فرید اخم کرده و جدی لب زد.
– چشاتو باز کن غزل!
خودکار چشم گشود و به فرید نگاه کرد.
مرد با لبخند گفت:
– چی میخوای بهم بگی؟ آدم که از شوهرش شرم نمیکنه دیوونه!
لبش را به معنای نداستن جلو داده و پس از چند ثانیه، لب جنباند.
– چی بگم الان خب؟
فرید تلاش کرد تا به صورت شرمگین و بامزهاش عکس العملی نشان ندهد.
سرش را بیشتر جلو برده و جواب داد.
– بهم ابراز علاقه کن.. شوهرتم مثلا، نیاز دارم.
سری تکان داد و زبان بر لب هایش کشید. بوسهای روی استخوانِ فک فرید نشاند.
– اینم ابراز علاقه! خوب نبود؟
سوالی که در انتها پرسیده بود قلب مرد را به بازی گرفته بود و میخواست ساعت ها میان آغوشش دخترک را بچلاند… اما به اجبار اخم کرده و توپید.
– با حرف زدن. بوس کردن که قبلاً هم انجام دادی!
کلافه پوف کشیده و نالید.
– فرید اذیتم میکنی تو! چشاتو ببند تا با حرف هم بگم… من تا حالا به هیچ مردی که ابراز علاقه نکردم.
فرید گوشش را مقابل دهان دخترک گرفت.
– اینجا بگو… نمیبینمت.
غزل که از شدت استرس ضربان قلبش را در سرش حس میکرد، به آرامی لب زد.
– دردت به جونم.
فرید چشم بر هم نهاده و لبخندی که بر لبانش نشسته بود را اینبار مهار نکرد.
غزل را میان بازو هایش فشرد و لب هایش را بر چشمِ دخترک نهاد.
پشت پلکش را بوسید و با صدایی آرام زمزمه کرد.
– من فدای تو بشم قندِ من!
دوباره پلکهایش را محکم بهم فشرده و آرام خندید.
– دیگه گفتم تموم شد.
فرید با وسواس صورتش را نوازش کرد.
– باز کن چشاتو ببینم.
کاری که گفته بود را انجام داد و مرد با مهربانی گفت:
– تموم نمیشه که… این لحظات شیرین با تو تا عمر دارم، نباید تموم بشه!
خواست لبهایش را دوباره برای بوسه جلو ببرد که صدای زنگ موبایلش در اتاق پیچید.
از روی دخترک بلند شده و گلویی صاف کرد.
قبل از وصل کردن تماس، رو به غزل با صدایی متعجب لب زد.
– ریحانه است!
غزل که نگران شده بود، سریع در جایش نشست و با دقت به فرید خیره شد.
ریحانه نگاهی به پسرکش که عمیق خوابیده بود انداخت و موبایل را در دستش چرخاند.
با لبخندی شیطانی از جایش بلند شد.
– من دوست دارم مامانی… اما لازم بود برای کشوندنِ بابات اینجا، یه کوچولو دروغ بگم و از تو استفاده کنم!
لبش را گزید و جلوی پنجره رفت.
نگاهش را به آسمان دوخته و با خودش زمزمه کرد.
– گفتم که تو مریضی و بد خواب شدی پسرم؛ اینطوری غیر ممکنه فرید نیاد دنبال پسرش!
قهقهه زده و جلوی آیینه رفت.
موهایش را بیشتر پریشان کرده و دستی به رژ لبش کشید تا اندکی رنگش را طبیعی تر کند و معلوم نشود آرایشش تازه است.
صدای ماشینی که دم در خانه پارک شد را شنید و نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
– رسیدی پس…
سریع به اتاق خواب رفته و فرهام را بغل گرفت.
– وای چقدر که سنگینی مامان!
در آپارتمان را باز کرده و خودش روی مبل نشست.
اندکی چهرهاش را خواب آلود نشان داده و به در خیره ماند.
حدودا یک دقیقه بعد، در کامل باز شد و با دیدن فرید، لبخندی زده و برخاست.
اما وقتی غزل را دید که دنبالش داخل آمد، لبخندش جمع شده و زیر لب جواب سلامشان را داد.
غزل که نگران بود، با عجله کفشش را از پا در آورده و به سویش رفت.
