رمان یادم تو را فراموش پارت 14

3.7
(6)

صادقانه بی اینکه خودش را گول بزند ، به همه چیز فکر کند…

به همان روز آفتابی و زیبا ، روزی که میخواست همه ی دنیا بفهمند که زندگی او دیگر تغییر میکند و زیبا ترین دختر کلاسشان همسرش میشود…

یار و یاورش میشود…

حالا در نبود خودش ، میخواست به همه ی دوستانش مژده ی ازدواجش با دختر مورد علاقه اش را بدهد…

دوستانی که با شنیدن ازدواجش آن هم خیلی زود ، با شگفتی و کنجکاوی تمام مدام سوال پیچش میکردند…

سعید در حالی که خنده لحظه ایی از لبانش جدا نمیشد ، در حصار گرم و دوستانه ی دختر ها و پسرها و سوال های مکرر و پی در پی آنها دستش را بالا آورد و چشمکی ریز چاشنی حرفش کرد…

-ای بابا چرا شماها انقدر عجول هستین ….

یه کاری نکنید که پشیمون بشم از گفتنش ها…

ببینید دوستان من همین جا به همون قول میدم که خیلی زود همه چیز رو میفهمید…

در همان لحظه با شنیدن صدای سپیده که تازه از کنار سوگند بلند شده و به سمتشان می آمد به طرفش برگشت…

-خب آقا سعید نگفتید این عروس خانم خوشگل ما کی هست حالا؟؟

حداقل این رو که میتونید بگید…

سعید برای لحظه ایی سرش را پایین انداخت…

-خب راستش فکر نمیکنم گفتن این حرف الان درست باشه ، یعنی ترجیح میدم خودش هم توی جریان قرار بگیره…

و باز هم نگاهش به سمت سوگند کشیده شد ،که کمی آن طرف تر روی تکه سنگی نشسته بود…

با همان نگاه عجیب و متفاوتش…

همان نگاهی که سعید نمیدانست چیست و چرا اینگونه است…

تنها یک چیز در ذهنش بود ، آن هم خبر داشتن سوگند از ماجرا و قرار ازدواجش با پریسان بود…

در حالی که دستش را در هوا برای دوستانش تکان میداد به طرف سوگند حرکت کرد…

-قول میدم هفته ی دیگه یه شب شام همتون رو دعوت کنم و با عروس خانم هم آشناتون کنم…

هرچند همتون میشناسیدش…

با تمام شدن حرف سعید بچه ها به سمت صندلی ها حرکت کردند تا چیزی بخورند ، هرچند تمام هوش و حواسشان به رفتن سعید به کنار سوگند بود…

سوگندی که با دیدن سعید دستانش را در جیب گرم کنش فرو برد و خودش را بیشتر روی سنگ جمع کرد و سرش را پایین اندخت…

-چی شده سوگند خانوم از جمع جدا افتادی؟؟

اتفاقی افتاده؟؟

سوگند که حالا شک و دو دلی از شنیدن حرف های سعید و همچنین تذکر های سپیده در جانش ریخته بود ، نگاهش را تا چشمان سعید بالا آورد…

چشمانی که میدرخشید و براق تر از همیشه بود…

-نه اصلا…

مگه باید اتفاقی افتاده باشه؟؟

-نخیر بانو فقط دیدم تنها نشستید گفتم شاید چیزی ناراحتتون کرده باشه…

سپس با شیطنت چشمکی زد…

-شاید ازینکه دوست جون جونیتون همراتون نیست دلخورید…

خانوم ناصری رو میگم…

-نه …

یعنی البته که دوست داشتم پریسان هم با ما باشه ، ولی اون اصلا چند روزه نیومده دانشگاه …

گفت یه سری کارهای شخصی داره…

اعتراف میکنم که دلم واسش تنگ شده…

سعید در حالی که هیجان درون تار و پود بدنش لحظه به لحظه بیشتر میشد ابرویی بالا انداخت…

-این دوستتون خیلی مشکوک میزنه ها بیشتر مواظبش باشید…

تازگی ها خیلی جیم میشه و کلاس ها رو دو در میکنه…

سوگند آرام لبخند زد…

سعید پایش را محکم بر زمین کوبید…

درآن روز دلش میخواست همه مانند خودش شاد و سرحال باشند…

-آهان حالا شد…

تا لبخند هست اخم و ناراحتی چرا سوگند خانوم…

در واقع دوست ندارم هیچ وقت ناراحت و غمگین ببینمتون…

چون اخم و غم اصلا به چهره ی مهربونتون نمیاد…

الان هم بلند شید بریم پیش بچه ها وقت واسه تنهایی زیاده…

سوگند آب دهانش را به سختی قورت داد و از جایش بلند شد…

-من غمگین و یا ناراحت نیستم کمی خستم فقط…

-الان وقت خستگی نیست سوگند خانوم ….

تازه اول راهه حالا کو تا خستگی در واقع حالا مونده تا خسته بشید ، شما باید کم کم اماده بشید خیلی کتار هست که باید انجام بدیم…

حالا ریشه های امید کم کم در جانش جوانه میزد…

حالا در نظرش ، در قلبش حرف های سپیده پررنگ تر و شیرین تر شده بود…

واقعی تر…

برای اویی که از همان روزهای اول ورود به دانشگاه و نشستن روی صندلی های چوبی کلاس ، رویای بودن در کنار سعید را در دل و ذهن خود پرورانده بود…

شبانه روز به او و بودنش ، خواستن و دوست داشتنش فکر کرده بود و حالا این حرف ها چقدر نزدیک رویاهایش بود…

این لبخند و چشمک های ریز سپیده و اشاره های ملموسش به سمت سعید و شادی تمام نشدنی اش…

این خنده های ته دلی و عمیق سعید و نگاه خیره چشمانش …

این روز افتابی که انگار تمامی نداشت…

این امید شکل گرفته درون وجودش که دیگر پایانی برایش نبود…

در حالی که دلش میخواست هرچه زودتر پریسان را ببیند و با در مورد اتفاق های افتاده صحبت کند…

به نظرش پریسان عاقل ترین دوستی بود داشت و میتوانست از او در این مورد راهنمایی بگیرد…

شاید حالا وقت آن بود که او هم در مورد راز درون سینه اش با کسی صحبت کند…

با دوستی نزدیک و صمیمی چون پریسان…

پریسانی که مورد اعتمادش بود…

روی نیمکت فلزی رو به روی محوطه ی پر درخت و زیبای دانشکده ، نشسته بود و به رقص آرام و گاهی تند شاخ و برگ ها نگاه میکرد…

باد می وزید…

از شب قبل باد میوزید و هوا کمی سرد شده بود…

دستانش را در سینه جمع کرد و به آسمان نیمه ابری و خوشرنگ دوست داشتنی اش چشم دوخت…

در حالی که لبخند کم رنگ و ملیحی بر لبانش نشسته بود…

لبخندی که شیرین بود و تمام دو روز گذشته همراهی اش کرده بود …

تمام این دو روز و دو شب گذشته را ، تمام اخر هفته و تعطیلاتش را در رویا و خیال گذرانده بود…

فکر کرده بود…

به آخر هفته ی شیرنش در کوه …

به تمامی این دو سال و خورده ایی…

تمامی روزهایی که در این مکان گذرانده بود …

به کلاسش …

دوستان و هم کلاسی هایش …

به سعید…

سعیدی که محبتش را در سینه پرورانده بود…

تمام این دو شب را بیدار مانده و تمامی صحبت ها و برخورد هایش را با سعید را زیر و رو کرده بود…

از اولین روز…

نفس عمیق و پر صدایی کشید…

دلش میخواست برای کسی حرف بزند…

درد و دل کند..

