رمان گل گازانیا پارت ۱۰۵

4
(144)

 

 

 

 

آشفتگی نگاهش فرید را سرخوش کرده و بوسه هایش روی گردن دخترک از سر گرفت. زبانش را روی لاله‌ای گوشش کشید و دستش روی قفل سوتینش که نشست.

غزل تاب نیاورده و آرام نالید.

– پاهام درد می‌کنه.. بشینیم.

 

می‌دانست بدنش سست شده و دیگر توانی برای ایستادن ندارد.

لبخندش را مهار کرده و دست زیر پاهایش گذاشت.

 

تن غزل را روی اپن گذاشته و با صدایی بم زمزمه کرد.

– چشاتو باز کن دردت به جونم.

 

ناخودآگاه چشمهای غزل گشوده شده و فرید با رضایت روی رانهایش دست کشید.

انگشتش را روی لبهای قرمز شده و ورم کرده‌ی غزل کشیده و چشمکی زد.

– خوش میگذره!

 

 

غزل با خجالت نگاه گرفت و ریز خندید.

فرید دستش را بالاتر برده و همانگونه که جای جای تنش را نوازش میکرد، زمزمه کرد.

– خجالت نکش دار و ندارِ فرید…

 

حرفهایش موجب میشد که دخترک سست تر شود و هر لحظه بدنش بیشتر تمنای وصال کند.

 

فرید پیراهن خودش را کامل از تنش در آورده و سپس دستش سمت شلوار غزل رفت.

– میخوای بیای پایین؟

 

دستش را دور گردن فرید گذاشته و بدون اینکه فرمانی روی کارهایش داشته باشد، لبهای پسرک را به کام کشیده و فرید ابرو هایش بالا پرید.

دست زیر پاهایش گذاشته و دور کمرش حلقه کرد.

به آرامی از اپن فاصله گرفته و غزل را زمین گذاشت.

حالا دخترک دراز کشیده و فرید روی خیمه زده بود.

غزل پاهایش را به آرامی از دور کمر فرید باز کرده و با نفس نفس لب جنباند.

– میشه برق و خاموش کنی!

 

فرید سری تکان داده و بلند شد.

پس از خاموش کردن برق، سر جایش برگشته و اینبار بدون ملاحظه، لباس دخترک را کامل در آورد.

– غزلم… زندگیم..

 

به آرامی صدایش زده و لب هایش با حالتی جنون وار شروع به بوسه زدن تن دخترک کردند.

 

حالا دیگری دستهای غزل هم روی تن فرید به گردش در آمده بودند و صدایش خانه را پر کرده بود.

گویا برای خواستنش به دنبال بهانه بود و فرید با خشمش این بهانه را دستش داده بود.

تاریکی اتاق موجب شده بود شرمش را از یاد برده و همراهیش پرشور شود.

 

پاهای برهنه‌اش دوباره دور کمرش مرد حلقه شده و همین فرید را بی‌تاب تر کرده و پاهایش را چنگ زد…

 

 

°•

°•

 

 

به آرامی لبهای لرزان دختر را بوسید.

– دورت بگردم بریم حموم؟ میتونی یا خوابت میاد؟

 

غزل پیراهن فرید را چنگ زده و به آرامی تن زد.

پاهای کرختش را جمع کرده و دستی به گردنش کشید.

– اره میتونم.

 

به آرامی بلند شد و فرید هم دنبالش از جا برخاست.

برق را روشن کرده و با دقت صورت دخترک را از نظر گذراند.

 

 

 

 

غزل پره های پیراهن را بهم نزدیک کرده و سوی اتاق خواب رفت.

وقتی دید که فرید دنبالش روانه شد، با تعجب سوال کرد.

– تو کجا میای!؟

 

– خب منم میام حموم.

 

غزل سر جایش توقف کرده و با اخم به سویش برگشت.

– نمی‌خوام. درد دارم تنهایی برم.

