رمان یادم تو را فراموش پارت 11

4
(3)

من بهش گفتم اوضاع روحی مسیح نرمال نیست و این اوضاع تو رو هم اذیتت میکنه ، اما اون گوش نکرد و گفت نمیتونه تو رو این همه تنها و ناامید ببینه…

میخواست بهت زندگی بده ، اما خودش هم از هستی ساقت شد…

از همه چیز…

مسیح به طرف مهدیس چرخید…

حالت چشمان پر عذابش ، نشان گر آشفتگی درونش بود…

نشانه ی وجدن درد و عذابی عمیق…

-گفتن این حرف ها چیزی رو حل نمیکنه مهدیس…

تو فقط و فقط میخوای من رو مقصر جلوه بدی و محکومم کنی…

آره من اشتباه کردم…

همه ی این اتفاق ها تقصیر من بود ، من که خودم این ها رو قبول دارم…

پس دیگه چرا با گفتنش میخوای آزارم بدی؟؟

اصلا تو درست میگی من خطا کردم و باعث شدم محیا به این روز بیوفته ، اما چرا به این فکر نمیکنی که بابا منم ادم بودم…

احساس داشتم…

قلب داشتم…

احساسی که در عرض یک شبانه روز مرده بود و قلبی که متلاشی شده بود…

من دیگه هیچی نبودم مهدیس ، هیچی….

چرا هیچ وقت خودتون رو جای من نذاشتید ، تا ببینید دارم از درد و بیچارگی میمیرم…

منم همه چیز رو از دست داده بودم…

حتی اعتمادم رو…

من داغ دار بودم…

در عرض یک هفته دوتا داغ به دلم نشست و واسه یک عمر عزا دارم کرد…

مهدیس من دیگه نمیتونستم ، مثل یک آدم زندگی کنم…

فکر میکنی خودم نمیدیدم که محیا داره اذیت میشه؟

که داره ذره ذره گوشه ی خونه ی من آب میشه ، دم نمیزنه و شکایتی هم نمیکنه…

چرا خواهر من ، میدیم…

ولی …

ولی نمیتونستم کاری کنم مهدیس ، چون گاهی رفتارم اصلا دست خودم نبود ، چرا نمیفهمی من دیگه اون مسیح سابق نبودم…

آره محیا خیلی سعی کرد…

گاهی وقتا تلاشش رو که میدیدم ، خودمم هم بی اختیار به تکاپو می افتادم…

منم سعی کردم و بعضی وقت ها در کنارش انقدر خوب و آروم بودم که…

ولی در آخر میدیدم من واسه ی اون جز عذاب چیزی ندارم…

-واسه همین هم ازش خواستی از خونه ات بره؟؟

واسه همین گفتی ازت ببره و تنهات بزاره؟؟

مسیح سرش را به سمت آسمان گرفت و نفسش را در سینه حبس کرد…

-میدونی وقتی بهش گفتی از خونه ات بره چه حالی شد؟؟

میدونی وقتی از خونه ات ، که تمام امید و آرزوش بود ، زد بیرون چه به روزش اومد؟؟

محیا خیلی ترسیده بود…

نگران بود…

نگران زندگی که حتی به نظر من نمیشد اسمش رو زندگی گذاشت ، ولی اون پای همه چیزش ایستاده بود…

ولی تو همون رو هم ازش دریغ کردی…

-تو از چیزی خبر نداری…

-خب تو بهم بگو تا خبر دار بشم…

مسیح بهم بگو ترس های محیا واسه خاطر چی یا نه بهتره بگم واسه خاطر کی بود؟؟

به من بگو ارزشش رو داشت؟؟

مسیح ناباورانه و متعجب نگاهش کرد…

-منظورت چیه؟؟

-محیا بهم گفت…

گفت که حس میکنه داره از دستت میده…

داره هر لحظه ازت دور تر میشه…

گفت با تمام وجودش حس میکنه که پریسان برگشته ، تا دوباره مسیح رو ازم بگیره…

زندگیم رو بگیره…

مسیح همراه با بیرون دادن نفسش ، چشمانش را بست و به نیمکت تکیه داد…

با خود فکر میکرد،که محیا از کجا این موضوع را فهمیده…

آمدن پریسان را…

چطور متوجه شده و باعث شده این همه بترسد…

مهدیس بازویش را در دست فشرد و آرام تکانش داد…

-حق با محیا بود آره؟؟

آره مسیح؟؟

وقتی گفت من باور نکردم ، گفتم این غیر ممکنه که اون لعنتی برگرده به زندگی تو…

گفتم حتی اگر پریسان هم برگشته باشه ، حتی اگه پشیمون هم باشه ، ولی مسیح دیگه حاضر نیست ، حتی برای چند ثانیه نگاهش کنه…

مسیح؟؟

حالا تو بگو حق با کی بود…

با مــن یا محــیا؟؟

ولی مسیح در سکوت چشمانش را بسته بود…

در حالی که صدای بازی بچه ها را میشنید و از پشت همان پلک های بسته ، هم میتوانست ببیند و همه چیز را همانطور که هست تصور کند…

ماشینش را نزدیک شرکت و در جای همیشگی اش پارک کرد…

کیف و دیگر وسایلش را از روی صندلی برداشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در اصلی شرکت به راه افتاد ، در حالی که ذهنش پر از محیا و اتفاقات دیشب و البته صبح بود…

گوشش برای یک لحظه هم از حرف ها و صدای محیا خالی نمیشد…

با یادآوری ساعتی قبل و چهره ی عصبانی و پر غضب اش ، که به شدت از دست مسیح و شلخته بازی هایش حرص میخورد ناخداگاه لبخندی بر لب نشاند…

حقیقت این بود که چشمان سیاه و درخشان محیا در اوج عصبانیت زیبا تر میشد…

درخشان تر…

صدای جیغ هایش را هنوز میشنید…

با خود فکر میکرد که چرا از شنیدن صدای جیغ هایش ، سردرد نمیگیرد و کفری نمیشود…

نمیدانست چرا از عصبانیت محیا و غر زدن هایش خنده اش میگرفت…

سرش را تکان داد و خواست وارد شرکت شود ، که ماشین آلبالویی پارک شده در کمی آنطرف تر که تقریبا چند روزی میشد آنجا میدیدش نظرش را به خود جلب کرد…

پس از لحظه ایی نگاه کردن ، شانه اش را با بی خیالی بالا انداخت وارد شرکت شد…

امروز باید کارهایش را سریع تر انجام میداد و طبق سفارش و فرمایشات محیا ، به دنبالش میرفت تا او را به آرایشگاه ببرد…

میدانست اگر این بار هم به حرف هایش گوش نکند ، بازهم صدای جیغ هایش را خواهد شنید…

و حالا چقدر دلش میخواست گوش نکند…

سه ماه از ازدوجشان میگذشت و حالا مدتی بود که مسیح هم کمی عوض شده بود…

میخواست و سعی میکرد ، عوض شود…

او هم میخواست زندگی کند…

آرام و بی دغدغه…

با همان افکار وارد شرکت شد و بعد از سفارشات لازمه به همکاران و کارمندانش ، پشت میزش نشت و مشغول رسیدگی به امور روزانه اش شد…

هنوز دقایقی از آمدنش نگذشته بود ، که صدای زنگ تلفن داخلی و پس از آن صدای منشی در فضای اتاقش پیچید…