دلش میخواست این همه هیجان ، فکر و استرس را با کسی قسمت کند …

این همه امید و شادی گنگ و زیر پوستی را که مدت ها نهان کرده بود…

هوا رفته رفته سرد تر میشد…

باد بیشتر میوزید…

با شدت تر…

دستانش را به هم فشرد و به در بزرگ دانشگاه چشم دوخت ، بلکه پیدایش شود آن هم بعد از چند روز نبودن و ندیدن…

فقط با او میتوانست در این مورد راحت از حرف های ته دلش اش بگوید…

از سعید و خواستن اش …

با اویی که تا به حال هیچ نگفته بود…

تقریبا نیم ساعتی منتظر ماند تا بالاخره با دیدن چهره ی شاداب و درخشان پریسان ، از روی نیمکت بلند شد و با هیجانی که حالا چندین برابر شده بود به سمتش دوید…

پرواز گونه…

حالا لبخندش ملیح نبود…

لبانش تا اخرین حد ممکن از هم فاصله گرفته و به پهنای صورت میخندید…

خنده ایی که نمیدانست از دیدن پریسان پس از چندین روز متوالی است ، یا حرف از سعید و نگفته هایش …

پریسان که تمامی این چند روز را با انرژی وافری مشغول رسیدگی به کارهایش بوده و حالا فقط روز شماری میکرد رسیدن هفته ی دیگر را ، با دیدن سوگند دوست صمیمی و مهربانش قدم هایش را تند کرد و دستانش را برای به آغوش کشیدنش از هم گشود…

دیگر تمام میشد پنهانی بودن…

تمام میشد…

سوگند نیز با میل و رغبت خود را در آغوش پریسان رها کرد و او را با تمام وجود به خود فشرد…

دوستی که از اولین روز دانشگاه و آمدن به این شهر غریب هم راه و هم قدمش شده بود…

خواهرش شده بود…

همه کسش شده بود…

تنها مونسش…

پریسان که شور و حرارت از صورت سفیدش میبارید ، در حالی که دستان سوگند هنوز درون دستانش فشرده میشد خود را کمی عقب کشید…

-دوستم …

وای دلم واست یه ذره شده بود…

نمیدونی چقدر دوست داشتم ببینمت سوگند …

یه دنیا حرف باهات دارم…

اندازه ی تمام این یکی دو سال باهات حرف دارم…

سوگند آرام پلک زد…

-چقدر خوبه که این همه شاد و سرحال میبینمت ، معلومه این چند روز که نبودی حسابی استراحت کردی و خوش گذروندی…

پریسان ابرویی بالا انداخت و در حالی که به نیمکت های انتهای محوطه اشاره میکرد ، هم قدم با سوگند به راه افتاد…

تقریبا نیم ساعتی تا شروع کلاسشان مانده بود و دو دوست میتوانستند با هم کمی خلوت کنند…

کمی درد و دل …

پریسان پنجه هایش را درون دست سوگند قفل کرد و دستش را به گرمی فشرد…

-خوش گذشته این چند روز که من نبودم ؟؟

هرچند خودم خوب میدونم این دانشگاه بدون من صفایی نداره…

-معلومه که جات حسابی خالی بود عزیزم…

ولی پریسان عالی بودن این چند روز…

عالی…

نمیدونی …

پریسان روی یکی از نیمکت های دنج نشست ، دستش را حائل صورتش کرد ، تا نور خورشید مانع دیدن صورت سوگند که روبه رویش ایستاده بود نشود…

-واقعا ؟؟

چقدر خوب پس مال همینه این همه خوشحال و شادابی آره ؟؟

چشمات داره از خوشی برق میزنه کلک…

سوگند سرش را تکان داد و دستانش را دو طرف صورتش گذاشت…

-خیلی هیجان دارم پری…

قلبم توی دهنمه…

انگار تمام دنیا رو بهم داده باشن انقدر خوشحالم و هیجان دارم…

پریسان که حالا چشمش به نور عادت کرده بود و بهتر میتوانست صورتش را ببیند خیره نگاهش کرد…

در واقع در ابتدا انقدر غرق خودش و شادی هایش بود ،که متوجه این همه تغییر و هیجان سوگند نشده بود…

-چی شده مگه ؟؟

نه واقعا جالب شد قضیه بگو ببینم چه خبره اینجا …

سوگند لبش را با زبان تر کرد …

لبانش را کمی از هم فاصله داد تا چیزی بگوید ، ولی قبل از اینکه صدایی از حنجره اش خارج شود..

صدای بلند و رسای سپیده در گوش هایشان پیچید…

سپیده با رسیدن به کنار آن ابتدا خم شد و صورت پریسان را بوسید…

سپس رو به سوگند ایستاد و با خنده نگاهش کرد…

-چطوری عروس خانوم ؟؟

صبح شنبه تون بخیر بـــاــنو …

داماد خوبن انشالله؟؟

پریسان با چشمانی گرد شده و متعجب به دهان سپیده چشم دوخت …

واژه ی عروس چندین مرتبه در سرش تکرار شد…

سپس با حیرت و شگفتی نگاهی به سوگند انداخت ، که با لبخند سرش را پایین انداخته بود و تکه سنگی را با نوک پایش با بازی گرفته بود…

-چی من نفهمیدم چی شد؟؟

سوگند به پریسان نگاه کرد ، سپس با دلخوری نگاهی به سپیده انداخت…

دلش میخواست خودش این خبر را به پریسان بدهد…

میخواست همه چیز را برایش ریز به ریز تعریف کند و نظرش را بداند …

-تو باز نیومده شروع کردی سپیده جون …

هنوز خبری نشده که تو اینجوری شلوغش میکنی اخه …

سپیده همراه با چشمک پر عشوه ایی تنه ی آرامی به سوگند زد…

-دیگه نمیتونی پنهون کاری کنی عزیزدلم ، همه دارن در موردتون حرف میزنن…

آوازتون همه جا پیچیده چی رو منکر میشی؟؟

کل کلاس منتظر شیرینی هستن …

سوگند دست به کمر زد و کاملا به طرفش برگشت…

-من چیزی رو منکر نمیشم سپید ، من فقط میگم تا چیزی قطعی نشده نباید اینجوری همه جا در موردش حرف زد…

