رمان یادم تو را فراموش پارت 15

4.8
(4)

آخه سابقه نداشت شما سر کلاس نیاین…

سعید با ذهنی پر فکر و کمی درمانده سرش تکان داد…

نگرانش شده بود…

ترسیده بود نکند اتفاقی برایش افتاده باشد…

-نه فقط کمی کار داشتم واسه همین نشد که بیام…

سوگند آرام و متین وار پلک زد…

-راستش من دیروز واستون جزوه برداشتم…

همونطور که خودتون هم میدونید ، آخر این هفته امتحان برگزار میشه و ممکنه به مشکل بر بخورین…

سعید با احترام و لبخندی که حالا از این همه اهمیت عمیق شده بود ، از جایش بلند شد و جزوه های تمیز و مرتب را از دست دختر گرفت…

-وای شرمندم کردید خانوم…

واقعا دستتون درد نکنه ، باور کنید خیلی بهش احتیاج داشتم…

و از گوشه ی چشم دید که ابروهای مسیح بالا رفته و لبان کمی از هم بازش با نهایت شیطنت میخندد…

خواست با چشم برای مسیح و نگاه شیطانی اش خط و نشان بکشد ، که صدایی از آن طرف کلاس توجه اش را به خود جلب کرد…

-سوگند؟؟

سوگند با شنیدن صدای محکم و پر غضب پریسان ، در حالی که چشمان زمردی اش از خشم خاصی میدرخشید به طرف سعید برگشت…

-ببخشید من دیگه برم پریسان منتظرمه…

بعدا میبینمتون…

سعید با دیدن پریسان و همان چهره سرد و خشکش ، دستان مشت شده اش را به شدت در هم فشرد و تنها سرش را تکان داد…

با خارج شدنشان از کلاس مسیح به طرف سعید و صورت بی رنگش برگشت…

-هوی کجایی تو ؟؟

سعید پر اخم کیفش را چنگ زد و از کنار مسیح گذشت…

-هیچی بیا بریم…

مسیح شانه ایی بالا انداخت و همراهش از کلاس خارج شد…

در حالی که ذهنش پی چشمان سبز و گستاخی مانده بود…

خسته و کلافه از دوندگی های تمام نشدنی آن روزها ، خود را روی تخت رها کرد…

دستانش را زیر سرش به صورت قلاب قرار داد و به سقف سفید اتاق خیره شد…

نگاهش روی سفیدی ها گشت و ذهنش باز درگیر فکرهای مختلف…

هنوز باورش نشده بود ، اتفاقات هفته ی اخیر را…

هنوز باور نکرده و نپذیرفته بود ، که چگونه به خاطر چند کلمه حرف بی سر و ته و ابکی چندی از دوستان ، این چنین زندگی اش تحت تاثیر قرار گرفته باشد…

هیچ گاه فکرش را هم نمیکرد طی سوء تفاهمی ساده و بر اثر خیالات و گفته های دیگران ، و حرف های همیشگی و فرضیات مردمی که گویی هیچ گاه تمامی نداشت ، توسط کسی که دلباخته خود میپنداشت این چنین حقیر و کوچک شود…

از او فقط توقع باور و اعتماد داشت…

از دختری که دوستش داشت توقع قبول کردن حرفهای خودش را داشت ، فقط خودش…

کلافه و سردرگم بود و نمیدانست چرا هیچ تلاشی نمیکند…

تلاش برای اثبات حقیقت…

به حدی از پریسان دلگیر شده و رنجیده بود که دلش نمیخواست کاری را انجام دهد…

فقط باید خودش باور میکرد و میپذیرفت…

نمیدانست چرا این همه پریشان است…

این همه درگیر شک و شبه…

همراه با آه کوتاهی از سر خستگی و سردرگمی سرش را کج کرده ، هم زمان نگاهش روی جزوه های تمیز و مرتب روی میز افتاد…

جزوه های نوشته شده با خط زیبای سوگند…

لبخند آرامی بر لبانش نقش بست…

وجود ناآرامش آرام گرفت از فکر مهم بودن و با ارزش بودن برای کسی…

برای اینگونه اهمیت داشتن…

چهره ی سوگند با همان نگاه محجوب و آرام ، پیش چشمش جان گرفت…

پرنگ تر از هر وقت دیگری…

شفاف…

چهره ی دریایی و مملو از آرامشش، چشمان براق و بی قرارش در تمام این چند روز رهایش نکرده بود…

گویی ناخواسته ذهنش پر از او شده بود…

زیر لب زمزمه کرد “دریا”

او واقعا همانند دریا بود…

آرام و صبور…

هنوز نگاهش به جزوه ها و ذهنش درگیر دریا بود ، که مادرش آرام وارد اتاق شد و کنار تخت پسرش نشست…

با چهره ی ابری و غمگینی که سعید را بیش از پیش پشیمان و دلگیر از خود و رفتار اخیرش میکرد…

بدخلقی و تلخی هایش…

-چی شده مامان؟؟

حالتون خوب نیست انگار ….

با این حرف اشک در چشمان مادرش حلقه بست….

چانه اش لرزید و بغض کرد…

هم زمان دست پسرش را در دست گرفت و اشک های مادرانه آرام بر صورت پر چروکش چکید…

-میترسم سعید…

میترسم پسر رشید و سالارم….

-از چی مامانم؟؟

از چی میترسین؟؟

-از اینکه بمیرم و دامادیت رو نبینم…

مگه من چی از تو خواستم دردت به جونم ، آخه چه جوری بهت بگم که جیگرم کبابه واست…

میترسم برم و عروسیت رو نبینم…

نباشم که لباس دامادی رو خودم تنت کنم مادر…

سعید اخم کرد و دست مادر را فشرد…

-این چه حرفیه عزیزدلم …

دیگه ازین حرف ها نزنی ها ، شما باید حالا حالا ها پیش ما باشی و سایت بالا سرمون باشه…

باید باشی تا نوه هات از سر و کولت بالا برن…

تا شیطونی کنن و کلافه شی از دستشون…

صدای مادرش حالا از بغض انباشته شده در گلو میلرزید و مرتعش بود…

-دلم هلاک دیدنشونه…

جیگرم میسوزه…

من یه مادرم ، تمام عمر و جونی و آرزوهام رو صرف شما کردم …

تنها آرزوم دیدن سر و سامون گرفتن شماهاست…

تو رو جون مامان یکم به حرفم گوش کن و این همه تن من رو نلرزون ….

بزار اگه رفتم ، چشمم به این دنیا نباشه…

نزار این همه نگران باشم سعید…

منم دل دارم آخه بی انصاف…

دل خودت هم قبول…

ولی کسی رو انتخاب کن که با ارزش باشه…

که بتونی یک عمر روی وفاداری و مهرش حساب باز کنی…

نکن با خودت اینجوری مادر…

نکن با زندگیت این کار رو پسرم ، انقدر یک دنده و لجباز نباش من صلاحت رو میخوام…

سعید کلافه نفسش را به بیرون فوت کرد و نگاه پر تریدش را از صورت شکسته ی مادر گرفت…

نگاهی که پریشان بود…

شاید هم پشیمان…

حالا به این فکر میکرد که چگونه میخواسته عروسی پنهانی برای مادرش بیاورد…

برای مادری نگران…

مادری که عمرش را به پای او ریخته بود و حالا از رفتن و ندیدن دامادی اش میترسید…

پلک زد…

چگونه دلش می آمد ، دست دختری را بگیرد و به خانه بیاورد ، به چشم های مادرش نگاه کند و بگوید برایت عروس آورده ام…

همان عروسی که به دل مادرش ننشسته بود….