-جناب مهندس خانومتون شریف آوردن…

چشمان مسیح از تعجب گشاد شد…

قرار نبود محیا به اینجا بیاید ، یعنی تا به حال نشده بود که به محل کار مسیح بیاید، آن هم اینطور بی خبر و سر زده…

پوفی کشید و سرش را تکان داد ، مطمئن بود امروز از دست کارهای عجیب و غریب محیا دیوانه خواهد شد…

در حالی که از روی صندلی چرخانش بلند میشد ، تا پنجره ی اتاقش را باز کند جواب منشی را داد و تلفن را قطع کرد…

-بگید بیاد داخل…

پنجره ی اتاق را باز کرد و سرش را کمی بیرون گرفت…

نگاهش بازهم به آن طرف خیابان و ماشین البالویی کشیده شد، ولی انگار دیگر کسی درون ماشین دیده نمیشد…

در تمام این چند روز حس کرده بود ، سرنشین آن 206 آلبالویی یک زن است و حالا ماشین خالی از حضورش بود…

در با صدای آرامی باز و بسته شد…

مسیح نفس عمیقی کشید و به طرف در چرخید…

-مگه من به شما نگفتم که خودم میا …

ولی با دیدن زنی با چشمان سبز ،که زمانی رنگش را زمردی می پنداشت، حرف در دهانش ماسید…

دهانش باز ماند و چشمانش خیره…

ماه ها میشد که دیگر او را ندیده بود و هیچ خبری هم از او نداشت ، ولی حالا شیک و مرتب رو به رویش ایستاده بود با گستاخی تمام نگاهش میکرد…

پریسان قدمی به داخل اتاق برداشت…

-سلام…

انگار منتظر کسی دیگه بودی…

مسیح بی اینکه اخم کند و یا چهره اش پر غضب و عصبانی شود، با همان ظاهر خونسرد روی صندلی نشست و بی توجه به او و حضورش مشغول به کارش شد…

پریسان که از هیچ پنداشته شدن ، مثل همیشه حرص میخورد ، قدمی دیگر جلو آمد و رو به روی میز براق ایستاد…

-مسیح؟؟

صدای محکم و رسای مسیح در اتاق پیچید…

-بـــرو بیـــرون…

-مسیح جان خواهش میکنم ازت…

من اومدم اینجا تا کمی با تو حرف بزنم…

لطفا به من نگاه کن…

تو هنوز از من ناراحت و دلگیری؟؟

مسیح برگه ها را روی میز رها کرد…

صاف نشست ، به صندلی اش تکیه داد و به چشمان پریسان نگاه کرد…

چشمانی که دیگر برایش خوشرنگ و زمردی نبود…

از این رنگ بیزار بود…

حقیقت این بود که این چشمها و این نگاه های خیره و آتشین ، دیگر دلش را نمیلرزاند و وجودش را متلاطم و طوفانی نمیکرد…

پس از چند لحظه نگاه کردن ، سرش را بالا انداخت و باز با برگه های روی میزش مشغول شد…

-نوچ…

نمیتونم بهت نگاه کنم ، چون حالم بهم میخوره…

میدونی که ازت متنفرم…

حالا گمشو بیرون…

پریسان لبش را با دندان فشرد و دستانش را مشت کرد درحالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند و کار را بیش از اینخراب نکند…

-نمیرم مسیح…

نه تا وقتی که حرف هام رو نزنم…

چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم بیام سراغت یا نه ، حالا که اومدم نمیرم…

تو هم باید به حرفهام گوش بدی…

-من حرفی با تو ندارم…

هیچ علاقه ایی هم به شنیدن حرف های مزخرف و چرندت ندارم…

-ولی من دارم…

هرچی هم باهام بد رفتاری کنی ، ولی من بازم با تو حرف دارم…

مسیح سرش را بالا گرفت ، دیگر تحمل این همه نزدیک بودن و نگاه کردنش را نداشت…

واقعا حالش بهم میخورد و از دیدن صورتش چندشش میشد…

بینی اش را چینی انداخت و لبانش را با حالت انزجار جمع کرد …

-خیلی خب حرفت و بزن و سریع از اینجا برو تا طاقتم تموم نشده و خودم پرتت نکردم بیرون…

-چرا با من اینجوری میکنی مسیح؟؟

چرا با من مثل یک تیکه آشغال رفتار میکنی؟؟

دیگه کافی نیست این رفتار؟؟

مسیح لبخندی زد و پس از چند لحظه با صدای بلند خندید…

-مثل یک آشغال؟؟

پس چی ؟؟ فکر کردی کی هستی جز یه آشغال ؟؟

پریسان سرش را پایین انداخت…

تحمل این نگاه های تحقیر آمیز و پر نفرت را نداشت…

ولی چاره ایی نداشت…

او هنوز اسیر و در بند بود و خلاصی هم نداشت…

نفس عمیقی کشید و روی یکی از مبل های وسط اتاق نشست…

-باشه مسیح خان اشکالی نداره ، هرجور دلت میخواد باهام حرف بزن..

بهم توهین کن…

فحش بده…

ولی من ناراحت نمیشم و ازت به دل نمیگیرم…

چون بهت حق میدم از من دلگیر و رنجیده باشی اما…

مسیح تک خنده ی پر صدایی کرد…

-جک نگو بابا ، امروز به اندازه ی کافی من رو خندوندی دیگه کافیه…

پریسان به یک باره از کوره در رفت…

در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و صدایش کمی بالا رفته بود…

-بسه دیگه مسیح…

تمومش کن این بازی حال بهم زن رو…

من دیگه طاقت ندارم ، خسته شدم از تو …

از این زندگی کوفتی و نفرین شده…

از خودم …

از همه چیز…

از تو متنفرم…

-این زندگی هست که خودت انتخاب کردی و راهی که با عقل و درایت خودت رفتی ، پس دیگه جای شکایتی نیست…

-آره من اشتباه کردم…

بچگی کردم ، من نفهمیدم دارم چیکار میکنم …

ولی من که صد بار بهت توضیح دادم و همه چیز رو از روز اول واست گفتم مسیح…

هرکسی ممکنه اشتباه کنه و یه جایی از زندگیش رو مرتکب خطا بشه منم مثل همه ، تازه من اون موقع خیلی کم سن و سال و احساسی بودم…

نمیفهمیدم دارم چیکار کردم…

مسیح باور کن اینجوری به نفع هر دوی ماست…

خواهش میکنم تمومش کن…

من تا کی باید تاوان یک اشتباه و یک حماقت رو پس بدم اون هم به تو…

-تو لازم نیست به من بگی چی به نفعم هست و چی به ضرر ، تو برو یه فکری به حال خودت بکن…

پریسان از حرص دندان هایش را برهم فشرد…

این هم به خود فشار می آورد تا با حرف هایش دل مسیح را به رحم آورد و او را نرم کند ، ولی او در جواب تمامی حرف هایش فقط یک جمله ی کوتاه میگفت…