 

فرید با جدیت بازویش را گرفته و سوی حمام کشید. بدون توجه به صورت ناراضی غزل، همراهش داخل حمام رفت.

به پیراهنی که تنش بود اشاره کرد.

– درش بیار… دو ساعت اونجا ناله می‌کنی الان باز یادت اومده خودتو بپوشونی؟ دیوونه‌ای دختر! برش دار…

 

با بغض پیراهن را در آورده و پشت به فرید زیر دوش رفت.

فرید سری چپ و راست کرده و به آرامی بغلش کرد.

بوسه روی گونه‌اش نشاند.

با لبخندی عریض کنار گوشش زمزمه کرد.

– همه جوره زنم شدی!

 

غزل با بغض زمزمه کرد.

– همه جوره پدرم و در آوردی! پاهام خشک شدن از بس رو هوا بودن…!

 

فرید نتوانست قهقه‌اش را کنترل کند و همانگونه که به آرامی مشغول ماساژ شکمش بود، سرش را بوسید.

– درد داری غُرغُرو؟

 

سرش را به سینه‌ی فرید تکیه داده و چشمهایش را بست.

– اهوم.

 

فرید با شیطنت دستش را پایین برده و همینکه خواست به رانش برساند، غزل در جایش پرید و دستش را پس زد.

– نکن!

 

فرید محکم بغلش کرده و پس از بوسه زدن به گردنش، خیره به کبودی های تن دخترک، لبخندی زده و با آرامش چشم بر هم گذاشت.

 

 

°•

°•

 

 

با حس دستی روی صورتش، چشم گشود.

همینکه جلوی دیدگانش روشن شد، چشم‌های درشت و خندان پسرکش را دید و با محبت لبخند زد.

فرهام را روی سینه اش گذاشت و لپش را کشید.

– خوبی پدرسوخته؟

 

نگاهش را اطرافش چرخاند و وقتی غزل را ندید، سر جایش نشست.

فرهام را بوسیده و گلویی صاف کرد.

– غزل!

 

دخترک از آشپزخانه بیرون آمده و همانگونه که مشغول نوشیدن چایی بود، لبخند زد.

– صبح بخیر…

 

فرید پس از خمیازه کشیدنی، ساعت مچیش را نگاه کرد و سپس با نگرانی به غزل نگاه کرد.

کبودی لب هایش زیادی به چشم می آمد و همین موجب شد با جدیت اشاره کند که دخترک بنشیند.

– بیا اینجا ببینم.

 

غزل کنارش نشسته و فرید اخم بر ابرو نشاند.

– من دیشب خیلی اذیتت کردم؟ ببینم لباتو!

 

سپس با اخم لب هایش را نگاه کرده و بینی برچید.

وقتی لبخندِ شیطان دخترک را دید، چشمهایش را تنگ کرد.

– چی شد وروجک؟

 

ا

 

 

 

با همان لبخند پر شیطنت، شانه بالا انداخت و نگاهش را به پنجره دوخت.

– داره ظهر میشه! نمیریم واسه وسیله خریدن؟

 

فرید از جایش بلند شده و درحالی که موهای بهم ریخته‌اش را با دست مرتب میکرد، نگاهی به بیرون انداخت.

– میریم. برو لباس بپوش بریم.

 

غزل سری تکان داد و به آرامی برخاست.

نگاهی به فرهام انداخته و رو به فرید لب زد.

– لباس فرهام و عوض کنم؟

 

فرید با خستگی خمیازه کشیده و بدنش را کش و قوس داد.

بینی بالا کشیده و سری به معنی نه چپ و راست کرد.

– نه خودم حاضرش میکنم.

 

 

دخترک با قدم‌های محتاطانه راهی اتاق شد و فرید هم سوی پسرکش رفت.

– بیا ببینمت پدرسوخته!

 

°•

°•

 

 

 

با خستگی کش‌ موهایش را گشوده و نگاهش را به سقف ماشین دوخت.

با گرم شدن رانش، چشمهایش پایین رفته و به صورت فرید نگاه کرد.

