رمان گل گارانیا پارت ۷۷

4.4
(124)

 

 

 

 

 

فرناز همانگونه که با طمانینه به سویش می‌رفت، لب زد.

– مریضه فرید… حالش خوب نبود منم رفتم دیدمش.

 

فرید با عصبانیتی کنترل شده لب زد.

– به درک! خوب نیست که نیست، من چه سنمی باهاش دارم که باید به من زنگ بزنه و بخواد پیگیر باشم؟! فرناز من چرا باید نگران ریحانه باشم وقتی اون بدترین چیزا رو به زندگی من بخشید!

 

فرناز که خشمش را درک میکرد، در سکوت سری تکان داد.

– برو یکم قدم بزن تنهایی عزیزم. یکم آروم شو، بعد بیا داخل.

 

فرید همانطور که دور میشد، دستش را در هوا سوی فرناز پرت کرد.

جانش در عذاب بود و حالا ریحانه هم اضافه شده بود.

 

می‌دانست که این روزها این تفکر که فرید دیگر از دستش می‌رود به جان دخترک افتاده و میخواست هرچه سریعتر کاری کند تا فرید به او نظر کند و دوباره بی‌قرارش شود.

 

دخترک سالها اینگونه رفتار کرده بود، سالها فرید را دنبال خودش کشانده بود و هر بار بیشتر از قبل هم مرد را اسیر کرده بود.

 

نمی‌خواست دوباره بازیچه‌ی ریحانه شود و شاید کمی بی‌رحم شدنش خودش راهم آزار می‌داد، اما بهترین کار همین بود.

 

°•

°•

 

 

غزل دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و نگاهش به بیرون بود.

وقتی که فرناز کنارش نشست، از فکر خارج شده و با لبخند نگاهش کرد.

فرناز که تازه از حمام آمده بود، همانگونه که داشت موهایش را با حوله خشک میکرد، لب زد.

– فرید کجاست؟

 

شانه بالا انداخت و دوباره نگاه گرفت.

– توی اتاق دراز کشیده.

 

فرناز چشم‌هایش را تنگ کرده و مردد گفت:

– ازش ناراحتی؟

 

غزل با لبخندی غمگین به دخترک نگاه کرده و پس از مکثی نسبتاً کوتاه جواب داد.

– نه فقط فکرم بهم ریخته… انگار یکم کلافه بود، منم پیگیر حالش نشدم و گفتم تنها بمونه. چرا ناراحت بشم لازم داره حتما تنها باشه.

 

– ببین غزل جان من نمی‌خوام دخالت کنم، اما لطفاً برو پیشش… من نمیگم شوهرت و بهتر از تو می‌شناسم، اما سالها دوستش بودم و می‌دونم که چه وقتایی دوس داره عزیزانش در کنارش باشن… امروز بیشتر از هر زمانی به تو نیاز داره. اگه یه دوست لازم داشت به تو نمی گفتم و خودم باهاش صحبت می‌کردم، اما تو فرق داری با من! من هرچقدر من رفیق گرمابه و گلستان بوده باشم، بازم بهتره تو کنارش باشی… میری پیشش؟

 

 

مردد از جا برخاست.

– مطمئنی منو میخواد!؟

 

فرناز با چشم‌های خوشحال شده و مطمئن، پلک طولانی زد.

– کافیه بری و ببینی چقدر خوشحال میشه.

 

 

دستهایش که روی دستگیره نشست، ناخودآگاه نفس عمیقی کشید.

قبل از اینکه داخل برود، زبانی بر لبش کشیده و سپس نگاهش را با تردید به فرید دوخت.

 

پسرک روی تخت نشسته بود.

غزل که در را بست، گلویی صاف کرد و گفت:

– چی شد!

 

دخترک این پا و آن پایی کرده و بالاخره دهان به حرف گشود.

– ناراحتی… گفتم تنها نمونی.. یعنی اگه میتونم بیام.

 

فرید لبخندی زده و سر تکان داد.

– بیا

 

جلو رفته و با همان تردید و دودلی، کنار مرد نشست. نگاه خجل و سوالیش را به صورت فرید دوخت.

– چیزی شده؟

 

قفسه‌ سینه‌ی مرد به سختی بالا و پایین شد و نفسش را یک ضرب رها کرد.

– نمی‌دونم… فکرم بهم ریخته!

 

غزل هم در سکوت، نگاهش را به رو به رو دوخت.

 

آمده بود جویای حالش شود و حالا نمی‌دانست باید چکار کند!

از طرفی نمی‌خواست به فرید چنان القا کند که کنجکاو است… می‌خواست در حد همان نگرانی نشانش دهد.

 

با گرم شدن شانه‌اش، متعجب به سوی فرید برگشت.