آن هم سرد و خشک…

-د آخه اگه تو دست از سرم برداری میرم و یه فکری به حال خودم میکنم…

منتها سایه ی لعنتی تو که هنوز روی سرمه ، این اجازه رو بهم نمیده…

تو من رو به بند کشیدی…

این کینه و خشم کی تموم میشه مسیح؟؟

کی؟؟

مسیح پوزخند واضحی به رویش زد…

-شما فکر کن هیچ وقت…

بعدشم این بند ها که واسه شما بند نیست…

تو که خوب حرفه ایی هستی…

فقط گاهی ناشی عمل میکنی و جزیی ترین چیزها رو هم فراموش میکنی…

سپس صدایش را پایین آورد و آرام زمزمه کرد…

-تو حتی نمیتونی درست جلوگیری کنی ، تا گند کثافت کاری هات در نیاد…

پریسان دستانش را محکم در هم گره کرد و فشرد…

گلویش از بغض و خشم به شدت درد میکرد و حس بدی از تحقیر و کوچک شمرده شدن داشت…

-در ضمن تو همین الان هم آزادی و میتونی هر جا که دلت خواست بری و بیای و هر غلطی هم خواستی بکنی ، ایناش دیگه به من مربوط نیس…

مشکلات تو هم به من ربطی نداره، یعنی در واقع اهمیتی نداره…

-مسیح؟؟

دیگه داری کفریم میکنی…

باور کن از دستت آسی شدم …

خستم کردی لعنتی…

آخه تو چه دردی داری ؟؟

چرا دست از سر من برنمیداری ، چرا نمیزاری برم دنبال زندگیم؟؟

مگه نمیگی از من متنفری و حالت رو بهم میزنم…

خب اگه اینجوریه بزار برم…

طلاقم بده مسیح…

رهام کن…

سپس چشمانش را کمی ریز کرد و دستش را با حالت خاصی تکان داد…

او دیگر به جایی رسیده بود ،که برای رهایی و آزادی اش از هر ترفندی استفاده میکرد و به هر ریسمانی که اطرافش بود چنگ میزد…

-شایدم نه همه ی اینها همش دروغه و تو هنوز هم من رو دوست داری و نمیتونی فراموشم کنی…

خب اگه اینجوری هست بزار برگردم پیشت…

بزار یک بار دیگه باهم زندگی کنیم…

خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده مسیح ، مطمئن باش پشیمون نمیشی…

من همه چیز رو واست جبران میکنم ، فقط بزار یک بار دیگه طعم داشتن و بودنت رو بچشم…

مسیح من دوستت دارم…

این رو قبلا هم بهت گفتم…

میدونم که تو هم هنوز من رو دوست داری و نمیتونی بیخیالم بشی…

پس یا باهام زندگی کن و یا طلاقم بده تا برم…

مسیح با حالت حرص آوری ابرویش را بالا انداخت…

پریسان کیفش را روی مبل کوبید و از جایش بلند شد…

صدایش دیگر ناخواسته فریاد شده بود و اشک از چشمانش جاری بود…

-توی خودخواه همه چیزم رو ازم گرفتی…

فقط واسه خاطر یک اشتباه ، تمام هستیم رو ، تمام زندگیم رو نابود کردی…

تو جوونیم رو تباه کردی مسیح…

سپس پایش را با خشمی غیر قابل کنترل ، بر زمین کوبید و جیغ کشید…

-توی کثافت بچه ام رو کشتی…

قاتل…

تو قاتلی …

قاتل پسر من …

حالا میخوای من رو هم بکشی…

مسیح سرش را پایین انداخت و با دست شقیقه هایش را فشرد….

حالا دیگر خیلی وقت میشد که صدای آرام پریسان باعث میشد سرش درد بگیرد ، چه برسد به وقتی که فریاد هم میزد…

سر پر دردش را کمی ماساژ داد و از جایش بلند شد…

با چند قدم رو به روی پریسان ، که گریه امانش را بریده بود و نفس نفس میزد قرار گرفت…

-بی خودی خودت رو به دردسر ننداز و تلاش بیهوده نکن ، چون به جایی نمیرسی…

در ضمن…

من..

سرش را کاملا بالا گرفت و به چشمان اشک آلود و خیسش نگاه کرد…

-من ازدواج کردم پریسان…

الان دقیقا پنج ماهِ که زن گرفتم و دارم باهاش زیر یک سقف زندگی میکنم…

تو هم داری زندگی خودت رو میکنی…

هرکس همونجور که لیاقتش رو داره…

همونجور که خودتش خواسته و دوست داشته…

پریسان ناباورانه نگاهش کرد…

با پشت دست سریع اشک هایش را پاک کرد و همان یک قدم فاصله را هم کم کرد…

-ولی این امکان نداره…

تو نمیتونی این کار رو بکنی…

من هنوز زنتم…

تو هنوز شوهر منی…

تو هنوز من رو دوس داری نه کسی دیگه رو…

داری بهم دروغ میگی…

مسیح عقب رفت و به میز پشت سرش تکیه داد…

حتی حرارت نفس های پریسان هم حالش را بهم میزد و باعث حس خفگی اش میشد…

-من مثل تو دروغ گو و پنهان کار نیستم…

من ازدواج کردم…

در ضمن دیگه نه تو زن من هستی و نه من شوهر تو…

نه قلبا و نه احساسا…

اون چند خط نوشته و امضا هم چیزی رو عوض نمیکنه…

-اگه چیزی رو عوض نمیکنه ، پس چرا طلاقم نمیدی تا همه جوره از شرم راحت بشی…

مگه نمیگی ازدواج کردی ، پس دیگه من رو ول کن…

-فکر کردی نمیدونم چه خیالی توی سرت داری؟؟

میخوای بری انگلیس پیش مادر و برادرت و با خیال راحت و آسوده خوش بگذرونی و زندگی کنی….

ولی نه تو باید همینجا بمونی و عذاب بکشی…

از تنهایی بپوسی…

پریسان کیفش را از روی مبل چنگ زد…

-فقط این من نیستم که عذاب میکشه ، تو هم همراه من عذاب میکشی…

فکر کردی راحت میتونی زندگی کنی و به ریش من بخندی آره؟؟

مسیح سرش را تکان داد…

-دقیقا الان دارم همین کار رو انجام میدم…

دارم زندگی میکنم…

راحت تر از اونی که فکرش رو میکنی…

پریسان سرش را بالا گرفت و صاف به چشمان خونسرد و آرامش زل زد…

-هنوز هم احمق و ساده ایی…

تو از خیلی چیزها خبر نداری وگرنه انقدر ساده و راحت از زندگی کردن حرف نمیزدی…

تو هم مثل من نمیتونی ، یک زندگی عادی و طبیعی داشته باشی…

حتی اگه راست بگی و ازدواج کرده باشی ، این ازدواج دوامی نخواهد داشت و وقتی همسرت حقیقت رو بفهمه به راحتی رهات میکنه و میره دنبال آرزوهای خودش…

آرزوهایی که تو به عنوان یک مرد ، نمیتونی واسش برآورده کنی…

مسیح اخم هایش را در هم کشید…

-منظورت چیه ؟؟

مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی…

پریسان لبخند زد…

-حقیقت این هست که ، تو عقیمی عزیزدلم و نمیتونی بچه دار بشی…

هیچ وقت..