نخواسته و نپذیرفته بود…

گفته بود نیست آنچه که باید باشد…

نه برای زندگی تو…

چگونه فکر کرده بود میتواند دل مادرش را بشکند آن هم بخاطر کسی که ذره ایی اعتماد و اطمینان به او نداشت…

که پشتش را راحت خالی کرده بود…

نه نمیتوانست…

حالا به خوبی میدانست که نه دیگر میخواهد اینگونه عروس آوردن را و نه توانش را دارد…

توان شکستن مادرش را…

نابودی اش را…

حالا دیگر به نظرش مسخره و پوچ نبود حرف های دیگران…

حرف هایی که ساده و ناباورانه باعث برهم خوردن اشتباهی بزرگ شده بود…

چه بود جز دست سرنوشت و حکمت خدایی که ناظر بود….

که میدید آه و ناله های قلب دردمند مادرش را…

که با تمام وجود اعتقاد داشت به حکمت الهی…

با تکان خوردن مادر به خودش آمد و چشمانش از حیرت گشاد شد و زبانش بند آمد…

مادری که کنار پایش نشسته بود…

گویی در اوج درماندگی به پای پسرش افتاده بود و ملتمسانه از او خواهش میکرد…

تکانی خورد و دستانش سریع به سمت صورت مادرش دراز شد…

صورتی که میرفت تا پای پسر را ببوسد…

دستان لرزان سعید در آخرین لحظات صورت دردمند و خیس مادر را قاب گرفت و چندی بعد تن نحیف و لرزانش را به آغوش کشید…

همراه با نجواهای آرام و در گوشی…

حرف های که میخشکاند اشک هایش را ، میخنداند لب هایش را …

حرف هایی که امید بخش و مطیع بود…

راضی کننده دل مادر…

و در آخر خواندن شعری بیخ گوش مادر شادمانش…

-گشته ام در جهان و آخر کار / دلبری برگزیده ام که مپرس

دیگر نفهمید چه شد و چگونه ذهنش خالی و پر شد…

خالی از گذشته و پر از آینده ایی که روشن میپنداشت…

گویی آرامشی عجیب ، ریخته بود در وجودش …

و حکمتی که وجودش را خالی از طوفان پر تلاطم اخیر و مملو از آرامش دریا میکرد…

گویی زمان سرعت گرفته باشد…

همه چیز تند و با سرعت میگذشت…

پیش می آمد…

راحت و بی دردسر…

مقبول همه…

حالا جواب نگاه های معنی دار و لبخند های گرم سوگند را همانگونه گرم و شیرین میداد…

حالا میخواست زندگی اش را از پایه و اساس درست بنا کند…

بسازد…

حالا مطمئن بود خدا هوایش را دارد و نگذاشته اسیر حسی نامطمئن و شک برانگیز شود…

اسیر زیبایی و حسی پر از ناخالصی و بی اعتمادی…

پر از استرس و نگرانی…

حالا همه ی راه ها باز بود و همه چیز به خوبی و خوشی طی میشد…

سوگند را به مادرش نشان داده و لبخند عمیق مادرش نشان از درستی انتخابش داشت…

گویی همگی در خواب بودند…

سوگند که حالا رویاها و خیال بافی هایش با حقیقت عجین شده بود ….

حالا نزدیک تر از همیشه و شیرین تر از عسل بود تمامی روزها و هفته هایش…

انگار دیگر آرزویی نداشته باشد…

همین رسیدن او را بس بود…

همین دست های گرم و مردانه ی سعید درون دستانش…

همین درخشیدن حلقه ی درون انگشان و صورت همچون ماهش ، در میان موجی از سپیدی های نرم و لطیف…

همین صداهای بلند و شادمان را که گویی گوش عالم و آدم را کر کرده بود…

همین خنده های ته دلی و غنچه های رز درون دستانش که بوی خوشبختی و سعادت را میداد…

همین نگاه های سوخته که از درون میسوزاندش…

میشندید صدای ساییدن قند بالای سرش را و قند درون دلش اب میشد و حسی شیرین در تمام جانش مینشست…

گویی خون درون رگ هایش جریان بیشتر و گرم تری داشت…

و سعیدی که لباس سیاه بر تن ، آرام کنار دستش نشسته بود…

با سری رو به پایین و نگاه های کنترل شده…

سعیدی که ته دلش ، تمام ذهنش مطمئن بود درست ترین کار ممکن را انجام داده ، که سوگند لایق بهترین هاس…

که میتواند یک عمر روی وفا و معرفتش حساب باز کند…

که به خودش قول داده بود خوشبختش کند ، این هدیه ی پروردگارش را…

فقط نمیدانست چرا با دیدن نگاه های زخمی زمردی و خون باری که آن روز زیبا تر از همیشه شده بود و همه نگاه ها را به طرف خود میکشید ، حسی دیر و قدیمی ، حسی ویرانگر زیر پوستش میدوید و به گونه ایی تمام وجودش را زیر و رو میکرد…

تمام افکارش به هم میرخت و آرامشش را میگرفت…

گویی بازهم طوفانی میشد…

سعی میکرد نبیند صورت زیبا و پر غضبش را ، نشوند صدای زخمی و پر کینه اش را…

دلش نمیخواست در این روز آنجا باشد…

ولی بود…

دیگر نمیخواست هیچ گاه او را ببیند…

میخواست همه چیز را فراموش کند…

به خود پریسان هم گفته بود که دیگر نمیخواهم ، نه صدایت را بشنوم و نه صورتت را ببینم…

گفته بود خودت با دستان خودت همه چیز را خراب کردی و من حالا میخواهم زندگی کنم آنجور که دوست دارم…

و پریسان که از نفرتی عمیق پر شده بود…

حس خیانت و فریب ، لحظه به لحظه در رگ و ریشه اش جریان بیشتری میگرفت…

حالا در مراسم عقد نزدیک ترین دوستش با تمام جانکاهی و دلمردگی هایش ،گوشه ایی ایستاده بود…

نگاه میکرد و میشنید…

و چندی بعد و صدای رضایت عروس و داماد که شور و هلهله بر پا کرد…

زن ها کل میکشیدند و نقل بر سر و رویشان میپاشیدند…

نگاه سرد و یخ بسته ی پریسان در همه جا چرخ میخورد …

روی همه ی چهره های شاد و خندان و میسوخت از درون …

باید هرچه زودتر از آنجا دور میشد…

باید کادوی عقدشان را میداد از آن محیط خفقان اور میگریخت و تا میتوانست دور میشد…

همانگونه که سعید خواسته بود و چقدر دلش میخواست تا ابد جلو چشمانش بماند و همانند خودش او را هم بسوزاند…

میدانست که میتواند و چقدر که سعید گاهی در مقابلش کم می آورد…

چشمان سرخ و نفرت بارش را باز و بسته کرد…

قدم هایش را تند کرد به طرف جایگاه عروس و داماد که نگاه آتش بارش روی چهره ایی آشنا خیره ماند…

قلبش ریتم گرفت از دیدن مسیح ، با آن تیپ جذاب و مردانه اش که حالا دست دور گردن سعید انداخته بود و با لبخند تبریک میگفت…

و مسیحی که با حس نگاه خیره ی دختری زیبا ، سرش را چرخانه بود و چشمان نورانی اش لبخند بر لبان پریسان نشانده بود…

لبخندی دلبرانه…

چشمان فریبنده اش مستانه نگاهش میکرد و از گوشه ی چشم میدید اخم های غلیظ و مشت های فشرده شده ی سعید را…

به او گفته بود نمیخواهد دیگر ببیندش ….