اصلا هنوز هیچی مشخص نشده…

دلیلی نداره بی خودی همه جا پخش بشه که …

-به هر حال که این اتفاق میوفته عزیزم ، بهتره تو هم دیگه ادای آدمهای بی خبر و در نیاری چون همه میدونن چه خبر شده …

پریسان که تا آن لحظه منگ و بی خبر از همه فقط نگاهشان میکرد ، با کلافگی از ندانستن و نفهمیدن از جا بلند شد ، بازوی سوگند را آرام کشید و رو به روی خود قرار داد…

-این چی میگه سوگند؟؟

عروس چیه ؟؟ خبر چیه ؟؟

تو این چند روز که من نبودم چه اتفاقی افتاده ؟؟

سپیده قری به گردنش داد و به سوگند اشاره کرد…

-تو این چند روز که شما نبودی خیلی خبرا شد اینجا پری جون …

جات خالی نبودی ببینی چه رومئو و ژولیتی به راه بود توی کوه…

سوگند با چشمانی گشاد شده به سپیده نگاه کرد…

-داری بزرگش میکنی…

پریسان که کم کم طاقتش را از دست میداد ، نگاهش را از سوگند به طرف سپیده چرخاند و صدایش را بالا برد…

-یکی به من بگه اینجا چه خبره دارین کلافم میکنید شما دوتا…

چه خبر شده اینجا…

یه جوری بگید منم بفهمم بابا…

سپیده با بی قیدی شانه ایی بالا انداخت و خود را روی نیمکت خالی رها کرد…

-بزار خودم واست بگم پریسان ، این سوگند آب زیر کاه فقط حاشا میکنه همه چیز رو فکر میکنه ما نمیفهمیم…

یارو برگشته جلو همه تو چشماش نگاه میکنه و غیر مستقیم ازش خواستگاری کرد یه جورایی …

بعدم برگشته میگه خیلی خیلی زود ازدواج میکنم همتون هم مهمون من…

بعدم کلی باهم فاز دو نفره برداشتن و پچ پچ های عاشقانه…

آره پریسان جون این دوست بی معرفتت داره میره خونه بخت کم کم…

پریسان با لبخند پر مهری که کم کم بر لبانش نقش میبست ، به چشمان درخشان و چلچراغ سوگند خیره شد…

دستانش را دور بازوهایش پیچاند و آرام تکانش داد…

-آره سوگند؟؟

خبری شده ناقلا؟؟

سپید راست میگه؟؟

سوگند لبش را دندان گرفت و آرام سرش را تکان داد ، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود…

-دلم میخواست خودم بهت بگم…

شاید…

هموز چیزی قطعی نشده بخدا …

پریسان که حالا لبخند آرامش خنده های عمیق شده بود ، سوگند را در آغوش کشید….

-وای وای سوگند بهت تبریک میگم…

پس بگو چرا این همه شاد و سرخوش بودی امروز…

واسه همین هیجان داشتی…

واقعا واست خوشحالم امیدوارم خوشبخت باشی عزیزم این بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدی…

سپیده در حالی که از جایش بلند میشد ، به خودش و پریسان اشاره کرد…

-دست راستش زیر سر ما دوتا …

تا باشه ازین خبرهای شیرین و دل ضعف بر عزیزم…

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و کیفش را در دست گرفت…

-من دیگه برم بچه ها امروز هیچی نخوندم …

تو هم از زیر زبون این بکش ، ببین از کی اینجوری عاشق و شیدا شده…

ببین کی مجنون رو مجنون کرده دقیقا…

سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و راهی ساختمان دانشگاه شد…

پریسان با صدا خندید…

در دلش شوری نگفتی به پا بود…

قند آب میشد درون قلب پر طپشش ، گویی خوشی اش دیگر پایانی نداشت…

و به این فکر کرد که دو دوست با هم راهی خانه ی بخت میشوند…

سپس در حالی که انگار یاد چیز مهمی افتاده باشد دست سوگند را فشرد و محکم تر تکانش داد…

-حالا کی هست این داماد تازه از راه رسیده؟؟

کدوم شاهزاده واست رومئو و ژولیت به پا کرده که سپیده داشت از حسودی میترکید؟؟

سوگند نفس آرامی کشید …

-حدس بزن؟؟

پریسان شانه اش را بالا انداخت …

-نمیدونم بخدا …

آخه حدسش واقعا سخته ، خودت بگو جون من واقعا دیگه نمیتونم صبر کنم…

از بچه های خودمونه؟؟

آهان نکنه …

وای سوگند میدونستم …

من میدونستم بخدا بس که این بشر تابلو بود همیشه…

-کی رو میگی؟؟

-نصر …

سامان نصر مگه نه؟؟

گفته بود از تو خوشش میاد به …

سوگند برای لحظه ایی سرش را پایین انداخت…

صدایش کمی لرزان بود…

آرام بود…

صدایش در صدای هوهوی باد پیچید…

لرزید…

-نه پریسان نه…

من اصلا هیچ حسی به نصر نداشتم و ندارم…

راستش…

پریسان منتظر چشم به دهانش دوخته بود…

-سعید …

در حالی که لبخند کم رنگی بر لب داشت پلک زد…

اسم سعید در سرش ، گوشش پیچید…

هم زمان با صدای باد…

بادی که میوزید…

-سعید؟؟

سپس سرش را به نشانه نفهمیدن تکان داد و قدمی به عقب برداشت…

-کدوم سعید ؟؟

سوگندی قدمی نزدیک شد…

نور چشمش که حالا پشت به خورشید ایستاده بود ، چشم پریسان را میزد …

-مگه تو چند تا سعید تو کلاس میشناسی ؟؟

یه دونه که بیشتر نداریم…

پریسان فکر کرد…

مغزش همه چیز را از نظر گذراند …

تمام کلاس را…

بچه ها را…

تمام حرف های سپیده و خنده های ریز و پر شرم سوگند را…

ولی یادش نمی آمد…

سعیدی را در ان کلاس نمیشناخت که خواهان سوگند باشد و سوگند هم …

قلبش برای لحظه ایی از طپش افتاد…

ایست کرد…

زمان هم…

نفسش به یک باره بند امد…

نور هنوز چشمش را میزد…

او فقط یک سعید را در آن کلاس میشناخت…

سعیدی که فقط یک هفته تا رسمی شدنش مانده بود…

تا پنهانی نباشد دیگر…

سعیدی که مال او بود…

لبخند بر لبانش ماسید …

خشک و بی روح…

ولی نه این غیر ممکن بود…

این فقط تشابه اسمی بود…

لبانش را به سختی از هم فاصله داد تا این ایست قلبی و تنفسی یک دفعه ایی تمام شود…

-نه

نمیشناسم…

سوگند عمیق تر لبخند زد …

-وای پریسان سعید دیگه …

سعید محبی دیگه بابا …

پریسان با نگاهی خالی و چشمانی که از همیشه درشت تر به نظر میرسید به سوگند خیره شد…

گلویش خشک و بد طعم شد…

رگ های صوتی اش گویی از ارتعاش زیاد یک به یک پاره میشد…

-م….