– خسته شدی؟

 

لبخندی زده و سر تکان داد.

– یکمی..

 

سپس برگشته و به فرهام که خوابیده بود نگاهی کرد.

– قالی و چیزای مهم دیگه رو که گرفتیم، برگردیم بقیه‌ش بمونه واسه روز دیگه؟

 

فرید دستش را به آرامی نوازش گونه روی رانش کشید و سپس به آرامی گوشت رانش را فشرد.

– من فردا کار دارم. آخر هفته باز میفتیم دنبالش… باشه؟

 

غزل لبخندی زده و دستش را روی دست فرید گذاشت.

– نکن، دردم میگیره.

 

مرد سرش را جلو برده و به آرامی بوسه بر گونه‌اش نشاند.

چشمکی به نگاه تیز شده‌ی غزل زده و زمزمه کرد.

– درد دوس نداری خانوم؟

 

دخترک نتوانست جلودار خنده‌اش شود و آرام خندید.

 

فرید دستش را از زیر دستش کشیده و سپس با خنده نگاهی به آیینه انداخت.

به یکباره خنده‌‌اش جمع شده و با اخم سرش را جلوتر برد.

با دیدن چانه‌ی خودش، ناخودآگاه دهانش از تعجب باز شد.

– این چیه غزل!

 

غزل لبش را گزید و سریع جوابگو شد.

– خب… صبح خندیدم که!

 

فرید با همان چشم‌های درشت شده، به صورت مظلومش نگاه کرد.

– خندیدی غزل!؟ خنده چه ربطی داره دختر؟

 

سپس دستش را به چانه‌اش کشید.

– ببین چطوری کبودش کردی! لعنت بهت! چرا نگفتی با این ریخت نرم پیش بابام؟! قشنگ معلومه جای لب و دندونه!

 

غزل لبخندش را به سختی مهار کرد.

– خب دردم گرفت دیشب، همین دمِ دستم بود… کوچولوه‌ که!

 

 

 

 

 

فرید با همان چهره‌ی علامت سوال طور، به سمت دخترک خم شد.

– غزل من داشتم دلسوزی میکردم که تورو کبود کردم دختر!

 

غزل نگاهش را به رو به رو دوخته و با اخم شانه بالا انداخت.

مرد چند ثانیه نگاهش را با دقت به چشمهای غزل دوخت و وقتی متوجه شد نمی‌خواهد جواب بدهد، دور شده و ماشین را روشن کرد.

 

این شیطنت های غزل شیرین بودند و نمی‌خواست با برخورد کردن، دخترک را دلزده کند.

 

°•

°•

 

فرید دستی به موهایش کشید و زیر چشمی به فرناز نگاه کرد.

با دقت مشغول نوشتن کپشن پست فرید بود و تمام حواسش به کارش جمع بود.

مرد گلویی صاف کرد.

– باز باید ادای مجرد بودن در بیارم؟

 

فرناز سری تکان داد و با لبخندی زورکی جوابگو شد.

– آخر هفته برو بنر بذار وسط شهر! مجبوری متأهل بودنت و جار بزنی؟

 

فرید با اخم سری تکان داد و از جایش بلند شد.

همانگونه که وسط اتاق قدم میزد، پس از چند ثانیه ایستاد و جواب داد.

– اره… مجبورم چون با پنهون کردنش انگار بهش خیانت کردم. چه لزومی داره؟

 

– میگم فعلا طرفدار جمع کن، بعدش هرکار میخوای انجام بده!

 

فرید تاب نیاورده و داد زد.

– من طرفداری که واسه خاطر مجرد بودن منو بخواد و چکار کنم!؟ بذار اگه کسی میخواد طرفدار بشه، هنرمو دیده باشه نه این بچه بازیا!

 

 

فرناز پس از پست کردن عکس، موبایل را روی عسلی گذاشته و دستهایش را بهم قفل کرد.