و بازهم لبخندهایی که میدانست هر نگاهی را اسیر و شیفته ی خود میسازد…

با اکراه از ماشین غبار گرفته اش از طوفان چند روزه پیاده شد…

همراه با دلهره ایی که هم امانش را بریده بود و هم نفسش را …

سوییچ را در میان دستش فشرد و قدم از قدم برداشت…

با نگاهی که فقط به ساختمان رو به رو و نوشته های نقره ایی رنگش دوخته شده بود ، به سمت جایی که میرفت …

“بیمارستان شریعتی، مرکز تحقیقات هماتولوژی- انکولوژی و پیوند سلولهای بنیادی”

برای لحظه ایی چشمانش را بر هم فشرد و نفس سنگین و حبس شده اش را پر صدا و تکه تکه به بیرون فرستاد…

همراه با بخار حاکی از سرمای پاییزی خارج شده از دهانش…

باز نگاهش را به همان ساختمان پا برجا و برافراشته با قامت کشیده دوخت…

دلش نمیخواست به هیج جای دیگری جز آن ساختمان ، که انگار آخر دنیا بود برایش نگاه کند…

دیگر محیط اطرافش اهمیت نداشت…

حالا همه چیز در آن ساختمان وپشت آن شیشه های براق خلاصه میشد…

درختان سرما زده و باران خورده ایی که در باد تکان میخوردند…

برگ های زرد و خیسشان آرام بر زمین میریخت…

و باران آرامی که میبارید…

هیچ کدام اهمیت نداشت برایش…

نمیدید…

سعی کرد نفس عمیقی بکشد و بر سرعت قدم هایش بیافزاید…

سعی کرد آرام باشد…

ولی نبود…

گوشی اش را جلوی چشمان کمی تارش گرفت و اسم پری دریایی ذخیره شده در گوشی اش را لمس کرد…

هنوز بوق دوم نخورده که صدای گرفته و خش خورده اش را شنید…

-الو سعید؟؟

-من پایینم…

و صدای پریسانی که تند شد ، همراه با هیجانی نفس هایش…

-پایین کجایی سعید؟؟

-شریعتی…

نفسی گرفت و لبانش را با زبان تر کرد…

-کجا بیام؟؟

تلفن را قطع کرد و با قدم های سست و کند به سمت سالن ورودی شریعتی ، حرکت کرد…

به سمت آزمایشگاهی که پریسان نشانی اش را لحظاتی قبل داده بود…

با صدایی که از شوق میلرزید…

لحظاتی بعد جلوی درب شیشه ایی و ماتی ایستاد…

حالا میترسید…

از بودن در آن محیط سنگین با آن همه دم و دستگاه میترسید و وحشت و استرسی غریب ، سرتاپای وجود لرزانش را در برگرفته بود…

خواست نفسی بگیرد و کمی بر خود مسلط شود ، که صدای پریسان وادارش کرد به عقب برگردد…

چشمان سوخته تر از همیشه اش ، روی چشمان غرق در سرخی پریسان گشت…

زیر چشمان خسته اش خط افتاده و تیره به نظر میرسید…

گویی چاهی پای چشمانش حفر کرده باشند…

عمیق و کدر…

ولی نقش کم رنگی از لبخند رضایت مندی بر لبان ترک خورده اش داشت…

لبخندی پر سپاس…

-ممنونم سعید که اومدی ، نمیدونی چقدر خوشحالم که تو اینجایی…

که توی این شرایط رهام نکردی…

من زندگی پسرم رو مدیون تو هستم و این رو هیچ وقت فراموش نمیکنم…

-کجاست؟؟

-همین جا…

البته اجازه ندادن من ببینمش ، ولی من با دکترش تماس گرفتم و گفتم واسه آزمایش آماده اییم…

گفت همه چیز رو خودش آماده میکنه…

-الان من باید چکار کنم؟؟

پریسان به صورت سرد و خالی از حس سعید نگاه کرد…

لحنش سرد تر بود…

خشک و غریبه…

با دست به کلینیک پشت شیشه های مات اشاره کرد…

-باید چندتا آزمایش بدیم…

لحظاتی بعد سعید با لباسی مخصوص روی تخت سفید رنگ دراز کشید و به درخواست پرستار سفید پوش برای گرفتن نمونه ی خونی آستینش لباس گشادش را بالا زد…

چشمانش را به سفیدی سقف دوخت و اخم هایش را از سوزش دستش درهم کشید…

از پریسان نیز نمونه ی خونی گرفته شد…

با تمام شدن و خارج شدن سوزن از درون رگ اش نفس آسوده ایی کشید…

چند دقیقه ایی به همان حالت ماند تا کمی سرگیجه اش آرام شود ، سپس با امید به زنده ماندن پسرش از جا بلند شد…

در حالی که دستش را روی رگش میفشرد ، به سمت تختی که سعید رویش دراز کشیده بود قدم برداشت…

کنارش ایستاد…

با لحنی آرام …

-باید بریم اون طرف واسه آزمایش تعیین HLA…

بعد از اون مشخص میشه که کدوممون واسه انجام پیوند مناسب هست و کار رو شروع میکنن…

-شوهرت کجاست؟؟

-نمیدونم ، اصلا ندیدمش و خبری هم ازش ندارم من فقط با دکتر امیر حسین صحبت کردم و گفتم واسه آزمایشات آماده هستیم…

-نمیترسی؟؟

-سعید؟؟

خواهش میکنم ، دیر میشه …

-ولی من میترسم…

-من به خاطر امیر حسین هرکاری که لازم باشه انجام میدم سعید…

-من به خاطر تو اینجا نیستم…

صدای پریسان بغض آلود شد…

-مهم نیس واسم ، به خاطر هر چی که هستی من ازت ممنونم…

-ولی من از تو…

ازت متنفرم…

پریسان لبانش را بر هم فشرد…

-ببین سعید ما هر کاری کردیم با هم کردیم…

این بی انصافی که من رو مسئول بدونی…

پاشو خواهش میکنم الان وقت این حرف ها نیست بعدا هم میشه در موردش حرف زد…

-تو نذاشتی من زندگی کنم…

چرا نرفتی؟؟

من که بهت گفته بودم دیگه نمیخوام اطرافم باشی…

ولی توی لجباز ، انقدر نفرت و کینه توی وجودت بود که میخواستی عذابم بدی…

با بودنت و به دام کشیدن مسیح و اون ازدواج لعنتی و کینه توزانه ، چی رو میخواستی ثابت کنی؟؟

