آشفتگی نگاهش فرید را سرخوش کرده و بوسه هایش روی گردن دخترک از سر گرفت. زبانش را روی لالهای گوشش کشید و دستش روی قفل سوتینش که نشست.
غزل تاب نیاورده و آرام نالید.
– پاهام درد میکنه.. بشینیم.
میدانست بدنش سست شده و دیگر توانی برای ایستادن ندارد.
لبخندش را مهار کرده و دست زیر پاهایش گذاشت.
تن غزل را روی اپن گذاشته و با صدایی بم زمزمه کرد.
– چشاتو باز کن دردت به جونم.
ناخودآگاه چشمهای غزل گشوده شده و فرید با رضایت روی رانهایش دست کشید.
انگشتش را روی لبهای قرمز شده و ورم کردهی غزل کشیده و چشمکی زد.
– خوش میگذره!
غزل با خجالت نگاه گرفت و ریز خندید.
فرید دستش را بالاتر برده و همانگونه که جای جای تنش را نوازش میکرد، زمزمه کرد.
– خجالت نکش دار و ندارِ فرید…
حرفهایش موجب میشد که دخترک سست تر شود و هر لحظه بدنش بیشتر تمنای وصال کند.
فرید پیراهن خودش را کامل از تنش در آورده و سپس دستش سمت شلوار غزل رفت.
– میخوای بیای پایین؟
دستش را دور گردن فرید گذاشته و بدون اینکه فرمانی روی کارهایش داشته باشد، لبهای پسرک را به کام کشیده و فرید ابرو هایش بالا پرید.
دست زیر پاهایش گذاشته و دور کمرش حلقه کرد.
به آرامی از اپن فاصله گرفته و غزل را زمین گذاشت.
حالا دخترک دراز کشیده و فرید روی خیمه زده بود.
غزل پاهایش را به آرامی از دور کمر فرید باز کرده و با نفس نفس لب جنباند.
– میشه برق و خاموش کنی!
فرید سری تکان داده و بلند شد.
پس از خاموش کردن برق، سر جایش برگشته و اینبار بدون ملاحظه، لباس دخترک را کامل در آورد.
– غزلم… زندگیم..
به آرامی صدایش زده و لب هایش با حالتی جنون وار شروع به بوسه زدن تن دخترک کردند.
حالا دیگری دستهای غزل هم روی تن فرید به گردش در آمده بودند و صدایش خانه را پر کرده بود.
گویا برای خواستنش به دنبال بهانه بود و فرید با خشمش این بهانه را دستش داده بود.
تاریکی اتاق موجب شده بود شرمش را از یاد برده و همراهیش پرشور شود.
پاهای برهنهاش دوباره دور کمرش مرد حلقه شده و همین فرید را بیتاب تر کرده و پاهایش را چنگ زد…
°•
°•
به آرامی لبهای لرزان دختر را بوسید.
– دورت بگردم بریم حموم؟ میتونی یا خوابت میاد؟
غزل پیراهن فرید را چنگ زده و به آرامی تن زد.
پاهای کرختش را جمع کرده و دستی به گردنش کشید.
– اره میتونم.
به آرامی بلند شد و فرید هم دنبالش از جا برخاست.
برق را روشن کرده و با دقت صورت دخترک را از نظر گذراند.
غزل پره های پیراهن را بهم نزدیک کرده و سوی اتاق خواب رفت.
وقتی دید که فرید دنبالش روانه شد، با تعجب سوال کرد.
– تو کجا میای!؟
– خب منم میام حموم.
غزل سر جایش توقف کرده و با اخم به سویش برگشت.
– نمیخوام. درد دارم تنهایی برم.
فرید با جدیت بازویش را گرفته و سوی حمام کشید. بدون توجه به صورت ناراضی غزل، همراهش داخل حمام رفت.
به پیراهنی که تنش بود اشاره کرد.
– درش بیار… دو ساعت اونجا ناله میکنی الان باز یادت اومده خودتو بپوشونی؟ دیوونهای دختر! برش دار…
با بغض پیراهن را در آورده و پشت به فرید زیر دوش رفت.
فرید سری چپ و راست کرده و به آرامی بغلش کرد.
بوسه روی گونهاش نشاند.
با لبخندی عریض کنار گوشش زمزمه کرد.
– همه جوره زنم شدی!
غزل با بغض زمزمه کرد.
– همه جوره پدرم و در آوردی! پاهام خشک شدن از بس رو هوا بودن…!
فرید نتوانست قهقهاش را کنترل کند و همانگونه که به آرامی مشغول ماساژ شکمش بود، سرش را بوسید.
– درد داری غُرغُرو؟
سرش را به سینهی فرید تکیه داده و چشمهایش را بست.
– اهوم.
فرید با شیطنت دستش را پایین برده و همینکه خواست به رانش برساند، غزل در جایش پرید و دستش را پس زد.
– نکن!
فرید محکم بغلش کرده و پس از بوسه زدن به گردنش، خیره به کبودی های تن دخترک، لبخندی زده و با آرامش چشم بر هم گذاشت.