و خودت این رو خوب میدونی که این آرزوی تمام زن هاست…

و البته آرزوی خودت…

آرزویی که به گور میبری…

آروزی بغل کردن بچه ی خودت …

صورت مسیح به یک باره رنگ باخت و چشمانش تیره شد…

-داری مزخرف میگی…

از درد ناچاری نمیدونی چیکار کنی ، ولی این بازی ها و ترفند ها دیگه قدیمی شده …

حنات دیگه پیش من رنگی نداره…

در ضمن دیگه حوصله ات رو ندارم و داری بی خودی وقتم رو میگیری…

برو رد کارت…

مسیح به سمت میزش برگشت…

پریسان کیفش را روی شانه اش انداخت…

دستانش را روی میز گذاشت و صورت را نزدیک گرفت…

-باور کن دارم حقیقت رو میگم…

حتی میتونم با مدرک این قضیه رو بهت ثابت کنم…

صدای فریاد مسیح باعث شد برای لحظه ایی چشمانش را ببند ، ولی هنوز مسر سرجای خود ایستاده بود…

-خـــفه شـــــو…

بهت گفتم گمـــشو بیرون وگرنه خــــودم بیرونت میکنم…

پریسان چشمانش را باز کرد…

نمیخواست این فرصت را از دست بدهد…

نمیخواست بازهم او بازنده ی این بازی باشد…

-یادته وقتی برای اولین بار باهم رفتیم مسافرت…

خیر سرمون داشتیم میرفتیم ماه عسل…

مسیح زیر لب غرید…

-نمیخوام بشنوم….

-توی جاده تصادف کردیم…

تو آسیب دیدی و منتقلت کردن بیمارستان و به خاطر صدمه ایی که از ناحیه زیر شکم دیده بودی ، سریع بردنت اتاق عمل…

دکتر میگفت ضربه خیلی شدت داشته و ممکنه آسیب جدی دیده باشی…

اونجا کلی آزمایش و تست ازت گرفتن و در آخر مشخص شد ، ضربه ایی که بهت وارد شده باعث ناباروریت شده …

اونجا فقط من بودم و این موضوع رو فقط من فهمیدم ، اما هیچ وقت بهت نگفتم و به روت نیاورم…

نخواستم اذیت بشی و عذاب بکشی ، چون میدونستم چقدر به بچه ها علاقه مندی…

تمام برگه های آزمایش و تاییدیه دکترت هنوزم هست ، میتونم نشونت بدم تا بفهمی چقدر نامردی…

مسیح که دیگر اراده ایی بر رفتارش نداشت ماننده گلوله ایی آتیش از جایش بلند شد…

-میری برون یا …

ابتدا خواست خودش به طرف پریسان برود و او را از انجا بیرون کند ، ولی حتی دلش نمیخواست برای یک لحظه دستش به او بخورد…

برای همین سریع تلفن را از روی میز برداشت و در گوشی اش فریاد کشید…

-به نگهبانی بگو بیاد این آشغال رو از اینجا بیرون کنه…

پریسان از ترس چند قدم به عقب رفت…

انتظار همچین برخوردی را از مسیح ، آن هم در اینجا نداشت…

اویی که همیشه خونسرد و آرام بود…

به یک دقیقه نکشید که دو مرد وارد اتاق شدند…

پریسان ناباورانه نگاهشان کرد…

-مسیح دیوانه شدی؟؟

اینکارا یعنی چی ؟؟

شنیدن حقیقت انقدر واست سخت بوده که اینجوری زده به سرت و روانیت کرده؟؟

مسیح بی معطلی به پریسان اشاره کرد…

-هرچه سریع تر این رو بندازینش برون از شرکت من…

از جلوی چشمام دورش کنید…

هر دو مرد سریع جلو آمدند و بازوهای پریسان را گرفتند و به سمت در هلش دادند…

پریسانی که صدای فریادش همه جا را پر کرده بود…

-ولم کنید …

خودم میرم ولم کنید عوضی ها…

مسیح بی غیرت تاوان این کارت رو پس میدی…

مطمئن باش…

تمامی کارمندان و پرسنل نزدیک اتاق مسیح جمع شده بودند و با حیرت و تاسف به این جار و جنجال نگاه میکردند…

هیچ کدام از آنها تا به حال این زن را ندیده بودند و نمیشناختند…

مسیح با همان خشم که ذره ایی فروکش نکرده بود ، به سمت منشی شرکت برگشت…

دیگر صدای فریادش دست خودش نبود…

-واسه چی هرکسی سرش رو انداخت پایین و اومد رو توی شرکت راه میدید داخل؟؟

-ببخشید آقا…

ولی بخدا به من گفتن همسر شما هستن…

-اون غلط کرد …

مگه شما همسر من رو دیدی که حرفش رو باور کردی…

اون فقط یه کلاش حقه بازه…

یه دروغ گو…

منشی جوان سرش را پایین انداخت…

-ببخشید…

مسیح سرش را چرخاند…

-برگردید سرکارتون دیگه نمایش تموم شد…

بفرمایید…

سپس خودش هم به اتاقش برگشت…

دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشت…

حس میکرد هوای آنجا از نفس های پریسان خفه و کثیف شده…

مسموم و نجس شده…

سریع کیف و سوئیچ اش را برداشت و از شرکت بیرون زد…

در حالی که بوی الکل در مشامش میپیچید و حالت تهوع و سرگیجه اش را بیشتر و بیشتر میکرد…

با چهره ایی گرفته و ذهنی مشوش سوار ماشین شد و به راه افتاد…

خودش هم نمیدانست به کجا و چه سمتی میرود ، فقط میرفت…

افکارش نظم مشخصی نداشت و هزار نفر در سرش هم زمان حرف میزدند…

صداهایی مدام در گوشش میپیچید…

صدای گریه های بیتابانه و دردمند کودکی ، که اشک های درشت صورت کوچکش را خیس کرده بود…

همراه با نفس های منقطع و یکی در میانش…

لبانی بی رنگ و مژه های بهم چسبیده و خیس از اشک …

فرمان را پیچاند و سرش را با شدت تکان داد…

ولی بازهم صداها را میشنید…

بازهم آدمها حرف میزدند…

“تو عقیمی … نمیتونی بچه دار بشی”

دنده را در میان انگشانش فشرد و بر سرعت ماشین افزود…

“میدونی چه کاری رو بیشتر از همه دوست دارم؟؟

اینکه هروز عصر دست بچه ام رو بگیرم و ببرمش پارک تا بازی کنه و من بازی کردن و خندیدنش رو نگاه کنم”

چشمان سیاهش پیش چشمان تارش جان گرفت…

چشمانی که میدرخشید…

“وای مسیح این رو ببین چقدر نازه من دلم یه بچه ی این شکلی میخواد”

“نــــه نه

اصلا یه بچه شبیه خــــودت”

دستش را به سختی از دور فرمان جدا کرد و بر چشمانش کشید…

چشمانی که میسوخت…

چشمانی که حالا نمناک از چند قطره اشک حسرت شده بود…

“ولی تو این آرزو رو به گور میبری”

رو به روی در آپارتمان کوچک اش ، ماشین را متوقف کرد و از آن پیاده شد…

دستش را روی زنگ واحد ششم فشرد و بعد از باز شدن سریع داخل شد…

پله ها را دو تا یکی بالا میرفت…

بیتاب بود…

حالش خراب و رو به ویرانی بود…

دلش به شدت گرفته و قلبش بیتابانه در سینه میکوبید و نمیدانست دقیقا چه مرگ اش شده…

در باز واحدشان را با شدت و خشم ، هل داد و وارد خانه شد…

محیا با موهایی خیس و لبانی که مثل همیشه ، میخندید از اتاق بیرون آمد و وسط سالن ایستاد…

-چرا اینقدر زود اومدی پس …

ولی با دیدن مسیح لبخند از لبانش رفت…

چشمان مسیحش خیس از اشک و صورتش گرفته و غمگین بود…

مسیح که دیگر طاقت این همه خود داری را نداشت ، با چند قدم بلند خود را به محیا رساند و وحشیانه در آغوشش کشید…