مــــحبی ؟؟

-آره محبی …

وای پریسان هنوز باورم نمیشه ، انگار دارم خواب میبینم…

انگار توی رویام…

راستش پری من همیشه حس میکردم که …

که دوستم داره ولی …

وای نه ، از خوابم قشنگ تره پریسان باورم نمیشه دارم به آرزوم میرسم…

ولی پریسان هنوز مات و سردرگم بود…

گم بود…

در زمان و مکانی ناشناخته و غریب…

مبهوت بود…

باد هنوز میوزید و پریسان هم چون شاخه های پاییزی خشک شده بود…

-نه …

باورم نمیشه…

نه .. نـــــــه …

-پریسان من سعید رو دوست دارم و حالا متوجه شدم که حسم بهش درست بوده و اون هم من رو دوست داره…

همیشه نگاهش ، حرف هاش ، نزدیکی های پر محبتش رو میدیم ولی حالا دیگه یه جورایی مطمئن شدم…

آخه اون جلوی همه گفت…

پریسان با پاهایی لرزان و شل شده با تنی که هر لحظه سنگین تر از قبل میشد روی نیمکت رها شد…

دیگر هیچ نوری چشمش را میزد …

همه چیز پیش چشمانش تیره و تار به نظر میرسید…

دستانش هم ریتم با لبانش میلرزید و نگاهش سرد و خاموش به زمین زیر پایش خیره مانده بود…

سوگند پایین پایش زانو زد و دستان یخ زده اش را در دست گرفت ، تا اینگونه بی مهابا نلرزد…

-چت شد پری؟؟

باور کن میخواستم خیلی زودتر بهت بگم حسم رو ، ولی من از سعید مطمئن نبودم و اصلا روم نمیشد بهت بگم کسی رو دوست دارم…

نمیدونم ولی بخدا پریسان دلم میخواست بدونی همیشه…

تو تنها دوست منی …

از من ناراحت شدی؟؟

تو هم مثل من باورت نمیشه نه ؟؟

پریسان سرش را کمی بالا آورد و به چشمان نگران سوگند نگاه کرد…

-ســـعید؟؟

-آره عزیزم سعید چند بار میپرسی پریسان…

پاشو که دیر شد الان استاد میره سر کلاس…

بعدا مفصل واست میگم …

پریسان سرش را تکان داد…

-برو تو…

میام خودم…

سوگند نامطمئن بلند شد…

هیچ دلش نمیخواست دوست صمیمی اش از او دلگیر و رنجیده خاطر باشد…

هیچ فکرش را نمیکرد پریسان این همه متعجب و دلگیر شود …

به پریسان حق میداد که از او ناراحت و دلگیر باشد ، ولی چهره ی سرد و یخ زده ی پریسان دلگیر نبود…

لبش را محکم گاز گرفت و قدم هایش را تند کرد…

-زود بیا پس …

پریسان اما همچنان روی همان نیمکت سرد نشسته بود…

خیره به رو به رویش…

هیچ نمیدید و حس نمیکرد…

درک نمیکرد…

نمیفهمید…

باور نداشت آنچه شنیده بود را…

هنوز در شک به سر میبرد…

در ناباوری و گیجی…

آخر مگه میشد سعید او ، سعیدی که حلقه ی او همراه با زنجیری درون گردنش بود ، خواهان دیگری باشد…

ان هم فقط یک هفته مانده به مراسم پنهانی شان…

پنهانی…

عروس پنهانی…

درخواست آشکارش از سوگند…

لرزی عجیب بر تنش نشست …

تمام گوشت های تنش از درون میلرزید…

حس میکرد خون درون رگ های یخ بسته و دیگر جریان ندارد…

پلک زد…

رومئو و ژولیت بازی در آورده بودند…

پلک زد…

جلوی همه در چشمانش نگاه کرده بود و گفته بود به زودی ازدواج میکند…

پلک زد…

همیشه این را حس میکرده که او هم دوستش دارد…

چکید …

قطره های گرم و بی قرار اشک از چشمان زمردی اش چکید…

لب برچید…

عروس پنهانی بود …

بغضش پر صدا در میان سکوت پر هیاهوی باد شکست…

آشکارا…

نمیدانست چه مدت است که آنجا نشسته و در ذهن پر فکر و بی نظمش ، همه چیز را مو به مو زیر و رو میکند…

همه حرف ها و پیش آمد ها را…

صورتش هیچ حالت خاصی نداشت…

سرد و بی روح…

انگار هنوز نپذیرفته و نمیخواست آنچه را که شنیده بود قبول کند…

نه به این زودی…

هیچ گاه دختر ضعیفی نبود و حالا هم نمیخواست باشد ، باید میرفت و همه چیز را میفهمید…

هرچه که بود را برای ذهن و دل آشوب خودش مشخص میکرد…

یا آرام میگرفت و یا به کل دگرگون میشد…

به سختی تن سست و بی رمقش را از روی نیمکت جدا کرد ، پاهایش را روی زمین کشید و به سمت ساختمان اصلی دانشکده به راه افتاد در حالی که سعی میکرد ظاهری عادی و بی تفاوتی داشته باشد…

ظاهری مثل همیشه اش…

نمیخواست هیچ کس پی به درون آشفته و بی قرارش برد…

پی به غوغای دورنی اش…

کلنجارهای عقل و دلش…

چندین مرتبه پشت سر هم نفس های عمیق کشید ، سپس ضربه ایی به در زد و آرام وارد کلاس شد…

استاد با دیدنش در حالی که اخم غلیظی بر صورت داشت اشاره کرد سریع بنشیند…

پریسان زیر لب تشکر آرامی را زمزمه کرد و با قدم هایی که فقط خودش لرزش و سستی اش را حس میکرد کنار سوگند نشست…

سپس صورتش را به طرف سوگند برگرداند ، در حالی که لبخند میزد…

آرام و دوستانه…

مثل همیشه با ظاهری طبیعی…

-اصلا حوصله ی کلاسش رو نداشتم ، دلم میخواست بیرون بشینم و وهوا بخورم…

هوا بیرون عالی بود…

سوگند در حالی که با انگشت روی میز خط میکشید ، سرش را پایین انداخت و آرام پچ پچ کرد ….