هم من رو تباه کردی هم دیگران رو…

هم اون بچه ی بی گناه رو…

ارزشش رو داشت ؟؟

چرا نرفتی همون روزی که گفتم برو؟؟

چرا نزاشتی خاطراتمون شیرین و مربوط به یه گذشته بمونه؟؟

پریسان کلافه و دل نگران روی تخت خم شد…

در حالی که به هیچ وجه نمیخواست حالا با او بحث کند…

-خودت چرا نرفتی؟؟

مجبور نبودی بمونی و نظاره گر باشی…

تو که دیدی من قصد رفتن ندارم چرا فرار نکردی ازم؟؟

میتونستی دست زنت رو بگیری و تا در توان داشتی از من و خطراتم دور شی…

سعید صورتش را برگرداند و چشمان سرخش نگاه کرد…

-من…

من اسیر بودم…

اسیر یه هوس ، یه اشتباه …

یه حس سرکش و نابود کننده…

هرچیزی به جز عشق و دوست داشتن…

باعث شد بمونم…

میخواستم ببینمت و همون قدر کم و کم رنگ در کنارت باشم…

من روز به روز بیشتر اسیر هوست شدم…

هوسی که کورم کرد…

پریسان با حرص دستانش را مشت کرد و رویش را برگرداند…

-خیالت راحت باشه …

از فردا دیگه آزادی و میتونی بری هرجایی که دلت میخواد و هرجور که دوست داری زندگی کنی…

حالا دیگه نه اسیر هوس منی و خیال داشتن و تجربه ی داشتنم…

و سعید به این فکر کرد که آیا فردا آزاد میشود؟؟

برای همیشه…

آزاد میشود یا اسیر؟؟

کور و یا بینا؟؟

دقایق به سختی و کندی سپری میشد…

روی یکی از صندلی های کلینیک نشسته و سرش را به عقب تکیه داده بود…

دستش را روی ساعدش گذاشته بود و جای سوزش تست ها را میفشرد…

چشمان تب دارش بسته بود…

به روی همه چیز و همه کس…

هیچ دلش نمیخواست از روی آن صندلی تکان بخورد و یا حتی نگاهش به کسی بیوفتد…

ترس از بیرون رفتن از آن اتاق امانش را بریده بود…

میترسید از رو به رو شدن…

از رو شدن حقیقت کثیفی که به پا کرده بود …

و حالا در جهنمش میسوخت…

با حس نشستن کسی کنارش ، با هراس چشمانش را گشود و از دیدن پریسان نفس راحت و آسوده ایی کشید…

-حالت خوب نیست؟؟

رنگت خیلی پریده سعید چته؟؟

چرا اینجوری هستی تو؟؟

سعید سرش را تکان داد و نفس تکه تکه ایی کشید…

-دارم میمیرم…

چرا تموم نمیشه آخه؟؟

پس جواب این آزمایش لعنتی کی میاد ، من دیگه تحمل این انتظار رو ندارم…

پریسان دستش را مضطرب تکان داد…

او هم تحمل این همه استرس و فشار را نداشت…

تحمل این فشار تمام نشدنی و غیر قابل تحمل را…

ولی هیچ کدام چاره ایی جز این نداشتند…

-خواهش میکنم آروم باش ، جواب تا نیم ساعت دیگه آماده اس تو فقط آروم باش…

ما نباید الان استرس داشته باشیم…

باید خودمون رو واسه عمل پیوند آماده کنیم سعید…

شاید من و شاید هم تو…

-من دیگه تحمل این وضع رو ندارم ، هوای اینجا داره خفم میکنه حس میکنم جونم داره بالا میاد…

میترسم…

میترسم…

پریسان دستش را روی دست سعید گذاشت و از سردی بیش از حد و غیر طبیعی اش بر خود لرزید…

هیچ گاه او را این همه پر ترس و وحشت زده ندیده بود…

این همه یخ و منجمد…

-نگران نباش … تموم میشه …

-مسیح…

-میرم با دکتر حرف میزنم ، تو فقط همینجا بمون و بیرون نیا…

باید اول جواب آزمایش رو بگیریم تا ببینیم چی میشه…

سعی میکنم نذارم با مسیح رو به رو بشی حداقل تا قبل از عمل…

سعید سرش را تکان داد و باز چشمانش را بست…

حالش هیچ خوب نبود…

بد بود…

خیلی بد…

پریسان نگاه نگرانی به صورت گچ مانندش انداخت ، لبانش را بر هم فشرد و از کلینیک مربوط به آزمایشات خارج شد…

خودش هم دست کمی از سعید نداشت…

ترس و وحشت ، سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود و حسی بد درون رگ هایش جریان داشت…

چیزی ، شبیه به حسی ناخوشایند راه گلویش را تا انتهای قفسه ی سینه پر کرده بود…

عضلات شکمش منقبض شده و درد میکرد…

دل و روده اش به هم میپیچید و یخ بسته بود…

جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد و دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید…

-دکتر نامجو کجاست؟؟

پرستار به انتهای سالن اشاره کرد …

پریسان پا تند کرد…

باید قبل از رسیدن مسیح با دکتر حرف میزد و شرایط را توضیح میداد…

مسیحی که تا نمی آمد و اجازه نمیداد پیوندی صورت نمیگرفت…

دکتر نامجو انتهای سالن ایستاده بود و با یکی از پرستارها صحبت میکرد…

پریسان در چند قدمی اش ایستاد…

-دکتر یک لحظه…

نامجو با دیدن پریسان با آن همه هراس و آشفتگی ، به طرفش برگشت و قبل از او شروع به صحبت کرد…

محکم و شمرده…

-شما به کلینیک برگردید…

من خودم پیگیر کارها هستم ، خیلی زود جواب آزمایشات رو میارن و بعد از اون همه چیز مشخص میشه…

شما هم بهتره آروم باشید ، تا اگر گزینه ی انتخابی بودید شرایط مناسب عمل پیوند رو داشته باشید…

پریسان دستانش را در هم قفل کرد و انگشتانش را شکست…

-میدونم دکتر ولی من…

من یه خواهشی از شما داشتم…

دکتر سرش را تکان داد…

-خواهش میکنم نزارید مسیح بیاد اونجا…

یعنی قبل از عمل نباید…

دکتر این به نفع همه ی ماست …

من نمیخوام عمل امیر حسین با مشکلی مواجه بشه ، واسه همین نمیخوام مسیح بیاد تو اون کلینیک و …

دکتر نامجو با اخم های غلیظی نگاهش میکرد…

صدایش خشک و سرد بود…

-اگر اجازه ی شوهرتون نباشه ، هیچ پیوندی صورت نمیگیره خانم…

-من میترسم دکتر…

میترسم با دیدن واقعیت بهم بریزه همه چیز رو…

دکتر نامجو با تاسف سرش را تکان داد…

-مسائل خانوادگی شما به من مربوط نیست خانم ، من فقط وظیفه ی خودم رو انجام میدم…

به نظر من این خواهش شما بی مورد هست ، چون مسیح همه چیز رو میدونه و نیازی به پنهان کاری نیست…

در واقع دیگه کار از کار گذشته…

پریسان پایش را بر زمین کوبید…

-ولی نمیدونه اون کی بوده؟؟

من فقط و فقط نگران پسرم هستم ، میترسم مسیح همه چیز رو بهم بزنه…

دکتر نامجو رویش را برگرداند و بر سرعت قدم هایش افزود…

در حالی که از قبل اجازه عمل را از مسیح گرفته بود و میدانست مسیح با زندگی آن کودک بی گناه بازی نخواهد کرد…

-باید خیلی قبل تر به اینها فکر میکردید…

حالا دیگه دیر شده خانوم و باید آماده هر رویداد و حادثه ایی باشید…

پریسان درمانده و پریشان بر دیوار تکیه زد…

دستانش را از حرص ، نفرت و پشیمانی مشت کرد…

نگران بود…

دل نگران رو به رویی مسیح با سعید…

نگران واکنش مسیح و برخوردش…

نگران سعید و حال خرابش…

نگران امیر حسین کوچک که دلش برایش پر پر میزد و بیتاب بود…

نگران از دست رفتن…

از دست دادن…

دل نگران بود و هر لحظه و هر ثانیه بر نگرانی اش افزون میشد و این انتظار کشنده ، همراه با ترسی عذاب آور حالش را بد و بدتر میکرد …