با تمام وجود تن کوچک و ظریفش را به خود میفشرد و نفس های عمیق و پشت سر هم میکشید…

محیا بی توجه به درد استخوان هایش ، یک دستش را درون موهای تیره و بهم ریخته اش برد و با دست دیگر کمرش را نوازش کرد…

-عزیزدلم؟؟

آروم باش عشق من…

آروم مسیح…

بیا اینجا بشین عمر من … بیا ببینم چی شدی تو …

سپس او را روی مبل نشاند…

به چشمان نمناکش نگاه کرد و لبخند مهربانی به رویش زد…

مسیح بغض کرده بود و چانه اش میلرزید…

محیا با دست صورتش را لمس کرد…

حالا به نظرش مسیح شبیه به پسر بچه ها بود ، تا مردی بالغ و زن دار…

-مسیح؟؟

نی نی کوچولو شدی؟؟

بگو ببینم کی اذیت کرده پسر کوچولوی من رو…

مسیح در حالی که دیگر صبر و تحملش را کاملا از دست داده بود ، بی حرف سرش را روی سینه ی محیا گذاشت و همراه با شنیدن ریتم آرامش بخش قلبش ، به هق هق افتاد و تلخ و مردانه گریست …

و خواست محیا با نوازش های پر عشق و غرق در محبت و صدای دلنشین و زمزمه وارش آرامش کند…

روی چمن های سبز ، تکیه بر درختی پر شاخ و برگ نشسته بود و زانوهایش را در بغلش جمع کرده بود…

نگاهش هنوز به زمین بازی و هیاهوی بچه ها بود ، چشم هایش دور تا دور زمین بازی چرخید و در آخر روی مهدیس که مانند دختر بچه ایی تنها ، روی تابی نشسته بود و آرام خود را تکان میداد ثابت ماند…

مهدیسی که بعد از شنیدن حرف های تلخ و جان سوز مسیح به شدت پکر و شکسته شده بود…

مغموم و پریشان احوال…

با تمام شدن صحبت های مسیح بدون گفتن کوچکترین حرفی ، بی معطلی از کنارش برخواسته و به زمین بازی آمده بود، تا همانند بچگی هایش تاب بخورد…

باد خنک به صورتش برخورد کند و از حرارت درونش را بکاهد…

دیگر حرفی برای گفتن نداشت و نمیدانست در مقابل این همه غم و غصه ،که وجود تنها برادرش را در برگرفته بود چه بگوید…

مسیح دست روی زانوهایش گذاشت و از کنار درخت بلند شد و به سمت مهدیس رفت…

از کنارش رد شد و پشت سرش ایستاد…

مهدیس ناباورانه نگاهش کرد…

مسیح لبخند تلخی بر لب نشاند و با یک ضربه ، مشغول تاب دادن خواهرش شد…

-تند دوست داری یا یواش؟؟

و مهدیس که در میان اشک های آرامش با صدای بلند خندیده بود…

به محض ورود به ساختمان اصلی بیمارستان ، سرش را کاملا پایین انداخت و از میان راهروهای طولانی و از کنار اتاق های ردیف و پشت سرهم عبور کرد…

و باز هم بوی الکل و موادی که حالش را عجیب بد میکرد…

نفسش را در سینه حبس کرد و به نگاهش را به سرامیک های زیر پایش دوخت…

دیگر دوست نداشت جایی را ببیند و گوشه ایی از آنجا در نظرش نقش ببندد…

هیچ دلش نمیخواست ، حتی ذره ایی از محیط آلوده ی آنجا را در ذهن بسپارد و حتی برای لحظه ایی به یاد داشته باشد…

در آن لحظه فقط دلش فراموشی میخواست…

فراموش کردن روزها و ساعات گذشته…

حتی فراموشی عشق بر دلش نشسته و زندگی مشترکی که گویی رو به نیستی بود…

عشقی که داشت او را به تباهی میکشاند…

رو به فنا…

گوشی اش را در دست فشرد…

ساعت نزدیک به 8 صبح بود و هنوز خبری از دکتر نامجو نشده بود …

هرچند چیزی درون وجودش تمامی حدسیات و فرضیات را قبول میکرد…

میپذیرفت…

انگار تمامی چیزهای دور و برش به او میگفتند ، همه چیز حقیقت دارد و تمام شنیده هایش درست است…

پشت در اتاق 212 مکث کوتاهی کرد…

نگاهش روی شماره ی اتاق ماند…

از این اتاق هم متنفر بود و از تمامی اعداد مشکی که رویش حک شده بود…

دستش را روی دستگیره در فشرد و در را آرام باز کرد و داخل شد…

کمی به اطرافش نگاه کرد ، ولی گویی هیچ جا و هیچ چیز را نمیدید…

چشمان عسلی تیره اش ، غبار گرفته و همه جا برایش تیره و تار بود…

چندین بار پلک زد و چشمانش را با دست فشرد تا تاری چشمانش از بین برود…

حالا بهتر میتوانست فضای اتاق را ببیند…

نگاهش به بالای اتاق کشیده شد…

به سمت تختی که کودکی بیمار رویش بستری شده بود…

کودکی که گمان میکرد متعلق به خودش باشد ، ولی حالا دیگر شک داشت از وجودش باشد…

از رگ و ریشه اش…

کمی نزدیک تر رفت و تقریبا وسط اتاق ایستاد…

گوشه ی دیگر اتاق ، زنی با موهای زیتونی و پوستی روشن و مهتابی ، روی مبلی نرم آرام و آسوده خوابیده بود…

صدای نفس های آرام و ریتم دارش را میشنید…

نفس هایی که روزی تمام جونش بود…

به نفس هایش بند بود…

ولی دیگر به این نفس ها هم شک داشت…

کمی به اطرافش نگاه کرد…

حالش هیچ خوب نبود…

حالا اینجا برایش آخر آخرش بود…

آخر عذابش…

آخر دنیای کوتاه و زودگذرش…

آخر تمام بدی ها…

آخر مگر دیگر از این بدتر هم میشد؟؟

هرچند دیگر چیزی نمانده بود تا شک و تردید ها ، کاملا از بین برود و حقیقت برایش روشن گردد …

و چقدر دلش میخواست این حقیقت برایش شیرین باشد…

رد تمام تردید ها باشد…

ولی خودش خوب میدانست ، که حس و حالش همه و همه تلخ است…

ناامید است…

حالش بد است…

انگار تمام وجودش فاصله ی بین دانستن و ندانستن را سپری کرده و تقریبا به یقین رسیده بود…

به حقیقتی که برایش حکم خفگی را داشت…

حکم مرگ و نابودی…

حقیقتی که تمام زندگی اش را به یک باره و در اوج داشتن از او میگرفت…

همسرش را که روزی عاشقش بود…

نفسش بود…

فرزندی که تمام عمرش و تمام هستی اش بود…

پس حالا که داشت همه چیزش را ، عمر و نفسش را از دست میداد ، چرا هنوز زنده بود و نفس میکشید؟؟

مگر شک نداشت؟؟

مگر تردید و ناامیدی تمام وجودش را پر نکرده بود؟؟

سرش را تکان داد …

داشت دیوانه میشد ، از این همه فکر مخرب و مسموم…

داشت کم می آورد…

قدمی دیگر به سمت جلو برداشت و در نزدیکی تخت ایستاد…

نگاهی به امیر حسین انداخت ، که کمی به پهلو خوابیده و یک دستش را زیر صورتش قرار داده بود…