-فکر کردم ازم دلخور شدی…

بخدا اگر قرار بود کسی رو در جریان بزارم اولین نفر تو بودی…

پریسان دست سردش را روی پای سوگند گذاشت و کمی فشرد…

-نه بابا واسه چی باید دلخور شم ، خب یعنی کمی شوکه شدم اولش ، ولی دلخور نه …

من بهت حق میدم که اون موقع حالا به هر دلیلی نخواستی کسی بدونه…

تا قطعی نشدن همه چیز…

سوگند خندید…

-عاشقتم…

پریسان پلک زد ، سپس نگاهش را به طرف استاد و تخته ی سیاه ، پر از نوشته های سفید رنگ برگرداند…

بی اینکه نگاهش به جای دیگری بیوفتد…

به سمت سعیدی که گاهی سرش را برمیگرداند و زیر زیرکی نگاهش میکرد…

ولی پریسان تا پایان کلاس نگاهش را از استاد و تخته ی سیاه رو به رویش نگرفت…

نگاهش به رو به رو و ذهنش این طرف و ان طرف سرگردان و گریزان بود…

در روزها ، ماه ها و سال های گذشته…

به سوگند …

به سعیدی که حالا به صداقت و دوست داشتنش شک داشت…

به همه چیز شک داشت…

حتی به دوست بودن سوگند…

به زیرکی و درایت خودش…

با اینکه سعی میکرد بی تفاوت و آرام باشد ، ولی درونی پر از غوغا داشت…

پر از حرص و عصبانیت…

پر از کینه و آتش…

دیگر نه حرف های استاد را میشنید و نوشته های رو به رویش را میدید…

فقط حرص بود…

فقط جویدن لبش با دندان بود و فشار دستانش و تکان دادن های عصبی پایش…

با اتمام کلاس استاد خسته نباشید کوتاهی گفت و از کلاس خارج شد…

پریسان چندین بار پشت سر هم پلک زد…

نفس کشید…

سعی کرد افکارش را پس بزند و بازهم خوب و آرام باشد…

داشت در ذهنش مرور میکرد ، که با سوگند پایین بروند و ضمن خودن یک نوشیدنی داغ، مفصل با او صحبت کند و همه چیز را کامل و همانجوری که هست و بوده بفهمد…

هنوز سرش را به طرف سوگند برنگردانده بود…

هنوز لبانش برای گفتن حرفی از هم باز نشده بود ، که با شنیدن صدای بلند و پر شور یکی از پسرها در نزدیکی سعید رگ گردنش همانطور خشک شد …

گلویش رو به تلخی رفت و لبانش میان دندان ها فشرده شد…

دیگر زبانش نچرخید…

ثابت ماند…

مانند گردن خشکیده اش …

-مبارکا باشه آقا سعید ، شنیدم پنج شنبه یه خبرایی بوده و ما بی خبر…

واقعا بهت تبریک میگم رفیق ما رو یادت نره فقط…

و گوش هایش که از شنیدن صدای سعید سوت کشید…

داغ کرد…

و به ثانیه نکشیده داغی وحرارتش به چشم هایش رسید…

به صورت تب دارش…

-چاکرم داداش ، چشم حتما شما رو چشم ما جا داری…

ذهنش شروع به هلاجی کرد…

شروع به آنالیز کردن صداهای ویران کننده…

شروع به فهمیدن…

به خوبی میدانست که هیچ کس ازین موضوع خبر نداشته و ندارد…

میدانست سعید قد قن کرده بود کسی کوچک ترین چیزی بداند…

کسی نمیدانست عروس پنهانی است…

نمیدانست رابطه شان را…

پس چطور تبریک میگفتند…

چطور میخندید و پاسخ میداد…

چشمانش را بر هم فشرد ، در حالی که ناخن های بلندش را در گوشت دستش میفشرد و سوزشش را حس نمیکرد…

با لمس بازویش توسط کسی چشمانش را باز کرد و سوگند را دید ،که خیره به رو به رویش و جمع سعید و دوستانش در حالی که نگا شرم آلودش میدرخشد بازویش را با انگشتان سفید شده و لرزانی میفشارد…

گویی هیجان داشته باشد…

شوق داشته باشد…

گویی نگرانی و استرس داشته باشد…

پریسان که دیگر طاقت ماندن و دیدن نداشت ، کیفش را برداشت و وسایلش را جمع کرد…

بااینکه صدایش بطور محسوسی میلرزید ، ولی در آن هیاهوی پر شور کسی حس نمیکرد لرزش صدای بی جانش را…

-من باید برم سوگند خیلی کار دارم ، بعدا باهات حرف میزنم…

دیرم شده الان…

سوگند آرام پلک زد…

پریسان از جا بلند شد و با قدم های بلند از کلاس خارج شد ، در حالی که نگاه سعید متعجب بدرقه اش میکرد…

قدم هایش تند ولی لرزان بود…

قلبش محکم در سینه میزد و حس میکرد ، هر لحظه ممکن است سینه اش را بشکافد بیرون بزند…

دستش هنوز مشت بود…

ناخن هایش درون گوشت دستش…

صورتش درهم و نگاهش تیره و تار…

تقریبا میدوید و نفس های پر لرز و پر حرص و عصبی اش پر صدا در هوا پخش میشد…

حس میکرد از صورتش حرارت بلند میشود…

آتشی که به این راحتی ها خاموش نمیشد…

تمام وجودش میلرزید و حسی نفرت انگیز تمام وجودش را در برگرفته بود…

گلویش میسوخت از نفس های بلند و کش دار…

چندین مرتبه پشت سر هم اسمش را شنید ولی اعتنایی نکرد…

گویی کسی صدایش میزد…

کسی به دنبالش می آمد…

حالا وارد خیابان اصلی شده بود و بی هدف فقط میدوید…

هنوز عرض خیابان را کامل طی نکرده بود ، که با شنیدن صدای بلند بوق ماشینی در حالی که نفسش در سینه حبس شده بود ، دستش توسط کسی کشیده شد و صدای فریادی که پس از چند ثانیه پرده ی گوشش را لرزاند…

-چیکار داری میکنی روانی ؟؟

خیابون به این شلوغی رو نمیبینی دختره ی بی فکرکه سرت رو مثل چی انداختی پایین و میری…

نمیشنوی صدات میزنم؟؟

نمیشنوی صدای من رو؟؟

پریسان که هنوز از ترس و وحشت نفس نفس میزد ، چشمانش را باز کرد…

صورت سعید از ترس وحشت به قرمزی میزد و عصبانی نفس میکشید…

-با تو هستم کری مگه؟؟

واسه چی اینجوری پریدی وسط خیابون اگه نرسیده بودم که الان جنازت رو آسفالت پخش بود…

پریسان با چشمانی سرخ و گشاد شده دستش را کشید ، ولی سعید دستش را رها نکرد و همراه خود به پیاده رو و به سمت کوچه ای فرعی کشید…

جایی که ماشینش را پارک کرده بود….