°•
°•
با حس دستی روی صورتش، چشم گشود.
همینکه جلوی دیدگانش روشن شد، چشمهای درشت و خندان پسرکش را دید و با محبت لبخند زد.
فرهام را روی سینه اش گذاشت و لپش را کشید.
– خوبی پدرسوخته؟
نگاهش را اطرافش چرخاند و وقتی غزل را ندید، سر جایش نشست.
فرهام را بوسیده و گلویی صاف کرد.
– غزل!
دخترک از آشپزخانه بیرون آمده و همانگونه که مشغول نوشیدن چایی بود، لبخند زد.
– صبح بخیر…
فرید پس از خمیازه کشیدنی، ساعت مچیش را نگاه کرد و سپس با نگرانی به غزل نگاه کرد.
کبودی لب هایش زیادی به چشم می آمد و همین موجب شد با جدیت اشاره کند که دخترک بنشیند.
– بیا اینجا ببینم.
غزل کنارش نشسته و فرید اخم بر ابرو نشاند.
– من دیشب خیلی اذیتت کردم؟ ببینم لباتو!
سپس با اخم لب هایش را نگاه کرده و بینی برچید.
وقتی لبخندِ شیطان دخترک را دید، چشمهایش را تنگ کرد.
– چی شد وروجک؟
با همان لبخند پر شیطنت، شانه بالا انداخت و نگاهش را به پنجره دوخت.
– داره ظهر میشه! نمیریم واسه وسیله خریدن؟
فرید از جایش بلند شده و درحالی که موهای بهم ریختهاش را با دست مرتب میکرد، نگاهی به بیرون انداخت.
– میریم. برو لباس بپوش بریم.
غزل سری تکان داد و به آرامی برخاست.
نگاهی به فرهام انداخته و رو به فرید لب زد.
– لباس فرهام و عوض کنم؟
فرید با خستگی خمیازه کشیده و بدنش را کش و قوس داد.
بینی بالا کشیده و سری به معنی نه چپ و راست کرد.
– نه خودم حاضرش میکنم.
دخترک با قدمهای محتاطانه راهی اتاق شد و فرید هم سوی پسرکش رفت.
– بیا ببینمت پدرسوخته!
°•
°•
با خستگی کش موهایش را گشوده و نگاهش را به سقف ماشین دوخت.
با گرم شدن رانش، چشمهایش پایین رفته و به صورت فرید نگاه کرد.
– خسته شدی؟
لبخندی زده و سر تکان داد.
– یکمی..
سپس برگشته و به فرهام که خوابیده بود نگاهی کرد.
– قالی و چیزای مهم دیگه رو که گرفتیم، برگردیم بقیهش بمونه واسه روز دیگه؟
فرید دستش را به آرامی نوازش گونه روی رانش کشید و سپس به آرامی گوشت رانش را فشرد.
– من فردا کار دارم. آخر هفته باز میفتیم دنبالش… باشه؟
غزل لبخندی زده و دستش را روی دست فرید گذاشت.
– نکن، دردم میگیره.
مرد سرش را جلو برده و به آرامی بوسه بر گونهاش نشاند.
چشمکی به نگاه تیز شدهی غزل زده و زمزمه کرد.
– درد دوس نداری خانوم؟
دخترک نتوانست جلودار خندهاش شود و آرام خندید.
فرید دستش را از زیر دستش کشیده و سپس با خنده نگاهی به آیینه انداخت.
به یکباره خندهاش جمع شده و با اخم سرش را جلوتر برد.
با دیدن چانهی خودش، ناخودآگاه دهانش از تعجب باز شد.
– این چیه غزل!
غزل لبش را گزید و سریع جوابگو شد.
– خب… صبح خندیدم که!
فرید با همان چشمهای درشت شده، به صورت مظلومش نگاه کرد.
– خندیدی غزل!؟ خنده چه ربطی داره دختر؟
سپس دستش را به چانهاش کشید.
– ببین چطوری کبودش کردی! لعنت بهت! چرا نگفتی با این ریخت نرم پیش بابام؟! قشنگ معلومه جای لب و دندونه!
غزل لبخندش را به سختی مهار کرد.
– خب دردم گرفت دیشب، همین دمِ دستم بود… کوچولوه که!
فرید با همان چهرهی علامت سوال طور، به سمت دخترک خم شد.
– غزل من داشتم دلسوزی میکردم که تورو کبود کردم دختر!
غزل نگاهش را به رو به رو دوخته و با اخم شانه بالا انداخت.
مرد چند ثانیه نگاهش را با دقت به چشمهای غزل دوخت و وقتی متوجه شد نمیخواهد جواب بدهد، دور شده و ماشین را روشن کرد.
این شیطنت های غزل شیرین بودند و نمیخواست با برخورد کردن، دخترک را دلزده کند.
°•
°•
فرید دستی به موهایش کشید و زیر چشمی به فرناز نگاه کرد.
با دقت مشغول نوشتن کپشن پست فرید بود و تمام حواسش به کارش جمع بود.