دستش را نوازش گونه روی موهایش کشید…

حقیقت وجود این کودک بود…

کودکی که بیشتر از هرکسی دوستش داشت و هنوز عمر و هستی اش بود…

پتوی نرم و نازک را رویش مرتب کرد و به پریسان نزدیک شد…

به آرامی کنارش روی مبل نشست…

به یادآورد که زمانی عاشق این بوده ، که وقتی که همسرش خواب است ،کنارش بنشیند و به صورت آرام و غرق در خوابش نگاه کند…

نگاه کند و از عشق و دوست داشتن لبریز شود…

پس چرا حالا از دیدنش لذت نمیبرد؟؟

چرا دیگر قلبش نمیزد؟؟

چرا نفسش گرم و پر حرارت نمیشد؟؟

حالا با دیدنش حس خفگی و بی نفسی داشت…

حس دورغ و خیانت…

از اعماق دلش آهی کشید و سرش را به مبل تکیه داد و بازهم به صورت همسرش خیره شد…

یاد و خاطره ی روزهای گذشته در پیش چشمانش جان گرفت…

یاد سال های گذشته…

یاد اولین روزها…

اولین دیدار و اولین عشق…

چشمانش را برهم گذاشت…

به یادآورد اولین روزی را که به همراه سعید ، که از دوستان قدیمی اش بود به دانشگاه اش رفته بود…

دوستی شان از دوران راهنمایی و دبیرستان شروع شده بود و ادامه پیدا کرده بود…

سعید در دانشگاه مدیریت میخواند و مسیح در دانشگاهی دیگر مهندسی صنایع …

دیگر تا پایان سال تحصیلی چیزی نمانده بود و هر دو تصمیم داشتند ، با کمک هم شرکت کوچکی را به راه بیندازند و در تکاپوی کار و راه اندازی مقدمات اش روز و شب را در کنار یکدیگر سپری میکردند…

مسیح به خاطر تمام شدن دانشگاه و اینکه حالا میتواند ، برای خودش کاری خوب و پر درآمد دست و پا کند و به بهترین شکل ممکن رفاه و آسایش خانواده اش را فراهم کند ، سر از پا نمیشناخت…

در آن روزها تمام آروزیش ، آسایش و شادی خانواده ی کوچک و چهار نفره اش بود…

ولی سعید در آن روزها کمی بی حوصله و کسل به نظر میرسید و با سعید همیشگی فرق داشت…

مسیح به خوبی حس میکرد ، که سعید شاد و و بزله گو مثل همیشه نیست و گویی چیزی او را آزار میدهد …

با خود فکر میکرد که حتما مشکلی دارد ، که این چنین عوض شده و انگار از درون زجر میکشد…

چند باری از او دلیل اش را پرسیده بود …

ولی سعید هربار سکوت کرده و حرفی در این باره نزده بود…

در یکی از همان روزها از مسیح خواسته بود ، تا در کلاس های دانشگاه همراهی اش کند و بعد از آنجا ، باهم به سراغ یکی از دوستانش که شرکت بزرگ تجاری را اداره میکرد سر بزنند…

هر دو رفیق با هم و در کنار هم ، در حالی که مدام حرف میزدند و در مورد مسائل کاری بحث میکردند ، وارد دانشگاه شدند…

سعید که میدانست تا شروع کلاسش دیگر چیزی نمانده ، قدم هایش را تند کرد و از مسیح نیز خواست سریع تر راه برود و تقریبا چند ثانیه قبل از رسیدن استاد وارد کلاس شدند و در ردیف های آخر نشستند…

سعید به محض نشستن جست و جو گرانه به اطرافش نگاهی انداخت…

در همان لحظه مسیح دختری را دید ، که از ردیف جلو برگشته و با لبخندی ملیح و آرام به سعید نگاه میکند…

نگاه مشکوک و نکته بین مسیح به سمت سعید برگشت…

سعید نیز به رسم آشنایی سرش را خم کرد و زیر لب به دختر سلام داد…

مسیح سرش را با لبخند تکان داد و به صندلی اش تکیه داد…

سپس کمی سرش را به سمت سعید کج کرد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد…

-پس بگو تو این مدت چه مرگت شده؟؟

من میگم تو چرا همش تو خودتی و غمبرک میزنی نگو قضیه این هست…

آقا مجنون شده و ما خبر نداریم…

لیلی هم که…

سپس آرام و موزیانه خندید..

سعید سرفه ی کوتاهی کرد و صاف نشست…

-چرند نگو مسیح…

اون فقط یک همکلاسی هست نه بیشتر…

در ضمن وقتی که چیزی رو نمیدونی الکی حرف نزن…

مسیح آهانی گفت و صاف نشست…

در حالی که حرف های سعید ، به هیچ وجه قانع اش نکرده بود و میدانست در نگاه آن دختر ملوس و آرام ، چیزی بیشتر از یک همکلاسی دیده…

خودش هیچ گاه حس دوست داشتن را ، به این شکل تجربه نکرده بود…

برای او عشق و دوست داشتنش ، فقط در خانواده اش خلاصه میشد..

در مادر مهربان و دلسوزش…

در خواهر شیطان و دوست داشتنی و محیای سراسر دوست و همراهش…

دیگر تا پایان کلاس سعی کرد ، تمام حواسش پیش استاد و حرف هایش باشد ، نه نگاه های هر از گاهی و زیر زیرکی آن دختر ریز نقش…

پس از گذشت ساعتی و اتمام کلاس ، استاد با گفتن حرف های آخرش ، از کلاس خارج شد…

مسیح کمرش را خم و راست کرد و به طرف سعید برگشت ،که متفکر سرش را پایین انداخته بود و با خودکار روی صندلی خط میکشید…

داشت قیافه ی سعید را در ذهن برسی میکرد ،که با شنیدن صدای آرام و دخترانه ایی سرش را بالا گرفت…

همان دختر که مسیح در نگاه اول اسمش را لیلی گذاشته بود ،کنار صندلی سعید ایستاده بود و با لبخند محجوب و خاصی نگاهش میکرد…

-سلام آقا سعید…حالتون خوبه؟؟

سعید نفسش را به بیرون فرستاد و لبخندی بر لب نشاند…

-ممنونم خانم فتوحی شما خوبید؟؟

-تشکر…

راستش دیرزو نیومدید کلاس نگرانتون شدیم ، گفتیم شاید اتفاقی واستون افتاده…

آخه سابقه نداشت شما سر کلاس نیاین…

سعید سرش را تکان داد…

-نه فقط کمی کار داشتم واسه همین نشد که بیام…

نگاه مسیح بین آن دو در چرخش بود و به جمله ی آخر و پر کنایه ی دختر فکر میکرد…

در نگاه لیلی عشقی را میدید و در نگاه سعید هیاهویی که نمیدانست از کجاست…

-راستش من دیروز واستون جزوه برداشتم…

همونطور که خودتون هم میدونید ، آخر این هفته امتحان برگزار میشه و ممکنه به مشکل بر بخورین…

سعید با احترام و لبخندی که حالا عمیق شده بود ، از جایش بلند شد و جزوه های تمیز و مرتب را از دست دختر گرفت…

-وای شرمندم کردید خانوم…

واقعا دستتون درد نکنه ، باور کنید خیلی بهش احتیاج داشتم…

مسیح با تعجب و زیرکی به هردو نگاه میکرد ، که صدایی از آن طرف کلاس توجه اش را جمع کرد…