-ولم کن …

ول کن دستم رو لعنتی دستم شکست…

آیی…

سعید پریسان را به جلو پرت کرد و رو به رویش ایستاد…

با نگاهی موشکافانه و دستانی به کمر زده…

-این ادا اصولا چیه در میاری؟؟ چت شده تو ؟؟

پریسان به دیوار تکیه زد…

نگاهش را به چشمان سوخته اش دوخت و تمام اجزای صورتش را از نظر گذراند…

با دقت …

با نهایت خیرگی…

-چرا هیچ وقت نفهمیدم؟؟

چرا نتونستم بشناسم این چهره ی واقعی رو؟؟

چقدر من احمق بودم و به همون اندازه تو مکار و حیله گر…

واقعا برای خودم و تمام اعتمادم متاسفم…

سعید اخم هایش را در هم کشید و قدمی به جلو برداشت، نگاهش در چشمان غضبناک و قرمز پریسان گشت تا بفهمد چه میگوید…

نفهمیده بود…

سردر نیاورده بود…

-چرا چرت میگی؟؟

اصلا زده به سرت امروز دیووانه شدی ….

پریسان پوزخندی به رویش زد…

-نه آقای زرنگ نه…

اونقدر ها هم که تو فکر میکردی هالو و احمق نیستم…

فقط فکر نمیکردم که تو انقدر پست فطرت و عوضی باشی همین…

سعید که دیگر طاقتش را از دست میداد ، نزدیکش شد و بازوهایش را در میان دستانش مشت کرد و به طرف خود کشید…

در حالی که صدایش را بالا برده بود…

-بسه دیگه تمومش کن این مسخره بازی ها رو …

دیگه داری کلافم میکنی پریسان…

درست بگو ببینم چه مرگت شده این مزخرفات چیه که داری بهم میبافی هان؟؟

چته تو؟؟

اشک در چشمان پریسان حلقه زد…

اشکی که از درد نهفته درون سینه اش جریان میگرفت…

از دردی که در بازوهایش پیچیده بود ،که درون دستان قوی سعید فشرده میشد…

حس کسی را داشت که به بدترین شکل ممکم فریب خورده و بازی داده شده…

حس له شدن…

-توی کثافت من رو بازی دادی…

چطور تونستی انقدر زل باشی سعید چطور تونستی با من اینکار رو بکنی؟؟

چطوری اینکار رو کردی با من؟؟

با منی که صادقانه همراهت شده بودم…

منی که دوستت داشتم…

و صدای فریاد سعید که این بار به گریه اش انداخت…

-بهت میگم درست حرف بزن تا منه بی شعورم بفهمم چی میگی…

-خودت رو به نفهمی نزن سعید …

من همه چیز رو میدونم…

همه چیز رو …

سوگند همه چیز رو واسم گفت سعید…

بهم گفت…

سعید سرش را تکان داد…

-چی رو بهت گفت ؟؟

پریسان در حالی که با شدت تر از قبل گریه میکرد و اشک تمام صورتش را خیس کرده بود جیغ کشید…

زجه زد…

ناله کرد…

-بهم گفت که توی نامرد و بی معرفت ازش خواستگاری کردی…

گفت که دوستش داری و دوستت داره…

گفت جلوی همه توی چشماش نگاه کردی و گفتی خیلی زود ازدواج میکنید …

گفت سعید گفت…

گفت و فهمیدم چقدر نامردی…

که چقدر ساده گولت رو خوردم…

سعید با صورتی متعجب و درمانده بازوهایش را رها کرد و چندین قدم به عقب برداشت…

سپس با انگشت به خودش اشاره کرد….

-من؟؟

من از سوگند خواستگاری کردم؟؟

من دوستش دارم؟؟

پریسان با پشت دست بر صورتش کشید ، ولی اشک هایش پاک نمیشد…

تمام نمیشد…

-فکر کردی انقدر احمقم که به صمیمی ترین دوستم پیشنهاد بدی و من نفهمم…

ولی نه …

شایدم میخواستی بفهمم و از سر راهت کنار برم خودم…

شاید این هم جزیی از نقشه های کثیفت بوده…

دیگه کارت باهام تموم شده بود آره؟؟

سواستفاده هات رو کردی …

بازی هات رو کردی حالا هم میری پی زندگی و زن ایده آل خودت آره؟؟

کسی که از فهمیدن و شناختنش نترسی…

خیلی نامردی سعید خیلی…

سعید دست راستش را محکم مشت کرد و بر کاپوت ماشین کوبید…

-خفه شو پریسان خفه شو…

این دری وری ها از کجا دراومده آخه؟؟

کدوم خواستگاری؟؟

کدوم بازی؟؟

اینا همش دروغه ، مزخرفه ، همش چرت و پرت های بی ارزشه…

-نه …

نه بی ارزش من بودم…

منی که همیشه پنهانم کردی از همه حتی از دوستات…

از دوستام…

حالا به یک روز نکشیده رفتی همه جا جار زدی زن آیندت کیه…

رفتی اعلام کردی…

معرفی کردی…

منه احمق باید میفهمیدم تو اگر منو واقعا برای زندگی و آینده ات میخواستی ، به همه میگفتی و پای همه چیزش هم می ایستادی…

نه اینکه غایمم کنی و با دو رویی فریبم بدی…

بازیم بدی…

حتما پیش خودت گفتی فعلا بزار این باشه تنها نباشم ، بعدشم یه بهترش رو پیدا میکنم…

سعید آرنجش را به ماشین تکیه داد و پیشانی اش را با دست ماساژ داد…

-دهنت رو ببند پریسان…

تمومش کن…

یه بار گفتم باز هم میگم اینا همش دروغه…

همچین چیزی نبوده و نیست…

-دیگه باور نمیکنم…

دیگه خام حرف هات نمیشم سعید…

چه جوری میتونی منکر بشی وقتی جلوی خودم دوستات بهت تبریک گفتن…

سعید سرش را بلند کرد و با ناباوری نگاهش کرد…

-تبریک؟؟

سپس نگاه اخم آلودش را به زیر پایش دوخت….