مرد گلویی صاف کرد.
– باز باید ادای مجرد بودن در بیارم؟
فرناز سری تکان داد و با لبخندی زورکی جوابگو شد.
– آخر هفته برو بنر بذار وسط شهر! مجبوری متأهل بودنت و جار بزنی؟
فرید با اخم سری تکان داد و از جایش بلند شد.
همانگونه که وسط اتاق قدم میزد، پس از چند ثانیه ایستاد و جواب داد.
– اره… مجبورم چون با پنهون کردنش انگار بهش خیانت کردم. چه لزومی داره؟
– میگم فعلا طرفدار جمع کن، بعدش هرکار میخوای انجام بده!
فرید تاب نیاورده و داد زد.
– من طرفداری که واسه خاطر مجرد بودن منو بخواد و چکار کنم!؟ بذار اگه کسی میخواد طرفدار بشه، هنرمو دیده باشه نه این بچه بازیا!
فرناز پس از پست کردن عکس، موبایل را روی عسلی گذاشته و دستهایش را بهم قفل کرد.
چند ثانیه به صورت خشمگین پسرک خیره مانده و سپس سری چپ و راست کرد.
– اوکی… اعلام کن که زن داری. اما دیگه انتظار نداشته باش من دنبال کارات باشم! وقتی میگم فعلا حاشیه نمیخواییم و زندگی خصوصی و دخل نده، حتماً صلاح دیدم اینطوری باشه. زورکی نیست اما، هرکار میخوای انجام بده!
از جایش بلند شده و سوی پنجره رفت.
نگاهش را به بیرون دوخت و به نفسهای تند شدهی فرید توجه نکرد.
مرد دوباره سرجایش نشست، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و آرام زمزمه کرد.
– جایی این سوال و مطرح نکنن که دروغ جواب ندم! اوکی؟
فرناز لبخندی با رضایت شده و سپس با آرامش جواب داد.
– نگران نباش!
❄️❄️
❄️
#پارتسیصدوچهلوهفت
اشک هایش را پاک کرده و زیر چشمی به صورت حق به جانب و ناراحت مادرش نگاه کرد.
– یعنی بابا قبول کرده من با قباد ازدواج کنم؟
– تو چی؟ قبول میکنی طبق اون شرایط باهاش ازدواج کنی!؟ حاضری بخاطر اون مرتیکه قید خانواده و عزیزانت و بزنی!؟
نازنین انگشتهایش را بهم پیچ و تاب داده و نفسی عمیق از ریه بیرون داد.
– من فقط میخوام برای تصمیمم احترام قائل شید… منم میخوام مثل فرید کاری که درست میدونم و انجام بدم. گناهه؟!
– گناه!
سپس با پوزخند سر تا پای دخترش را از نظر گذراند و سری با تأسف چپ و راست کرد. چند ثانیه مکث کرد.
– ببین نازی جان، من بخاطر تو با فرید بدرفتاری کردم! بعد تو میخوای زن اون آدم مریض بشی؟
چشمهایش را چند ثانیه برهم نهاده و لب جنباند.
– من تصمیمِ خودم و گرفتم.
بهناز تلخ لبخند زده و سوی در رفت.
– حرفی باهات ندارم نازی، تمام تلاشمون و کردیم و یک هفته است من و بابات داریم در این مورد صحبت میکنیم، وقتی حرفت اینه، منم کاریت ندارم و همونطور که از فرید گذشتم و دل کندم، از توهم میگذرم. این و بدون که ما فعلا چند ماهی اجازه نمیدیم با پسره عقد کنی، بهتره فعلا فرصت فکر کردن داشته باشی! شب بخیر…
همینکه از در بیرون رفت، صدای جیغ و دادی را در داخل کوچه شنید.
ناخودآگاه جلوی پنجره رفته و نگاهی به بیرون انداخت.
وقتی آمبولانس را دم در خانهی سپهری دید، با ناراحتی زیر لب با خود زمزمه کرد.
– جلال خانِ بیچاره دوباره حالش بد شده!
°•
°•
فرهام را در آغوشش جا به جا کرده و دست آزادش را سوی غزل گرفت.
– بگیرش…
دخترک با استرس دست فرید را گرفته و به آرامی زمزمه کرد.
– یعنی واسه چی بهناز خانم صدامون زده؟
فرید با بیخیالی شانه بالا انداخت و فشار اندکی به دست یخ زدهی غزل داد.
– آروم باش دیوونه!
دخترک نفسی عمیق کشیده و مقابل در توقف کردند.
فرید دست برد که با کلید در را باز کند، اما غزل سریعتر اقدام کرده و زنگ در را فشرد.
– بهتره در بزنیم که مطلع بشن.
در که گشوده شد، فرید دست پشت کمرش گذاشته و با خشمی اندک لب زد.
– یک هفته است اینجا زندگی نمیکنیم انگار چقدر شده که ناز میکنی!
تکراری بود🙄
چرا تکراری فرستادی قاصدکی
قاصدک عزیزم دقت کن