چند ثانیه به صورت خشمگین پسرک خیره مانده و سپس سری چپ و راست کرد.

– اوکی… اعلام کن که زن داری. اما دیگه انتظار نداشته باش من دنبال کارات باشم! وقتی میگم فعلا حاشیه نمیخواییم و زندگی خصوصی و دخل نده، حتماً صلاح دیدم اینطوری باشه. زورکی نیست اما، هرکار میخوای انجام بده!

 

 

از جایش بلند شده و سوی پنجره رفت.

نگاهش را به بیرون دوخت و به نفسهای تند شده‌ی فرید توجه نکرد.

 

مرد دوباره سرجایش نشست، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و آرام زمزمه کرد.

– جایی این سوال و مطرح نکنن که دروغ جواب ندم! اوکی؟

 

فرناز لبخندی با رضایت شده و سپس با آرامش جواب داد.

– نگران نباش!

 

 

 

اشک هایش را پاک کرده و زیر چشمی به صورت حق به جانب و ناراحت مادرش نگاه کرد.

– یعنی بابا قبول کرده من با قباد ازدواج کنم؟

 

– تو چی؟ قبول می‌کنی طبق اون شرایط باهاش ازدواج کنی!؟ حاضری بخاطر اون مرتیکه قید خانواده و عزیزانت و بزنی!؟

 

نازنین انگشتهایش را بهم پیچ و تاب داده و نفسی عمیق از ریه بیرون داد.

– من فقط می‌خوام برای تصمیمم احترام قائل شید… منم می‌خوام مثل فرید کاری که درست می‌دونم و انجام بدم. گناهه؟!

 

– گناه!

 

سپس با پوزخند سر تا پای دخترش را از نظر گذراند و سری با تأسف چپ و راست کرد. چند ثانیه مکث کرد.

– ببین نازی جان، من بخاطر تو با فرید بدرفتاری کردم! بعد تو میخوای زن اون آدم مریض بشی؟

 

چشمهایش را چند ثانیه برهم نهاده و لب جنباند.

– من تصمیمِ خودم و گرفتم.

 

بهناز تلخ لبخند زده و سوی در رفت.

– حرفی باهات ندارم نازی، تمام تلاشمون و کردیم و یک هفته است من و بابات داریم در این مورد صحبت میکنیم، وقتی حرفت اینه، منم کاریت ندارم و همون‌طور که از فرید گذشتم و دل کندم، از توهم می‌گذرم. این و بدون که ما فعلا چند ماهی اجازه نمی‌دیم با پسره عقد کنی، بهتره فعلا فرصت فکر کردن داشته باشی! شب بخیر…

 

همین‌که از در بیرون رفت، صدای جیغ و دادی را در داخل کوچه شنید.

ناخودآگاه جلوی پنجره رفته و نگاهی به بیرون انداخت.

وقتی آمبولانس را دم در خانه‌ی سپهری دید، با ناراحتی زیر لب با خود زمزمه کرد.

– جلال خانِ بیچاره‌ دوباره حالش بد شده!

 

°•

°•

 

 

فرهام را در آغوشش جا به جا کرده و دست آزادش را سوی غزل گرفت.

– بگیرش…

 

دخترک با استرس دست فرید را گرفته و به آرامی زمزمه کرد.

– یعنی واسه چی بهناز خانم صدامون زده؟

 

فرید با بی‌خیالی شانه بالا انداخت و فشار اندکی به دست یخ زده‌ی غزل داد.

– آروم باش دیوونه!

 

دخترک نفسی عمیق کشیده و مقابل در توقف کردند.

فرید دست برد که با کلید در را باز کند، اما غزل سریعتر اقدام کرده و زنگ در را فشرد.

– بهتره در بزنیم که مطلع بشن.

 

در که گشوده شد، فرید دست پشت کمرش گذاشته و با خشمی اندک لب زد.

– یک هفته است اینجا زندگی نمیکنیم انگار چقدر شده که ناز می‌کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

بلاخره غزل کوتاه اومد 😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x