صدایی که به نظرش در اوج زیبایی پر از خشم و عصیان بود…

مانند چشمان سبز و وحشی اش که از عصبانیت برق میزد…

-سوگند؟؟

سوگند به طرف صدا برگشت و پریسان را دید که پر غضب نگاهشان میکند…

دستی برایش تکان داد…

سپس به سمت سعید برگشت…

سعیدی که با نگاهی دلگیر و اخم های در هم کشیده ؤ به پریسان خیره شده بود…

-ببخشید من دیگه برم پریسان منتظرمه…

بعدا میبینمتون…

سوگند با قدم های بلند خودش را به پریسان و چشمان غضبناکش رساند و به همراهش از کلاس خارج شد…

سعید که دیگر لبخندی بر لبانش نبود ، سرش را تکان داد و نفسش را به بیرون فرستاد…

مسیح نگاه از در کلاس گرفت و به سمت سعید برگشت…

سعیدی که هنوز به همان نقطه خیره بود…

-هوی کجایی تو؟؟

سعید تکانی خورد…

سپس کیفش را برداشت و از کنار مسیح گذشت…

-هیچی بیا بریم دیر شد…

مسیح در حالی که هر لحظه خنده های شیطانی اش شدید تر میشد و دیگر به یقین رسیده بود ، که درگیری های این مدت سعید مربوط به دلدادگی اش میشود ، به دنبالش دوید و از کلاس خارج شد…

-حالا چرا در میری داداش؟؟

وایسا مثل یک مرد جوابم رو بده…

من که میدونم چه دردی داری تو ، دیگه انکار چرا عزیز من…

اون چشم ها تو رو لو داد…

سعید در حالی که چشمانش از عصبانیت و ناراحتی مشهودی سرخ شده بود ، به طرف مسیح برگشت و با دست بر سر شانه اش زد…

-بی خیال داداش اصلا حال و حوصله ندارم…

دست از سرم بردار…

مسیح چشمکی زد و به چشمان قهوه ایی اش زل زد…

چشمان سوخته ای که برعکس شیطنت های همیشگی ، جدی و عصبی به نظر میرسید و مسیح حس میکرد پوست تیره و سبزه اش که همخوانی خاصی با رنگ چشمانش داشت از همیشه تیره تر شده…

-نگران نباش رفیق …

اونجور که من از چشم هاش خوندم اون هم خاطرت رو میخواد بد مــــدل…

فقط انگار زیادی خجالتی بود و روش نمیشد اونجور که باید ، احساسات خالصش رو به زبون بیاره و تو رو از این پریشون احوالی نجات بده…

سعید دندان هایش را روی هم سایید و برای لحظه ایی چشمانش را بست…

مسیح هیچ گاه او را این همه جدی ندیده بود…

با دست شانه اش را محکم فشرد و سعی کرد با او که گویی حال خوشی نداشت ،کمی مدارا کند و مهربان باشد…

-باور کن جدی میگم سعید جون…

من مطمئنم دوستت داره…

حالا بگو مشکل اصلیت چیه ، باور کن هرکاری از دستم بربیاد واست انجام میدم هر کاری…

سعید چشمانش را باز کرد و با درماندگی تمام به چشمان مهربان و دوستانه ی مسیح خیره شد…

-چرا نمیفهمه دوستش دارم مسیح؟؟چرا انقدر لجباز و یک دنده شده؟؟

چرا فکر میکنه تمام حرفهام دورغ بوده؟؟

اون همش خیال میکنه من آدم پست و دو رویی هستم و دیگه مثل قبل باورم نداره…

اونی که میگفت من رو دوست داره پس به یک باره چی شد؟؟

کجا رفت اون همه عشق و دوست داشتن؟؟

نمیدونم چرا همش با من میجنگه و به حرفام گوش نمیده…

اون داره در مورد من اشتباه میکنه…

مسیح ابرویش را بالا انداخت…

از حرف های سعید کمی گیج شده بود و با همین چند جمله ی کوتاه ، درست نمیتوانست بفهمد قضیه از چه قرار است…

-خب حتما خودت بهتر میدونی واسه چی اینجوری شده؟؟

در واقع من که نمیدونم چی بین شماها گذشته…

سپس حالت متفکری به خود گرفت…

-ولی اصلا اینطور به نظر نمیرسید سعید…

باور کن رفتارش خیلی خوب بود…

یعنی از نظر من خوب و معقول بود ، حالا دیگه خودت میدونی…

سعید با کلافگی سرش را به سمت آسمان بلندکرد و موهایش را از دو طرف کشید…

-خیلی خب بابا حالا چرا کفری میشی تو؟؟

اصلا به من چه…

سپس چشمانش را کمی ریز کرد و تن صدایش را پایین آورد…

-فقط میگم که…

اوم…

سعید اون یکی دختر کی بود؟؟

اون که ته کلاس ایستاده بود…

سعید سرش را پایین گرفت و با اخم و چشمانی که گویی به یک باره آتش گرفته بود ، به مسیح نگاه کرد…

-کدوم؟؟

مسیح لبخند آرامی بر لب نشاند و هم زمان چشمک ریزی زد…

-همون که چشماش زمردی بود…

مثل یاقوت سبز…

خب میدونی خیلی خوشگل بود…

سعید نفسش را به شدت به بیرون فرستاد و در حالی که کیفش را دست به دست میکرد ، از کنار مسیح گذشت و به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کرد…

-فکر نمیکنم به تو مربوط باشه…

مسیح شانه ایی از روی بی تفاوتی بالا انداخت و به دنبالش دوید…

میدانست سعید امروز حالش خوب نیست و روی دنده ی چپ افتاده و نباید زیاد سر به سرش گذاشت…

ترجیح داد فعلا سکوت کند و با او در این موارد کل کل نکند…

با چندین قدم بلند خود را به او رساند و شانه به شانه اش قرار گرفت…

آن دو از هیچ نظر شبیه هم نبودند…

نه چهره و نه اخلاق…

سعید پسری بود ، با پوستی تیره و چشمانی سوخته و تیره تر …

قدش به بلندی مسیح نبود ، ولی با همان قد و بالای متوسط و اندام لاغر و چهار شانه اش همیشه مورد توجه دختران و پسران دور و برش قرار میگرفت…

شاید بیشتر به خاطر چهره ی پسرانه و تقریبا جذاب و همچنین اخلاق زیاد از حد راحت و خودمانی اش بود…

با شنیدن صدای آلارم گوشی و حس ویبره از خیالات و افکارش بیرون کشیده شد…

گوشی اش را در میان دستانش فشرد…

نفس عمیقی کشید و به صفحه ی مانیتورش خیره شد…

نام دکتر نامجو و پیام تازه رسیده ، روی گوشی اش چشمک میزد…

با سر انگشتان یخ زده و بی حس پیامش را باز کرد و مشغول خواندن نوشته های دکتر شد…

“دارم میام بیمارستان

هیچ کاری نکن وهمونجا بمون تا خودم بیام

باید حضورا باهات حرف بزنم

یک ربع دیگه اونجام”

مسیح گوشی اش را روی مبل انداخت و نفس حبس شده اش را به بیرون فرستاد…

همان موقع پریسان در جایش تکانی خورد…

هنوز غرق در خواب بود…

در بی خبری ومستی…

نگاه مسیح به سمتش کشیده شد…

کمی روی صورتش خم شد و با سرانگشت صورتش را نوازش کرد…

در حالی که با خود میگفت ” یعنی میشود تمام فرضیات دکتر اشتباه باشد و پریسان هنوز پری دوست داشتنی من و پسرم پسر من باشد ”

در همان لحظه پلک پریسان تکانی خورد و آرام پلک هایش را باز کرد…

کمی با گیجی و منگی به رو به رویش و مسیحی که رویش خم شده بود ، نگاه کرد و پس از چند ثانیه کاملا هوشیار شد و چشمانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و به او خیره شد…

مسیح به چشمان گرد شده و متعجب اش زل زد…

به پوست سفیدش که از همیشه سفید تر بود…

رنگ پریده تر..