بی حال و بی حس روی یکی از صندلی های نزدیک به همان در مات و شیشه ای نشسته بود ، سرش را در میان دستانش میفشرد و پایش را عصبی ، کلافه و آشفته تکان میداد …

چشمان سبز و کدرش روی سرامیک های روشن زیر پایش میلغزید و افکار پر وحشتی همانند پیچک های سمج لحظه ایی مغزش را رها نمیکرد …

خواست کمی چشمانش را ببند تا بلکه آرامشی کوتاه بگیرد ، که با حس دیدن سایه ایی مبهم در نزدیکی اش یخ بست…

حتی جرات نمیکرد برای دیدن آن سایه و خلاص شدن از آن ترس نفس گیر سرش را کمی بالا بگیرد …

ضعیف تر از همیشه چشمانش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد…

سایه هر لحظه نزدیک تر میشد ، واضح تر و او هر لحظه منجمد تر…

– فکر نمیکردم این همه وقیح و بی شرف باشی که …

لپش را از درون گاز گرفت و انگشتان سست و سردش را از روی سرش پایین کشید و صاف نشست…

نگاهش همچنان به سرامیک های زیر پایش بود و دیگر نیازی نبود برای شناختن آن سایه سرش را بالا بگیرد…

-که چی؟؟

مسیح قدمی نزدیک تر شد و رو به رویش ایستاد…

-که دست طرف رو بگیری و بیاریش اینجا وسط واجرا ، که بخوای نشونم بدیش …

که انگار نه افتخار میکنی به گذشتت…

پریسان نفسی پر حرص کشید…

-خواهشا مزخرف نگو ….

من چاره ای جز این نداشتم ، یعنی تو واسم راه دیگه ایی نزاشتی ، نکنه یادت رفته شرط و شروطت رو …

من واسه سلامتی پسرم هر کاری که لازم باشه انجام میدم…

سپس سرش را بالا گرفت و از دیدن خشم و غضب درون چشمان عسلی تیره اش دلش هری پایین ریخت…

صدایش آرام و لرزان تا گوش های مسیح رسید و نقش پوزخندی مات بر لبانش حک کرد…

-مسیح ؟؟ من ازت خواهش میکنم …

خواهش میکنم که یک امروز رو آروم باشی …

حساب کتاب من و تو باشه واسه بعد ، فقط اجازه بده عمل امیرحسین تموم بشه ، بعدش هر بلایی که خواستی سرِ من بیار…

ولی حالا … مسیح کینه هات رو واسه الان نذار …

اون بچه باید خوب بشه و من فقط همین رو میخوام ازت …

-هر بلایی که خواستم فقط سرِ تو بیارم؟؟

چقدر فداکاری تو …

چیه نکنه نگرانی بلایی سر معشوقه و پدر بچت بیاد و …

پریسان از جایش کنده شد و همانند او ایستاد…

-مسیح؟؟

-من هرکاری که دلم بخواد رو انجام میدم و تو حق نداری به من بگی چیکار کنم ، چیکار نکنم …

بیش تر از اینم حرف بزنی و دری وری بگی ، ول میکنم میرم جایی که دستت بهم نرسه ، اون وقت تو میمونی و معشوقت و یه جنازه …

پریسان سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستانش را که به شدت میلرزید جلوی روی مسیح سپر کرد …

-باشه .. باشه هرچی تو بگی فقط لج نکن تو رو خدا …

تو رو جون مامان مریم نذار امیرم از دستم بره ، من دیگه هیچی نمیگم…

سپس مضطرب ، با حالتی غم دار دستش را جلوی دهانش فشرد و قطره ایی اشک از چشمانش پایین چکید…

مسیح چرخید و رو به روی شیشه های مات قرار گرفت…

آن روز عجیب سرد و بی حس شده بود…

خالی از هر گونه مهر و محبتی ، از سنگ شده بود …

گویی که مجسمه ایی باشد بی روح…

-هیچ علاقه ایی به دیدنش ندارم …

به هیچ عنوان …

اصلا برام مهم نیس کیه ، چیه ، من فقط میخوام بدونم چرا من رو بازی دادی؟؟

چرا این همه سال نقش یه عاشق و شیدای دروغین رو واسم بازی کردی ؟؟ هدفت چی بود ؟؟

اگر بعد از ازدواجمون از من خسته شدی و دل بسته کسی دیگه ، چرا بهم نگفتی ؟؟ چرا نرفتی از زندگیم تا به آرزوهای احمقانت برسی ؟؟

چرا موندی و من رو تباه کردی؟؟

چی سد راهت بود ؟؟

من خیلی فکر کردم ولی هیچ وقت نفهمیدم که چرا ؟؟

سپس به سمت پریسان چرخید و صاف به چشمان نمناک و سرخش نگاه کرد…

-بعد از من بهش دل بستی؟؟

تو با عشق با من ازدواج کردی مگه نه؟؟

اصلا این هوس کی به جونت افتاد که من نفهمیدم ؟؟

پریسان گوشه ی لبش را با دندان فشرد و نفسی نکشید …

در همان موقع درهای شیشه ای و مات باز شد و پرستاری سفید پوش به همراه دکتر نامجو از آن خارج شد در حالی که برگه های آزمایش درون دستان نامجوی پر اخم خود نمایی میکرد…

برگه هایی که لرز داشت…

ترس داشت…

طعم تلخی و زهر داشت…

پریسان پایش را روی زمین کشید و قدمی برداشت و آرام و بی حال لب زد…

صدایش شبیه به پچ پچ بود … ناله بود …

درد بود…

-آماده شد؟؟

دکتر نامجو بی توجه به آن همه استرس و حالت انتظار پریسان به طرف مسیح برگشت…

با همان اخم های همیشه در هم و نگاه خشک و سردش…

-یک سری مواردی رو ضروری میدونم که واستون توضیح بدم تا بعدا مشکلی ایجاد نشه…

اول اینکه من خودم بشخصه همه چیز رو چک کردم ، از نظر من در حال حاضر مشکلی واسه انجام عمل پیوند وجود نداره ..

همراهِ این خانوم میتونند دهنده باشن …

در واقع طی آزمایش های انجام شده مشخص شد که سلول های بنیادی و مغز استخوان اون آقا بیشترین سازگاری رو با بیمار داره …

وهر چه این سازگاری آنتی ژن HLA بیشتر باشه ، شانس اینکه سلولهای ایمنی فرد بیمار ، مغز استخوان فرد دهنده را بپذیرد، بیشترِ… معمولاً عواقب رد پیوند در بیمارانی که دهنده انها از بستگان نزدیک مخصوصا برادر و خواهر باشد خیلی کمترِ …

ما طی عمل برداشت ، مغز استخوان رو بر میداریم به این گونه که به فرد دهنده ،بیهوشی عمومی میدیم که شخص طی عمل برداشت به خواب فرو میره و سپس با وارد کردن نیدلهایی مخصوص به درون استخوان لگن ، یا در موارد نادر در استخوان جناغ سینه ، مغز استخوان رو خارج میکنیم . انجام این مرحله ( برداشت ) حدودا یک ساعت طول می کشه …

