غزل بدون حرف سری تکان داد.
همینکه در را گشودن، صدای بهناز به گوش رسید که داشت نازنین را صدا میزد.
داخل که رفتند، زن با عجله به پیشواز رفت.
بدون توجه به نگاه متعجبِ غزل، با محبت فرید را بغل گرفت.
با دلتنگی بوسه بر بازوی پسرکش نشانده و لب زد.
– خوش اومدی دردت به سرم.
غزل گلویی صاف کرده و سلام داد. بهناز نگاهش سوی او چرخید و از فرید فاصله گرفت.
چند ثانیه نگاهش کرده و سپس سری تکان داد.
جلو رفته و فرهام را از غزل گرفت.
– بریم داخل…
فرید دست غزل را گرفته و با قدمهای آرام راهی خانه شدند. در همان حین بهناز خانم مشغول رفع دلتنگیش با فرهام شد.
همینکه وارد خانه شدند، نازنین را دیدند که گریه کنان روی مبل نشسته بود.
فرید با اخم به قدمهایش سرعت داده و خودش را به دخترک رساند.
– چی شده نازی؟!
نازنین از جا بلند شده و زیر لب گفت:
– سلام. چیزی نیست، بابات یه کوچولو مریضه.
غزل با نگرانی اطراف را نگاه کرد که ببیند سعیدخان خانه است یا نه!
فرید پوزخند زد.
– من از مریضی بابا خبر داشتم، میدونم بابا به قدری مریض نیست که تو اینجا بشینی زار زار گریه کنی!
دخترک با بغض سر تکان داد. نگاهش را به قالی دوخت و پاسخی نداد.
فرید بازویش را گرفت و اشاره کرد بنشیند.
همان لحظه بهناز خانم وارد خانه شد.
با صورتی اخم آلود نازنین را مخاطب قرار داد.
– چته! نگفتم با این سر و ریخت نمیای پایین؟
با مظلومیت زمزمه کرد.
– خودت صدام زدی! چکار میکردم مامان؟
بهناز نشست و درحالی که موهای طلایی رنگِ فرهام را نوازش میکرد، با لحنی تلخ و گزنده جواب داد.
– همیشه حرفهای من و نصفه نیمه فهمیدی!
نازنین جوابی نداد و فرید با عصانیت تقریباً داد زد.
– میشه بگید چرا من و صدا زدین؟ گفتید بیام و بشینم دعوای شمارو نگاه کنم!؟
بهناز کودک را زمین گذاشت و دستهایش را روی زانو هایش قفل کرد.
– من و پدرت خیلی فکر کردیم، میخوایم دیگه مانعی سر راه تصمیمِ نازی نباشیم. میتونه با اون پسر ازدواج کنه.
همین حرف کافی بود که صورت فرید قرمز شود و مانند شیری زخمی به غرش کردن بیفتد.
– چی بهی!
بهناز نیم نگاهی به صورت بدون حس و سرد غزل انداخت و سپس جوابگو شد.
– ما نمیتونیم دیگه زورش کنیم… اگه زیاد اصرار کنیم ممکنه نتیجه خیلی بدتری بگیریم! ما تصمیمش و زیر سوال نمی بریم، اما نمیتونیم اون پسر و هم مثل داماد این خانواده نگاه کنیم و اجازه بدیم رفت و آمد داشته باشه… یعنی ازدواج میکنن اما فقط نازنین به این خونه میاد، ما نه خونهی اونا میریم و نه میتونیم اجازه بدیم اون پسر بیاد اینجا!
فرید با حالتی هیستریک شروع به قهقهه زدن کرد و سپس شروع کرد در خانه راه رفتن.
نازنین با سری پایین گریه میکرد و بهناز خانم دوباره گفت:
– ببین فرید جان عصبانیت نمیخواد، این دختر داره خودش و هلاک میکنه! زن توهم برگشته سر خونه زندگیش و مشکلی نیست.