– خوابش گرفت؟
ریحانه با خشم بچه را به بغل غزل سپرده و فقط سری تکان داد.
به سوی فرید رفت.
– چرا اینم دنبالِ خودت کشوندی اینجا؟
فرید که نگاهش به غزل بود، بدون توجه فقط لبخند زد.
دید که دخترک با محبت بر صورت فرهام بوسه زده و با لبهایش تب کودک را چک کرد.
ریحانه دستش را روی بازوی فرید گذاشت.
– با تو دارم حرف میزنم فرید!
فرید تکانی خورده و نگاهش کرد.
اشاره ای به غزل کرده و جواب داد.
– چون غزل بیشتر از ما اخلاق بچه رو بلده و بیشتر از تو در حقش مادری کرده… اگه بیتابی کنه، فقط غزل میتونه آرومش کنه.
سپس بازویش را پس کشیده و به غزل و فرهام نزدیک شد.
– تب داره؟
غزل با خوشحالی سر بلند کرد.
– نه خداروشکر دمای بدنش خوبه. لباس تنش کنم که بریم؟
🪷🌱
#پارتدویستونودوشش
فرید با محبت لبخند زد.
– تنش کن دورت بگردم.
سپس نگاه به ریحانه سپرد.
– اتاق و به غزل نشون بده که بچه رو حاضر کنه. باید صبح زود برم سرکار، دیر وقته!
زن با نارضایتی سوی اتاق رفته و در دل شروع کرد به غزل فحش دادن.
یک درصد هم فکر نمیکرد فرید با این دخترک بیایید و همه چیز بهم بخورد!
با خودش فکر کرده بود مرحلهی سخت فقط این است که چگونه فرید را بری ماندن متقاعد کند.
°•
°•
°• فصل چهارم: اگه تموم بشه چی!؟ °•
لباسی که برای فرید اتو کرده بود را روی تخت گذاشته و با استرس به ساعت دیواری نگاه کرد.
کلافه نفسش را از سینه بیرون داد.
امشب قرار بود که قباد دوباره به دیدن خانواده بیایید و غزل داشت از استرس سکته میکرد.
یک هفته بود که به قباد میگفت به نازنین بگویید و هنوز پسرک یک کلمه هم درمورد گذشته حرف نزده بود.
از طرفی هم به قباد حق میداد، خودش مگر جرات داشت با فرید یا حتی نازی صحبت کند؟!
بغض کرده نگاهی به فرهام انداخت که خوابیده بود و شروع کرد در خانه قدم زدن.
صدای آب حمام که قطع شد، متوجه شد فرید کارش تمام شده و نگاهش ناخودآگاه به سمت در برگشت.
فرید با لبخند بیرون آمده و درحالی که داشت با حولهی کوچکی موهایش را خشک میکرد، لب زد.
-خوبی خانمم؟
غزل لبخندی عمیق بر لبهایش نشاند. هرچقدر هم استرس داشته باشد، نمیتوانست با فرید سرد باشد و ناخودآگاه همه چیز را از یاد میبرد.
به سوی میز آرایش رفت.
– سشوار خراب شده، بیا با حوله موهات و خشک کنم.
فرید چشمکی زده و از پشت بغلش کرد.
– چرا دستات میلرزه نفسِ فرید؟
سرش را بلند کرده و در آیینه نگاهش کرد.
– خوبم فرید.. بخاطر نازی استرس دارم.
لبخندی تلخ زده و ادامه داد.
– خواستگاری نداشتم خودم که!
فرید خندید و در آغوشش فشارش داد.
– توله سگ میخوای گله کنی؟ خواستگاری که مهم نیست، بعدش مهمه… دیدی چه شیر پسری گیرت اومد؟
نگاهی به فرید انداخت و پلک طولانی زد.
فاصله گرفته و زمزمه کرد.
– قربونت برم. درسته، بعدش مهمه!
ذاتا اوهم نگرانِ بعدش بود، نگران روزی که نازنین بفهمد قباد کیست و یا خوی روانیِ قباد رو شود!
فرید روی صندلی نشست و غزل هم به آرامی شروع کرد خشک کردن موهایش و سعی کرد اینگونه حواس خودش را پرت کند.