پریسان دستش را بر دیوار گرفت و لبانش را از هم فاصله داد…

-خطری هم واسش داره؟؟

-نه ، به خاطر اینکه مقدار کمی از مغز استخوان برداشته می شه معمولا هیچ مسئله قابل توجهی برای فرد دهنده وجود نداره…

جدی ترین خطر برای فرد دهنده استفاده او از ماده بیهوشی در طی عملِ که اون هم خیلی نادر هست…

قسمتی هم که مغز استخوان از آن برداشته شده ممکنِ برای چند روز زخم بشه و همچنین ممکنِ فرد احساس خستگی کنه …

در مدت چند هفته بدن فرد دهنده مغز استخوان برداشته شده را جایگزین می کنه ، اگر چه زمان بهبودی برای افراد مختلف مختلفِ ، برخی افراد در طی 2 تا 3 روز بحالت عادی باز می گردند و در بعضی دیگر این زمان به 3 تا 4 هفته می رسدبطور کلی جای هیچ نگرانی برای ایشون نیست…

ولی برای گیرنده شرایط خیلی فرق داره که ترجیح میدم بعد از انجام عمل در موردش صحبت کنم…

سپس به طرف پرستار برگشت …

-اون آقا رو منتقل کنید به طبقه بالا ، تا هرچه سریع تر واسه عمل برداشت اقدام بشه…

پریسان قدمی به عقب برداشت و کاملا به دیوار پشت سرش چسبید…

سعید دهنده بود…

مناسب بود و سازگاری بیشتری داشت…

پدر ِ بچه اش برای پیوند آماده بود…

برای بیهوشی و برداشت مغز استخوان …

باید چیزی میگفت…

باید کاری میکرد ، ولی توان هیچ گونه عکس العملی را نداشت…

حتی نمیتوانست درست نفس بکشد…

خوشحال بود یا نگران و دلواپس؟؟

شرمگین و خجالت زده بود یا …؟؟

هیچ چیز نبود…

خالی از هر حسی…

مسیح نگاهی کوتاه به صورت بی روح اش انداخت و سریعا نگاهش را دزدید از نگاه سبز بی رنگ…

نگاه که آزارش میداد…

نگاه زنی که همراهِ مردی داشت…

همراهی که پدر بچه اش بودو سازگار تنش…

پدر بچه ایی که تماما زجر داشت برای غرور و مردانگی اش…

زجر داشت و دیگر دلش نمیخواست او را ببیند…

ببیند و قیاس کند و باز هم عذاب بکشد و در خودش بشکند …

لحظه ایی با دست پیشانی اش را فشرد و سعی کرد همانند لحظاتی قبل ، بر خودِ شکست خورده و فرو پاشیده اش مسلط شود…

باز هم به ظاهر همان مسیح سرد و یخ و بی حس باشد …

مسیحی سراسر خشم و غضب…

-پس دیگه هیچ مشکلی وجود نداره؟؟بعد از عمل و گرفتن پیوند حالش خوب میشه دیگه؟؟

-ببینید جناب مهران ، من واستون توضیح دادم از لحاظ پزشکی و علمی دهنده مناسب هست و ما امیدواریم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه و در حال حاضر هیچ مشکلی وجود نداره…

البته هیچ وقت نمیشه گفت صد در صد مشکلی ایجاد نمیشه و هرچیزی ممکنهِ حتی با در صد خیلی کم…

ما باید ابتدا بیمار رو آماده گرفتن پیوند کنیم…

به این صورت که به بیمار شما داروهای خاصی براساس بیماری اولیه داده می شود ، مغز استخوان ناسالم کاملا ازبین میره…

پس از آن سیستم ایمنی فرد توسط داروهای خاصی تضعیف شده تا برای دریافت مغز استخوان جدید آمادهبشه..

مسیح سرش را تکان داد و دکتر نامجو دور شد …

پرستار باز به داخل کلینیک برگشت و پریسان همان جا تکیه بر دیوار باقی ماند ، ضربان قلبش بالا بود و نفسش پر صدا …

زیر چشمی حرکات غیر طبیعی مسیح را دید میزد ، دل دل میزد و ترس امانش را بریده بود…

مسیحی که بلاتکلیف این پا و آن پا میکرد….

بین ماندن و دیدن و یا رفتن و دور شدن مانده بود و با خودش درگیر بود و در میان سفیدی های سالن بیمارستان دست و پا میزد …

پس از چند دقیقه گویی که با خودش ، دلش و تمام غرور له شده اش کنار آمده باشد ایستاد و قدم های لرزانش را کنترل کرد …

او نمیخواست ببیند…

حالا و در این شرایط نمیخواست شاهد هیچ چیزی باشد…

از خودش میترسید و از فرو ریختنش در میان آن همه سپیدی هراس داشت…

-من میرم بیرون یه هوایی بخورم…

هوای اینجا داره خفم میکنه…

پریسان لبخند کم جانی زد ولی به ثانیه نکشید که با حس باز شدن شیشه های مات لبخند محوش بر لب ماسید و راه تنفسی اش بند آمد …

مسیح که حالا پشت به تمامی در ها ایستاده بود از حرکت باز ماند …

قدمی از قدم برنداشته خشک شد بر سر جایش…

شاید باید میدید ، یک بار برای همیشه همه چیز را آن گونه که بود میدید و باور میکرد…

صدای پرستار که به همراه سعید در چهار چوب در ایستاده بود در فضای ساکت پیچید…

-چرا ایستادید آقا باید بریم طبقه ی بالا …

و سعیدی که پاهایش بر روی زمین قفل شده بود ، گویی پاهای چوب مانندش چسبیده بود به آن سرامیک های سفید و چشمانش روی مردی که پشت به او ایستاده بود با این تفاوت که پاهای او قفل در زمین زیر پایش نبود…

رها بود و همانند او اسیر نبود…

مسیح نفس عمیقی کشید و دستانش را مشت کرد…

چشمانش را چندین مرتبه باز و بسته کرد و به طرف عقب چرخید…

چرخید در حالی که به این فکر میکرد که برایش اهمیتی ندارد او چه کسی باشد ، با چه ظاهری ، مهم اتفاقی بود که افتاده ، مهم خیانتی بود که دیده و کودکی چند ماهه در حال جان کندن و جدال بین مرگ و زندگی در طبقه ایی بالاتر …

نگاهش را از آن پاهای میخ شده در زمین بالا آورد ، در حالی که حس میکرد همه چیز آنگونه که تا به حال گمان میکرده نیست ….

چیزی فرق میکند…

حالا همه چیز اهمیت عجیبی پیدا کرده بود برایش…

نگاهش لحظه به لحظه بالاتر آمد و بر روی سعیدی که میشناخت در کنار همان پرستار خشک شد…

نگاهش مات بود…

پر از نفهمی و گــــیجی …

لبان از هم باز مانده اش تکانی خورد …

صدایِ کمی بلند و خشمگینش در فضا پیچید…

صدایش معترض بود…

-تو .. اینجا چیکار میکنی ؟؟

واسه چی اومدی اینجا ؟؟ اصلا کی بهت گفته بیای؟؟

سپس قدم های محکم و مطمئنی به سمت پریسان برداشت ، اخم هایش را عمیق در هم کشید و انگشت اشاره و پر تهدیده اش را به سمت پریسان گرفت.

