبل

چحوری پارت بذارم کمک کنین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x