فکر کرد…

زیر و رو کرد…

-کی؟

من کی از سوگند خواستگاری کردم؟؟

کی بهش پیشنهاد دادم؟؟

پریسان با لبانی پر بغض و لرزان به دیوار تکیه داد و آرام نشست…

زانوهایش را در بغل گرفت و اشک ریخت…

-از من میپرسی؟؟

یعنی خودت یادت نیست…

پنج شنبه توی کوه…

یه اخر هفته ی زیبا و رویایی …

سعید با دست محکم بر پیشانی اش کوبید…

چندین قدم راه رفت و کلافه نفس کشید…

نفس کشید و نفسش را پر صدا فوت کرد…

فوت کرد و به خودش و دیگران ناسزا گفت…

فحش داد…

سپس نزدیک رفت و جلوی پاهای پریسان نشست که بی محابا اشک میریخت و درمانده و دلگیر در خود مچاله شده بود…

دستش را کنار صورت گرم و اشک آلودش کشید و قطره های اشک را کنار زد…

-پریسان عزیزم؟؟

یه لحظه به من گوش کن ببین چی میگم بهت…

اینا همش …

یعنی چه جوری بگم یه جور سوء تفاهمه …

حقیقت نداره…

اونجوری نیست که بهئ نظر میرسه…

اخه من چطوری میتونم تو رو رها کنم و از دیگری بخوام باهام ازدواج کنه؟؟

من و تو فقط چند روز تا محرم شدنمون مونده خانومم…

من توقع دارم باروم کنی…

بهم اعتماد کنی مثل همیشه و همراهم باشی…

تو قراره یک عمر هم سفر من باشی…

قبولم داشته باشی نه اینکه با کوچیک ترین حرفی که شنیدی ، منو بذاری کنار و اینجوری متهمم کنی و از روی حرص و عصبانیت هرچی از دهنت در میاد بهم بگی…

-دیگه ندارم…

نه باورت دارم و نه حسی که قبلا داشتم…

دیگه نمیخوام ببینمت ازینجا برو….

ازت بدم میاد ازت متنفرم سعید متنفرم…

-پری به جون خودت داری اشتباه میکنی انقدر زود قضاوت نکن ، تصمیم نگیر…

اینا همش یه مشت حرف های پوچه…

من هیچ وقت از سوگند خواستگاری نکرده و نمیکنم…

چرا حرفم رو باور نمیکنی…

داری اشتباه میکنی پریسان…

-چه جوری باورکنم وقتی همه میگن این کار رو کردی؟؟

خودم شنیدم با گوش های خودم…

-اونجوری که تو فکر میکنی نیست خودم همه چیز رو واست توضیح میدم…

بلند شود ازین جا بریم تو کوچه هستیم ممکنه کسی ببینه…

پاشو عزیزم…

پریسان با شدت دست سعید را پس زد…

-دیگه داره حالم بهم میخوره ازین حرفهات ، هنوز هم نگرانی نکنه کسی ما رو با هم ببینه…

هنوزم همون حرف های حال بهم زن…

هیچ وقت نزاشتی به کسی بگم چون میترسیدی نقشه هات بهم بخوره…

دیگه نتونی با من و واحساستم بازی کنی…

سعید کلافه بلند شد…

دستانش را از دو طرف درون موهایش کشید…

-چرا نمیفهمی حرف منو لعنتی…

خب بزار برات توضیح بدم چرا انقدر یک دنده و لجبازی …

چرا فکر میکنی همیشه حق با توء و فقط خودتی که همه چیز رو میدونی و میفهمی؟؟

-توجیح نکن…

هرچیزی که لازم بود بدونم رو میدونم…

سعید عصبی در حالی که هر لحظه عصبانی تر میشد پایش را بر زمین کوبید…

-حرف آخرت همینه؟؟

– …..

-باشه…

باشه هرجور تو بخوای ولی من بهت ثابت میکنم پریسان…

اونوقت حال و روزت رو میبینم که بازم از این حرف ها میزنی یا نه…

یهت ثابت میکنم احمق کیه…

ولی دیگه …

پریسان با پوزخند رویش را برگرداند…

سعید سرش را تاسف بار تکان داد و به سمت ماشینش رفت تا از آن کوچه ی نفس گیر دور شود…

از آن موجود نشسته کار دیوار که پر از آتش حرص و کینه بود…

پر از باور نکردن و بی اعتمادی…

بی اعتمادی که سعید را به شک می انداخت…

به ترس…

روزها و شب ها از پی هم میگذشت …

خورشید بی فروغ آن روزها و ماه کم نور شب هایش می امد و میرفت…

تماش به مدت یک هفته …

بلاخره رسید آن هفته ایی که مدت ها رسیدنش را انتظار کشیده بودند…

زود از آنچه که فکر میکردند از راه رسید…

سرد و بی روح…

حالا این آخر هفته ایی که میخواستند رویایی باشد ، هیچ شباهتی نداشت به آن چیزی که مدت ها در پی اش بودند و روز و شب را به خیالش سپری میکردند…

در تمامی این روزها پریسان با چهره ایی پر اخم و جدی ، در حالی که چشمان سردش در نفرتی عمیق فرو رفته بود از کنار سعید میگذشت ، بدون اینکه کوچکترین نگاه گرم و پر خواستاری به او بیاندازد…

تنها پوزخند لبانش بود و نفرت چشم های سردش و بی مهرش…

سعید میدید همه ی بی مهری ها و کم لطفی هایش را…

همه ی بی انصافی چشمانش را …

از دیدنش حرص میخورد و گاهی از عصبانیت رگ گردنش متورم میشود…

دستانش مشت و وجودش هرلحظه پر از سردی …

پر از حس لجبازی و حرص در آوردن همانند خودش …

تلافی و لج دراوردن از آن هم سردی چشم ها که انگار فقط برای او سرد بود و بس…

پریسان کاملا عوض شده بود…

سعید از دیدن رفتار جدید و تازه مد کرده اش به شدت کفری میشد…

عصبی تر…

لج دراور تر…

از دیدن بگو و بخند هایش با دیگر پسرهای کلاس ، به جنون و انزجار میرسید…

از دیدن ناز چشم هایش در هم صحبتی با جنس مخالف و خنده های غلیظ و پر صدایش …

میدید ولی نه حرفی میزد و نه عکس العملی از خود نشان میداد…

پریسان با وجود تمامی بی خیالی و بی تفاوتی های ظاهری اش و حرکات لج آورش روزهای سخت و شب های طولانی و بی خوابی را سپری میکرد…

با وجود دلگیری و زخمی شدن ، میدید چشم غره ها و قرمزی چشم های سوخته اش را ولی بی هیچ اعتنایی رویش را با پوزخندی غلیظ برمیگرداند …

پوزخندی پر از تمسخر و بی تفاوتی …

تصمیم خود را گرفته بود و مصمم به نظر میرسید…

هرچند گاهی احساستش برانگیخته میشد و او را تا مرز جنون میکشاند…

دیوانه میشد به یاد تمام روزهای گذشته و حرف های در گوشی سعید و چشمان براق و عاشقش…

ولی بازهم میخواست با بی توجه و بی خیالی به سعید بفهماند ، که برایش مهم نیست اگر بازی خورده ، اگر خیانت دیده و سعید آنقدر هام در بازی دادن احساسش موفق نبوده و نیست…

میخواست به او و همه ی دنیا ثابت کند که دختری قوی است و هیچ چیز باعث شکستن روح سرد و جسم محکم او نمیشود…