و لبانی که بی حرف باز و بسته میشد…

پر تردید و لرزان…

مسیح کمی نزدیک تر شد…

-بیدارت کردم؟؟

پریسان آب دهانش را قورت داد و لب خشکیده اش را با زبانش تر کرد…

سپس خودش را کی عقب کشید و سعی کرد بشیند…

مسیح هم به طبع از او کمی عقب رفت ، ولی نگاه از صورت و چشمانش نگرفت…

پریسان صاف نشست و دستتش را به صورتش کشید…

-تو…

تو کی اومدی؟؟

سپس کمی به اطرافش نگاه کرد…

-پس مهدیس کو؟؟

مسیح سرش را کج کرد و آرام پلک زد…

-فرستادمش بره…

مامان خونه تنها بود…

دیگه نیازی نبود اینجا باشه…

پریسان لبخند لرزانی بر لب نشاند…

-آخه …

آخه مهدیس گفت ، امروز خیلی کار داری و دیرتر میای …

-اوهوم…

ولی حوصله کار رو نداشتم…

دلم تاب نیاور واسه همین زودتر اومدم…

پریسان سرش را کمی پایین انداخت…

نمیدانست باید بگوید یا نه…

کمی این پا و آن پا کرد…

کمی فکر…

بین گفتن و نگفتن مرد بود و در آخر سرش را بالا گرفت و به چشمان منتظر مسیح چشم دوخت…

-رفتی …

رفتی جواب آزمایش رو بگیری؟؟

مهدیس گفت که…

مسیح نگاه از او گرفت ، موبایلش را از روی مبل چنگ زد و از جایش بلند شد…

-نـــــه…

فعلا این مساله واسم مهم نیس…

به قول تو الان باید فقط و فقط به فکر سلامتی پسرمون باشیم ، نه هیچ چیز دیگه ایی…

در ضمن وقت برای تقاص پس دادن و انتقام گرفتن همیشه هست…

پریسان سرش را تکان داد…

در همان لحظه گوشی موبایل باز هم درون دستانش لرزید…

پلک زد…

-من میرم بیرون ولی زود برمیگردم…

پیش امیر بمون تا بیام…

پریسان از جایش بلند شد و کمی خود را مرتب کرد…

-باشه عزیزم برو خیالت راحت مواظب اش هستم…

نگاهش را به هیج جا دوخت و بی اینکه به پریسان نگاهی بیاندازد ، به سمت در اتاق قدم برداشت و از آن خارج شد…

برخلاف تمام این مدت و بودنش در بیمارستان ر قدم های سفت و محکم برمیداشت…

سرش را کاملا بالا گرفت ، بی اینکه نگاهش را بدزدد و یا از واقعیت و همه ی آن چیزی که وجود داشت فرار کند، به سمت جلو قدم برمیداشت…

به سمت آینده ی نامعلوم و سرنوشت رقم خورده و یا رقم زده…

حالا حس میکرد زمان فهمیدن فرا رسیده و او با تمام وجودش ، این فهمیدن و به یقین رسیدن را میخواست…

دیگر تحمل این بی خبری و دست و پا زدن در میان شک و تردید ها را نداشت…

به نظرش ندانستن و انتظار برای کشف حقیقت ، عذاب آور تر از رو به رویی با خود حقیقت بود…

ندانشتن بیشتر او می آزرد و از درون لهش میکرد…

دیگر نمیخواست در این وضع باشد ، حالا میخواست فقط بداند هرآنچه که بود را…

با رسیدن به نزدیکی اتاق ، دکتر نامجو را دید که پشت در اتاق منتظرانه قدم میزدند…

قدم هایش را تند کرد و خود را به او رساند…

-دکتر؟؟

نامجو با همان چهره ی سرد و جدی به طرفش برگشت…

چهره ایی که آن روز خشک تر هم شده بود…

مسیح به اخم های درهمش نگاهی انداخت …

قلبش در سینه درد گرفت…

شقیقه هایش به شدت نبض زد و هیجان درونی و شور افتاده بر دلش ،وقوع حوادث بد را پیش بینی میکرد…

نامجو دستش را پشت کمر مسیح گذاشت و او را به داخل اتاقش دعوت کرد ، در حالی که حس میکرد دستش در جایی که قرار دارد از قطرات عرق سردی نم دار شده…

مسیح وسط اتاق ایستاد و دستانش را به کمرش زد…

دکتر نامجو وسایلش را رو میزش گذاشت ، روی یکی از مبل های وسط اتاقش نشست و از مسیح نیز خواست کنارش بشیند…

مسیح بی هیچ حرفی کنارش نشست…

در آن روز اصلا دلش نمیخواست حرفی بزند ، فقط میخواست بشنود…

بداند…

خلاص شود از این آشفتگی های درونی…

صدای دکتر هوش ، حواس و تمامی افکار پریشانش را بهم ریخت…

تمام وجودش را هم…

-خیلی خب…

ببین من خیلی وقت هست که میخوام در مورد این مساله باهات حرف بزنم ، اما خب شرایطی بوجود اومد که بهتر دیدم بحث در موردش رو بندازم کمی عقب تر و اینجور خودم هم مطمئن تر بشم…

ولی الان حس میکنم که دیگه زمانش رسیده که باهم در مورد این مساله صحبت کنیم…

چون دیگه نه شک و تردیدی واسه ی من باقی مونده و نه برای تو…

دکتر نامجو به هیچ وجه ، دلش نمیخواست به صراحت همه چیز را برای او بازگو کند…

دلش میخواست مسیح خود بفهمد و بار گفتن این حقیقت سنگین و تلخ ، از روی دوش او برداشته شود…

چشمهای مسیح بی تابانه روی چشم و دهان دکتر ، میچرخید و توان گفتن را در او سخت تر میکرد…

-لطفا هرچیزی که هست رو بهم بگید دکتر…

من دیگه طاقت این جدال رو ندارم…

تو رو خدا تمومش کنید…

– اول از هرچیزی میخوام در مورد بیماری امیر حسین و همچنین درمانش باهات صحبت کنم…

تو این مدتی که امیر اینجا بستری بود ، خودم مرتب معالجه اش کردم و زیر نظر داشتمش تا وضعیتش کاملا واسم مشخص بشه…

متاسفانه باید بگم که امیر وضعیت خوبی نداره و باید هرچه سریع تر درمان قطعی رو شروع کرد…

مسیح با چشمانی که هر لحظه تهی تر و بی نور تر میشد نگاهش کرد…

خودش هم نمیدانست چرا در آن لحظه انقدر ناامید شده…

انگار به نوعی میدانست که اوضاع به هیچ وجه خوب نیست…

-زنـــده میمونه؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x