پر از توبیخ و اعتراض بود لحن محکم و قاطعش…

پر از تهدید…

-تو واسه چی از سعید خواستی بیاد اینجا

این مسخره بازی ها چیه در آوردی واسه من؟؟

این رفتار یعنی چی پریسان ، تو من رو مسخره خودت کردی؟؟

من بهت چی گفتم ؟؟

گفتم کی رو بیار … تو رفتی و از سعید خواستی بیاد اینجا که چی بشه هان؟؟

فکر کردی اگر سعید اینجا باشه در امانی آره؟؟

به خیال خودت یکی رو آوردی که ازت دفاع کنه و مواظبت باشه؟؟

توی احمق خودت رو پیش همه رسوا کردی …

هم خودت رو هم من رو…

پریسان قدمی به سمتش برداشت…

-مسیح ؟؟

-گفتم سعید اینجا چیکار میکنه ؟؟ تو حق نداشتی اون رو وارد این ماجرا ها کنی…

-مسیح خواهش میکنم آروم باش یکم …

بزار همه چیز رو من واست توضیح میدم….

فقط بزار سعید بره بالا بعدش من و تو باهم حرف میزنیم …

چشمان مسیح به سمت سعید برگشت و فضای پشت سرش را از نظر گذراند ، گویی که پشت سرش به دنبال کسی دیگر باشد …

نگاه لرزانش در پی یافتن کسی در آن نزدیکی ها میچرخید ولی نمیدید کسی را جز …

رو به سیاهی میرفت کم کم چشمان خسته از نیافتنش…

رو به نیستی و تباهی بود…

در آخر با حالتی میان نفهمی و در ماندگی به سعید چشم دوخت…

به صورت بی رنگ و چشمان پر هراس و از حدقه در رفته اش…

به لباسی که بر تن داشت و پرستاری که باید کسی را به طبقه ایی دیگر میبرد…

همراهی که دکتر نامجو دستورش را داده بود…

همراهی که برای پیوند مناسب بود…

سازگار بود…

نـــه …

نمیخواست باور کند…

این اشتباه ترین فکر دنیا بود…

غلط ترین بود برایش …

لحظاتی پیش نمیخواست ببیند و یا حتی بفهمد ، گفته بود اهمیتی ندارد ولی حالا …

در چند قدمی اش کسی ایستاده بود که با تمام آن همه حس های عجیب و غریب و افکار مسموم میشناخت و برایش آشــنا بود…

دوست و یار دیرینه اش بود…

سعید بود…

رفیق بود…

همراه و هم دل روزهای خوش گذشته اش بود…

او داماد شده بود و چندی بعد مسیح هم…

مسیح سرش را تکان داد…

گویی افکار خرابی را در سر می پرورانده ، افکاری تماما زشت ، که بوی کثیف خیانت را میداد …

بوی بدی میداد…

بوی نامردی …

پریسان ناباور نگاهش کرد …

ناباور به ناباوری اش…

ناباور به تنی مردانه که لحظاتی پیش استوار و محکم رو به رویش قد علم کرده بود و تهدیدش میکرد…

تنی که حالا سست و بی جان میرفت تا نقش بر سرامیک های سفید شود…

و صدای جیغی که همراه با افتادن تنش در فضای سپید پیچید…

-مــسـیح ؟؟

میخواست چشمانش را که گویی بهم چسبیده بود ، از هم باز کند ولی حسی برای باز کردنش نداشت…

تنش سست و بی حرکت بود…

تمام عضلات تنش شل و بی حس…

در آن لحظه نمیدانست کیست ، کجاست و چرا آن همه در هوا معلق است …

هیچ یادش نبود…

تنها به یاد داشت که دیوار های سفید شریعتی دور سرش چرخیده بود…

به یاد داشت چشمانی که به شدت رو به سیاهی میرفت و سرگیجه ایی که نمیدانست کی به سراغش آمده باعث شد تعادلش را از دست بدهد و بر زمین بوفتد …

به یاد داشت صدایی که همراه با جیغی بلندی نامش را صدا زده بود…

سعی کرد چشمان سنگینش را از هم باز کند…

سعی کرد هوشیار شود و به یاد آورد دلیل ضعف و ناتوانی اش را…

دلیل آن همه بی تحرکی و بی حسی را…

باز هم همه جا سفید و لرزان بود…

تار بود…

صداهای گنگی که میشنید به یادش می آورد که چه به روزش آورده اند…

چه دیده و پرا آنگونه نقش بر زمین شده…

-خواهش میکنم بزارید چند لحظه باهاش صحبت کنم …

تو رو خدا…

فقط چند کلمه … اون باید بیدار بشه …

-خانم مثل اینکه شما متوجه نیستید ، همسرتون حالش خوب نیست و باید استراحت کنه…

هروقت که بهوش اومد خودم صداتون میکنم…

پریسان سرگردان به سمت تختی که مسیح رویش خوابیده بود برگشت و با دیدن چشمان نیمه بازش بی توجه به صدای معترض پرستار به سمتش دوید…

– حالت خوبه؟؟میشنوی صدای من رو؟؟

مسیح کف دستش را بالا آورد و جلوی رویش سپر کرد…

صدایش دیگر نه محکم بود و نه رسا…

آرام تر از همیشه بود و حس میکرد دیگر جانی در بدن ندارد…

-به من نزدیک نشــو…

دور شو از من…

دور شو…

صدای پریسان سراسر التماس و تمنا بود…

سراسر خواهش…

او فقط یک چیز را میخواست و جز خواسته اش هیچ چیز با اهمیتی برایش وجود نداشت…

-مسیح امیر حسن حالش خوب نیست ، این شانس رو ازش نگیر…

اون باید زندگی کنه…

مسیح داره دیر میشه ازت خواهش میکنم ، التماست میکنم بلند شو و اون کاغذ ها رو امضا کن…

-بگو که دروغه …

بگو واقعیت نداره …

-ما نمیخواستیم اینجوری بشه … باور کن …

مسیح همه چیز اونجوری که تو فکر میکنی نیست…

من و …

من و سعید خیلی قبل تر از اونکه تو بیای همدیگر رو دوست داشتیم…

ما نامزد بودیم و قرار بود باهم ازدواج کنیم…

مسیح من واقعا متاسفم…

نگاهش را به سختی ، با نفرت و انزجار بالا آورد و به زن کنار دستش دوخت…

زنی که دیگر برایش زیبا و دل فریب نبود…

زشت بود سیرتش…

-بـــرو..

پریسان پر هق هق اشک میریخت و ناله میکرد…

صدایش تلخ بود و بغض داشت…

-مسیح تو رو خدا …

من و سعید همه چیز رو واست توضیح میدیم قول میدم بهت…

-برو بیرون…

-مسیح؟؟

-نمیخوام بشنوم صدات رو ، برو بیرون…

من نه توضیح میخوام و نه میخوام چیزی رو بدونم…

فقط برو…

-امیر حسین…

-بگو برگه ها رو بیارن ، امضا میکنم…

پریسان در میان اشک های سیل آسایش خندید و قدم به قدم عقب تر رفت …

رفت و ندید اشک درشتی که از چشمان عسلی رنگ مردی بیمار بر روی تخت سفید رنگ چکید…

اشکی از سر عجز و ناتوانی…

اشکی به اندازه ی تمام درد نهفته در سینه اش …

به وسعت تنهایی اش…

هیچ دلش نمیخواست اینگونه همه چیز تمام شود…

بلکه میخواست با تمام توانی که در تن ناتوانش دارد از روی آن تخت بلند شود و آن نامرد و نارفیق را زیر و دست و پایش ، زیر مشت و لگد هایش له کند ، همانگونه که خودش له شده بود ولی نمیتوانست …