که پریسان است و غرور مخصوص به خود را دارد…

شاد و سرحال تر از همیشه به نظر میرسید…

فقط به نظر میرسید ولی در واقع خرد و شکسته بود …

زخمی و پر کینه …

پر از حس انتقام و خر کردن غرور و احساس سعیدی که احساساتش نسبت به او هر لحظه در حال تغییر بود…

حس بازی خوردن داشت…

خیانت دیدن…

گویی کسی روی روحش خط کشیده و قلبش را در هم فشرده باشد…

مواقع تنهایی اشک میریخت و حسرت زود باوری و اعتماد بی جایش را میخورد…

حسرت ساده فریب خوردنش را…

ولی اشک و آه و ناله اش را هیچ کس نمیدید جز در و دیوار اتاق خودش…

به مادرش گفته بود که حالا معنی حرف های شما را بهتر میفهمم و دیگر نمیخواهم احساسی فکر کنم و آینده ام را به خاطر احساسی که حالا زیاد هم نسبت به او اطمینان ندارم خراب کنم…

میخواهم منطقی و واقع بین باشم…

گفته بود حالا پذیرش خانواده سعید برایش اهمیت دارد و نمیخواهد اینجور پنهانی باشد…

گفته بود از این شرایط سر در هوا خسته شده و نمیخواهد دیگر ادامه دهد ، سعید اگر من را بخواهد باید با خانواده اش جلو بیاید با عزت و احترام…

شب ها در اتاق اشک حسرت میریخت و روزها در دانشکده با لبخندی دلبرانه و گرم اوقات خود را میگذراند…

سعید از این وضعیت خسته شده بود….

دیگر نمیخواست و نمیتوانست این وضعیت چندش آور را تحمل کند…

این بی اعتمادی و شک های پریسان را…

اویی که تنها با گفتن چند کلمه از زبان دیگران ، بی اینکه بخواهد کمی فکر کند و حقیقت را بداند تمام شخصیت او را زیر سوال برده و به شدت محکوم کرده بود…

به سادگی رهایش کرده و حالا با بی تفاوتی با دیگران بگو بخندهای گرم و پر حرارت به راه می انداخت …

آن روز از همیشه بی حوصله تر بود…

دیگر چیزی تا پایان دانشکده نمانده و قرار بود ، بعد از اتمام کلاس همراه با مسیح برای به راه انداختن شرکتی خصوصی و هرچند کوچک به چند جا سر بزنند…

مسیح هم قدم با سعید در حالی که ذهنش پر از راه اندازی شرکت و شوق و شور مستقل شدن بود ، وارد دانشگاه شد…

سعید اما به خاطر اتفاقات اخیر بی حوصله و کسل به نظر میرسید…

کم حرف و گرفته…

به محض ورود به کلاس در ردیف آخر نشستند…

سعید با اخم های درهمش به عادت همیشگی نگاهش را اطراف کلاس و ردیف جلو چرخاند ، که نگاه خندن و مشتاق سوگند چشمان سوخته اش را غافلگیر کرد و وجودش را بیش از پیش ناآرام کرد…

با احترام در حالی که هنوز گره ی ابروانش از هم باز نشده بود ، سرش را به نشانه ی سلام خم کرد…

در همان لحظه مسیح سرش را نزدیک آورد و بیخ گوشش زمزمه کرد…

با صدایی آرام ولی پر شور…

-پس بگو تو این مدت چه مرگت شده؟؟

من میگم تو چرا همش تو خودتی و غمبرک میزنی نگو قضیه این هست…

آقا مجنون شده و ما خبر نداریم…

لیلی هم که…

سپس ریز خندید و سرش را تکان داد…

سعید لبانش را محکم بر هم فشرد…

فقط همین را کم داشت…

دیگران کم بودند ، حالا مسیح هم به جمعشان اضافه شده بود…

با درونی پر از حرص و جوش صاف نشست و به صندلی اش تکیه داد…

-چرند نگو مسیح…

اون فقط یک همکلاسی هست نه بیشتر…

در ضمن وقتی که چیزی رو نمیدونی الکی حرف نزن…

مسیح آهانی گفت و صاف نشست…

در حالی که لبخند مرموزی بر لب داشت…

سعید کلافه دستش را به صورتش کشید ، نمیدانست چرا فکر همه هول و هوش او و سوگند میچرخد…

او و سوگند …

برای لحظه ایی چشمانش را برهم گذاشت و نفسش را به بیرون فرستاد….

خودش هم نمیدانست چرا و چگونه اینطور شده و قرار است در آخر چه شود…

نمیدانست باید با پریسان سراسر کینه و بی اعتمادی چکار کند ، پریسانی که حالا شک داشت بتواند همسر ایده آل و همراه همیشگی اش باشد…

به مهرش شک داشت…

به وفاداری اش…

در این روزها حرف های خوانواده اش را بهتر از قبل درک میکرد…

صداهای مادرش را به یاد می آورد که میگفت : آن دختری که من دیدم زن زندگی نیست…

بساز نیست…

همراه یک عمر غم و شادی نیست…

سرش را پایین انداخت و مشغول خط کشیدن روی میز چوبی اش شد…

تصویر سوگند با همان نگاه گرم و سوزان در نظرش نقش بست…

نگاهش معتمد و پر مهر بود…

وفادار بود…

سرش را محکم تکان داد تا افکارش دور شود…

با اتمام کلاس و خارج شدن استاد ، مسیح بدنش را کمی به چپ و راست متمایل کرد سپس به طرف سعید و چهره ی متفکرش برگشت…

هنوز نگاه های درخشان و سوزنده ی دختر ردیف جلویی پیش چشمانش بود و حالات این مدت سعید و کلافگی و بی حوصلگی هایش….

خواست حرفی بزند که حواسش با شنیدن صدای ملایم و پر محبتی پرت شد…

نگاهش را به طرف صدا چرخاند و صاحب همان چشم های درخشان و گرما بخش را جلوی میزشان دید ، که با لبخند آرام و پر مهری به سعید نگاه میکند…

-سلام آقا سعید …. حالتون خوبه؟؟

سعید پر صدا نفسش را بیرون فرستاد…

در این مدت هرجا میرفت نگاه محجوب و گرم او را میدید و تبریک های گوش و کنار را میشنید…

حتی درون خواب هایش هم…

گویی حالا همه چیز در دنیا به آن دختر ظریف و زیبا ختم میشد…

-ممنونم خانم فتوحی شما خوبید؟؟

نگاه مسیح در لبخند شیرین دختری که فتوحی نام داشت ماند و چشمانش از کشف مهمش در آن روز درخشید…

-تشکر…

راستش دیرزو نیومدید کلاس نگرانتون شدیم ، گفتیم شاید اتفاقی واستون افتاده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x