فرید طاقت نیاورده و داد زد.
– مشکلی نیست؟ مشکل از نظر شما چیه!
زن جوابی نداد و غزل ناخودآگاه از جایش بلند شد.
بدون توجه به نگاه خیره و موشکافانهی بهناز خانم، جلو رفت و بازوی فرید را گرفت.
– فرید!
سپس صدایش را پایین آورده و به نحوی که فقط فرید متوجه شود لب زد.
– نازنین داره گریه میکنه..بعدا با مادرت تنهایی صحبت کنید.
مرد سری تکان داد و بازویش را از دست دخترک کشید.
با قدمهای شتاب زده راهی حیاط شد.
بهناز سعی کرد زبانش را غلاف کند و حرفی بار غزل نکند… حداقل چند ساعتی را بدون بحث سر کنند!
°•
°•
سیگاری آتش زده و جلوی در شروع به قدم زدن کرد.
با شنیدن صدایی، به سوی راستش چرخید.
– سلام.
نگاهی به چشمهای خوش رنگ و کشیدهی آیرا کرده و جواب داد.
– سلام آیراجان.
دخترک انگشت هایش را بهم پیچ و تاب داد.
– چیزه… شما با داداش خاویر رفیق بودین؟
فرید لبخندی زده و سر تکان داد.
– اره. اونم از اون رفیق های خیلی صمیمی! چطور کوچولو خانم؟
آیرا نگاهی به اطراف انداخت و با خوشحالی جواب داد.
– داداشم برگشته… از این به بعد قراره پیش ما بمونه.
چشمهای فرید درشت شده و با ناباوری لب زد.
– خاویر اومده اینجا!
آیرا سری تکان داد و بیشتر به فرید نزدیک شد.
– چیزه… اومده یعنی مجبور شد که بیاد! خودتون که جریان و میدونید، زیاد از من خوششون نمیاد داداش خاویر و لعیا خانم، گفتم بیام بهتون بگم که باهاش حرف بزنید.
فرید دستش را روی بازوی آیرا گذاشت و لبخندی زده.
– چی شده که میخوای بهش نزدیک بشی؟
آیرا نفسش را به یکباره بیرون داد و به دیوار تکیه داد. چشمهایش را به آسمان دوخت.
– خیلی دلم میخواد منو مثل خواهرش ببینه… نمیخوام من و مقصر جدایی پدر و مادرش بدونه… درسته با اومدن مادرِ من زندگی اونا بهم ریخت، اما من چه گناهی دارم که باید از داداشم سردی ببینم! آره درسته روزای سختی داشتن و چیزای بدی و با مادرش تجربه کردن، اما من چه گناهی دارم؟ گناهکار اصلی پدرم و مادرم بودن… اونا که دارن تقاص پس میدن!
بغضش موجب شد که دیگر حرفی نزدند و فرید هم با دلسوزی نزدیکش رفت.
– الان خاویر خونه است؟
– نیست، صبح زود رفت. داداش ساعد گفت تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه شمایی! گفت قبلا خیلی رفیق بودین و تنها آدمی هستید که
اخلاقِ داداش خاویر و میدونید.
فرید با لبخند سری تکان داد.
– درسته اما سالهاست که باهاش در ارتباط نیستم. من چی میتونم بهش بگم خانم کوچولو؟ بگم بیا با خواهرت خوب رفتار کن!
به فرید نگاه کرده و لبخند زد.
چشمهایش را تنگ کرد و با هیجان لب زد.
– بیا واسه شام باهم برید بیرون، یکم مردونه صحبت کنید شاید ذهنش باز شد. آخه من خیلی دوس دارم باهم خوب باشیم. اصلا آدم نگاش میکنه معلومه چقدر داداشِ غیرتی و پشتوانهی خوبی ازش در میاد!
مردانه خندید و سیگارش را در سطل زباله انداخت. نفسی تازه کرده و با لبخند گفت:
– اینجا بمونیم تا برگرده؟
آیرا چند ثانیه فکر کرده و سپس با ناراحتی لبش را چین داد.