سرش را روی شانه‌ی غزل گذاشت و چشم بست.

– آدم واسه جبران گذشته‌ای که خراب کرده گرفته باید چکار کنه غزل!

 

دخترک به آرامی زمزمه کرد.

– گذشته که مهم نیست! خودتون میگید، تموم شده و گذشته… که اهمیتی داره!

 

 

– آدما با گفتن اینکه گذشته مهم نیست فقط خودشون و گول می‌زنن بنظر من، گذشته هم بخشی از زندگی آدم بوده و که بخواییم و چه نخواییم آثارش به زندگیمون نفوذ می‌کنه! مگه میشه مهم نباشه وقتی زندگیت و خراب کرده و کلی تورو عقب انداخته!!

 

 

غزل چند ثانیه مکث کرده و بعد لب زد.

 

– شاید گاهی نشه که جبران کرد، شاید گاهی نشه که فراموش کنی و یادت بره، درسته گاهی واقعا گذشته آدم کل زندگیش و تحت شعاع قرار میده و تا همیشه لکه‌ی اشتباهاتش صفحه سفید زندگیش و زشت می‌کنه، اما میگیم که گذشته رو پشت سر گذاشته و باید تلاش کنه که کم رنگش کنه… یعنی میگم مطلقا هم نشد، بی‌اثرتر باشه.

 

فرید دمی عمیق گرفت.

چشمهایش را بهم فشار داد.

– سرم ترکید! سرم و بذارم رو پاهات یکم ماساژ بده سرمو…

 

به دنبال حرفش فاصله گرفته و به دخترک اشاره کرد کامل روی تخت بنشیند.

 

 

غزل کاری که فرید گفت را انجام داد.

مرد سری به تحسینش تکان داده و سپس دراز کشید.

سرش را روی ران دخترک گذاشت و چشم بست.

– ماساژ بده.

 

غزل گلویی صاف کرد.

این حالش را درک نمی‌کرد اما در سکوت شروع کرد ماساژ دادن سر فرید.

 

بعد از حدودا یک دقیقه، فرید چشم گشود و با لبخندی نیم بند زمزمه کرد.

– غزل می‌خوامت…

 

 

همین حرفش موجب شد که قلب دخترک گُر بگیرد و دستهایش شل شود.

فرید اندکی خودش را بالا کشید و دستش را به گونه‌ی گلگون شده‌ی غزل، نوازش وار کشید.

– چیزی نمیگی کوچولو؟

 

 

چشم‌هایش را بست و با نفسهای تند شده از فرطِ استرس، لب زد.

– نمی‌دونم باید چی بگم!

 

فرید با خنده در جایش نشست.

دستش را گرفت وبه سوی خودش کشید.

خیره در چشهایِ دخترک، کمرش را گرفت.

نفس داغش را در صورتش خالی کرد.

– غزل

 

تحت تاثیر نزدیکی، صداش تحلیل رفت.

– هوم!

 

فرید اینبار امانش داد و به آرامی بوسه بر لبش زد.

– غزل هرجا حس کردی نمیخوای بهم بگو..

 

دخترک لب گشود تا سوال بپرسد، و منظور حرفش را جویا شود، اما بوسه‌ی دوباره‌اش نطق دختر را برید.

 

اینبار پرشورتر و پرمهارت‌تر از پیش کارش را انجام داد و دستهایش روی شال دخترک لغزید.

 

شال حریری که به سرش بود را کشید و انگشتان داغش، اینبار به گیره‌ی مویش متوصل شد.

 

صدای باز شدن گیره، همزمان شد با شدت گرفتن بوسه‌اش و گشودن شدن چشمهای قرمزش.

دستهای دخترک رو تختی را چنگ زد تا این بوسه‌ی پرشور موجب نشود دست از پا خطا کند!

 

 

فرید اندکی خودش را به سمتش حائل تر کرده و وادارش کرد دراز بکشد.

 

همینکه دخترک دراز کشید، لبش را جدا کرده و خیره در نگاهِ شرمگینش، نجوا کرد.

– اینطوری مظلوم نگاه نکن دختر!

 

غزل لبخندی گم رنگ زد.

– چکار کنم پس؟

 

فرید از این نابلد بودنش سر کیف آمده و دستش را روی بازویش کشید.

– مثلاً میتونی این پیراهنو در بیاری…

 

چشمهای غزل گرد شد.

– در بیارم!

 

مرد با سرخوشی چشمک زده و دستش را تا روی شکمش لغزاند.

به آرامی ناف دخترک را نوازش کرد و سرش را دم گوشش کشاند.

– فقط می‌خوام یه کوچولو بهت خوش بگذره… باشه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

کاش قبل از نزدیک شدن بیشتر بهم تکلیف قباد روشن میشد غزل در موردش حرف میزد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x