شک دیدن سعید در آنجا و برملا شدن حقیقتی سخت و جانکاه همه چیز را با هم از او گرفته بود…

حتی قدرت مردانه اش را…

ناتوان بود و این ناتوانی اشک داشت …

اشکی که فقط یک قطره بود…

روی تخت مخصوص اتاقِ سبز رنگ دراز کشیده بود و نگاه ثابت و بی حرکتش را به سقف و مهتابی های روشنش دوخته بود…

روی تخت سبز رنگ با لباسی به همان رنگ ، و چقدر متنفر بود از تمامی رنگ های سبزِ دنیا…

از تمامی سبز هایی که یا آور او و چشمان حریصانه اش بود…

یادآور از دست رفته هایش به بهایی پوچ و بی ارزش…

یاد آور چشمانی که زندگی اش را از او گرفته ، خوشبختی را بر او حرام کرده بود…

خوابیده بود در اتاقی هولناک ، با حس سرمای زیاد و یخ بستن تمام سلول های بدنش…

حالش بد بود…

کارش دیگر از ترس ، دلهره و نگرانی گذشته بود…

او وحشت داشت…

به معنای واقعی وحشت داشت ، از تمامی حس های درونی اش که به آن اتاق پر دم و دستگاه ختم میشد…

صدای آرام و شاید ناله مانند کودکی را در نزدیکی اش میشنید و حال خرابش ، خراب تر میشد…

صدای گریه میخ میکشید روی پوست تنش و زخمی اش میکرد…

درد داشت و حس میکرد تمام تنش از سرما منجمد شده و قدرت هیچ عکس العملی را ندارد…

پرستاری بالای سرش ایستاده بود و مرتب چیزهایی را چک میکرد …

لحظاتی بعد ماسک اکسیژن روی دهان و بینی اش قرار گرفت و با شمارش صدای آرامی که به گوشش میرسید چشم هایی بی حالش ، گرم و گرم تر شد…

چشم های قهوه ای سوخته اش آرام بسته میشد و در آخرین لحظات هوشیاری در ذهن میسپرد کارهایی که باید انجام میداد را…

میخواست با مسیح صحبت کند…

باید در اولین فرصت رو به روی او و چشمان گیج و مبهوتش می ایستاد ، با او حرف میزد و از او طلب بخشش میکرد…

باید میگفت از حس سرکش و موزی درون رگ و پی بدنش که سال ها او را رها نکرده و در آخر به سوی نابودی کشانده بود…

باید میگفت از هوسی ناشناخته …

از حسی که دیگر عشق نبود…

که عشق مقدس ترین است…

که عشق چیزی شبیه به سوگند است و بوی یاس میدهد …

میخواست تمام این چیزها را به مسیح بگوید ، میخواست مسیح ِ رفیق و َمرد او را ببخشد و این عذاب تمام شود…

دلش حرف زدن میخواست…

دلش رهایی از آن همه حس های بد و کشنده را میخواست…

باید به سوگند نیز همه چیز را میگفت و از او نیز حلالیت میطلبید…

باید صادقانه همه چیز را برای همسر مهربان و فداکارش توضیح میداد و او باز هم میبخشیدنش…

مانند تمامی روزهای گذشته که بخشیده بود…

باید یاسمنش را میبوسید ، میبویید…

قطره ای اشک از گوشه چشمانش پایین چکید …

دلتنگ بود…

دلتنگ همسر و فرزند کوچکش…

چقدر تنها و بی کَس روی آن تخت و در حصار آدم های سبز پوش خوابیده بود و قدرتی برای پس زدنشان نداشت…

دلش دست های گرم و پر مهر سوگند را میخواست…

باید به او میگفت که چقدر دوستش دارد….

با تمام وجودش…

باید …

چشمان بر روی تمامی رنگ های دنیا بسته شد…

گوش هایش صدایی را نشنید…

ذهنش خالیِ خالی شد…

بیهوشی عمومی اش شروع شده بود…

آرام بود …

آرام تر از هر وقت دیگری روی صندلی ، پشت درب اتاقی که ممنوع بود ، نشسته بود…

نگاهش به دیوار رو به رویش و بر لب هایش مُهر سکوت زده بودند…

از زمانی که برگه های رضایت مخصوص به عمل را امضا کرده بود ، حتی کلمه ای حرف نزده بود…

حتی صدای نفس هایش را کسی نشنیده بود…

نه دلش میخواست کلمه ای از دهانش خارج شود و نه میتوانست حتی لبانش را از هم فاصله دهد…

مهر شده بود لب های خشکیده و بی رنگش…

آرام و بی حس بود…

نه نگران بود و نه آشفته…

دیگر چیزی برای باختن نداشت ، چیزی برای از دست دادن…

او در لحظه مُرده بود و چیزی را حس نمیکرد…

دیگر برایش اهمیتی نداشت نتیجه آن عمل ، فقط نشسته بود تا ببیند ، بشنود و بعد برود…

پریسان با بی قراری تمام پشت در های ورود ممنوع پایش را روی زمین میکشید…

45 دقیقه از شروع عمل میگذشت و او هر لحظه نا آرام تر از قبل میشد…

نگران بود…

نگران امیر حسین و بدن کوچک و بی طاقتش…

نگران رنگ پریده و لب های لرزان سعید در آخرین لحظات…

نگران ترس و وحشت درون چشمانش سوخته اش…

با باز شدن در های شیشه و خارج شدن با عجله ی دختری سپید پوش سراسیمه به سمتش دوید …

-خانم ؟؟ چی شد ؟؟

دختر سپید پوش بی اینکه جوابی به صدای لرزان و منتظرش بدهد ، دور شد و پس از چند دقیقه همراه دو مرد وارد همان اتاق های ممنوعه شد…

پریسان آشفته روی زمین نشت و دستانش را در هم پیچید…

حس بدی داشت…

حالش بد بود از بویی که در آنجا پیچیده بود و سرمایی پر لرز پوستش را گز گز میکرد…

بوی تهوع آوری می آمد از پشت آن شیشه های ممنوعه …

چیزی شبیه به دلهره ، در قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت …

ترس با خونش عجین شده و در رگ و پی بدنش حرکت میکرد و او را از درون میکشت…

برای لحظه ایی چشمان خسته اش را بست و آرزو کرد که ای کاش تمامی این ها خواب بود…

کابوس بود…

حقیقی نبود…

حالا فقط ای کاش ها بود و آرزوهای پوچ و محال…

افسوس بود و حسرت….

ای کاش هیچ گاه به سوی سعید نرفته بود…

ای کاش هنوز مسیح دوستش داشت و …

با باز شدن در های شیشه ایی با افکاری بهم ریخته ، چشمانش را باز کرد ، دستش را به دیوار های سرد گرفت و روی پاهای بی جانش ایستاد و چشمان منتظر و بی خوابش را به چشمان نامجو دوخت …

به صورت عبوس و کلافه اش…

گویی او هم خسته بود…

نامجو نگاهش را از مسیح که صامت و ساکت نشسته بود ، به پریسان و سبز های آشفته اش دوخت…

-ما تمام تلاش خودمون رو کردیم ، امیدواریم که پیوند نتیجه بخش باشه و …

پریسان قدمی نزدیک تر رفت…

صدایش به قدری آرام و لرزان بود که خودش هم به سختی میشنید…

-امیر حسینم کجاست؟؟

میخوام ببینمش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x