– دیر میاد… شماره رو از زنش گرفتم، بهتون بدم؟
– نه.. وقتی اومد بگو ساعد بهم خبر بده.
دخترک با عجله لب زد.
– قول میدین کمکم کنید؟
مرد پلک طولانی زد.
اینبار دخترک با خوشحالی تشکر کرده و به خانه برگشت.
فرید نفسی عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد.
– دلم برات تنگ شده بود رفیق…
سپس با حسرت ادامه داد.
– چقدر راحت به دوری آدمای عزیز زندگی عادت میکنیم! تا چندسال پیش جونمون به جون هم بند بود و حالا چی!
#نویسندهنوشت
دستش را روی بازوی فرید کشید.
– چرا تو فکری فریدم!
فرید لبخندی زده و دستش را باز کرد.
به آغوشش اشاره کرد و غزل سریع خودش را میان بازو هایش جای داد.
سرش را به مبل تکیه داد و نفسی عمیق از ریه بیرون داد.
– امروز یه اتفاقی افتاد که ذهنم بهم ریخت!
غزل سرش را اندکی کج کرد که صورتش را ببیند. به آرامی شروع کرد نوازش کردن ته ریش فرید و زمزمه کرد.
– چی شد؟ اتفاق بدی افتاد؟
سری چپ و راست کرد.
– اتفاق بد که نه، اما یه کوچولو از خودم خجالت کشیدم. ما آدما چقدر میتونیم نامرد باشیم!
دخترک که حرفهایش را متوجه نشده بود، اخمی کرده و لب زد.
– چی شده! واسه چی این فکر و کردی؟
فرید نگاهش را به چشمهای نگران غزل دوخته و لبخندی کمرنگ بر لب هایش نشاند.
– این همسایهی خودمون و دیدی؟ خانوادهیجلال آقا رو میگم… دیدشون اصلا؟
غزل چند ثانیه فکر کرده و سپس با تردید جواب داد.
– همونکه چند ماه پیش خانومش ترکش کرد؟
فرید سر تکان داد.
– آره همون… بچههاش رو دیدی؟
– اره زندگیم یکبار دیدم. چطور؟
نفسی با حسرت رها کرده و با ناراحتی لب زد.
– خوبه. یه پسر دیگه هم داره، چند سالی از من بزرگتره، اسمش خاویره… وقتی نوجوان بودیم شب و روزمون باهم میگذشت! رفیق چیه مثل داداش بودیم… چندسال پیش مادرش فهمید این جلال خان یه زن دیگه هم گرفته و ازشون پنهون کرده! رفت زن وبچهای که پنهون کرده بود و آورد ورِ دل لعیا خانم که زن دومش بود! خاویر با اینکه این خانم مادر واقعیش نبود، پشتش در اومد و باهم از اینجا رفتن… میدونی جالبیش کجاست؟ پسر خودش باهاش نرفت ولی خاویر اجازه نداد عزتش پایین بیاد و باهاش رفت. انگار تازگیا بخاطر مریضی جلال آقا برگشتن، امروز خواهرش اومد و بهم گفت با خاویر صحبت کنم. من چه رفیقی بودم که اینهمه سال ازش نپرسیدم! خاویر رفت و کلی سختی کشیده.. از این زندگی مرفه جدا شد و رفت توی یه محلهی پایین شهر از زنی که در حقش مادری کرده بود مراقبت کرد… من چرا هیچوقت به یادش نیفتادم!؟
به آرامی با دست آزادش پلک هایش را ماساژ داد.
– الان که خواهرش گفت باهاش صحبت کنم و من قول دادم، اما خجالت میکشم غزل! من چه رفیقی بودم که اینهمه سال ازشون بیخبر بودم و حتی یه ساعت به دیدنش نرفتم!
ممنون قاصدک جان امشب از آهو و نیما پارت نمیذاری